✳️ خدایا آمدم!
🔻 بعضی از شرایط #توبه واجب و اساسی است، بعضی مستحب. شرایط اساسی توبه چند چیز است: ۱. انسان جدّا از گذشته #پشیمان شود؛ ۲. تصمیم جدی بگیرد که در آینده آن کار را نکند؛ ۳. بعد از پشیمانی نسبت به گذشته و تصمیم نسبت به آینده، با #اخلاص به پیشگاه ذات اقدس اله عرض کند و بگوید: خدایا آمدم!
🔸 نه رو به قبله بودن لازم است، نه آب توبه خوردن و نه طهارت ظاهری مثل وضو و غسل، فقط بگوید: خدایا آمدم. این اساس توبه است.
🔺 به هر حال خودِ توبه در حکم آب است و انسان را شستوشو میدهد.
👤 #آیت_الله_جوادی_آملی
📚 برگرفته از کتاب «توصیهها، پرسشها و پاسخها»
📖 صفحات ۸۱ و ۸۲
@mojaradan
مجردان انقلابی
*🍀﷽🍀 رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋 #پارت۴۳ 📜 پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطف
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۴۳ 📜
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم
رفتم حمام دوش گرفتم
لباسمو پوشیدم
رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است
درو باز کردم
کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم
( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم )
- بفرما اینم سوغاتی شما
عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم
- خوبه حالا اگه نمی آوردم دارم میزدی
عاطی: اره واقعا ،کجا بریم
- نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری
عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو
- کوفت
عاطی: پس بریم اول گلزار
- باشه بریم
رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا
نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار
دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه
برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود
رفتم نزدیک سنگ قبرش
نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟ چرا خواستی بی نام و نشان باشی ،؟ چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟
مادرت دل نداشت؟
چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟
سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم
یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد
سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم
رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود
اینجا چیکار میکرد
کاظمی بود
( سرش پایین بود) و گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا
منم ازش فاصله گرفتم
نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن
عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه
( عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم )*
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
@mojaradan
مجردان انقلابی
*🍀﷽🍀 رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋 #پارت۴۳ 📜 پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطف
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۴۴ 📜
سوار ماشین شدیمو رفتیم پاتوق همیشگیمون توی راه اصلا حرفی نزدم
رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم
عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟
( منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم )
عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو برو بر نگاش کردی؟
- زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم
عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن
- نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه
نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه
رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم
ای کاش میتونستم نرم امشب ،
اصلا حالم خوب نبود ،
صدای باز شدن در ورودی و شنیدم
بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون
- سلام بابا رضا
بابا رضا: سلام ساراجان
- من اماده م شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم
(بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت ) چشم
،بابا اماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس؟
بابارضا: ساراجان رسیدیم
( نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن )
پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل
وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم
همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد
دنبال صدا میگشتم که مریم کیه
مریم : بله خیلی خوش اومدن
( یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت )
مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم
( واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه)
یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم
منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم
رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز
مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن
(از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید )
مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات
( یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود*
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
@mojaradan
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۴۵ 📜
لبخند زدمو گفتم مبارکه
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن
قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن
توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود
چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه
بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده
اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم
چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم
بلااخره پیدات کردم
صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم
نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا
فک کنه دختر شلخته ای هستم
گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
- سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟
- مرسی ممنون
خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم
- باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن
-به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته*
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
ادامـــــــه. دارد......
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
ڪاسہ صبرم شده لبریز از داغ حرم
داغـــدار گنبـــدم آقا تســـلایم بده
من مگر چیز زیادے از تو مےخواهم حسین؟
گوشہ اے از صحن زیبایٺ مرا جایم بده
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
کن فیکون که کاری ندارد برای خدا...
کن فیکونی برای اصلاح امر شما!!
میانهی شبهایی که مقدر میشود
تمامی تقدیرها؛
ای کاش خواستن تقدیر ما باشد
و آمدن تقدیر شما ...
#امام_عصر_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
💚••#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
☑️اصلاح رفتار با ازدواج
سؤال: میخواهم با خانمی که رفتارهای نابهنجاری دارد، ازدواج کنم. آیا میتوانم با #ازدواج، بر او تأثیر گذاشته، اصلاحش کنم؟
✅ ازدواج مهمترین رخداد زندگی شما است و انگیزههای خاصی دارد و راهکار اصلاح نابهنجاریهای دیگران نیستند. برای این مقصود باید از شیوههای دیگری بهره جویید؛ برای مثال میتوانید با همتای خود ازدواج کنید و همسر شما با ایجاد رابطه دوستانه با آن خانم، در اصلاح او بکوشد.
گاهی شخص، پیش از ازدواج، خود را برای رسیدن به محبوب اصلاح میکند. در این صورت نیز تا اطمینان کامل نیافتهاید که به واقع اصلاح شده، به ازدواج اقدام نکنید (۱)؛ زیرا در موارد بسیاری، پس از ازدواج و فروکش کردن احساسات، به اصل خویش بازگشته و دوباره همان روش پیشین زندگی را در پیش گرفته است.
۱) ازدواج با چنین شخصی در صورتی درست است که از جهات دیگر نیز همتایی وجود داشته باشد.
منبع: کتاب گلبرگ زندگی
#نکته_به_درد_بخور🙂😂
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داشتن به حرفنیست..
@mojaradan ♥️💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
💍 ازدواج قرآنی چیست؟
📖 اساس و معیار قرآن برای یک ازدواج موفق چه چیزی می باشد؟
🎞تولیدی کانون قرآن و عترت دانشگاه بوعلی
🆔@mojaradan
🔴 #افکار_اکسیژنی
💠 مردی شبی را در خانهای روستایی میگذراند. پنجرههای اتاق باز نمیشد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمیتوانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همهی شب، پنجره بسته بوده است!
💠 او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!!
💠 افکار از جنس انرژیاند و انرژی، کار انجام میدهد. در زندگی همیشه مثبتاندیش باشید.
💠 با افکار مثبت و شکرگزاری، زندگی را برای خود بهشت کنید و از آن لذت ببرید.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
🔴ویدئوی بسیار تکان دهنده
بجای دیدن فیلمای بیهوده ۳ دقیقه وقت بزار و اینو ببین
خیلی قشنگ بود...
دوستان امشب فقط و فقط برای فرج مولامون دعا کنیم بیاید به اندازه یک لیوان آب خوردن اورا بخواهیم...😔😔
از بار گناهم تو کنی گریه و من قدر نشناسم
در غیبتِ تو خندانم سالها منتظری تا که من آماده شوم ...
گرهِ کورِ ظهورِ تو منم میدانم
💚الهم عجل لولیک الفرج💚
🥥•••|↫ #امام_زمانی
🥥••#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#مکیال_المکارم 🔴مطالعه کتاب شریف مکیال المکارم؛ کتابی که به سفارش امام زمان ارواحنافداه نوشته شد .
#مکیال_المکارم
🔴مطالعه کتاب شریف مکیال المکارم؛
کتابی که به سفارش امام زمان ارواحنافداه نوشته شد ...
✅یک دقیقه به یاد مهدی فاطمه زهرا سلام الله علیهما ....
📍قسمت سی و نهم:
💠 شباهت به عیسی ....
عیسی فرزند بهترین زنان زمانش است، امام عصر ارواحنافداه هم فرزند نرجس خاتون سرور زنان زمان خودش بود.
عیسی در شکم مادر تکلم می کرد، همینطور است وجود مقدس امام زمان علیه السلام.
عیسی در گهواره سخن می گفت و جناب حکیمه خاتون نقل میکند که حضرت حجت علیه السلام بعد از ولادتش تکلم کرد و گفت:
"اشهد ان لااله الا الله وحده لا شریک له وان محمد رسول الله صلی الله وعلیه واله وسلم "
سپس بر امیرالمومنین و امامان علیه السلام یک به یک درود فرستاد تا به پدرش رسید، آن گاه لب فرو بست ....سپس این آیه را تلاوت کرد:
"ونرید ان نمن علی الذین اسضعفوا فی الارض ..."
خداوند حکمت و ویژگی های امامت را در کودکی به او عنایت فرمود، و همینطور است درباره حضرت قائم علیه السلام.
عیسی را خدای تعالی به آسمان برد و وجود امام عصر را نیز در ابتدای ولادتشان به آسمانها بردند.
درباره حضرت عیسی مردم به اختلاف افتادند چنانکه امام صادق میفرماید: یهود و نصاری اتفاق کردند بر این که عیسی کشته شد، ولی خداوند آن ها را تکذیب کرد و فرمود:
"وما قتلوه وما صلبوه ولکن شبه لهم"
غیبت حضرت ولیعصر ارواحنافداه هم به خاطر طولانی شدنش سبب اختلاف میشود و جمعی می گویند ایشان اصلا متولد نشده ...
یکی از معجزات عیسی زنده کردن مردگان است و چنانچه ذکر شد بعد از ظهور برای حضرت ولیعصر علیه السلام هم چنین معجزاتی نقل شده..
عیسی فرمود :
"انبئکم بما تاکلون وما تدخرون فی بیوتکم "
یعنی من به شما خبر میدهم از آنچه در خانه هایتان ذخیره می کنید، امام زمان علیه السلام هم بر تمام احوال و کارهای ما مطلع است.
💠 شباهت به خاتم النبیین صلی الله وعلیه واله وسلم ....
وجود مبارک رسول اکرم صلی الله وعلیه واله وسلم در این باره می فرمایند:
مهدی از فرزندان من است، اسم او اسم من، و کنیه اش کنیه من، از نظر خلقت و اخلاق شبیه ترین افراد به من است و...
📚منبع: مکیال المکارم
▫️ای مـاه شب تارم ای نرگس صحـــرایی
▫️ماراغم هجران کشت ای یوسف زهـــــرایی
📍با مرور کتاب مکیالالمکارم با ما همراهباشید.
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کلاس_مهدویت
✨ 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج🤲 💚💫
@mojaradan⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
4_6028605341514598915.mp3
11.29M
#انسان_شناسی ۱۳
#استاد_شجاعی
#شهید_مطهری
❓چرا بعضی وقتها، با اینکه علم و اطلاعات لازم، برای تصمیمگیری درست را داریم،
در انتخابمان اشتباه میکنیم و بعد، پشیمان میشویم؟!
❓چرا برخی محققان علوم تجربی،
به جای اینکه طی پژوهشهایشان،
با مشاهدهی خلقت بدیع خداوند، روز به روز
به او نزدیکتر شوند، به مرتبهی کفر و انکار او میرسند؟!
💢این دو پرسش، یک پاسخ مشترک دارند!
@mojaradan ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
مجردان انقلابی
*🍀﷽🍀 رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋 #پارت۴۵ 📜 لبخند زدمو گفتم مبارکه مریم دستمو گرفت: ام
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۴۶ 📜
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد
رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم
تن تن رفتم پایین
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام جانه بابا
بوی غذات تا سر کوچه میاومد
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن
- من من
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم
شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم
داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم
- جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم
- من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ( خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم) اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان شب بخیر*
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
ادامـــــــه. دارد...
@mojaradan
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۴۷ 📜
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ،ساعت ۸ کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تند تند رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم
نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸ و ربع بود
ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک گیرده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه
- چشم
یکی یه دفعه گفت : اخ قربون چشم گفتنت
همه زدن زیر خنده
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید
منم جلو یه جای خالی بود نشستم
بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن
کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست
تپش قلب گرفته بودم
چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو نگاه میکرد
دیگه داشتم عصبانی میشدم
یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد
مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم
- عزیزم بیا کمپلت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی
یاسری هم میخندید و نگاه میکرد
مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود
یاسری : خفه ، برین بیرون
- ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن
دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه
- ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من
یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره
- بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق
میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست
قلبم داشت میاومد تو دهنم
- برو کنار پسره ی عوضی
یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین
- مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم*
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
ادامـــــــه. دارد......
@mojaradan