eitaa logo
مجردان انقلابی
14.5هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
51.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدر نعمت های زندگیتون رو بدونید ...❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
26.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📀 قسمت بیست و یکم 💾 دوره آموزشی رایگان 🎉 سوالات خواستگاری 🎉 دکتر مسلم داودی نژا .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
👩‍❤️‍💋‍👨 چرا فن بیان با همسر در رابطه زناشویی مهم است؟ 🎯 رابطه ی زن و شوهر این امکان را برای آنها فراهم میکند تا با گفت و گو و صحبت کردن باهم مشکلات خود را حل کنند. یا آنها را به میزان قابل توجهی کاهش دهند. ✅️ارتباط و فن بیان خبلی خوب و اصولی با همسر، باعث میشود تا او بتواند نیازها، خواسته‌ها و حتی علایق خود را با ما در میان بگذارند. ↩️و البته عشق و محبت خود را به آسانی نسبت به شما ابراز کند. در نتیجه به صورت شگفت انگیز و عالی از عهده ی تمام مشکلات و مسائلی که در خانواده پیش می آید، با کمک هم برمی آیید. ✅️اما از جهت دیگر نبود این مهارت‌، عملکرد درست و عاشقانه را از طرفین و حتی خانواده آنها میگیرد. به همین خاط است که ما بسیاری از افراد را میبینیم که با هم زندگی میکنند اما درگیر طلاق عاطفی شده اند. چون زمانی که رابطه صمیمانه و عاشقانه متوقف می‌شود. به تدریج یا حتی به صورت کاملا ناگهانی عشق به ناراحتی و حتی خشم تبدیل می‌شود. و انواع کشمکش ها، انتقادها، سکوت‌های مخرب، و مشکلات فراوان حل نشده بوجود می آید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... اینجوری باشید😂😂😂 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی پنجره‌ای باز🕊🌿 به دنیای وجود تا که این پنجره باز است جهانی بـا ماست... آسمان، نـور، خـدا 🕊🌿 عشق سعادت با مـاست فرصت بازی این پنجره را دریابیم      .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹پوشش کنیزی جالبه الان همه ولنگاری رو پوشش روشنفکرانه میدونند واژه سازی و مفهوم سازی پیرامون آن را در جنگ شناختی جدی بگیریم. خدا اجرشون بده و الهی به حرمت حضرت رقیه همیشه سلامت و تندرست باشند و مشکلشان هم به زودی زود رفع بشه و خبرش به ما بدن .دعاشون کنید اجرتون با امام زمان و مادرش🌺 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_صد_و_هشتاد_هشت 🚫#ڪپے‌ بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 انقدر درگیر تولد م
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 _راستی یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی زود خوابم برد ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم. با صدای در از اتاق بیرون رفتم‌و در و براش باز کردم. مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم . دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم. محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم. تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد . هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم. به خوبی هاش فکر میکردم. متوجه نگاهم که شد برگشت و لبخند زد به خیابون شلوغی رسیده بودیم.‌چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن. سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه. محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشم هام از تعجب چهار تا شده بود _تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد +میدونم _خب پس چرا اینطوری کردی؟ +درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم‌و میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه! +خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن. حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم . سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر. اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد. روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰ +من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون. پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. گفت برام دعا کن _توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود. چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام‌ نگه داره. بہ قلمِ🖊 💙و 🧡 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم‌: خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه. چشمام روبستم و میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم. بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد... بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه. بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن. یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن. از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت. کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خم‌کرد. دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن. دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم. نشستم کنارش و مثل خودش سرم‌ رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش. به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها _از کجا؟ +یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟ چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟ انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد چطور یادت نیست واقعا. با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برام‌خیلی عجیب بود. سرم رو گذاشتم رو قبر و گریم گرفت نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازم‌خودش من و دعوت کرده بود. رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم. کنترل اشک هام برام سخت بود. رفتیم طرف شیر آب . سرم و پایین گرفتمو به صورتم آب زدم با خنده گفت: _چیشد یهو؟ با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم. عینکم رو تمیز کرد و داد دستم. عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدم‌حرف بزنم و دوباره گریه ام‌بگیره . سکوتم رو که دید لبخند زد داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت: +میارمت بازم.الان بریم‌که مامان اینا منتظر مان. چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین نشستم. +اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت _محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود نتونستم چیزی بگم گفت: _ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!! _جان +یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه. چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود. با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان. کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم. رفتم سراغ میوه های تو یخچال. تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا. وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد. از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راستی که رسالت اصحاب خبر و رسانه بسیار خطیر و حساس است، چنانچه پیامبر خدا (ص) در حدیثی فرموده است: حق را بگو و در راه خدا از ملامت هیچ ملامت‌گری نهراس از همین روست که می‌توانیم حق گویی و مطالبه گری حق توسط خبرنگاران عزیز را مجاهدتی عظیم و فداکاری فرهنگی سترگ بنامیم و قدردان آن باشیم روز خبرنگار را به شما دلاوران خستگی ناپذیر تبریک می‌گویم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_صد_و_نود 🚫#ڪپے‌ بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 کلی دعا کردم.یاد دعاهای
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود. از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه.‌ الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری.من شیرینی خریدم،برو آبمیوه گیر وبیار.آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره. با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتم و آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم،به قول محمد،اینجوری باکلاس تر هم شده بود. _________________________ اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود. کولر و روشن کردم و روبه روش نشستم. محمد کتاب هایی که خریده بود و به ترتیب توی کتاب خونه می‌ذاشت. کارش که تموم شد گفت : +فاطمه یه برنامه دارم،پایه ای؟ _من همیشه با تو پایه ام.حالا برنامه ات چیه ؟ +خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم نشست رو به روم و گفت : +میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم . _آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟ +آره.راستی یه قرآن آوردم با خودم. خیلی بزرگه، کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره،دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم. یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟ هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم‌ هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یادداشت کن. من هم همینکارو میکنم. بعد از ختم قرانمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم.خوبه؟ _آره،عالیه +این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و خیلی کمک میکنه به ما،حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم شن و کتاب های جدید بیارم. _چشم یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن.غرق کتاب بود که گوشیش که روی اپن بود زنگ خورد. رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و به محمد دادم. روی مبل روبه روییش نشستم با انرژی سلام کرد.چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت.چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود. با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم. رنگ چهره اش عوض شده بود. یهو دستش و به موهاش کشید و گفت : +دارم میام گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت تو اتاق. پنج دقیقه نشد که محمد لباس هاش رو با دم دست ترین لباس عوض کردو با عجله به طرف در رفت _چیشده ؟کجا میری؟ چرا اینشکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی ؟ جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست. یه نگاه به ساعت انداختم. _محمد ساعت یازده ونیم شبه . با این عجله کجا داری میری؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 هیچی نمی‌گفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم: _اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟ چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود. با صدای لرزونی گفت: +برمیگردم میگم، نگران نباش بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد. با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابم‌خورد شده بود نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلم‌از محمد پر بود. نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن. سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی... ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو هم‌با خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم. از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم. بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم‌. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه. میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه. محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده. با صدای بی جونی سلام کرد. به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود. با ترس صداش زدم: _محمد جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت . چشم های تَرِش کاسه خون شده بود. از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده. وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم. نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه. یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم +بشین دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود. باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم. حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش. گفتم : _خیلی نگران شدم. ‌یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت: +میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم... _چه خبری؟زن و بچه ی کی؟ +میثم... _خب؟؟ +میثم شهید شد با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید. _میثم؟ +اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم. همونکه دوتا دختر کوچیک داره! فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت: +من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورم‌نمیشه باید سه ساعته دیگه.. با اینکه خودم گریه ام‌گرفته بود تلاش میکردم که محمدرو اروم‌کنم _خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت. از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه.... با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست. وقتی چیزی نگفت گفتم: _محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو. خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه. همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود ادامه دادم: _مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟ صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت: +چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه لباسش روعوض کرد و رفت تواتاق بہ قلمِ🖊 💙و                           @mojaradan    
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده. دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم . آماده شدم و رفتم پایین. یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت. تو ماشین نشستم که سلام کرد _سلام روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود. +فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه. طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود. حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود. محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش. رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت: +بفرمایین داخل. رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون. محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت : +سلام خانوم خوشگله خوبی شما؟ +سلاااام عمو محمد. _فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود. چندبار پشت هم لپش و بوسید با لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه. یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته. تو دستش یه کاغذ بود. وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم گفتم: _آقا محمد محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت: +به سلام حلما خانوم‌ گل،خوبی عمو؟ حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود. میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره. دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم : +سلام سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟ باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود. محمد کنار گوشم گفت: +میشه بری ببینی چی‌شده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟ _چشم میرم الان چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سرفصل های ۱• لزوم شناخت ظهورات یک مقام برای کسب آن ۲• تجلی ظهورات یک مقام = تثبیت مقام ۳• چند راهکار مهم خودمراقبتی از حجاب‌ها و حمله‌های مقدس شیطان در مسیر کسب مقام محمود رسانه رسمی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
375_16547546081779.mp3
14.04M
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. | مسیر فهم مقام محمود تا کسب مقام محمود، از درون زندگی ما می گذرد! و زندگی پر از فراز و نشیب و خطراتی است که می تواند انسان را از مسیر دور کند. چه کنیم که خطرات این مسیر، ما را از هدفمان باز ندارد و بسرعت به مقصد برسیم؟ منبع : کارگاه مقام محمود .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌چیزی‌‌درگوش‌قاصدک‌ها‌گفته‌ام... ‌ازآرزوفراتر....🙂 کربلا... کربلا♥️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاےامام‌حسین؛ من... هروقت‌حالم‌گرفتہ‌بود... هرجاڪم‌آورده‌بودم... ازهرڪسۍڪه‌بُریده‌بودم... اومدم‌سراغِ‌شما! روُڪه‌برنگردوندے؛ هیچ... ڪه‌آغوش‌بازڪردۍوگفتۍ: بۍخیالِ‌آدم‌ها... خودم‌تاتَهِ‌ش‌هستم! این‌دنیاڪه... روۍخوشۍبہ‌مانشان‌نداد... تنهادلیلِ‌این‌زندگۍ... خودت‌هستۍو... بس! سایه‌ات‌‌بہ‌سرمان! 💔😭 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ 🌼ای که درظلمت 🍃دنیای دلم مهتابی 🌼تو تسلی دل 🍃غمـزده و بي تابي 🌼سالها فکر من اینست 🍃و همه شب سخنم 🌼مهدی فاطمه  پس 🍃کي به جهان می تابي صبحت بخیر آقای من✋ 🌤 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💞 10 برای جلسه 💠 1- دقت کنید شخصی که برای انتخاب می کنید، آیا شخصیت اجتماعی است؟ یعنی مجموعه حرکات، رفتارها، آداب معاشرت و برخورد اجتماعی اش با شما همخوانی دارد یا خیر؟ اگر همخوانی وجود داشت، جزئی در مورد خانواده اش به عمل آورید و خانواده او را با خانواده خود از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مقایسه کنید، اگر در یک ردیف بودید، به خواستگاری بروید یا اجازه دهید به خواستگاری تان بیایند. 💠 2- در مراسم خواستگاری، زیباترین لباس های تان را به تن کنید و پوششی مناسب داشته باشید چرا که اولین دیدارها همیشه در باقی می ماند. در تمام طول مراسم خواستگاری، متانت و وقار باید از ناحیه هر دو خانواده شود. 💠 3- هنگام صحبت کردن فرد مورد نظرتان، سراپا گوش باشید و دقت لازم را به عمل آورید تا مطالب گفته شده را بهتر بتوانید به خاطر بسپارید و هنگامی که خودتان می کنید نیز سعی کنید سنجیده حرف بزنید. .... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
50.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#سریال_پوست_شیر ژانر: خانوادکی_جناحی #فصل_چهارم #قسمت_۴_۲ .•°``°•.¸.•°``°•                   @m
کلا ۱۰ دقیقه هستش نصفش هم تکراری باشه خسته کننده میشه می‌دونم زحمت میکشید و سرتون شلوغه اما گفتم تلاش هاتون بی ثمر نباشه ❤️ سلام خدا قوت ممنون از کانال خوب تون پوست شیر رو 10دقیقه خوردی گذاشتین که هفت دقیقه اش تکرار دیروز هست اگه امکان داره یه پارت بدین شرمنده واقعا ایتا جوری. که بیشتر از ۱۰دقیقه قبول نمیکنه سریع هم خلاصه کردم دلیلش این بود که هر چه کردم اون شب قسمت ۴نه قسمت بندی میشد و نه هیچی همش خطا اعلام میکرد من با سلام و صلوات این از آب در آمد .ببخشید مقصر من نیستم مقصر دوست ناباب ایتا هست 😉😁 الان قسمت جدید براتون ارسال میکنم .