#حسخوب
#نینی
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🏴 فصل جدید حسینیه معلی، ویژه ماه محرم در حال تولید است.
🔹 عزیزانی که تمایل دارند به عنوان مستمع در حسینیه معلی حضور پیدا کنند، از طریق سامانه پیامکی یا سایت زیر اقدام نمایند.
سامانه پیامکی:
ارسال عدد ۱ به ۱۰۰۰۵۱۴۴
سایت:
Moallatv3.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نمونه از سخت گیری های مادر😅😅
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون در سراسر کشور ☺️☺️☺️
،#پایان_درس_کلاس
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمها گول حرفها آقایان را نخورید!🤨
💠واقعی ازدواج کنیم نه فانتزی
#دکتر_عزیزی🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتن به طلافروشی در عصر حاضر 😂😂
#طنز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_آموزش_پاستیل_شکری😋
#به_وقت_اموزش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#یادمان_باشد_که
🔷یادمان باشد که خدا همیشه هست و همه جا حضور دارد پس هیچگاه ناامید و دلخسته نباشیم.
🔷یادمان باشد که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند اما متفاوت ببینند. پس درست نیست خودتان را با کسی مقایسه کنید.
🔷یادمان باشد که کسی را نمی توانید وادار کنید عاشقتان باشد.یادمان باشد انسانهایی هستند که ما را دوست دارند اما نمی دانند چطور عشقشان را ابراز کنند.
🔷یادمان باشد که چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم،ولی سالها طول میکشد تا آن زخم را التیام دهیم.
🔷یادمان باشد که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،بلکه گاهی کسی است که به کمترین ها قانع است.
🔷یادمان باشد که اینجا همه مسافریم پس در این سفر شاد باشیم و به عزیزانمان شادی را هدیه دهیم و از خود نام نیک به جا بگذاریم.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 50 آروم گفتم --چیشده؟ --هیچی پاشو بریم. از دکتر تشکر کرد و از اتاق ر
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 51
ظرف غذارو باز کرد گرفت جلوم.
از لجم دستمو زدم زیر ظرف و خورشتا ریخت رو لباسش.
عصبانی داد
--چته وحشی؟ نمیخوای که نخور چرا همچین میکنی؟
گریم گرفت و سرمو گرفتم بین دستام
نشست رو صندلی و با صدای آرومتری صدام زد
--مائده!
جوابشو ندادم.
--بابا آخه چرا با من لج میکنی؟
اگه اجازه نمیدادم عملت کنن که خدایی نکرده جونتو از دست میدادی.
سرمو بلند کردم
--چرا نزاشتی بمیرم راحت شم از این زندگی؟
همینجور که اشکام میریخت ادامه دادم
--یه زن تنها با یه بچه تو یه شهر غریب
میفهمی یعنی چی؟
تلخند زد
--فکر نکن تو تنهایی، تنهایی من خودم هیچکسو تو این دنیا ندارم.
بعد از مرگ خونوادم فهمیدم هیچکس واسه آدم نمیمونه، همه دیر یا زود میرن و این تویی که باید مراقب خودت باشی.
با حرفاش یکم آروم تر شدم.
رفت سمت بچم و خندید
--عه شما که بیداری کوچولو.
بغلش کرد داد دست من.
با لبخند به صورتش زل زدم و دستاشو نوازش کردم.
--ببین خدا چقدر دوست داشته که تو این وضعیت یه فرشته ی کوچولو بهت داده تا عین کوه پشتت باشه.
به این ریز بودنش نگاه نکن فردا مردی میشه واسه خودش.
تو بغلم خوابش برد و مهراب برد گذاشتش رو تختش.
ظرف غذارو باز کرد و گرفت سمت من
--بخور ضعف نکنی.
--تو نخوردی؟
خندید
--نه دیگه دوتا بود که یکیشو زدی نفله کردی.
خجالت زده سرمو انداختم پایین
--پس از این بخور.
خندید
--بدت نیاد؟
با اینکه چندشم میشد ولی چاره ای نداشتم.
قاشقشو شست و اومد نشست رو صندلی.
تازه یادم اومد اونشب تو پادگان باهم تو یه ظرف غذا خوردیم.
دلو زدم به دریا و غذامو خوردم.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مائده گفتنای میلاد از خواب بیدار شدم و دیدم با میثم بالاسرم وایسادن
با بهت گفتم
--شـ...شـ.. شماها؟
میلاد لبخند زد و اومد سمتم دستمو گرفت
با گریه گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
بچمو بغل کرد و خندید
--حلال زاده به داییش رفته.
گریه امونم نمیداد حرف بزنم.
میثم نشست کنارم و پیشونیمو بوسید
--قربونت برم.
با بغض گفتم
--میثم چجوری اومدی؟
خندید
--کاری نداشت.
میلاد برگشت سمتم
--مائده؟
--جانم؟
--تو گوش این بچه اذان نگفتی؟
--نه.
بچمو بغل کرد و بعد از اینکه تو گوشش اذان گفت گذاشتش تو بغلم.
همین که از در اتاق رفتن بیرون از خواب پریدم و در کمال تعجب دیدم بچم تو بغلمه.
با صدای گریم مهراب از خواب پرید
با بهت گفت
--چیشده؟
از شدت گریه نمیتونستم حرف بزنم.
بلند شد یه لیوان آب داد دستم و با دیدن آمین تو بغل من کنجکاو گفت
--ببینم این اینجا چیکار میکنه؟
شروع کردم خوابمو تعریف کردن و مهراب هر لحظه چشماش شفاف تر میشد.
آخر سر دووم نیاورد و آمینو بغل کرد شروع کرد گریه کردن.
میون گریه هاش با بغض گفت
--بیمعرفتا چرا منو تنها گذاشتید؟
فکر کردید من دل ندارم؟
بابا منم آدمم! منم عاشقم ولی چرا منو فراموش کردید؟
آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
بغلش کردم تا دوباره خوابید
مهراب بلند شد رفت لب پنجره و یه سیگار روشن کرد.
یه پک خیلی عمیق به سیگار زد و باعث شد سرفش بگیره.
از ترس لیوان آبی که خودم خورده بودم و گرفتم سمتش و یه نفس خورد تا حالش بهتر شد.
سیگارشو از پنجره پرت کرد بیرون و کلافه وسط اتاق راه میرفت.
اومد نشست رو صندلی و چشماشو بست.
تو همون حالت گفت
--من دیگه چقدر احمقم که فکر میکنم سیگار آدمو آروم میکنه.
--پس چرا میکشی؟
--خیلی وقت بود نکشیده بودم.
میدونی حس میکنم کار من از سیگار گذشته.
دلم که تنگ میشه هیچی جلودارش نیست.
--دلتنگ چی؟
با بغض گفت
--دلتنگ پرواز.
در جوابش چیزی نگفتم و نفهمیدم کی خوابم برد......
ساعت ۹صبح بود و دکتر بعد از معاینم از اتاق رفت بیرون.
مهراب اومد تو اتاق و با دیدن لباسای توی دستش کنجکاو گفتم
--اینا چیه؟
--لباس.
--واسه کی؟
نایلونو گذاشت رو میز و لباسارو از توش درآورد.
با دیدن لباسای نوزادی ذوق زده گفتم
--وااای اینارو!
خندید
--خیلی نازن.
آستیناشو بالا زد و لباسارو تو روشویی شست و به دسته ی کمد آویزون کرد.
--ممنون زحمت کشیدی.
--نبابا چه زحمتی؟
رفت از تو یخچال واسم کمپوت باز کرد و داد دستم.
--کی میریم ایران؟
خندید
--پات تا خوب بشه وقت میبره.
اومدم حرف بزنم و آب کمپود پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن
آمینو بغل کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.....
بعد از ظهر بود و مهراب رفته بود بیرون.
حوصلم سر رفته بود و آمینم تو بغلم خواب بود.
مهراب در زد اومد تو.
با دیدن جعبه ی کادویی توی دستش کنجکاو شدم.
نشست رو صندلی و جعبه رو گرفت سمت من
--قابل شمارو نداره.......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت52
کنجکاو در جعبه رو باز کردم و با دیدن ساعت طلا نقره ای لبخند زدم
--چقدر این قشنگه.
خجالت زده سرشو انداخت پایین
--امروز بر طبق تقویم رسمی ایران روز مادر و روز زنه منم که طبق هرسال هیچ زنی تو زندگیم نداشتم گفتم اینو واست بگیرم.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ساعتو گرفتم سمتش
--ممنون ولی من نمیتونم قبول کنم
--چرا؟
--چون اینکار درست نیست، من و شما هیچ ربطی به هم نداریم.
خندید
--مگه آدما واسه کادو دادن به همدیگه باید به هم ربط داشته باشن؟
جوابشو ندادم و خودمو مشغول به ناخنام نشون دادم.
دلم نمیخواست کلمه ای باهاش حرف بزنم.
ساعتو گذاشت تو دستم و بلند شد از اتاق رفت بیرون.
کنجکاو ساعتو بستم به دستم و تازه فهمیدم چقدر به دستم میاد.
ولی حیف که نمیتونستم قبولش کنم.
مهراب همون موقع برگشت و به ساعت توی دستم زُل زد.
دستم رفت سمت ساعت که از دستم بازش کنم ولی مهراب سریع گفت
--قشنگه که.
خدایا عجب غلطی کردما.
نشست رو صندلی و واسه خودش سیب پوست گرفت.
یه لحظه باخودم فکر کردم مهراب هیچ مسئولیتی در قبال من نداره و خیلی راحت میتونه منو ول کنه و بره پی زندگی خودش.
--آقا مهراب.
متعجب به من زُل زد.
--چیزه راستش میخواستم بگم تا اینجاشم خیلی زحمت کشیدین.
خواهش میکنم برگردید ایران و به زندگیتون ادامه بدید.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
خندید و بلند شد آمینو بغل کرد
--اونوقت کی میخواد از این فسقلی مراقبت کنه؟
خجالت زده گفتم
--نمیدونم یکاریش میکنم دیگه.
اصلاً واسش پرستار میگیرم.
--با کدوم پول؟
دلخور بهش نگاه کردم و لبخند زد
--تو مرام ما نیست ناموس رفیقمونو وسط یه شهر غریب تنها ول کنیم بریم.
--پس آینده ی خودت چی میشه؟
به آمین نگاه کرد
--آینده ی من اینجاست کجا ول کنم برم؟
نمیدونستم منظورش چیه.
پرستار واسه تعویض پانسمان پام اومد تو اتاق و مهراب آمینو بغل کرد رفت بیرون.
پرستار با لهجه ی عربیش گفت
--خیلی دوست داره ها!
متعحب گفتم
--شما فارسی بلدین؟
خندید
--مادرم ایرانیه.
--آهان.
خندیدم
--منظورتون چیه؟
به در اشاره کرد
--میگم شوهرت خیلی خاطرتو میخواد.
تازه فهمیدم مهرابو میگه.
مصنوعی خندیدم
--ولی یه چیزی بهت بگما!
خداروشکر کن که همچین شوهری بهت داده.
اینحا از بین ده تا مرد شاید یکیشون این مدلی باشه.
اینجا اصلاً کسی زنارو حساب نمیکنه که تازه بخواد ازشون مراقبت کنه.
گفت و رفت.
مهراب برگشت تو اتاق و آمینو خوابوند سرجاش.
وضو گرفت و نمازشو خوند.
بعد نماز نشست رو صندلی
--امروز ۲۵ امه.
--خب که چی؟
--طبق تقویم رسمی ایران ۵روز دیگه عیده.
تلخند زدم
--عیدی عیده که آدم کنار عزیزاش باشه.
وگرنه آدم تنها که عید نداره.
متفکر به یه نقطه زل زد و سکوت کرد
واسمون غذا آوردن و همین که خواستم ظرف غذامو بردارم از دستم ول شد و تموم برنجا ریخت کف زمین.
مهراب مشمئز به من خیره شد.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
ظرف غذاشو گذاشت کنارم و قاشمو شست گذاشت تو ظرف.
--بخور.
--ولی آخه....
--آخه نداره چاره ای نیست باهم میخوریم.
خدایا چرا من انقدر دست پا چلفتیم که همش باید با این مهراب غذامونو شریک بشیم؟
غذامونو خوردیم و مهراب موبایلشو برداشت و اومد سمت من.
چندتا عکس ست مبل بهم نشون داد
--به نظرت کدومش قشنگ تره؟
--واسه چی؟
--همینجوری میخوام نظرتو بدونم.
از بین مبلا یه دست مبل طوسی انتخاب کردم.
عکس پرده ی ستشم بهم نشون داد
--این چی؟ خوبه به نظرت؟
--آره بد نیست چطور؟
خندید
--هیچی بابا زن یکی از دوستام رفته مسافرت این دوست مام جوگیر شده میخواد دکوراسیون خونشو عوض کنه حالا از من میخواد واسش انتخاب کنم.
از اونجاییم که من در انتخاب وسایل خونه سلیقم صفره گفتم از تو کمک بگیرم.
یدفعه از دهنم پرید گفتم
--خوشبحال زنش.
معنی دار نگاهم کرد و رفت لباس آمینو عوض کرد........
سه هفته از عمل پام میگذشت.
مهراب میرفت تو شرکت یکی از آشناهاش تو عراق کار میکرد.
ماشاﷲ همه جام آشنا داره.
تخت آمینو گذاشته بود کنار تخت خودم تا راحت تر بتونم کاراشو انجام بدم.
بعد از ظهر بود و مهراب هنوز نیومده بود.
به قدری حوصلم سر رفته بود که نمیدونستم باید چیکار کنم.
آمینو از خواب بیدار کردم تا یکم باهاش حرف بزنم ولی تا از خواب بیدار شد شروع کرد گریه کردن.
نمیدونستم باید چیکارش کنم.
خودمم گریم گرفته بود و دلم میخواست سرمو بزنم به دیوار.
همون موقع مهراب اومد تو اتاق و دستاشو شست آمینو ازم گرفت.
همین که مهراب بغلش کرد آروم شد و خوابش برد.
گذاشتش رو تخت و اومد نشست رو صندلی کنار من.
--خوبی؟
--نخیر از ساعت ۴ که از خواب بیدارش کردم داره گریه میکنه.
خندید
--بچس دیگه.
بلند شد از تو نایلون یه روسری درآورد گرفت سمت من.
--چطوره؟
"حلما"
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌄 فراتر از تلقین
✍🏻 عینصاد
❞ حرکت فکری یعنی از سطح عادتها و تعصبها و تلقینها فراتر بیاییم و این حرکت را شروع کنیم.
انسان مادامی که این حرکت را شروع نکرده باشد، ولو خیلی هم بداند و خیلی هم کتاب خوانده باشد، هنوز مایهای ندارد؛ چون این کتابها همه موادند. انسان تا از سطح این مواد حرکت نکند و تعالی نیابد، انسان نیست؛ بارکش و حمال است!
حرکت فکری به این نیست که یک مقدار مطالب بدانیم؛ باید این مطالب را لمس کنیم؛ یعنی منهای همه حرفها با خودمان مرور کنیم و ببینیم واقعاً لازم است که راه بیفتیم؟ لازم است قلهای داشته باشیم؟ لازم است برای رسیدن به آن قله، ابزاری تهیه کنیم؟...
مادامی که این طلب در ما نیامده باشد، هیچ مسئلهای برایمان مفهوم نخواهد شد. این حرکتِ فکری، خیلی هم ساده بهدست میآید و خصوصیتش این است که میتواند انسان را در برابر مکتبها و تشکیکهایی که در راهش سبز میشوند، ثبات دهد.
📚 #مدیریت_و_سازندگی | ص ۴۸
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی دیوار رواق تو قلم زد جبریل
درد اگر هست،
بیایید دوا بسیار است...
#یاامام_الرئوف🍃💛🍃
#شبتون_امام_رضایی💚
#پایان_فعابیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
آقای امام حسین 💔
اینجا به جز دوری شما؛
چیزی به ما نزدیک نیست....
#امـٰامحـسینِقـلبم
#حسینجانم♥️
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
در قفس خیال تو، تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس، پر بکشم به سوی تو..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💢 چیزی که خیلی وقتها افراد در نظر میگیرن «خوب بودن فرد» برای ازدواجه و برای اون هم یک سری ملاک در نظر دارن
⬅️ مثلا ممکنه خانواده، دوستان و محیط کار رو بررسی بکنن و به این نتیجه برسن که فردی هست که از نظرشون خوبه؛ اینجا درواقع افراد دارند شرایط رو در نظر میگیرن.
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💢 باید بدونیم که درسته خوب بودن برای دو طرف خیلی مهمه، اما اینکه دو نفر چقدر باهم تناسب دارن مهمتره!
💢 در واقع ازدواج با هر فرد خوبی، تضمینکننده خوشبختی نیست.
یادمون باشه:
ما با شرایطِ اون افراد ازدواج نمیکنیم!
با خودشون هست که باید تناسب داشته باشیم!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
19.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فریادهای دلخراش مادری در رفح، پس از زنده سوزاندن مردم توسط رژیم حرامزاده
نالههایی که پایههای حکومت حکام عرب، بلاخص عربستان و اردن و مصر را سست میکند
#رفح
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ادمین_نوشت
باسلام خدمت شما عزیزان.
اخیرا در کانال شاهد بحث بین مخاطبین درمورد داستان "جدال عشق با نفس" بودیم.
این داستان مخالفان و موافقانی داشته که هرکدام دلایل خود را دارند.
لذا برآن شدیم که با برگزاری یک نظرسنجی درمورد ادامه یا توقف بارگذاری این داستان در کانال تصمیم بگیریم.
نظر شما درمورد این داستان چیست؟!
👇👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/7vfu6
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
❤️باید دخترا این راز هارو بدونن،
خیلی مهمه:))
هر کی پیشنهاد آشنایی میده قصدش ازدواج نیست.
یاد بگیر آسون به دست بیای جذابیتی نداری.
یاد بگیر به هیچ وعده ای تا وقتی که به شکل سند نباشه اعتماد نکنی.
یاد بگیر برای چی ناراحت باشی و برای چه چیزایی بیخیال باشی.
یاد بگیر از تنها شدن نترسی.
یاد بگیر به همین راحتی وابسته نشی اگه شدی قدرت جدا شدن رو داشته باشی.
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام ببخشید رمان جدال عشق ونفس چند پارت هست؟
خب اگه امکانش هست تا آخر بذارید
آخه خیلی زیباست
❤️
سلام واقعا راست میگه
❤️
بله ادامه بدید داستا ن و
❤️
سلام عزیز
حتما رمانو قرار دهید ت کانال حتما خیلی قشنگه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣شناخت من از ایشون توهم ذهنی منه یا واقعا هست ، چطوری به شناخت درست برسم❓🧐
❣سردرگمی در معیار ها چیه❓😩
❣یه کیس داشتم هر معیاری داشت عکسِش دراومد ‼️😂
👤استاد #محمد_برمایی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰ برکت وقت بعد از ازدواج✅
#ازدواج_و_خانواده
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پست_موقت
کانال استاد رشیدیان ایجاد شد.👇👇
🚩کانال ایتا امیر رشیدیان
🚩مدرس سواد رسانه و فضای مجازی
🚩کارشناس ارشد ارتباطات
🚩عضو شبکه مدرسان نهضت سواد رسانهای انقلاب
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/rashidianamir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهرتو،خورد گره با دل من تا به ابد
جان ز تن گر برود،عشق تو از آن نرود...
#عاشقانه_مذهبی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´