فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_,حسین
چِہبَࢪڪَتےدٰاࢪد'!
دوستدٰاشتَنَتحُسیـن...
هَࢪچِہدِلَمࢪاخٰالےمےڪُنَم،بٰازپُࢪ
مےشَوَداَزتو
پَنـٰاھهَمِـہبـےپَنـٰاهـٰاتـویـے【🥹☘】
#صلی_الله_علیک_یا_ابا،_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#مولای_من🌹
دلمان تنگ است و جانمان بیقرار ...
دلخوشیم به اینکه شما
از حجم تنهایی ما آگاهید ...
روزگار فراق به درازا کشیده ...
به اندازه ی یک عمر ...
یک عمر چشم براهی ،
ای کاش می آمدید،
ای کاش خدا فرج شما را برساند ..
#اللهمعجللولیکالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⁉️کسانی هستند که در مراسمهای عروسی، تنها با موسیقیهای آنچنانی شاد میشوند. جایگزین موسیقیهای تند در عروسیها چیست؟
🔰تفاوت شادیهای سطحی و عمقی
❌ برخی آنچه را که در چهره و ظاهر اتّفاق میافتد، شادی حقیقی میدانند؛ در حالی که شادی حقیقی، در روح انسان رُخ میدهد.
📛 آنچه با موسیقیهای حرام به دست میآید، شادی حقیقی نیست؛ زیرا اتّفاقی که این موسیقیها در روح تولید میکند، کدورت است، مچاله شدن است؛ در حالی که شادی حقیقی، باید به انسان آرامش روحی بدهد.
‼️شما با این موسیقیها به آرامش نمیرسید، دچار تلاطم میشوید، دچار هیجان میشوید.
💯هیجاناتی که ناشی از این موسیقیهاست، نشانۀ شاد بودن نیست، نشانۀ خارج شدن مدیریت وجود از دست عقل است.
✅ انسان شاد، کسی است که به شدّت بر هیجانات عصبی خود، تسلّط دارد.
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_سوم
#زندگی_مشترک
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جالب آقارشید در خواستگاری 😁
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ترانه ریحانه
برگرفته از
🔰قصههای
پــــــ👱♂ــــــدر
دختـــــــ👧ــــــــــری
#روز_دختر_پیشاپیش_مبارک
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
557_32778781181805.mp3
3.05M
📀 #قسمت_اول
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
حضرت محمد (ص)
همنشین شایسته همانند عطر فروش است، اگر چیزی به تو ندهد بوی عطرش به تو خواهد رسید.🔐
کنزالعمال جلد 9 حدیث 24676
ازدواج به تنهایی معجزه نمیکنه اما نمی توان تأثیر عشق بر شخصیت رو انکار کرد❤️🔥
عشق همان اکسیری است که بر مس وجودی انسان اثر میکند چنانکه، سعدی هم در یکی از غزلهایش میگوید:
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم!
سعی کنیم با انتخاب درست معجزه رو به زندگی هامون بیاریم وقتی کسی رو انتخاب میکنید که نه دنبال رشد خودش ونه رشد شما انتظار پیشرفت نداشته باشین:)♨️
[📊رشد:موفقیت و به کمال رسیدن چه معنوی چه مادی و.....]
✅آیندمون با انتخاب هاتون رقم میخورهـ"
گاهی اون انتخاب کلیدی یه دوست خوبه گاهی یه همسر خوبه گاهی یه کار خوبه........
#ما_اسیر_انتخاب_هایمان_هستیم:)
و ما انتخاب میگنیم اسیر و درگیر چه باشیم"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی ما یه نفر داریم که
خیلی راجبش با خدا حرف زدیم
اون به نفر من تویی جانا♡
#عاشقانه_مذهبی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
حضرت محمد (ص) همنشین شایسته همانند عطر فروش است، اگر چیزی به تو ندهد بوی عطرش به تو خواهد رسید.🔐 کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وانتخاب اشتباهی کہ تمام عمر را تباه میکند
#انتخاب_اشتباه🔥
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#هدیه_به_دختران_گل_مجردان_انقلابی 💗رمان سجاده صبر💗قسمت97 فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد: -سکوت بسه،
💗رمان سجاده صبر💗قسمت98
سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت، عروسی گیرش اومده بود که به قول
خودش کسی نمی تونست روش حرف بیاره، یک دختر زیبا و خوش پوش و پولدار و به قول خودشون های کلاس ...
اما سر خواستگاری رفتن برای خودش قشقلی به پا انداخته بود که نگو .... چون فاطمه هیچ سنخیتی با معیارهای
مادرش نداشت...
لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت:
-چقدر خوشحالم که سر ازدواج با فاطمه اینقدر پافشاری کردم ... هیچ
دختری نمی تونست مثل فاطمه بهم آرامش بده ... اگه با معیارهای مامانم ازدواج میکردم الان من جای سهند بودم ...
بعد هم رو کرد به سها وگفت:
-یعنی چی طاقت نیاورد؟
+چه میدونم، مثل اینکه قضیه ناموسیه
کامران با حالت شاکی ای گفت:
-از اون زنی که اون داشت، هیچ بعید نبود قضیه ناموسی بشه، گرچه از همون اولم
ناموسی بود، نمیدونم این سهند خان چرا تازه غیرتش گل کرده ...
سهیل در حالی که برای فاطمه تیکه ای گوشت میذاشت گفت:
+ نه که خود سهند خیلی آدم صاف و درستی بود...
پدرش با اعتراض گفت:
-پسر من هیچ مشکلی نداشت، هر چی بود اون دختره از راه به درش کرد ...
سهیل پوزخندی زد و زیر لب گفت :
- اون که بله ...
بعد هم رو به فاطمه گفت:
-این دختر ما بزرگ شده دیگه، تو که نباید بهش غذا بدی، مگه نه بابا؟
ریحانه که از غذا خوردن از دست مادرش حسابی کیف میکرد با اعتراض گفت: +بزرگام از دست مامانشون غذا
میخورن
فاطمه لبخندی زد و قاشق بعدی رو به سمت ریحانه گرفت، سها که میخندید گفت:
-گفتم آلمان یاد خانی افتادم،
راستی فاطمه میدونی آقای خانی رفت خارج؟
با شنیدن اسم خانی انگار گردش خون فاطمه و سهیل با هم ایستاد، فاطمه زیرکی نگاهی به سهیل کرد و متوجه سرخ
شدنش شد، در حالی که سعی میکرد خودش رو بی خیال نشون بده گفت:
+چه خوب ...
-کارگاهش رو فروخت و رفت، ما که نفهمیدیم چرا، اما خوب خدارو شکر رفت، تو که خوش شانس بودی و رفتی،
یه مدت بعدش سگ شده بود و پاچه میگرفت، نمیدونم چرا، مخصوصا از من ... شیطونه میگفت بزنم لهش کنم، اما
چون حقوقش خوب بود بی خیال شدم و تحملش کردم ... خلاصه دو سه ماه پیش خبر دادند یارو رفته خارج، یک
آدم جدیدم اومد جاش ...
فاطمه بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت:
+اوهوم
سهیل که توی دلش از رفتن محسن خوشحال بود، یاد شیدا افتاد و اون اتفاقات شوم چند سال پیش ... گرچه براش
مهم نبود، اما دوست داشت ببینه بعد از اینکه کامران تونست از سهیل رفع اتهام کنه و در نتیجه همه چی به ضرر
شیدا که با مدارکش قصد بی آبرو کردنش رو داشت تموم شد، شیدا چیکار کرد و چه به سرش اومد ... نمی خواست
جلوی فاطمه حرفی بزنه یا چیزی بپرسه، مخصوصا با این وضعیت روحی یادآوری شیدا براش مثل سم بود ... تصمیم
گرفت فردا ببینه می تونه چیزی ازش بفهمه ...
به بازوهای فاطمه که از زیر پتو بیرون اومده بود نگاه کرد، کبود بودند، دلش ریش شد، یعنی واقعا انقدر محکم
دستهاش رو فشار داده بود که اینجوری کبود شده بودند؟! ... با نگرانی دستش رو روی بازوهای فاطمه کشید ...از
سرمای دست سهیل فاطمه بیدار شد و گفت:
+سلام ...
-سلام عزیز دل سهیل ... صبح بخیر ...
+کجا میری این وقت صبح
-میخوام با کامران برم بیرون، یه سری کار دارم، تا قبل از ظهر برمیگردم که ناهارو که خوردیم بریم خونه مامانت
فاطمه فقط سری تکون داد و سرش رو دوباره روی بالشت گذاشت و چشماش رو بست.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت99
سهیل لباس پوشید
و به موبایل کامران زنگ زد:
-کجایی؟ .... آره الان میام پایین ... فعلا
از راه پله ها پایین رفت و جلوی در منتظر ایستاد تا کامران اومد و سوار ماشین شد
-سلام صبح بخیر
+علیک سلام ، آخه پسر تو مگه عقل تو کلت نیست؟ واسه چی میخوای در مورد فدایی زاده تحقیق کنی...
-حالا شما برو، من بهت میگم.
+من که میدونم تو با اون زنه ....
بعد هم چشمکی زد و با خنده گفت:
+ بله
سهیل که مستقیم به چشمهای کامران خیره شده بود گفت:
-نه، قضیه چیز دیگه ایه ... اون همه زندگیم رو داغون
کرد، همه چیز رو ازم گرفت... من رو از شهر و دیارم آواره کرد و همینم باعث مرگ علی شد ... دوست دارم حالا که
دیگه دستش خالیه برم و یکی بزنم تو گوشش...
+سهیل خر نشو، این زنه وحشیه دوباره میفته دنبالت ها
-دیگه نمی تونه ... دیگه چیزی ازم نداره و نمی تونه به دست بیاره ... میشه راه بیفتی؟ تا ظهر بیشتر وقت ندارم
کامران سری تکون داد، دنده رو عوض کرد و حرکت کرد ...
***
+بیا، این هم آدرس کارگاهش، بعد از اون افتضاحی که به بار آورده بود، خیلی شیک انداختنش بیرون ...
-باشه، پس من رفتم، ماشینتو که میتونم ببرم؟
-سهیل خرابکاری نکنی ها، نری رو در روش وایستی و بلایی سرش بیاری
-باشه، فعلا...
در حال رانندگی بود که با خودش کمی فکر کرد، گرچه دلش میخواست بزنه شیدا رو له کنه .... اما .... لحظه ای به
فکر فرو رفت، ذهنش بهش میگفت چه دلیلی داره که بری اونجا؟ ... از اونجا رفتن چی به دست میاری؟! ... شیدا
نشونه ای از گذشته نکبت بارته که بابتش تاوانهای بزرگی دادی ... و شاید تازه داری احساس میکنی خدا بالاخره
توبت رو پذیرفته ... دیدن و حرف زدن با اون یعنی تایید گذشته ای که عهد کردی برای همیشه از زندگیت پاکش
کنی ...
دیگه به جلوی در کارگاه رسیده بود، ماشین رو پارک کرد، اما پیاده نشد، دو دل بود ... یک دلش می گفت پیاده شو
و یکی میگفت نه ... به در کارگاه چشم دوخته بود ... یاد فاطمه افتاد، یاد علی، یاد ریحانه، یاد نذرش، یاد کمکهایی
که خدا بهش کرده بود ... یاد ... ماشین رو روشن کرد و رفت ... و برای همیشه شیدا رو از خاطرش پاک کرد ...
گاهی وقتها وقتی چیزی برای زندگی خطرناکه باید نادیدشون گرفت ... حتی تلاش برای حذفشون هم بی فایده ست
... کافیه فقط تصور کنی از اول هم نبودند ...
وقتی سهیل و فاطمه توی جاده بر میگشتند، هر دو مشغول فکر کردن بودند، سهیل به زندگیش فکر میکرد، زندگی
ای که با فراز و نشیب زیادی همراه بود، اما همه چیز قابل حل به نظر میرسید، چون همیشه یک پناهگاه امن داشت،
هرچقدر فاطمه از دستش ناراحت میشد و یا هر چقدر شرمنده میشد، اما میدونست باز هم خونه اش امن ترین
پناهگاهیه که هیچ کس حتی خود فاطمه ذره ای بهش بی احترامی نخواهند کرد ... دلش برای سهند میسوخت، کاش
میتونست به اون هم بفهمونه زن زندگی کسیه که شوهرش مهمترین آدم زندگیش باشه نه کسی مثل مژگان که همه
چیز با اولویت تر از سهند بود ... اما این کوه صبر، این کوه عشق چقدر بعد از مرگ علی شکسته شده بود ... لاغر تر
و بی رنگ و روتر شده بود، کمتر میخندید، کمتر شوخی میکرد و تمام مدت توی فکر بود ... رو به زیبایی جاده کرد
و با خدا درد و دل کرد:
-خدایا... سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ... خدایا
... باز هم مثل همیشه ناتوانم و محتاج کمکت ... و من به کمک شما امیدوارم ... کمکم کن دوباره فاطمه رو به زندگی
برگردونم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت100
از طرفی فاطمه به روزی فکر کرد که برای اولین بار داشتند از شهر و دیارشون کوچ میکردند، اون روز با این که روز
خیلی بدی بود، اما ته دل فاطمه گرم بود ... انگار همه اون مشکلات حل شدنی بود ... یادش می اومد خیلی از دست
سهیل شاکی بود، اما دلش آروم بود ... اما الان ... با نبود علی ... دلش یخ زده بود، از خودش جدا شده بود، هر لحظه
با یادآوری چهره معصوم علی آرزو میکرد کاش به جای اون مرده بود ... آروم با خودش زمزمه کرد:
+کفر نگو فاطمه
... کفر نگو ...
میدونست علی هم اینجوری ناراحته... پس باید عوض میشد ... به جنگلهای کنار جاده نگاهی کرد و لبخندی زد، هیچ
راهی به ذهنش نمیرسید، فقط توی دلش به خدا گفت:
+ خدایا من اینجا و توی این ماشین دارم به عجز خودم از
فراموش کردن اون اتفاق شوم اعتراف میکنم ... اگر من بنده شمام و اگر شما خدای منید، بدونید من معترفم که هیچ
کاری برای برگشتن به زندگی عادی از دستم بر نمیاد... پس به حق تمام بنده های خاصتون خودتون نجاتم بدید ...
کی و چه جوریش هم با خودتون ...
***
پرستار رو به فاطمه کرد و گفت:
-خانم شاه حسینی؟
+بله
-بفرمایید، اینم جواب آزمایشتون، تبریک میگم
فاطمه نگاهی به برگه آزمایش انداخت... خون خونش رو میخورد، انگار تمام تنش داغ شده بود، لبش رو گاز گرفت
... حدسش درست بود ... عصبانی برگه رو مچاله کرد توی کیفش و دست ریحانه رو گرفت و از آزمایشگاه خارج
شد.
به ریحانه قول داده بود ببرتش پارک، برای همین به سمت پارک حرکت کردند، ریحانه با دیدن تاب و سرسره
دست مادرش رو رها کرد و به سمتشون دوید، فاطمه هم نیمکتی انتخاب کرد و نشست، دوباره برگه رو از کیفش
بیرون آورد و نگاه کرد، نوشته بود 6 هفته، یعنی هنوز جون نگرفته بود ... خدا رو شکر ... شاید میشد کاری کرد ...
احساس میکرد به هیچ وجه انرژی به دنیا آوردن یک بچه دیگه رو نداره ... اما باید حتما به سهیل میگفت .. اونم حق
داشت بدونه ... مطمئنا اونم راضی نمیشه با این اوضاع و احوال این بچه به دنیا بیاد ...
اوضاع روحی فاطمه خیلی خوب نبود، سهیل هم این رو میدونست، پس مشکلی نبود ...
خسته ریحانه رو صدا زد و گفت:
+مامان جون زود می خوایم بریم ها ...
ساعت 2 بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل نرگس مستش کرده بود:
-دارم خواب میبینم یا این حقیقته؟
فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه صورتش رنگ و رو رفته بود، لبخند خوشگلی زد که توی دل سهیل قند
آب شد، همیشه عاشق لبخندهاش بود، فاطمه گفت:
+ چی حقیقته؟
سهیل نگاهی به پیراهن گل گلی فاطمه انداخت و گفت:
-این بوی گلی که میاد از پیراهن توئه؟
فاطمه خنده صدا داری کرد و گفت:
+دیوونه شدی؟ من و ریحانه واسه تو گل خریدیم.
سهیل چشماش رو گرد کرد و گفت:
-بیا یکی بزن تو گوش من ببینم خوابم یا بیدار ... فاطمه خودتی؟!
+واقعا که خیلی بی مزه ای ... من هیچ وقت واسه تو گل نخریدم؟
-آخرین بار یادمه چند ماه پیش بود که اونم من واست خریدم
بعد هم با چشماش دنبال گل گشت و روی میز، یک گلدون سفید و زیبا دید که توش یک عالمه گل نرگس بود، با
هیجان به سمتش رفت، گلها رو از گلدون در آورد و با تمام وجودش بو کردو گفت: آخیشت... از این گلها بوی
زندگی میاد!!!
بعد هم در حالی که به سمت ریحانه میرفت گفت:
-فدای دختر یکی یه دونم بشم ... چطوری وروجک؟
ریحانه که خودش رو برای باباش لوس میکرد گفت:
+بابا این گلها رو من برات خریدم ها
سهیل هم که ریحانه رو بغل کرده بود گفت:
-خوش سلیقه ای ها، به بابات رفتی.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
رمان سجاده صبر💗قسمت101
سهیل و ریحانه با هم بازی میکردند و فاطمه هم با حسرت نگاهشون میکرد ... یاد علی افتاد ... چقدر با سهیل کشتی میگرفت ... چقدر خنده هاش شیرین بود ... هر وقت کشتی میگرفتند علی تمام تلاشش رو میکرد، گاهی وقتها سهیل
واقعا خسته میشد و به نفس نفس می افتاد و تسلیم میشد ... زورش زیاد شده بود ... اگر میموند ... حتما پسر بینظیری میشد ...
قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد، سعی کرد الان به زندگیش فکر کنه، نه گذشته ای که دیگه تموم شده، به خدا، به سهیل، به ریحانه و به خودش قول داده بود تمام تلاشش رو بکنه ...
قبل از اینکه کسی بفهمه اشکاش رو پاک
کرد و میز غذا رو چید و طوری که صداش از صدای خندهای ریحانه بلندتر بشه داد زد:
+غذا حاضره...
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود به وجد اومدن و دستهاشون رو به هم کوبیدن، سهیل فورا به سمت اتاق رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد و دائم مسخره بازی در میاورد که نخورین تا من بیام، ریحانه که از خنده غش کرده بود با خنده داد میزد:
+ بابا بیا ... بابا بیا ...
فاطمه هم میخندید، اما دلش ...
فاطمه در حال شستن ظرفها بود، سهیل هم توی جمع کردنشون کمک میکرد که فاطمه گفت:
+امروز رفتم جواب آزمایشو گرفتم.
-خوب؟ چی شد؟
+همون حدسی که میزدیم درست بود
سهیل سکوت کرد، فاطمه دوباره گفت:
+خدا رو شکر 6 هفته است، هنوز جون نگرفته. میتونیم سقطش کنیم
-اوهوم
فاطمه نگاه مشکوکی به سهیل که داشت روی میز رو دستمال میکشه کرد و گفت:
+اوهوم یعنی چی؟
سهیل خندید و گفت:
-اوهوم یک کلمه خارجیه که تا به حال معادل فارسیش پیدا نشده.
فاطمه کلافه و با عصبانیت گفت: الان جای شوخیه؟ از مینا میپرسم، اون احتمالا میدونه کجا باید رفت و چیکار کرد، یک سری آمپول و قرص داره که مصرف کنیم خودش سقط میشه
سهیل آروم گفت: حالا نمیخوای در موردش یک کم فکر کنی؟
+در مورد چی؟
-در مورد این که شاید این یک نعمت باشه که خدا فرستاده؟
+همه اتفاقای زندگی رو خدا نمیفرسته، یک سری از اون بداش نتیجه غفلت بنده هاشه، مخصوصا این یکی هاش...
سهیل چیزی نگفت و دستمال رو توی ظرف شویی تکوند و گفت:
- چایی نداریم؟
+زیر کتری رو روشن کن، جوش بود، اما سرد شده ...
سهیل در سکوت زیر کتری رو روشن کرد و به سمت تلویزیون رفت که فاطمه گفت:
+چی شد؟ چرا رفتی؟ داریم حرف میزنیم ها
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خودتو اون جوری که هستی بپذیری
زیبا دیده میشی 😊
#لری🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میگن دختر مهربون
💞خوشبختی بی پایان پدر و مادره
🌸خدا وقتی یه نفرو
💞دوست داشته باشـه
🌸بهش دختر میده که تنها نمونه
🌸دختر همون فرشته ای که
💞خـدا آفـرید تا
🌸هیچ مادری بدون همدم
💞هیچ پدری بدون سنگ صبور و
🌸هیچ عروسکی بدون مامان نمونه
💞پیشاپیش روز دختر مبـارک
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 بارون گل داره میباره
💐 واسه تو که خواهر سلطانی
🎤 کربلایی #حسین_طاهری
#ولادت_حضرت_معصومه(س) 🌷
#روز_دختر 💚
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
پروازِ هیچ پرندهای را
حسرت نمیبرم
وقتی قفس
حرم تو باشد
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🕊🌼🌼🌼🕊🌹
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
💓 مولا جانم امام زمانم 💓
🌧 باران، حریف اشک تو مولا نمیشود
🥀 شاهی غریب تر ز تو پیدا نمیشود
🌼 ارباب عالمی و نمیبینمت که چشم
🥀 غرق گناه گشته و بینا....نمیشود
🌼 ترجیح میدهی که غریبانه سر کنی..؟؟!
🥀 باشد...ولی حبیب که تنها نمیشود
🌹 دلبر زیاد بود در این شهر بی فروغ
🌼 هر دلبری که یوسف زهرا نمیشود
🌷 رنگ ریا گرفته نفسهایمان؛ دریغ
🌿 با عهد و ندبه این گره ها...وا نمیشود
🌼 آقا خودت دعای فرج را بخوان که این
🥀 زخم عمیق بی تو مداوا نمیشود
😥 پرونده ام سیاه و دلم روسیاه تر
✉ بی اذنتان که نامه ام امضا نمیشود
🌺 این جمعه از حوالی قلبم عبور کن
🌼 یک شب بمان کنار من...آیا نمیشود؟
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲🌹
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔹پیشگیری از افتادن به گناه، پس از ازدواج🔹
❌بعضیا میگن: «ما برای اینکه بعد ازدواج بتونیم در برابر گناه بایستیم، باید با کسی ازدواج کنیم که خیلی قشنگ و زیبا باشه و گر نه، دلمون به جایی غیر از خونواده بند میشه».🤔
💞در جواب این افراد میگیم: دل باید بند زندگی باشه تا بند جای دیگهای نباشه. ما کسی رو سراغ نداریم که به خاطر پسندیدن قیافۀ همسرش، دل به زندگی بسته باشه.
این دلبستگی خیلی که طول بکشه، تو همون سال اوّله. بعدش، قیافه کشش خودش رو از دست میده؛ مگه اینکه دو چیز به کمکش بیاد: تفاهم و عفّت.☺️
✅اون چیزی که باید دنبالش باشیم، جذّابیت و کششی هست که همسر میتونه ایجاد کنه؛ امّا به اشتباه فکر میکنیم چیزی که این کشش رو ایجاد میکنه، قیافهست.🙃
⚠️ما جذّابیت قیافه رو نفی نمیکنیم؛ امّا در بارۀ این جذّابیت، دو نکته رو نباید فراموش کنیم:
1⃣ جذّابیت قیافه به تنهایی، مقطعی و موقّته و تداوم نداره.
2⃣ قیافۀ معمولی هم اگر در کنار اخلاق خوب قرار بگیره، میتونه برای انسان جذّابیت و کشش داشته باشه.
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱امروز دخیل دختر موسی بن جعفریم
شاید گره ز کار فرو بسته وا کند...
🌱امروز قسم دهیم خدا را به نام او
شاید خدا به خاطر او رو به ما کند
🌱 اصلاً بعید نیست خدا با دعای او
اذنِ قیام صاحب ما را عطا کند...
🌺 ولادت با سعادت كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها بر امام زمان علیه السلام و همه منتظران مبارک باد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´