#هدیه_به_بزرگواران_که_پارت_هدیه_خواستن
بگرد نگاه کن
پارت230
ارام گفت:
–اگه به ضرر امیرزاده باشه چی؟ اگر آسیب ببینه چی؟ چاقو خوردنش یادت رفته؟
چشمهایم گرد شدند.
–اون که تو دعوا بود، مگه هلما نگفت از بس از امیرزاده به اون پسره بد گفته...
حرفم را برید.
–ول کن هلما رو... اون گاهی اون قدر دیوونه میشه که حتی به خودشم آسیب می رسونه چه برسه به تو یا امیرزاده.
–ولی اون گفت نامزدش اون قدر ناراحت شده که...
دستش را درهوا تکان داد.
–نامزدِ چی؟ کشکِ چی؟ اصلا هلما با اون پسره محرم نیستن. گاهی زیر یه سقف زندگی می کنن ولی ...
دهانم باز ماند.
–مگه میشه؟!
–ازدواج سفید به گوشت خورده؟
هینی کشیدم و ساره زمزمه کرد.
–فقط کافیه حالم خوب بشه دیگه قید رفاقت با هلما رو می زنم. فقط می شینن تو اون کلاسا از مهربونی، انسانیت و آزادی و با هم خوب بودن و به هم کمک کردن میگن ولی وقتی وارد زندگی شون میشی تازه می فهمی چه رکبی خوردی. خودشون یه ذره مهربونی سرشون نمیشه.
خلاصه این که اگه بتونی این امیرزاده رو بذاری کنار خیلی به نفعته، برو جاری خواهرت شو، بیدردسر و با آرامش زندگی کن.
با خشم در ظرف غذا را بستم.
–میذارمش این جا بعدا بخورش.
نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم.
–تو تا همین امروز صبح با هلما جیک تو جیک بودید. چی شد یهو؟ چیه؟ نکنه هلما بهت یاد داده که بیای این حرفا رو به من بزنی؟
ساره بیخیال نسبت به حرفای من گفت:
–من باید این حرفا رو می زدم، دیگه خودت میدونی. این امیرزاده همچین آش دهنسوزی هم نیست که این قدر سنگش رو...
عصبانی شدم.
–حالا که خونواده م رضایت دادن، من به خاطر امیرزاده، با هلما که سهله، شده با دنیا میجنگم. برامم مهم نیست اون می خواد چه غلطی بکنه، من کار خودم رو می کنم.
ساره دوباره شروع به ناله کردن کرد.
بلند شدم و غر زدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´