فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی می شود خاموش خورشید زمین ما
کاین سرزمین روشن ز خورشید خراسان است
🌺 #شبتون_رضایی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #راهنمای_سعادت پارت90 چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد. نتونستم جوابی بهش
#ارسالی_از_کاربران
سلام شبتون بخیر...
چقدر این رمان نیلا رو دوست دارم چقدر این رمان زیباست باورکنین تولحضه های خوشیش خوش حال بودم تولحضه های ناراحتیش ناراحت و پابه پاش اشک ریختم باماجرای پارت های امروز واقعا خوشحال شدم...
ممنونم بابت این رمان های خوبی که میذارین اجرتون با امام زمان🙏♥️
❤️
سلام بر دوستان در ادامه حرفهای خواهرم و همراهی با رمان زیبا باید اعتراف کرد چقدر ما به وجود جوان مردانی همچون اقا مهدی رمانمون در کشور عزیزمون می بالیم و نیازمندیم... باشد که سرباز واقعی اقا امام زمان(عج) باشیم
❤️
ازاینکه گذاشتید تشکرمیکنم واقعا خیلی قشنگه(:
@mojaradan
•💚🌿•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
دلخستہامازینهمہقیلوقالها
ازداغگُنبدت شدهامچونهلالها
هیوعدهحَرَمبہخودممیدهمحُسين
دِلخوششدمدگربہهمینخیالها
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
براۍزخماۍدلت،
چہمرهمۍبھتـرازپسرفاطمہ؟!
تاحالابہعشقامامزمانمونزندگۍڪردیم؟!
بیایددلآقامونروبدست بیاریم،
بلڪہزندگۍڪردنرویادبگیریم،
بہزندگیہبدونامامزمانعادتنڪن💔:)"
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🛑در جلسات خواستگاری نباید از سمت طرف مقابلتون، تحمیلی رو احساس کنید.
برای روشن تر شدن موضوع، با یک مثال توضیح میدیم:
مثلا فرض کنید که دختر خانم از آقا پسر میپرسه که نظرتون در مورد کار کردن خانم در بیرون از منزل چیه؟
بعد آقا پسر میگه که من دوست ندارم خانمم بیرون کار کنه...خانم من باید تو خونه باشه.
یا میگه که من دوست دارم خانمم بیرون کار کنه و با هم هزینه های خونه رو مدیریت کنیم.
#ادامه_دلرد
#نکته_به_درد_بخور🤔
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاید_برای_شما_اتفاق_بیفتد
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_زندگی_با_چشمانی_بسته
#قسمت_اول
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
💠نقش معنویت در آرامش زندگی
🔸امکانات مادی ، مایه آسایش و نه آرامش
🎙استاد دهنوی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+زنان در دوران پهلوی شڪفـتــند
و در جمهوریاسلامی سرڪوب شدند😐‼️
به روایت تصویر و تاریخ(:
•
•
▫️#جمهوری_اسلامی
▫️#پهلوی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبرانقلاب: ۲۲ بهمن امسال باید مظهر حضور و عزت مردم و مظهر اتحاد ملی باشد
عمل به فرمان آقا...
#یوم_الله_بیست_دو_بهمن🇮🇷
#عمل_به_فرمان_اقا
@mojaradan
47.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_از_کاربران
نماهنگ زیبا و متفاوت #جـــــــــــــــــــــــــــــــــانـــم_ایــــــــران ❤🇮🇷
با صدای سید امیر ارسلان میرهاشمی نسب و همخوانی گروه سرود به رنگ آسمان
#جانم_ایران❤🇮🇷
#ازنسلقاسمسلیمانیبهنسلهایپاینده🤝
#فرمان_بردار_توییم_آقا✋
#اصلا_عمار_توییم_آقا✋
#نسل_سلیمانی✌
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💚
#جانم_ایران_در_جای_جای_ایران🇮🇷
#از_جان_و_دل_برای_ایران❤🇮🇷
@mojaradan
#متنی_زیبا
✨متنی زیبا 👌
💫زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود
💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.
💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ
به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است.
@mojaradan
#شادی ۲
✴️ در تصمیمات زندگی همیشه باید طوری عمل کرد که
💯 دو مهم شادی و آرامش لحاظ شوند.
@mojaradan
#شادی۲
0⃣1⃣ نوع غم داریم که وقتی به سراغ انسان بیایند نشاط، قدرت و شادی می آورند درست همانند یک داروی تلخ 👈 که بعد از استفاده از آن، انسان تندرستی و سلامتی پیدا می کند.
بقیهٔ غم ها😔 خوب نیستند و خداوند آنها را دوست ندارد.
*غم ها اگر برای دنیا باشد انسان را جهنمی🔥
می کند*
✓ شادی هایی هستند که درونشان غم و اضطراب و ناراحتی است که نباید به سراغ آنها رفت...
🔸اگر کسی بخواهد مقامات دنیایی و آخرتی داشته باشد تنها با عنصر *شادی و آرامش* می تواند.
🔹در ابتدای هر انتخاب، ارتباط و رفتار و افکار دو امر را باید در نظر گرفت:
✓ ۱. شادی
✓۲.آرامش
#استاد_محمد_شجاعی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #راهنمای_سعادت پارت90 چقدر قشنگ عاشقانه هایش رو بیان میکرد. نتونستم جوابی بهش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت91
مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه.
لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا که دیدم گفت:
- میگم یوقت چشمت نکنن!
خیلی خوشگلی شدی نیلا با اون لباس عروس و حجاب قشنگت مثل فرشته ها شدی.
گفتم:
- چشات خوشگل میبینه خواهری، انشاءالله به زودی عروسی خودت!
زهرا گفت:
- ممنون عزیزم
آها راستی مهدی چند دقیقه ای هست رسیده بیرون منتظره زود باش برو
گفتم:
- تو چی نمیای؟
گفت:
- من با مامان میام گفت میاد دنبالم شما برید
خداحافظی کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم.
مهدی کنار ماشین ایستاده بود و روش به سمت خیابون بود.
یواش یواش رفتم و کنارش وایسادم و یهو دستمو گذاشتم رو چشاش..!
خندیدم و گفت:
- اگه گفتی من کیم؟
دستاش و گذاشت رو دستام و از روی چشاش برداشت و گفت:
- تو فرشته ی زمینی منی!
بعدش وقتی نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوشگل شدیا!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یعنی خوشگل نبودم؟
خندید و گفت:
- خوشگل بودی خوشگل تر شدی!
حالا سوار شو بریم تا دیرمون نشده.
سوار ماشین شدم به سمت آتلیه حرکت کردیم.
توی راه به خیلی چیزا فکر کردم و هنوزم کمی استرس داشتم.
کمی هم خجالت میکشیدم جلوی خانواده ی مهدی چون منی که عروسم خانواده ای نداشتم که توی مراسم عروسیم شرکت کنن!
با اینکه از خانواده پدری و مادری خیری ندیدم اما دوست داشتم حداقل امشب کنارم باشن اما متأسفانه هیچ خبری از عمو و عمه هام نداشتم.
بعداز اینکه هیچکدوم سرپرستی منو قبول نکردن انگار آب شدن رفتن توی زمین..!
خانواده مادریمم که اصلا ایران نیستن!
فقط چندتا از دوستام و خانواده فاطمه و امیرعلی رو دعوت کردم تا بیان.
مهدی که دید زیادی به فکر فرو رفتم گفت:
- به چی فکر میکنی؟
گفتم:
- به اینکه امروز هیچ خانواده ای ندارم که توی مراسمم شرکت کنن
اخمی کرد و گفت:
- پس خانواده من اینجا شلغمن؟
خندیدم و گفتم:
- اع این چه حرفیه معلومه که نه!
لبخندی زد و گفت:
- پس نگو هیچ خانواده ای نداری
خانواده ی منو مثل خانواده خودت بدون!
چقدر خوب بود که از این به بعد مهدی کنارم بود.
به اتلیه رسیدم و عکسای قشنگی گرفتیم و به سمت تالار حرکت کردیم.
بعداز چند دقیقه که رسیدیم با همراهی جمعی از بزرگترا وارد تالار شدیم و روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم.
بعداز چند دقیقه عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد کرد.
گفت و گفت تا بار سوم که رسید گفت:
- عروس خانم آیا وکیلم؟
صلواتی زیر لب فرستادم و گفتم:
- به نام الله، یاد زهرا، با اجازه ی بزرگترا بله!
یهو همه شروع کردن به کل زدن و دست زدن و بهم تبریک میگفتن.
بعداز رفتن عاقد مولودی شروع شد.
همه چی برام رویایی بود.
درسته از آهنگ و رقص و این چیزا خبری نبود اما یه مجلس بی گناه گرفتیم که قصد منو و مهدی هم همین بود.
بجای آهنگ، مولودی شادی میخوندن و همه بجای رقص دست میزدن.
خوشحال بودم که عروسیمون بدون گناه بود و با نگاه های خدا همراه بود.
عجیب بود اما حضور اقا ابراهیم هم احساس میکردم!
همه خوشحال بودن و این مایهٔ خوشحالی منم بود.
غذا رو که اوردن و صرف شد اومدن برای دادن هدیه هاشون..!
خلاصه چند ساعتی رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت و فهمیدم که فامیلای مهدی واقعا یکی از یکی ماه ترن آخه همشون بهم محبت داشتن.
کم کم همه خداحافظی کردن و رفتن فاطمه هم چون پا به ماه بود از یکجا نشستن خستش میشد بخاطر همین زودتر از بقیه رفت.
آخر شب بود و فقط ما مونده بودیم و زهرا و مادرش و خانواده ی عموش..!
اوناهم با ماشین تا خونمون مارو همراهی کردن و رفتن.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت اخر
(چندسال بعد)
توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه میکردیم.
یهو احساس کردم آلا میخواد از از تاب بیوفته خواستم برم سمتش و بگیرمش که ابراهیم قبل از من به سمت خواهرش دوید و گرفتش و مانع از افتادنش شد.
منم خیالم راحت شد و دوباره کنار مهدی نشستم.
بهش گفتم:
- راستش واقعاً به آلا حسودی میکنم
مهدی خندید و گفت:
- چرا؟
لبخندی زدم و گفتم:
- منم آرزوی همچین داداشی رو مثل آلا داشتم.
مهدی لبخندی زد و گفت:
- واقعاً خوشحالم به عنوان خواهر و برادر خوب هوای همو دارن.
سری برای تایید کردن حرفش تکون دادم و به گفتم:
- دلم هوای شهدا رو کرده میشه بریم گلزار شهدا؟
مهدی گفت:
- چرا نشه خانومم؟
بچه ها رو صدا زد و گفت:
- بیاید میخوایم بریم بچه ها
ابراهیم دست خواهرش رو گرفت و به سمت ما اومدن.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم.
پسرم ابراهیم پنچ سالش بود و دخترم آلا تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و دست توی دست برادرش حرکت میکردن.
اخ که چقدر مادر این دو تا بچه خوشگل و شیرین خوب بود.
میتونیم بگم بهترین روز زندگیم وقتی بود که فهمیدم دارم مادر میشم.
نذر کرده بودم اگه بچه اولم پسر بود اسم ابراهیم رو براش بزارم.
اسم دخترمم گذاشتم آلا به معنیِ نعمتها..!
خداروشکر میکردم که به واسطه اقا ابراهیم توی مسیر درست زندگیم قرار گرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
بعداز چند دقیقه به گلزار شهدا رسیدیم و پیاده شدیم.
من دست ابراهیم رو گرفتم و آلا هم دست پدرش رو گرفت.
به یادبود افا ابراهیم که رسیدیم همونجا نشستم و بعداز خوندن فاتحه دست توی کیفم کردم و قرآنم رو بیرون آوردم و چند صفحه قران خوندم و باز توی کیفم گذاشتمش!
یهو دیدم ابراهیم بلند شد و به سمت عکس اقا ابراهیم رفت و بوسیدش از این کارش لبخندی زدم و بهش خیره شدم.
آلا هم چون بچه بود و همش کارای ابراهیم رو تکرار میکرد اونم بلند شد و بوسه ای روی عکس آقا ابراهیم نشوند.
چقدر قشنگ بود دیدن این تصویر، قابی با حضور خانواده ی جدیدم و حضور همیشگی آقا ابراهیم..!
بعداز چند دقیقه بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
یهویی یه جمله ای یه کتاب یادم اومد که میگفت:
- هر چیزی وقت خودش رو میخواد!
نه گل قبل از وقتش شکوفه میزنه،
نه درختا قبل از وقتشون سبز میشن،
نه خورشید قبل از وقتش غروب میکنه،
نه پروانه قبل از وقتش از پیله رها میشه،
نه آسمونِ تاریک قبل از وقتش روشن میشه!
منتظر بمون؛ هر آنچه که نیاز داری در زمانِ درستش به تو میرسه..!
من چند بار اینو با همه وجودم حس کردم:)
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست..!
پ.ن: قسمت سخت نوشتن یک رمان، تمام کردن آن است.
نویسنده: فاطمه سادات
🔴پایان🔴
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت💖 پارت اخر (چندسال بعد) توی پارک نشسته بودیم و به بچه ها نگاه میکردیم. یهو اح
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹
رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁