eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
برای اینکه بفهمی اون پسری که بهت میگه دوست داره، برات میمیره، عاشقته، حرفش درست هست یا نه، کافیه بهش بگی: «تا نیای خواستگاری رسمی، این رابطه کات! هر وقت اومدی، منم میام..» اگه عشقش الکی و دروغ باشه، 90 درصد موارد یا میگه: «الان موقعیتش رو ندارم» یا «بهم مهلت بده» شک نکن اگه روی حرفت پافشاری کنی، به زودی یا عقب میکشه یا شروع میکنه به ننه من غریبم بازی!! این خاصیت عشق الکیه!! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️اجتماع مردمی و عرض تسلیت مردم مشهد مقابل منزل مادر شهید رئیسی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه 💔 گشتیم دنبال پر و بالت گفتند دیگر وا نخواهد شد 💔 جز بالگرد سوخته چیزی پیدا نشد، پیدا نخواهد شد 🎤 حاج ◼️ 💔 ◼️ (ع) 🏴 ◼️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اقدامات و زحمات شهید دکتر امیرعبداللهیان .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
شهدای صف اولی از صف اول اگر بوی خلوص آمد، خدا گاه از اهل سیاست می‌برد چندین شهید .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینبار شهادت صف اولی ها...... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت .... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔴 به کارگر خسته گفت آیا به شما نهار داده‌اند؟ مسخره‌اش کردند! 🔹️در دیدار با کودکان بهزیستی گفت پشتی‌ها را جمع کنید، مسخره‌‌اش کردند! 🔹️گفت اگر بخواهید برای رد شدن از بین جمعیت مردم سریع رانندگی کنید و جان مردم را به خطر بیاندازید خودم پشت فرمان مینشینم، مسخره‌اش کردند! 🔹️گفت اگر لازم باشد ده بار به یک استان سفر میکنم تا مشکل مردم حل شود، مسخره‌اش کردند! 🔹️گفت کشور را به سمت پیشرفت می‌بریم گفتند ۶ کلاس سواد داری. حرف زد مسخره کردند راه رفت مسخره کردند سفر استانی رفت مسخره کردند 🔹️آخر هم در همین سفرهای استانی در یک نقطه دورافتاده بیش از ۱۲ ساعت دنبال پیکرش گشتند. 🔹️انسان بزرگ با رفتنش دیگران را شرمنده می‌کند 📍چه زیبا گفت استاد پناهیان: خیلی‌ها در تشییع پیکر او برای عذرخواهی می‌آیند. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
❤️سیدعزیز شهادتت مبارک و بهشت گوارای وجودت❤️ سیدعزیزما، بزرگوار، از میان ما رفت و در جمع نورانی وارد شد جمعی که شهدا و عزیزدر آن جمع هست و به او میگویند، مرحبا مرحبا خوش آمدی یا 💢و آنجا سراسر نور است و شادی و اینجا همه اندوه و فقدان خادمی محبوب و کوشا😭 ❤️حاج اقا آل هاشم، اقای امیر عبداللهیان و و خلبان و همراهان شهادتتان مبارک❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت29 بلند شدم رفتم پشت در و به در لگد زدم. هیچ صدایی جز پارس سگ ها از بیرون نمیو
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 30 جوون بود و مست و البته فوق العاده طمع کار. بابام به رسم عادت میرفت اونجا و یه روزم سر خونمون قمار کرد. بازی رو باخت و ما مجبور بودیم خونمونو بدیم به داریوش. از اینکه میدیدم مامانم به داریوش واسه اون خونه التماس میکنه کارت میزنی خونم درنمی اومد ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم. تا اینکه.... یدفعه شروع کرد هق هق گریه کردن اون روز بعد مدرسه با بچه ها رفتیم بیرون و سرشب وقتی برگشتم خونه... متأسف سرشو تکون داد --مائده من هیچ کاری نتونستم بکنم میفهمی؟ برگشتم خونه و دیدم همه ی همسایه ها اونجا بودن و پلیس و آتش نشانی و اورژانس همه بودن. دویدم برم تو خونه اما یه همسایه ها دستمو گرفت محکم نگهم داشت و تو اون لحظه با گریه لبخند زد --بیا بریم خونه ی ما خاله جون. به زور از دستش خلاص شدم و دویدم تو خونه. با دیدن چهارتا جنازه کنارهم... زانوهاش سست شد و سرخورد گوشه ی دیوار. گریه هاش به قدری دردناک بود که منم همراه باهاش شروع کردم گریه کردن. یدفعه سرشو بلند کرد --ولی امروز انتقامشونو گرفتم! کاش مینونستم برم تهران سرقبرشون و بهشون بگم آروم بخوابن خونشون پایمال نشده. با همون حال بلند شد اومد سمت من و دستامو باز کرد. چشم بندو به چشمام بست و گوشه ی لباسمو گرفت --دنبالم بیا. رفتیم بیرون و با بوی دنبه ای که به دماغم خورد شروع کردم عق زدن و مهراب سریع منو رسوند به ماشین و چشمامو باز کرد..... رسیدیم خونه و رفتم حمام حسابی خودمو شستم. با دیدن کیک خامه ای با ولع چندتا تیکه ازش خوردم. به قدری گشنم بود که تا اومد مهراب بیاد تموم کیکو خوردم و مهراب اومد با دیدن ظرف خالی کیک متعجب گفت --همشو خوردی؟ --خیلی گشنم بود آخه. --خیلی خب حالا ننه من غریبم بازی درنیار. چندتا تخم مرغ از یخچال برداشت و نیمرو درست کرد. از اول تا آخر اینکه مهراب غذاشو بخوره عق زدم. لقمه ی آخرو خورد و با حالت چندشی گفت --خیلی خب بابا حالا نمیری! رفتم چایی دم کردم و یه لیوان بزرگ ریختم واسه خودم. --منم هستما مائی خانم! مائی و زهرمار مائی و کوفت عجب بی تربیتیه ها! با دیدن اخمم خندید --شوخی کردم بابا. ولی این دوروز نبودی خیلی بد بود. پوزخند زدم --بعد شما فکر کردی من قراره تا ابد اینجا بمونم؟ الانم که دیگه داریوش مرده من آزاد و رها برمیگردم سرخونه زندگیم. --سردیت نکنه این همه فکر و خیال همه با هم یجا؟! اولاً داریوش نمرده و به قتل رسیده دوماً تو دست من امانتی کجا میخوای بری؟ --از کی تا حالا آدم ربایی شده امانت داری؟ --تو جنبت فرق داره! --اونوقت چه فرقی؟ --تو یه بچه همراه خودت داری من نمیتونم همینجوری ولت کنم بری. نه پس میمونم همین جا نوکری تورو بکنم. --نخیر آقای محترم بنده همین فردا برمیگردم تهران. --باکی؟ راست میگفت با کی باید میرفتم؟ میخواستم کم نیارم گفتم --حالا با هرکی. رفتم تو فکر و یه لحظه با خودم فکر کردم که مهراب همین امشب یه نفرو کشته و الان یه قاتله. --چته قالب تهی کردی؟ --چـ...چــ..چجوری تونستی؟ --چیو؟ --اون آدمو بکشی؟ لبخند زد --به راحتی عزیزم. --ولی... عصبانی فریاد زد --خفه شو انگار یادت رفته اون کل خانواده ی منو تو یه شب سوزوند؟! سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم. صبح ساعت ۱۲ با احساس ضعف از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کارای شخصیم رفتم مفصل صبححونه خوردم. داشتم میزو جمع میکردم که مهراب اومد تو خونه. --به به ساعت خواب مائی خانم! پوفی کشیدم و داشتم میرفتم تو اتاق که صدام زد --هی یارو صبر کن. اومد سمتم و نایلون دستشو گرفت سمتم --بازش کن ببین دوس داری کنجکاو گفتم --توش چیه؟ --باز کن ببین. نایلونو باز کردم و با دیدن تیشرت سفید و بیلرسوت لی دخترونه ذوق زده گفتم --واااای خدایاا چقدر خوشگله. نیشش تا بناگوس باز شد --جدیییی؟ یکم خودمو جمع و جور کردم --بله خیلی قشنگه. نایلونو گرفتم سمتش --چرا میدی به من؟ --چون مال فندق شماس. خدایا چی میشد به جای این آدم الان میثم اینجا بود و باهم کلی ذوق میکردیم؟ --ممنون زحمت کشیدین. --زحمت نیست. --حالا چرا دخترونه. خجالت زده خندید --از بچگی عاشق دخترا بودم. مثلاً تو بچگی همیشه عروسک میخریدم و عاشق خاله بازی با دخترای همسایه بودم. یه لحظه مهرابو تو حالت خاله بازی تصور کردم و ناخودآگاه زدم زیر خنده --خودتو مسخره کن! اینو گفت و رفت سمت اتاقش. رفتم تو اتاقم و لباسو گذاشتم رو شکمم و شروع کردم قربون صدقه رفتن. مهراب اومد تو اتاقم و نشست رو صندلی. --موافقی شب بریم حرم؟ با ذوق گفتم --میشه؟ تلخند زد --چرا نشه؟ --باشه. به لباس زل زد --چه بهش میاد. حواسم نبود لباس هنوز رو شکممه. سریع برش داشتم و خجالت زده سرمو انداختم پایین. رفت بیرون و منم دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مائده گفتنای میثم چشمامو باز کردم..... "حلما                        @mojaradan          
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 31 چشمامو باز کردم و در کمال تعجب میثمو دیدم که با لبخند بالاسرم نشسته بود. بغضم شکست و خودمو انداختم تو بغلش و محکم بغلم کرد. با گریه نالیدم --کجا بودی این همه وقت؟ میدونی الان ما یه نی نی داریم؟ سرمو بلند کردم --چجوری اومدی اینجا؟ با لبخند پیشونیمو بوسید --قربونت برم مراقب نی نی مون باشی! تلخند زدم --مگه قرار نیست مارو با خودت ببری؟ لبخند زد و بلند شد بره بیرون که با گریه شروع کردم التماس کردن. یدفعه با شدت از خواب بیدار شدم و مهراب مضطرب گفت --خوبی مائده؟ شروع کردم گریه کردن --پس میثم کجاس؟ --داشتی خواب میدیدی! --ولی اون همین الان اینجا بود! ازم خواست مراقب بچمون باشم. --گفتم که خواب دیدی. بلند شد از اتاق بره بیرون که شروع کردم هق هق کردن --دلم براااش تنگگ شده! تورو جون عزیزت قسم بزار من برم! کلافه برگشت سمتم و کتفمو تکون داد --چجوری میخوای بری به من بگو؟ حالا فرضاً که تو بری کی میخواد ازت مراقبت کنه؟ کی میخواد واسه خرج زندگیت بهت پول بده؟ تلخند زدم --اونقدرام بی عرضه نیستم که نتونم خودم واسه خودم پول دربیارم. بعدشم من به انتخاب خودم نیومدم اینجا و واسه مال کسیم کیسه ندوختم که بخواد منتشو سرم بزاره. --منت نیست مائده من... جیغ زدم --اسم منو نیار عوضی! متأسف سرشو تکون داد و خواست از اتاق بره بیرون مکث کرد و برگشت سمتم --لباس بپوش بریم حرم. --من نمیام. --ناز نکن میریم اونجا حال و هواتم عوض میشه. --من با یه قاتل جایی نمیرم. اخم کرد و اومد سمتم --چی زر زدی دوباره بگو؟ یقمو گرفت تو دستش و غرید --بار آخرت باشه این حرفو به من میزنی من فقط انتقام خانوادمو گرفتم همین. --ولی مملکت قانون داره. هولم داد عقب و پوزخند زد --قانون! الان دیگه کی پی حرف قانون میره که من دومیش باشم؟ بعدشم فکر کردی از همون قانون استفاده نکردم چرا ولی نتیجه ای نداشت. ده سال از عمرمو گذاشتم پای جاسوسی واسه پلیسا و تهشم هیچی. متعجب گفتم --تو پلیس بودی؟ --نه پس عاشق چشم و ابروی داریوش بودم بخوام تو دار و دستش کار کنم. --باور نمیکنم چون یه پلیس واقعی هیچوقت نمیزاره امثال دخترایی مثل من توسط یه آدمی مثل داریوش دزدیده بشن تازه اونم واسه چی واسه جهاد نکاح؟ شماها فکر کردین ما دخترا جونمونو از سرراه آوردیم که بخوایم پای هیچ و پوچ تباهش کنیم بره؟ دستاشو به هم زد --نه باریکلا! میبینم حرفای صد من یه غازم بلدی بزنی ولی دخترجون اون غیرتی که تو داری ازش حرف میزنی خیلی وقته واسه من و امثال من تموم شده. ماها واسه رسیدن به اهدافمون منتظر نمیمونیم خودمون دست به کار میشیم. الانم به جای اینکه واسه من بری بالا ممبر بلند شو لباس بپوش بریم حرم. گفت و از اتاق رفت بیرون. بلند شدم رفتم لباسمو عوض کردم و یه مانتوی تقریباً بلند رو پوشیدم و شالمو باحجاب رو سرم مرتب کردم. رفتم بیرون و مهرابم همزمان از اتاقش اومد بیرون. با دیدن من چشمک زد --ندزدنت یه وقت با این تیپ؟ پوزخند زدم --فعلاً که دزدیدنم اونم به صورت بلاتکلیف...... تو ماشین خدا خدا میکردم برسم حرم. دم در مهراب کلی شاخ شونه کشید که اگه فرار کنم قطعاً پیدام میکنه. رفتم تو حرم و بعد از نماز رفتم ضریحو زیارت کردم و از ته دلم از امام رضا (ع) خواستم کمکم کنه بتونم از این گرفتاری راحت بشم. از در اومدم بیرون و هرچی دور و برمو نگاه کردم اثری از مهراب ندیدم. تپش قلب گرفته بود و از تصمیمی که چند روز پیش گرفته بودم و حالا وقت عمل رسیده بود استرس داشتم. یه تاکسی گرفتم و گفتم منو ببره فرودگاه. توی راه همش پشت سرمو نگاه میکردم که مهراب نباشه. همین که رسیدم فرودگاه با پولی که از جیب لباس مهراب کِش رفته بودم یه بلیط هواپیما واسه تهران خریدم. ده دقیقه بعد حرکت کرد و از استرس دست و پاهام میلرزید. هرچی تلاش کردم خوابم نبرد و کل مسیر بیدار بودم. همین که هواپیما فرود اومد آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی مامانمو دادم. خداروشکر یه حکمتی بود که خونه ی مامانمو نفروختیم. رسیدم پشت در اما کلید نداشتم در رو باز کنم. با این که با وضع بارداریم ریسک بزرگی بود ولی با سختی از در بالا رفتم و پریدم پایین. رفتم تو خونه و از ترسم در رو قفل کردم. یه راست رفتم حمام و کارتی که میلاد قبل از رفتنش بهم داده بود رو برداشتم و رفتم از فروشگاه یکم خرید کردم. برگشتم خونه و واسه خودم خورشت مرغ درست کردم و با ولع تموم غذامو خوردم. بعد از شام بلند شدم شروع کردم به تمیز کردن خونه و چون کلید خونه ی خودمون رو نداشتم مجبور بودم اونجا بمونم. بعد از تمیز کردن حسابی خونه تلوزیونو روشن کردم و نشستم سریال تماشا کنم ولی فکرم همش درگیر میثم بود..... "حلما" .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 32 نمیدونستم الان کجاس و داره چیکار میکنه. تموم عکسا و فیلمایی که مهراب از میثم بهم نشون داده بود رو باور نمیکردم. همش یه حسی بهم میگفت که میثم اون چیزی که نشون داده شده نیست. هوس کیک کردم و بلند شدم وسایلشو آماده کردم و دست به کار شدم. کیک درست کردن اونم ساعت ۲نصف شب واقعا جای تعجب داره. وسطای کار خوابم گرفت و موادشو گذاشتم توی یخچال و رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم و خیلی زود خوابم برد. صبح ساعت یازده از خواب بیدار شدم و صبححونه خوردم. داشتم به این فکر میکردم که چجوری میتونم میثمو پیدا کنم. ظرفارو شستم و نشستم سرمیز تو آشپزخونه. حوصلم سر رفته بود و نمیدونستم باید چیکار کنم....... شش ماهم بود و فردا قرار بود واسه تعیین جنسیت بچم برم سونوگرافی. تو این چهارماه با پس انداز میلاد و فروشندگی لباس تونستم خرج زندگیمو دربیارم و به یه پزشک مراجعه کنم تا سلامت بچم تأمین باشه. بعضی از آزمایشایی که هزینه ی زیادی داشت رو بخاطر نداشتن هزینش انجام نمیدادم و خیلی از این بابت ناراحت بودم. ظهر واسه ناهار هوس سیب زمینی سرخ کرده کردم و همین که خواستم سیب زمینی هارو بریزم تو روغن روغن پاشید به لباسم. از هولم سریع زیر گازو خاموش کردم و همین که لباسمو بالا زدم یه قسمتی از شکمم سوخته بود. به قدری میسوخت که اشکم دراومده بود. نشستم رو صندلی و شروع کردم گریه کردن. لعنت به تو میثم! لعنت به تو که معلوم نیس کجایی و من و با یه بچه تنها ول کردی میون این شهر درن دشت. خدایا دیگه خسته شدم از این زندگی! رو شکممو پماد زدم و پانسمان کردم. بلند شدم کارمو ادامه دادم و بعد از ناهار نشستم سریال تماشا کنم. ولی هیچ از حواسم به تلوزیون نبود. بچه ماشاﷲ شیطون بود و به قدری تکون میخورد که خستم میکرد. شروع کردم باهاش حرف زدن ولی هیچ تکونی حس نمیکردم. یکم بیشتر باهاش حرف زدم ولی از اینکه تکون نمیخورد مضطرب شدم. شروع کردم گریه کردن و از ترس اینکه بچم طوریش شده باشه داشتم دق میکردم. تموم روز منتظر بودم ولی خبری نشد..... فردای اون روز رفتم دکتر. با کلی اضطراب و دلهره منتظر نشستم تا نوبتم بشه. دکتر معاینم کرد و گفت خداروشکر طوریش نشده. بعد از اون سونوگرافیمو انجام داد و مشخص شد بچم پسره. اون لحظه فقط اشک میریختم و نمیدونستم باید چیکار کنم. بیشتر از هرکسی جای خالی میثمو احساس میکردم. پیش خودم فکر میکردم اگه الان اینجا بود چقدر خوشحال میشد. یه راست رفتم بازار و با پولی که داشتم واسه بچم لباس خریدم. برگشتم خونه و تصمیم گرفتن اتاق خودمو بزارم واسه بچه. وسایلمو به اتاق مامانم انتقال دادم و تخت و کمدمو به لباسای نی نی اختصاص دادم. تموم این کارارو با ذوق انجام میدادم. بعد از ناهار از یکی از دوستای دوران دبیرستانم خواستم بیاد خونمون. با صدای آیفون در رو باز کردم و با دیدنم متعجب به شکمم زل زد --مائده خودتی؟ خندیدم و بغلش کردم..... همینجور که نشسته بود رو مبل متعجب به من خیره بود --چته بابا چشات از کاسه درنیاد؟ خندید --آخه اصلاً باورم نمیشه تو خودت دوسالته اونوقت باردارم هستی؟ خندیدم و اتفاقایی که واسم افتاده بود و واسش تعریف کردم. در آخر بهار مشمئز گفت --مائده قبول داری عقلت کمه؟ --وا چرا؟ --آخه عقل کل مگه نمیگی مهراب به بچت علاقه داشته؟ --خب چرا. --خب ببین این نشون میده که اون به خودتم علاقمنده که بچتم دوس داره وگرنه عاشق آقا میثم نیست که. --منظورت چیه؟ --خب تو اشتباه کردی فرار کردی! --بهار خر نشو طرف قاتله. --قاتله که قاتله بعدشم مگه نمیگی قاتل خونوادشو کشته چندسالیم که پلیس بوده پس امکان اینکه تو دادگاه تبرئه بشه خیلی زیاده. --خب به من چه ربطی داره؟ --آخه احمق اگه تو میموندی پیش مهراب هم خرج زندگیتو میداد هم با خیال راحت بچتو به دنیا میاوردی بعدشم میرفتی دادگاه غیابی طلاقتو از میثم میگرفتی و تموم فیلم و عکسایی که از میثم داشتی و به عنوان مدرک گرو میزاشتی. --خب بعدش؟ ذوق زده گفت --هیچی دیگه بعدشم با مهراب ازدواج میکردی و میشدین اولین زوج ایرانی که قبل از ازدواج بچه دار شدن. یه سیب برداشتم پرت کردم سمتش و عصبانی گفتم --فیلم زیاد میبینیا! مگه به همین راحتیه احمق؟ بعدشم میثم شوهر منه من ازش بچه دارم. من عاشق میثمم بهار چرا نمیفهمی؟ --پس بشین تا برگرده. با بغض گفتم --میشینم. مکث کرد و نشست کنارم دستمو گرفت --قربونت برم من بدتو نمیخوام که دوس ندارم تو این سن دست تنها با یه بچه بمونی. سرمو گذاشتم رو شونش و شروع کردم گریه کردن. --بهار به جون تو خسته شدم اما چاره ای ندارم. تو اوج جوونی موندم با یه بچه و یه زندگی رو باید دست تنها بچرخونم. چاره ایم نداره. همینجور که اشکاشو پاک میکرد لبخند زد. --بمیرم برات مائی جونم غصه نخور قربونت برم. از تو کیفش کارتشو درآورد گرفت سمتم.... "حلما"                             @mojaradan                
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شقایق🌷 شقایق ها سوار بر بالهای عشق تا منتهای قله های سبز رفتند. سوختند و ساختند. ققنوس شدند و از آتش و خون برخاستند و تا عرش خدا پایکوبان به پرواز درآمدند. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ 💔 رییس جمهور بعدی... با این کلیپهای در حال پخش امروز؛ کارش از گذشته خیلی خیلی خیلی سخت تره... چون قراره در مردم‌داری با ابراهیم رئیسی مقایسه بشه که عکسهاش توی سفرهای استانی و سیل و زلزله حالا همه جا رو پر کرده...:) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 تصاویری قبل از اقامه نماز رهبری... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´