﷽
#داستان_شب
#مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام #کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.
و جلوی آن ها یک #نسخه قرآن مجید و #مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از #صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که #همراه آن گذاشته شده است.
اول از #نگهبان شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟
نگهبان بدون اینکه #خجالت بکشد جواب داد: #آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا #مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و #مال را انتخاب کرد.
بعداً از #کشاورزی که پیش او کار میکرد، سوال کرد. گفت اختیار کن؟
کشاورز گفت: #زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را #معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی# فعلا مال را انتخاب میکنم.
بعد از آن سوال از #آشپز بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید؟
پس آشپز گفت: من #تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای #قرائت قرآن ندارم بنابر این #پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از #پسری که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر #خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو #حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این #کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب داد: #درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه #مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من #قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: یک کلمه از #جانب الله سبحانه و تعالی #ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل #هم شیرین تر است.
قرآن را گرفت و بعد از اینکه #قرآن را گشود در آن #دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی #ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و #کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به #زودی این مرد غنی را وارث میشود.
پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی #گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را #ناامید نمی کند.
پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
📚 #داستان_شب
👈 با هزاران وسیله خدا روزی می رساند
مى نويسند #سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، #مرغى از هوا آمد و ميان #سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان #متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
دنبال مرغ رفتند تا ميان #صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با #وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار #ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه #سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
سلطان با #همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من #مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و #مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى #دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود.
سلطان از شنیدن این #وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین #موقعیتی می رساند. پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به #حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ #ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از #دنيا رفت.
📗 #قصص_الله
✍ قاسم ميرخلف زاده
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🆔
@mojaradan
💕 #داستان_شب
خداوند به يکی از#پيغمبران وحی نمود:
فردا صبح، اول چيزی که ديدی #بخور، دومی را #بپوشان، سومی را بپذير، چهارمی را نااميد مکن، و از پنجمی #بپرهيز.
صبحگاه از جا حرکت کرد، در اولين وهله به #کوه بزرگ سياهی برخورد متحير ايستاد که چه کنم
سپس با خود گفت:
خدا دستور #محال و نشدنی را نميدهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت، هرچه جلوتر رفت کوه #کوچکتر شد، تا به صورت لقمهای درآمد
چون #خورد ديد گواراترين خوراک است، از آنجا گذشت
#طشت طلائی را ديد طبق دستور گودالی کند و آن را پنهان نمود، اندکی رفت و پشت سر نگاه کرد، ديد طشت #خودبهخود بيرون افتاده، گفت: من آنچه بايد#بکنم کردهام
سپس به #مرغی برخورد که يک باز شکاری آن را تعقيب میکرد، مرغ آمد دور او چرخيد، پيغمبر گفت: من #مأمورم او را بپذيرم آستين گشود، مرغ وارد آستين شد
باز گفت: #شکاری را که چند روز در تعقيبش بودم ربودی
پیامبر گفت: خدا به من #دستور داده اين را هم نااميد نکنم، قطعهای از ران شکار را گرفت و نزد باز افکند، از آنجا گذشت
#مرداری يافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظيفه از آن گريخت.
پس از طی اين مراحل برگشت، #شب در خواب به او گفتند: تو مأموريت خويش را انجام دادی، اما #فهميدی مقصد چه بود؟
گفت: نه.
به او گفتند: آن کوه، #غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهی میبيند، اگر #موقعيت خويش را بشناسد و پابرجا بماند کمکم غضب آرام ميشود و سرانجام به صورت لقمه گوارايی درمیآيد که آن را فرو دهد.
اما آن طشت، کنايه از #کارخير و عمل صالح بود، که اگر مخفی کنی، خدا به هر طريق باشد آن را در برابر #کسانی ظاهر میکند که صاحبش را جلوه دهند.
علاوه بر #ثوابی که در آخرت دارد.
اما آن مرغ، کنايه از#نصيحتکننده است
که بايد #راهنماييش را بپذيری.
اما باز #شکاری حاجتمند است که نبايد نااميدش کنی.
اما گوشت گنديده #غيبت است، از آن بگريز
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan