#داستان_شب
در زمان #حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که #دختر ثروتمندی گرفتہ بود، #عروس مخالف مادر شوهـر خود بود.
پسر به# اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر #ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را #بالای ڪوہ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و# اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسے (ع) ندا آمد برو در #فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن.
مادر با #چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت، و میگفت: خدایا! ای #خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای #مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه داماد، تو را بہ بزرگیات #قسم میدهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش، از #شر گرگ در امان دار، ڪہ او تنهـاست.
ندا آمد: ای موسے(ع)! #مهـر مادر را میبینے؟ با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند.
بدان #من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش #مهـربانترم.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan