مجردان انقلابی
📒 کتاب «خاطرات سفیر» نویسنده: «نیلوفر شادمهری» خاطرات یک دختر ایرانی است، که در کشور فرانسه، هر چند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش یکم:
معیار من از نظر استاد
چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر. مهم ترینش اِنسَم پاریس بود. اِنسَم ها اکل های ملی ممتاز مهندسی هستند که اعتبار خیلی بالایی دارند. دانشجوی خوب و توانمند می گیرن و به اندازه کافی هم امکانات در اختیارش قرار می دن.
هزار تا فکر و خیال می اومد توی سرم و می رفت و ذوقم رو ده برابر می کرد. خیلی خوشحال بودم که می تونم دانشجوی اِنسَم باشم. چه قدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندی های علمی اش این قدر ارزش قائله. استادی که قرار بود استاد راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگه رو ببینیم. اون موقع ساکن شهر «توغ» بودم. با یه خانواده فرانسوی زندگی می کردم چیزی شبیه دختر خونده. رفتم یه بلیط رفت و برگشت گرفتم برای دو روز بعد.
یک ساعتی بود که رسیده بودم پاریس. جلوی در انسم بودم، یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل. رفتم تو. چند دقیقه بعد با راهنمایی برگه ای که توی بخش پذیرش و نگهبان داده بودن دستم، رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من را قبول کرده بود، یه خانم خیلی خیلی یخ و سرد. در زدم و خیلی مؤدب رفتم تو، با یه لبخند سلام کردم. به هر حال به اندازه ی کافی برای این که دانشجوی اون اکل بودم ذوق داشتم که قیافه سنگی استاد نتونه لبخندم رو بپرونه! استاد با یک نگاه مبهوت سر تا پایم را بر انداز کرد و بعد از یک مکث کوتاه جواب سلامم را داد. ازم خواست بشینم. شاید ده ثانیه به سکوت گذشت. منتظر بودم ازم سوال کنه، اگر چه همه چیز رو می دونست که قبولم کرده بود. سوابق تحصیلی من در دستشون بود، من هم خیالم از همه چیز به خصوص توان علمی و سطح تحصیلیم توی دوره های قبل، راحت راحت بود.
برای همین اتفاقا من بیشتر مایل بودم که ازم سوال کنه، از این که چه ایده هایی دارم، از این که چی توی سَرمه و چه جوری می خوام به نتیجه برسونمش. جواب همه ش رو آماده کرده بودم و داشتم فکر می کردم باید از کجا شروع کنم. خیلی خوشحال، منتظر شروع گفت و گو بودم که خانم دکتر، در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره می کرد، گفت:
«تو همین جوری می خوای بیای تو دانشگاه؟»
انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو! اما خب نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم:
«البته»
تلفن را برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمی دونستم کیه؟ آقایی که قیافه اش اصلا شبیه فرانسوی ها نبود. اما ژست و اداهایش چرا، اومد توی اتاق. دستش رو آورد جلو که دست بده. دستام رو روی هم گذاشتم و عذر خواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمی تونم با شما دست بدم. بعدها فهمیدم اون آقا، که معاون رئیس اون لابراتور بود، خودش یه مسلمون مراکشیه، از اون افرادی که اصرار دارن از خود اروپایی ها هم اروپایی تر رفتار کنن!
آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتند بیرون؛ اما به مدت فقط چند ثانیه. آقاهه یه جوری بود خدا رو شکر کردم که اون استادم نیست.
استاد اومد تو. بدون این که بخواد چیزی درباره ی من بدونه، گفت:
«فکر نمی کنم بتونیم با هم کار کنیم؛ به خصوص که تو هم می خوای این جوری بیای دانشگاه، غیر ممکنه اون هم توی انسم!»
توی سرم که تا چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرفای جور واجور بود یهو ساکت شد؛ اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می شنیدم.
بلند شدم. خیلی سخت بود؛ ولی دوباره بهش لبخند زدم. گفتم:
«ترجیح می دم عقایدم را حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم.»
گفت:
«هر طور می خوای!»
توی قطار موقع بر گشتن به شهر خودم، به این فکر می کردم که میزان دانش و توانمندی علمی ام چه قدر توی این کشور مهمه! خب البته این که موهام دیده بشه مهم تره! نمی دونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم:
«چته؟ اگر حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همین جوری یه چیزی پروندی که بی خود کردی دروغ گفتی؛ اما اگر قبول داری، بی خود ناراحتی. تو بودی و استاد. اما خدا هم بود ان شاءالله هر چی هست خیره.»
یه هفته بعد برای ثبت نام توی لابراتور «سه په ان ای» دانشگاه آنژه عازم شهر آنژه شدم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش دوم:
معمای چهار دست مردد
اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لابراتور، که یک خانم فرانسوی سبزه با چشم و ابروی سیاه و موهای کوتاه و سیخ سیخی بود و قبلا اومده بود تو ایستگاه قطار دنبالم، تصمیم گرفته بود من رو به بقیه معرفی کنه. توی راه پله ها همه ش به این فکر می کردم که چند تا مرد این جا هستند و لابد می خوان با من دست بدن و من باید چه طور رفتار کنم که نه اونا کِنِف بشن و ناراحت، نه بهشون بر بخوره، نه من حرامی انجام داده باشم.
خانم فراندون درباره ی طبقات و دپارتمان ها برام توضیح می داد و من همون طور که سرم رو براش تکون می دادم بدون این که بفهمم چی داره می گه، پیش خودم جملات رو برای توضیح دادن درباره ی نوع رفتارم با آقایون پایین و بالا می کردم. اول رفتیم اتاق رئیس لابراتوار، «سیمن غیشیغ»، که مدیر تز من هم بود. خانم فراندون اول وارد اتاق شد.
_«سیمن! این هم دانشجوی ایرانیمون!»
آقای غیشیغ اومد جلو. سلام کردم. دستش رو آورد جلو که دست بده. کلّ دو تا بندی رو که آماده کرده بودم به صورت دکلمه تحویلش دادم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی هست. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
این جور مواقع خودم بیشتر از همه وضعیت طرف مقابل رو درک می کنم. تصور کنید، توی یک جمع یه آدم محترم دستش رو می آره جلو که با شما دست بده و شما عذر خواهی می کنید و طرف دستش رو توی همون محوری که آورده جلو، با سرعتی دو برابر، می کشه عقب، دستش رو مشت می کنه، و بعد نمی دونه باید باهاش چه کار کنه و شما در ذهن اطرافیان، کم کم شبیه یه انسان بَدَوی می شید با یه گرز توی دست که اصول جهانی شدن و فرهنگ و تمدن جهانی رو نمی دونه.
آقای غیشیغ، بعد از این که باهام آشنا شد، ازم خواست وقتی با بقیه هم آشنا شدم برگردم پیشش تا با هم آشناتر بشیم. راه افتادیم به سمت طبقه ی سوم.
_ می ریم کجا خانم فراندون؟
_ می ریم اتاق استاد راهنمای تزت. دو تا استاد دیگه هم اون جا هستن که باید باهاشون آشنا بشی؛ بعد هم بقیه ی دانشجو های دکترا.
قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه ی پای راستم حس کردم. اون قدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.
وارد اتاق استادان شدیم. خانم فراندون معرفی فرمودن:
«این هروه هست، استاد راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم لابراتوره.»
و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به دستای جماعت!
هروه، پاتریک، هانری، و خانم منشی دوم، که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم، اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه. هروه دستش رو آورد جلو که دست بده. دکلمه ام رو شروع کردم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: «اُو که این طور! متوجه شدم.»
آقای استاد دوم، در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشه، داشت دستش رو می کشید عقب. خوشبختانه دو تا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم که ظاهرا طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو. عجب غلطی کردم! دوباره توضیح دادم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
آقای استاد دوم به سرعت دستش رو برد عقب و گفت:
«باشه. باشه. متوجه شدم»
رسیدم به خانم منشی دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذر خواهی کرد این مدلش دیگه واقعا نادر بود. دستم رو بردم جلو و گفتم:
«روز به خیر. گفتم که با آقایون نمی تونم دست بدم؛ یعنی با خانوما می تونم دست بدم؛ حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.»
دستش رو دوباره آورد جلو و گفت:
«آهان! بله متوجه شدم.»
آقای استاد سوم، که هم زمان با خانم منشی دستش رو کشیده بود عقب، وقتی دید با خانم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر داده ام و دوباره دستش رو آورد جلو.
_«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
وقتی از اتاق آمدیم بیرون، بهت رو توی صورتش دیدم و صدای خانم منشی دوم را شنیدم که می گفت:
«اوه خدای من چه قدر پیچیده بود!»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دوم: معمای چهار دست مردد اولین روز دانشگاه خانم فراندون، من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش سوم:
«خوش آمد گویی لعنتی»
اول مارس ۲۰۰۵ بود؛ اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکتال شدم. عجب خوابگاهی بود! خوشکل! یک سالن تلویزیون داشت که توش میز بیلیارد و فوتبال دستی هم بود و اگه جشنی بود، مثلاً تولد کسی، اون جا برگزار می شد. اتاق ها خیلی کوچک بودند، اما خب بد هم نبودند. یک آشپزخونه ی بزرگ داشتیم که تقریباً هم آشپزخونه بود، هم اتاق مطالعه، هم سالن کنفرانس.
عصر، رفتم توی آشپزخونه. یه جماعت دور میز بودن. یکی پرسید:
«تو جدیدی؟»
با خودم گفتم:
«سؤال رو تو رو خدا!»
و جواب دادم:
«آره»
پرسید :
«از کدوم کشوری؟»
وای چه قدر تند حرف می زد! اصلاً عادت به آهسته و شمرده حرف زدن ندارن.
دختری که سنش از همه بیشتر بود و نسبت به بقیه لباس نامناسب تری پوشیده بود خودش و دیگران رو بهم معرفی کرد:
«من اسمم نائله، اهل الجزایرم و مسلمونم.
این سیلوّن، فرانسویه. منصور اهل مایوت، مغی فرانسوی، مغیاما اهل مایوت، یاسمینا اهل مایوت، دینش اهل هند، ویدد الجزایری، ریاض الجزایری، و عمر هم از فلسطین.»
با خودم گفتم:
«ای بابا! این دخترا همه شون به جز مغی، مسلمون هستند و این قدر پوششون زننده ست؟»
کسی فامیلی کسی رو نمی دونست. همه هم دیگه رو با اسم صدا می کردن؛ می خواد رئیست باشه، می خواد پیش خدمتت باشه، یا هر کس دیگه. به هر کدوم سلام کردم و جمله ای گفتم که بفهمن از آشنایی با هر کدوم خوشبختم، خوشوقتم و خوشحالم. خلاصه هر جمله ای رو که توش «خوش» داشت و بلد بودم استفاده کردم.
به عمر، برای این که فلسطینی بود و موضع کشور ما درباره ی فلسطین خیلی ویژه است، چند تا «خوش» اضافه تر گفتم. اما عمر عجب آدمی بود! همون اول که گفتم ایرانی ام چپ چپ نگاهم کرد و اولین چیزی که گفت این بود:
«تو شیعه ای؟»
چشم تون روز بد نبینه! هنوز «آره» از دهنم در نیومده بود که شروع کرد:
«واسه چی شما می گید حضرت علی باید به جای پیامبر مبعوث می شد؟ این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو عزا کردید؟ خجالت بکشید! راه می افتید توی خیابون خودتون رو کتک می زنید که چی بشه؟ هان؟ کجای اسلام این جوری گفته که شماها این کارا رو می کنید؟»
همه اون کلمات کلیدی رو هم با لهجه ی غلیظ عربی فریاد می زد و ادا می کرد. خیلی ترسیدم به جان خودم!
خلاصه خیلی بد و بیراه گفت.
می بینید تو رو خدا! مثلاً روز اول بود. مثلاً من مسلمون بودم و اونا هم مسلمون بودند. این هم خوش آمدگوییشون بود؛ اون هم جلوی اون همه مسیحی، لاییک و هندو. تازه، بدتر از همه این که من باید می گشتم بعضی از کلمات خیلی تخصصی رو پیدا می کردم یا کلی توضیح حاشیه ای می دادم تا حالیشون بشه چی می خوام بگم. اما چاره ای نبود. بالأخره باید جواب می دادم. گفتم:
«اصلا این طور نیست که شما می گید. کی گفته شیعه ها این طور فکر می کنن؟»
و توضیح دادم که از نظر شیعه اصلا قرار نبوده کسی غیر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) جای ایشون باشه. گفت:
«درباره خلیفه ها چی فکر می کنید؟»
گفتم:
«ما معتقدیم که خلیفه ی اول ابوبکره، خلیفه ی دوم عمره، خلیفه ی سوم عثمانه و امام اول علی (علیه السلام)»
...و بعد تا می تونستم توضیح دادم مهم اینه که ما همه مسلمونیم. من وقتی مسلمونا رو می بینم خیلی ذوق می کنم و اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که ما چه قدر تشابهات فکری داریم. اما باعث تأسّفه که هر بار پیش اهل تسنن بودم اولین چیزی که به ذهنشون رسیده این بوده که اختلافات رو بکشن وسط. غالباً هم اطلاعات درستی از اهل تشیع ندارن و بر اساس اطلاعات مبهمی که از منابع غیر معتبر بهشون رسیده خیلی قطعی تصمیم می گیرن.
صدمه زدن به خود در مذهب من حرامه. علمای ما بارها مردم رو از این مسائل نهی کرده ن. شما از من ایرانی می پرسین چرا عراقیا این رفتارا رو دارن! خب، من هم درباره ی خیلی از رفتار های مردم ژاپن سؤال دارم؛ باید از شما بپرسم؟! اگه درباره ی عراقیا سؤال دارید، برید از خودشون بپرسید؛ همزبون هستید. من که نه همزبونشونم نه حتی یه بار پام به عراق رسیده.»
بعد به عمر گفتم:
«شما تا گفتید فلسطینی هستید، من چه عکس العملی نشون دادم؟
گفتم از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم. گفتم فلسطین برای ما کشور عزیزیه و مردم ما شما رو خیلی دوست دارن. گفتم که رهبر ما گفته فلسطین پاره ی تن اسلام است. اما شما چه طور با من برخورد کردید؟»
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش چهارم:
تقریبا کسی حرف نمی زد. نائل و ویدد دو تا دختر الجزایری، سر تکون می دادن. بقیه هم گوش می دادن. عمر با لحنی آروم تر گفت:
«خب اگه اون خودزَنی ها توی مذهب شما نیست، پس چرا توی ماه محرم یه سری شیعه قمه می زنن؟»
نمی دونید چه قدر از این سؤال بدم می آد!
گفتم:
«به همون دلیل که پوشش برای زن واجبه و رعایت نکردنش حرامه؛ ولی اغلب زنای اهل تسنن که من دارم توی فرانسه می بینم متأسفانه از فرانسوی ها بدتر لباس می پوشن. یه ماه و دو ماه هم نداره. تمام طول سال وضعشون اینه!»
آشپزخونه کلاً ساکت شد. صِدام توش می پیچید. کلی کیف داد! دیدم حالا که چند جفت گوش مفت گیر آورده ام چرا استفاده نکنم؛ واسه تمرین زبان فرانسه هم خوب بود. پس ادامه دادم:
«توی عربستان هم یادمه با وهابیون مشکل داشتیم اونا هم یه سری تصورات رو به عنوان عقاید شیعه واسه ی خودشون ساخته بودن و تا می تونستن به ماها بد و بیراه گفتن. اما من هیچ وقت نمی گم چون سنی های عربستان فلان جوری هستن، پس کلاً اهل تسنن این جوری هستن. با نحوه ی عملکرد و تفکری که از وهابی ها دیدم باید دیدِ خیلی بدی به اهل تسنن پیدا می کردم؛ اما می دونم که وهابی ها با شما فرق دارن. این رفتارهای شما هم مال عدم آگاهیتونه؛ همین! اما بدونید که تکرار این رفتارها فقط از اعتبار حرف خودتون کم می کنه و من دلم نمی خواد این اتفاق بیفته. چون شما مثل خواهرها و برادرهای مایید من دوست دارم جایگاه خوبی داشته باشید. چون همه مون مسلمونیم.»
حرفام تموم شد کسی چیزی نگفت، من برای این که داغی سرم و یخی دستام برطرف بشه رفتم توی سالن تلویزیون و یه کم قدم زدم. چه فشاری روی آدمه وقتی یک نفر باشی و طرف مقابل یک جماعت که تند تند سوال کنن.
از اون جا بر گشتم به اتاقم، اتاق شماره ۱۲ که فقط سه اتاق با آشپزخونه فاصله داشت وقتی می رفتم توی اتاقم شنیدم که از اتاق شماره ۱۴ یعنی همسایه م خیلی آروم صدای قرآن می آد. نمی دونم کی بود؛ اما هر کی بود آفرین!
.....🍀....
«ثاثیر دقیق کلمات بر نتیجه ی بحث»
این مورد دیگه جداً باعث خجالت بود! هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا آدم باید تلفظ یه کلمه ی ساده رو یادش بره.
خانم فراندون، منشی لابراتور که به اصرار خودش ملیکا صدایش می کردم، واقعاً زن مهربونی بود. هر روز ساعت ۱۰صبح بهم تلفن می زد که از توی اتاقم، طبقه ی سوم برم توی دفترش طبقه ی چهارم، تا با «لوغانس و اغنو» قهوه بخوریم؛ من چای، اونا قهوه. در همین حین از فرصت استفاده می کرد و درباره ی هر چی که به ذهنش می رسید حرف می زد.
از وقتی پای من به اون لابراتور رسیده بود، از اون جا که اولین و تنها ایرانی حاضر توی اون بخش بودم، به محض این که جماعت چشمشون به من می افتاد یاد سؤالات، انتقادات و پیشنهاداشون درباره ی ایران می افتادند و این خیلی اذیت کننده بود. چون اگه مجبور باشی هر جا می ری هی جواب پس بدی، واقعاً به اعصاب فولادین نیاز پیدا می کنی.
یکی از ویژگی های فرانسوی ها که من باهاشون سروکار داشتم این بود که طرف جمع بودن، نه طرف حق! یعنی اگه با شما تنها بودن، حق با شما بود. کافی بود دو تا فرانسوی کنارشون باشه؛ اون وقت مخالف شما می شدن. اینه که اصلاً نمی شد روی مهربونی و حمایتشون حساب باز کرد.
اون روز یکی از روزهایی بود که یه استاد محترم و حتی شاید خیلی محترم به جمع ما اضافه شده بود و با اصرار ملیکا مونده بود تا یه قهوه بخوره، بعد بره. ملیکا که علاقه ی زیادی به حرف زدن داشت، شروع کرد به صحبت:
_ «این خانم جوون دانشجوی جدید ماست. ایرانیه. گفتن نداره؛ واضحه که ایرانی ها عرب نیستن. فارس هستن. (چی چی واضحه؟ همه ی اینا رو خودم بهش گفتم خودش هم فکر می کرد ما عربیم!) چند روزی است که اومده به این شهر و این لابراتور رو خیلی دوست داره. (دروغ می گه! اینا رو من نگفتم. هر کی ندونه، شما می دونید که من آرزو داشتم دانشجوی انسَم باشم؛ نه اون جا.) و البته چون مسلمونه نمی تونه با آقایون دست بده. (باریکلا ملیکا! این یکی رو خیلی خوب و به موقع گفت.) استاد خیلی محترم گفت:
«خوشبختم! امیدوارم بهتون خوش بگذره.»
این غایت آمال العارفین مردم فرانسه است!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ششم: ساعت ۶ عصر از دانشگاه برگشتم خوابگاه. یک راست رفتم توی آشپز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش هفتم:
بدون این که هیچ توضیحی به هم بدیم نزدیک یه دقیقه می خندیدیم. هی از بالا چشم به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم؛ اون قدر که اشک هر دومون در اومد. چه قدر سخته توضیح دادن حسی که اون لحظه داشتیم و چه قدر پشت اون خنده ها حرف رَد و بَدل شد!
بعد از پاک کردن اشکامون، اَمبروژا ازم پرسید:
«تو با من دوستی دیگه؛ نه؟»
گفتم:
«معلومه»
و بعد برام توضیح داد که بیشتر بچه های فرانسوی ساکن خوابگاه از وقتی فهمیده ان آمریکاییه باهاش حرف نمی زنن.
اون روز اون قدر با هم حرف زدیم تا نگهبان شب اومد و ما رو از آشپزخونه بیرون کرد تا درش رو فقل کنه. ما هم از رو نرفتیم. تا نصف شب صحبتمون رو ادامه دادیم.
امبروژا نگران بود. از کشورش به شدت بدش می اومد. بهم گفت:
«می ترسم اگر وضعیت کشورم همین جور پیش بره. در آینده کسی حاضر نشه با بچه های من دوست بشه.»
حرفای اون برای من خیلی جالب بود و حرفای من برای اون. باورم نمی شد اینا رو دارم از زبون اون می شنوم؛ اون قدر که چند بار شک کردم شاید داره اَدا در می آره یا به هر دلیلی که من نمی دونم داره دروغ می گه. اما گذشت زمان بهم نشون داد که این طور نبوده.
چه قدر زود با هم دوست شدیم. چه قدر زود حس همدیگه رو فهمیدیم. چه قدر زود به هم وابسته شدیم. چه قدر زود با هم صمیمی شدیم.
.....🍀.....
«خداوند شکلات و بحث رو دوست داره»
توی راه خوابگاه از وسط جنگل چند تا گل خوشکل کَندم واسه امبروژا. مسیر میان بُر خوابگاه به دانشگاه از وسط جایی شبیه جنگل رد می شد. چند روزی بود که این کار رو می کردم. من زودتر از امبروژا می رسیدم خوابگاه. روی در اتاقش گل می چسبوندم و روی یه کاغذ یه جمله می نوشتم که معمولاً درباره ی مهربونی خداوند بود و اون رو می چسبدندم کنار گُلا. این طوری وقتی می رسید خوابگاه می فهمید من اومده ام و می اومد پیشم و می گفت:
«بریم یه چیزی بخوریم؟»
و همانا در عالم چه چیز برتر و بهتر از خوردن؟!
اما اون روز فرق داشت. با یه سری گل توی دستم رسیدم جلوی در اتاق امبروژا. روی کاغذ رنگی نوشتم
«خداوند خیلی خوشحال می شه وقتی بنده هاش شکلات می خورن و نیرو می گیرن تا با اون صحبت کنن. تو چی فکر می کنی؟»
و رفتم که برم توی اتاق خودم که فقط دو تا اتاق با اتاق امبروژا فاصله داشت چند تا گل و یه کاغذ رنگی روی در اتاقم بود و روش نوشته شده بود:
«با تشکر از خدای مهربون که ما رو به هم معرفی کرد.»
امبروژا اون روز زودتر از من رسیده بود سریع نمازم رو خوندم و رفتم دم در اتاقش.
با اَمبر (مخفف امبروژا ) توی آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم شکلات می خوردیم و درباره ی این حرف می زدیم که خدا چه لطفی کرده که من و اون توی یه خوابگاه هستیم که ریاض، یکی از آقایون الجزایری، اومد اون طرف ما پشت میز نشست و از من پرسید:
«شما اون روز با ویدِد در مورد اسلام حرف زدید؟»
- چی می گید هی از اسلام؟!
من هیچ کدوم از اون حرفا رو قبول ندارم. از مسلمونا هم بدم می آد. برای همین خودم مسیحی شدم.
خیلی ناراحت شدم؛ بیشتر از این که یه فرد مسلمون مسیحی شده بود و جلوی اَمبر داشت اون حرفا رو می زد. این خیلی بد بود. همیشه ترجیح می دم بحث بین مسلمونا در حضور پیروان ادیان دیگه نباشه. اصلا خوشایند نیست. خیلی هم جا خوردم چون فکرش رو هم نمی کردم اون آقا مسیحی باشه. رفتار خیلی موجهی داشت. اما به هر حال این موضوع مطرح شده بود. گفتم:
«خب حالا مشکل اسلام چیه؟»
گفت:
«مگه نه این که ادعا می کنید اسلام تکامل آورده و به پیشرفت بشر کمک می کنه؟ کدوم پیشرفتی رو شما مسلمون ها باعثش شدید؟ شما فقط مصرف کننده های علمید. ما تولید کننده ایم. (تولید کننده علم؟ الجزایر؟) درمان بیماری ایذر رو کی کشف کرد؟ مسلمونا یا ما؟»
پیش خودم بهش گفتم:
«خجالت بکش از خود بیگانه ی فرهنگی!»
و گفتم:
«شما چی رو به زندگی اضافه کردید که زندگی بهتر بشه؟»
کشف درمان بیماری های شرم آوری که کشورهای غیر اسلامی تولید کرده ن افتخار نداره؛ مگه این مشکلات از کشورهای مسلمون ظهور کرده؟ ما باید جوابگوی گندی باشیم که کشورهای غیراسلامی زده ن و الآن به کشورهای مسلمون هم رسیده؟ تازه نکنه شما خیال می کنید اونایی که دنبال راه حل این مسئله هستن به عشق مسلمون ها دارن در به در دنبال راه حل می گردن! نه خیر.
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش هشتم:
اونا دنبال راه حل هستن چون مشکل اصلی کشورهای خودشونه و به راه حلش احتیاج دارن. اگه خودشون میلیون میلیون مریض روحی و جسمی نداشتن هیچ وقت ککشون هم نمی گزید؛ وگرنه مگه کم مشکل توی کشورهای آفریقایی هست که راه حلش برای اونا فقط یه اشاره ی انگشته و دریغ می کنن؟ چه قدر از این بدبختیا رو خودشون باعث و بانی شده ن؟ همین کشور خود شما سال ها مستعمره ی چه کشوری بودید؟ یه کشور مسلمون! ببینید فرانسه چه بلایی سر الجزایر آورده که هنوز نمی تونه سر پا وایسه که هنوز دوستای الجزایری من حتی به آسفالت فرانسه غبطه می خورن. اگه فرانسه باعث این همه پیشرفت و ترقی و آرامش برای بشره، چه طور قطره ای از این آرامش و پیشرفت به الجزایر که بیخ گوششه نرسیده؟ بعد هم این که من خیلی دوست دارم بدونم کدوم بخش از آرامش بشر رو شما تامین می کنید؟ یه نگاهی به این مملکت بیندازید تلویزیون، سینما، پارک، در، دیوار، چه چیزی داره الگوی انسان معرفی می شه؟ اگه کمال انسان توی این رفتاراست که ما توی کشورمون باغ وحشای بزرگی داریم و من نهایت این ترقی رو قبلا دیده ام چی از آرامش توی خانواده باقی مونده؟ میزان ثبات خانواده چه قدره؟»
تازه فَکّم گرم شده بود و داشتم صفا می کردم که حواسم رفت به اَمبر. دست راستش رو زده بود زیر چونه اش و با حرفای من سر تکون می داد. بدجوری رفته بود توی بحر بحث.
ریاض گفت:
«خب خیلی از مسلمونا هم کارای اشتباه می کنن.»
- که چی؟
- خب فلان جا مسلمونا بد رفتار می کنن.
این طوری می گن، اون طوری می پوشن، این اسلامه که شما دارید؟
- نه وقتی این قدر اشتباه رفتار می کنن واضحه اونی که اونا دارن اسلام نیست، اما اینا خطای مسلموناست؛ به اسلام چه؟
- خب ما هم ممکنه اشتباه کنیم. پس یکسانیم.
دقت فرمودید؟ تا چند دقیقه ی قبل از اون، اینا بالاتر از ما بودن! بعد رسیدیم به این که ثابت کنه اونا هم سطح ما هستن.
- نه خیر این دو مورد که شما گفتید یکسان نیست ایدئولوژی اسلام نقص نداره. خطای مسلمونا اشکال مسلموناست. اگه کسی بخواد آدم خوب و متعهدی باشه و به اسلام عمل کنه، از فرش به عرش می رسه. اما در مورد شما اشکال اتفاقاً از ایدئولوژیه. حالا اگر کسی هم بخواد همه ی تلاشش رو بکنه تا به این ایدئولوژی متعهدتر باشه، بیشتر تو قعر فرو می ره. اما اگه منظور شما اینه که بالاخره یه جوری به مقایسه بین مسلمونا و سایرین راه بندازید، اشکالی نداره، منتها چون به قول شما هم مسلمونا خطا دارن و هم غیر مسلمونا، اسلام رو با بقیه ی ایدئولوژیا مقایسه کنیم. خب شما چندتاش رو می شناسید؟
- من؟ مسیحیت رو.
- باشه. برای مقایسه ی اسلام و مسیحیت بهترین کار اینه که قرآن رو با انجیل مقایسه کنیم. فقط گه گاه پدر روحانی، انجیل رو توی دستش می گیره که باهاش عکس بندازه. یعنی حقیقتش خود حضرت عیسی هم از این انجیلی که اینا دارن خبر نداره! اما اگه می گفت:
«حالا تو بگو.»
من می گفتم که باید از قرآن خبر داشته باشم که دارم. تازه پنج تا انجیل متفاوت رو چه طور و با کدوم معیار باید مقایسه کرد؟
خلاصه، همین جوری نگاهم کرد و هیچی نگفت. من هم گفتم:
«به نظر می رسه شما نمی دونید. من فکر می کنم بد نیست اول با دین خودتون آشنا بشید، بعد قصد کنید اسلام رو با مسیحیت مقایسه کنید!»
بحث تموم شد. بعد از رفتن اون آقا، امبروژا درباره ی انجیل ها از من پرسید و یه کم در این باره صحبت کردیم.
وقتی از آشپزخونه بر می گشتیم توی اتاقم، در اتاق شماره ی ۱۴، اتاق همسایه ی قرآن گوش کُنم، باز بود و من برای اولین بار همسایه ام رو توی اتاقش دیدم. همون آقا بود؛ ریاض! خیلی جون کَندم تا جلوی تعجبم رو بگیرم، سرش رو انداخت پایین و لبخند زد. گفت:
«ببخشید. یه روزی جلوی همین خانم مسیحی یه نفر از من همون سوالا رو پرسید و من نتونستم جواب بدم. فقط خواستم یه نفر جوابش رو داده باشه.»
نمی دونم چرا خدا می خواست توی همه ی اون بحثا امبروژا هم حضور داشته باشه. خدا عاقبش رو به خیر کنه!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش هشتم: اونا دنبال راه حل هستن چون مشکل اصلی کشورهای خودشونه و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش نهم:
«روز اعتصاب - مستند آرته»
صبح راه افتادم برم مرکز شهر چند تا کار اداری انجام بدم و خیلی زود برگردم دانشگاه. یه سر رفتم بانک. یه سری هم به اداره ی تأمین اجتماعی زدم. یه نظارتی هم به کار فرمانداری نمودم تا مطمئن بشم همه ی کارمندها سر کارشون هستن و کاراشون رو انجام می دن و پیگیر امور خلق الله هستن. چه قدر خیالم راحت شد وقتی همه قول دادن در غیاب من هم همون قدر کار کنن که در حضور من!
کارم تموم شده بود. داشتم تصمیم می گرفتم که اراده کنم و برم دانشگاه. همون طور که می دونید ما خدا نیستیم و بین تصمیم و اراده مون فاصله است و گاه ممکنه یه فروشگاه خوشکل این فاصله رو تا نیم ساعت زیاد کنه. که متوجه شدم خیابونا بیش از حد معمول شلوغ هستن، توی ایستگاه اتوبوس پر از مرد و زن و ریز و درشت بود. همه به ته خیابون نگاه می کردن و منتظر اتوبوس بودن.
اون روز، روز اعتصاب بود. فرانسوی ها، به گفته ی خودشون قهرمان اعتصاب در جهان هستن. اون قدر تعداد اعتصاب در سال زیاده که همه بهش عادت کرده ن. اعتصاب کارمندان راه آهن علیه دولت، اعتصاب پست علیه پست، اعتصاب مردم علیه سگ ها، اعتصاب سگ ها علیه استخوان، اعتصاب دولت علیه ملت، اعتصاب اعتصابگران علیه چیزی برای اعتصاب. خلاصه، اون روز هم روز اعتصاب راننده های اتوبوس بود؛ لابد علیه اتوبوس ها!
ملت هم سرگردون توی کوچه و خیابون در به در دنبال یه لقمه اتوبوس، بدون فحش دادن و بد و بیراه گفتن. گفتم که؛ اون جا اعتصاب بخشی از زندگی عادی مردمه.
به هر حال من داشتم از این ماجرا به شدت متضرر می شدم. اون روز، روز جلسه ی لابراتور بود. من باید به هر شکلی بود خودم رو تا ساعت ۱۱ می رسوندم دانشگاه. اما اتوبوس کجا بود؟
یه دفعه چشمم به یه اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده، اتوبوس رو خاموش کرد و سوت زنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو، سلام کردم. و گفتم:
«عذر می خوام. امروز اتوبوس نیست؟»
گفت:
«نه. امروز اعتصابه.»
دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ به خصوص که داشتم متضرر می شدم و ناخواسته در زنجیره ی نتایج اعتصاب دخیل شده بودم.
گفتم:
«ببخشید می شه بدونم برای چی راننده ها اعتصاب کرده ن؟»
راننده ی اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت:
«این یه موضوع ملّیه. به خارجی ها ارتباطی نداره»
- (آفرین ور پریده! از این حس ملی گراییت خیلی خوشم اومد بی تربیت!)
خب، دیگه چی باید می گفتم؟ هیچی!
اما واقعا این حس دوگانه ای که توی پرانتز نوشتم سراغم اومد، اگر چه جواب بی ادبانه ای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن می کنه وقتی مقابل یه خارجی قرار می گیره بهش حق نمی ده که بخواد حتی وارد دعواهای ملی بشه. واقعاً از این کارش خیلی خوشم اومد. من اگر جای رئیسش بودم، حتما تشویقش می کردم.
پای پیاده و خیلی دیر رسیدم دانشگاه. ارائه ی گزارش کارم موند برای دفعه ی بعد. ظاهراً یه خبرایی شده بود و من چون دیر رسیده بودم نمی دونستم. اما همه به شدت خوشحال بودن. سیمن همه ی اعضا رو به یه جشن دعوت کرده بود. صحبت از این بود که به محض دریافت ابلاغیه باید این موفقیت رو جشن گرفت. بعد هم گفت که هفته ی بعد برای اتفاق مهم همه تون رو خبر می کنم. من که چیزی سر در نیاوردم. از هر کس هم که می پرسیدم می گفت:
«حالا که دیر اومدی وایسا تا هفته ی بعد شگفت زده بشی!»
چهارشنبه عصر توی خوابگاه در حال گرم کردن شیر کاکائو بودم که ویدد اومد و بهم گفت که تلویزیون داره یه برنامه درباره ی ایران پخش می کنه. وای.
این «وای» برای این بود که اون جا هیچ برنامه ای رو برای معرفی مثبت ایران که هیچ حتی برای معرفی اون چه هست پخش نمی کنن. یقین داشتم جلوه های جدیدی برای ضایع کردن وجهه ی ایران کشف کرده ن و خدا می دونست چه مزخرفاتی رو می خواستن از شبکه آرته نشون بدن. نمی فهمیدم چرا خیلی ها فکر می کردن اون شبکه هنریه؛ در حالی که کاملا خطوط سیاسی رو دنبال می کرد.
توی اتاق تلویزیون بودم؛ شیر کاکائو در دست، شکلاتی برپا و دو چشمم دِگران می پاپید! خیلی از بچه ها بودن. بعضیاشون هم از روی کنجکاوی، برای این که بدونن کشور دوست جدیدشون چه شکلیه، اومده بودن. یه فیلم مستند بود. از محلات خیلی خیلی فقیرنشین فیلم برداری کرده بودن؛ از بچه هایی که وایساده بودن جلوی دوربین و زل زده بودن به لنز و گریه می کرده ن که شده بود نماد بدبختی مملکت. یه تعداد از مردم هم سفره ی دلشون رو برای فیلمساز خارجی وا کرده بودن و چندتا دختر و پسر با پوشش خیلی ناجور و روشن فکرانه توی یه خونه از نبود آزادی، و نه جمهوری اسلامی و حتی استقلال می نالیدن.
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش دهم:
مصاحبه گر کاملا حق به جانب و صاحب اختیار ازشون سؤال می کرد و اونا کاملاً مطیع و با حسرت جواب می دادن. ته جواباشون من یکی فقط یه جمله دریافت می کردم:
«حالا با این حرفا که زدیم امکانش هست شما خدایان خوشبختی و سعادت کاری برای کشور ما انجام بدید؟ و حتی گور بابای کشور، نمی شود برویم از این ولایت من و تو؟!»
چه قدر ناراحت کننده بود. نمی دونم توی دل بچه های مسلمونی که احساس خیلی خوبی به ایران داشتن و بارها گفته بودن ایران، به عنوان یه کشور مسلمون، با این همه پیشرفت، افتخار اونا محسوب می شه چی گذشت. فکر کردم حتماً شب دوباره سر صحبت باز می شه و از من درباره ی اون چه دیدن می پرسن. من چی باید می گفتم؟ با خودم گفتم:
«عیبی نداره بهشون می گم که توی هر کشوری همه جور آدمی هست. افراد ناراضی هم هست. ایده آل این افراد وضعیت امروز مردم فرانسه است. مهم ترین اولویت زندگیشون اولویت زندگی غربیه. البته این رو هم نباید ندید گرفت که این فیلم برای تخریب ساخته شده نه برای نشون دادن واقعیت؛ وگرنه چرا کسی درباره ی درصد تعداد این قشر از اجتماع صحبت نمی کنه؟ اینا اکثریت مردم ما رو تشکیل نمی دن. ضمن این که هیچ کس مدعی نیست توی ایران مشکل وجود نداره. گرونی هست. سختی زندگی هست. هیچ وقت کشور من کشور دیگه ای رو نچاپیده که با پولش خودش رو آباد کنه و مردمش رو پولدار. همیشه کشور ما تحریم بوده و این خودش خیلی از مشکلات رو باعث می شه. اما همه ی این مشکلات به اون چه به دست آورده ایم می ارزه.»
و از همین حرفایی که برای ما ایرانی ها عادی و تکراریه؛ اما برای اونا جدید و جذابه.
وسط فیلم با یه خانواده ی عادی پر جمعیت هم مصاحبه کردن که هیچ نصیبی از امکانات مدرن و تجهیزات زندگی نبرده بودن و همچین جواب مصاحبه گر رو دادن که کیف کردم.
آفرین! واقعا زنده باد! خیلی محکم تر از زنده باد. چیزی در حد «باید تو زنده بادی!»
و دست آخر، فیلم مستند سخنرانی یه خانم وکیل ایرانی که مفتخر به دریافت یه جایزه از یه سازمان گُنده شده بود. چه قدر دردناک بود! خانم وکیل توی دانشگاه کلمبیا صحبت می کرد و همه دست می زدند؛ همه ای که از شنیدن حرفای دلشون از زبون خانم وکیل به وجد اومده بودند.و خانم وکیل هر بار با شنیدن صدای کف زدن حضار بیشتر مطابق خواست اونا سخن می گفت، شاید برای این که صدای کف زدن بلندتر بشه. خانم وکیل، در حالی که فریاد می زد گفت:
«من از همه ی شما روزنامه نگارها و آزادی خواها می خواهم که به داد زنان و کودکان ایرانی برسید.»
کاش در دروس رشته ی حقوق مؤکداً بنویسن که وکیل مدافع باید دفاعیه رو به قاضی عادل ارائه کنه، نه به قاتل.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دهم: مصاحبه گر کاملا حق به جانب و صاحب اختیار ازشون سؤال می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش یازدهم
«عدو شود سبب خیر!»
چرا اون روز عصر اون جوری شد؟ چرا اون دختر اون جوری رفتار می کرد؟ اصلا نمی فهمیدمش.
نائل رو می گم. گفته بودم که یه دختر الجزایری مسلمون بود. سنش از همه ی ما خیلی بیشتر بود. البته از خودش نمی شد پرسید چند سالشه. بعید می دونم بیشتر از بیست یا بیست و پنج می گفت! اما دوستش، ویدد، که اون هم ملت نائل بود و شبانه روزشون رو با هم می گذروندن، می گفت که سی و پنج سالشه. خانم نائل همونی بود که نوشتم خیلی نامناسب لباس می پوشید.
مسلمون بود. روزه می گرفت. نماز رو اگه وقت داشت، می خوند. معتقد بود گوشت برای خوردنه، چه حلال چه حرام.
به حجاب اعتقادی نداشت. معتقد بود پیامبر وقتی از خونه بیرون می رفتن خیلی زیبا بودن بنابراین برای پیروی از ایشون همیشه زیبا از اتاقش بیرون می اومد! معتقد بود زیبایی توی فرانسه همون چیزی معنی می شه که فرانسوی ها معتقدن؛ برای همین غالباً لباس هایی می پوشید که برای جلوگیری از اسراف که اون هم از توصیه های دینیه برای دوختنش خیلی خیلی کم پارچه مصرف کرده بودن (!) و به این ترتیب تونسته بود بین پیامبر و لاییسیته ارتباط برقرار کنه!
اگر چه لنز آبی خریده بود و موهاش رو طلایی کرده بود و دو برابر فرانسوی ها به فرانسه عشق می ورزید، خیلی راحت می شد فهمید که فرانسوی نیست؛ چون اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارای التقاطی دیده نمی شه.
از یاسمینا، یکی از دخترای مایوتی، شنیده بودم که نائل عقده یه نفر توی الجزایره و قراره وقتی برمی گرده مراسم ازدواج بر پا کنن. ناراحت می شدم وقتی جلوی همه از همسرش بد می گفت و اصرار داشت یا کسی نفهمه متأهله یا بفهمه که هیچ اصراری برای موندن با همسرش نداره. یه هفته ای بود که یه دوست پسر مراکشی پیدا کرده بود و اون آقا هم به جمع میز شام نائل اضافه شده بود.
یه روز عصر، توی آشپزخونه داشتم فکر می کردم چه چیزی می شود برای شام درست کرد که سیب زمینی با مایونز هم نباشه؛ اما هیچ قصد آشپزی نداشتم. نائل داشت توی آشپزخونه برای خودش و مهموناش شام درست می کرد. دوست پسرش هم توی آشپزخونه بود. منصور، که پسر عموی یاسمینا هم بود، داشت یه گوشه به سبک مایوتی ها موز حلقه حلقه می کرد. ویدد، عمر، یاسمینا و خیلیای دیگه هم بودن. نائل، بزرگ اون جمع و عقل کل محسوب می شد و تقریبا همه ازش اطاعت می کردن. خیلی درشت هیکل بود؛ لازم و کافی برای ترسیدن! بیانی قوی هم داشت. کافی بود چند تا بی احترامی هم وسط بیاناتش بگنجونه تا ببینید که بهتره باهاش دهن به دهن نشید! خودش می گفت قبلا در الجزایر گوینده رادیو بوده.
مسلمونا برای هر کاری، به خواست خود نائل باهاش مشورت می کردن و من این رو از غرایب آخر الزمان می دونم! البته وقتی هم کسی ازش کمک می خواست خیلی مهربون بهش کمک می کرد این صفت خیلی عالیه.
امبروژا هنوز نیومده بود و من منتظرش بودم. نائل از همان دور، پای گاز، بلند رو به من گفت:
«نیاز نیست غذا درست کنی، امروز مهمون ما! بیا سر میز ما بشین.»
-دستت درد نکنه! خیلی ممنون. خیلی لطف داری. مطمئناً دست پخت شما خیلی خوبه. اما من باید منتظر امبروژا باشم. شما بفرمایید شروع کنید.
نائل دو طرف لُباش رو داد پایین و وسطش رو داد بالا. با حالت تاسف سرش رو تکون داد و به عربی رو به دوست پسرش یه چیزایی گفت که نفهمیدم.
منصور، بشقاب موزای حلقه شده رو برده بود پای گاز و داشت دونه دونه توی روغن سرخشون می کرد. امبروژا رسید؛ با سینی وسایل آشپزیش. چه قدر وقتی اون دختر رو می دیدم خوشحال می شدم؛ اون قدر که خوشحالی ما دو تا رو همه می فهمیدن!
-سلام
-سلام کجا بودی بابا؟
-خیلی چیزا باید برات تعریف کنم.
-درباره چی؟
-خودم، خدا و یه دعای تازه که امروز یاد گرفتم!
-خب بگو
-نه اول یه چیزی بخوریم، حرفام زیاده!
نشست رو به روی من و شروع کرد به خرد کردن پیاز، هر چی از بوی پیاز سرخ کرده خوشم می آد، از پوست کندش بدم می آد، اشکم در اومد. به امبر گفتم:
«ببین هر وقت قسمت گریه دار حرفات تموم شد، قسمت خنده دارش رو تعریف کن!»
غش غش خندید و گفت:
«آه متاسفم دوست من! خیلی دردناکه می دونم اما خودت می بینی که روی هیچ میزی خالی نیست.»
اون طرف تر یه جای خالی دیدم امبروژا هم دید سریع حرفش رو ادامه داد:
«اگر باشه هم نمی رم. می دونی که تحمل دوری از تو رو ندارم!»
از وسطای حرف امبر نائل سمت من اومد. امبروژا ساکت شد و نائل با لحنی کاملاً عاقلانه به من گفت:
«مگه تو مسلمون نیستی؟»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش دوازدهم:
- چرا.
- سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون توی این خوابگاه هست و تو یه مسیحی رو برای دوستی ترجیح می دی؟ سبحان الله! من در عجبم.
وای چرا اون حرف رو زد؟ اون هم جلوی امبروژا! یعنی چی؟ مثلا یه ارشاد دینی بود؟ جلوی دوست پسرش خواست یه چشمه اسلام شناسی بیاد؟ اصلا گیرم کار من اشتباه، نمی تونست جایی بدون حضور امبروژا در این باره صحبت کنه؟ خیلی ناراحت شدم. امبر، در حالی که چاقو توی یه دستش بود و پیاز توی دست دیگه ش، همچنان به کارش ادامه می داد؛ اما خیلی کند تر از قبل. پیاز فقط بهانه ای شده بود برای این که خودش رو مشغول نشون بده و وانمود کنه که اصلاً حرفای ما دو تا رو نشنیده. همون قدر بلند، که نائل حرفش رو زد، جواب دادم:
«دین اسلام می گه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید من امبروژا رو دوست دارم چون من رو به یاد خدا می اندازه، چون خدا دوستش داره، چون خدا رو دوست داره، و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه.»
نائل جوابی نداد؛ یعنی چیزی به فرانسه نگفت که طرفش من باشم. غر زد و به عربی یه چیزهایی زیر لب گفت.
منصور کاملاً بی اعتنا به وقایع اتفاقیه، ظرف پر از موزای سرخ شده ش رو آورد و به امبروژا و من تعارف کرد. امبروژا سرش را آورد جلو. یه لایه ی اشک توی چشماش بود. آروم ازم پرسید:
«اینی رو که گفتی واقعا دین اسلام گفته؟»
- آره من دروغ نگفتم.
- خب می دونی در واقع توی دین من چیزی در این باره گفته نشده؛ اما فکر می کنم درستش همینه که اسلام گفته. برای همین هم دوست دارم که ما خیلی با هم دوست باشیم و زیاد با هم صحبت کنیم
و بهم لبخند زد؛ عمیق تر از همیشه. بهش لبخند زدم؛ مطمئن تر از همیشه.
یه قطره اشک می تونه در اثر پوست کندن یه پیاز باشه یا یه حس خیلی عمیق درونی. اما چه قدر تشخیصشون از هم آسونه!
گفتم:
«چه قدر این پیازا چشم رو می سوزونه!»
گفت:
«آره خیلی!»
.....🍀.....
«...وَ یُرزُقهُ مِن حَیثُ لا یحتَسِب»
سیمون، رئیس لابراتور با یه ایمیل به همه خبر داده بود که اون روز جلسه توی رستوران برگزار می شه تا ضمن این که اخبار جدید رو به اطلاع می رسونه اون اتفاق بزرگ و مهم و استثنایی رو هم جشن بگیریم. کدوم اتفاق؟ همون که من به علت شرکت توی مراسم پرشکوه اعتصاب رانندگان اتوبوس دیر رسیدم و نفهمیدم.
ساعت ۱۲ قرار بود با استادم و بقیه بریم به آدرسی که سیمون گفته بود. دیدم هنوز دو ساعت وقت دارم و چند تا کار هم دارم که باید از طریق ملیکا، منشی لابراتور، انجام بدم.
با ملیکا خیلی خیلی دوست شده بودم. یه دختر داشت به اسم ایزابل. سنش از من یه کم کمتر بود. به رسم دخترای فرانسوی، که تربیت شده ی مادران فرانسوی هستن به مامانش محل نمی گذاشت و مامانش، به سبک مامانای فرانسوی، هم از اون وضعیت خوشحال نبود هم فکر می کرد حقی در قبال بچه ش نداره که بخواد انتظاری داشته باشه. نتیجه این شده بود که برای من محبتی کاملاً مادرانه خرج می کرد. همه کار برام انجام می داد و می گفت:
«وقتی صبح تا شب جلوی رایانه و کتاب و مقاله ای، باید چیزای شیرین بخوری. چون برای مغز مفیده»
چند بار هم بهم گفته بود:
«با ماشین بیام دنبالت ببرمت گردش.»
من هم دوستش داشتم و هر کاری از دستم بر می اومد براش انجام می دادم.
توی دفتر ملیکا یه دانشجوی فرانسوی داشت یه برگه رو امضا می کرد. وارد شدم. گُل از گُل ملیکا شگفت!
- بیا... بیا جلو ایرانی کوچولوی من! (فرانسوی ها به همه چی می گن کوچولو، در واقع برای هر چیزی که عزیز یا کوچک باشه لفظ کوچولو رو استفاده می کنن. حتی اگه بزرگ ترین فیل دنیا باشه)
خب، چی شده؟ چی می خوای؟
- ملیکا یه فرمه که باید پُرش کنم. مهر و امضای لابراتور رو هم می خواد. باید بدمش به تو، نه؟
- آره بشین همین جا تا این آقای جوون بره؛ خودم انجامش می دم.
نشستم روی صندلی، آنتونی، که سال بالایی منه، همراه آقای غوآیه وارد شدن. آقای غوآیه مسئول امور آموزشی دپارتمان بود؛ یه فرانسوی شصت و چهار و پنج ساله. قدش بلند بود و شکم خیلی بزرگی داشت. خیلی غلیظ و با یه لحن جالب فرانسه صحبت می کرد. اون قدر به سلامتیش اهمیت می داد که اطرافیان از کاراش با خنده یاد می کردن. قهوه که فرانسوی ها حداقل روزی یه بار می خورن نمی خورد به این دلیل که برای قلب ضرر داره. شیرینی هفته ای یکی دو بار می خورد و هر بار هم اول با ماشین حساب حساب می کرد ببینه میزان چربی و قندش چه قدره تا از یه حدی بیشتر نشه. ظاهرا میزان نمک غذاش رو هم روی ترازوی آشپزخونه اندازه می گرفت و بعد مصرف می کرد.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دوازدهم: - چرا. - سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون تو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش سیزدهم:
...اگر یکی از اطرافیان سرما می خورد، چند روز سعی می کرد طرف رو اصلاً نبینه و خودش هم داروی سرماخوردگی مصرف می کرد تا جلوی هر احتمالی رو برای مریضی بگیره! خیلی کارای دیگه هم انجام می داد که بر عکس بقیه به نظر من اگر چه در اون حد عجیب بود، مسخره نبود.
ملیکا داشت فُرم من رو می خوند، یه دستش به گردنبندش بود و آویزش رو هی این ور و اون ور می کرد. آقای غوآیه با اشاره به اسم نوشته شده روی یه تیکه ورق گفت:
«ملیکا! از بین پرونده ی دانشجوهای ارشد، پرونده ی این آقا رو بده. نمی دونم چرا کارای این دانشجو این قدر گره خورده این هم جزء بدشانسای روزگاره.»
ملیکا سرش رو بلند کرد و با اشاره به من گفت:
«برای این که افسردگی نگیری، بهت می گم که عوضش کارای ایرانی کوچولو لابراتور اون قدر سریع پیش می ره که باور کردنی نیست.
حتی برای پیچیده ترین کارا هم یه روز وقتش تلف نشد. ایناها... این هم فرمی که از اِکُل دکترا براش فرستادن... کاراش تموم شد... به همین سرعت... واقعا این دختر خوش شانسه.»
آقای غوآیه به فُرمای من نگاه کرد و گفت:
«ببینم تو شاید جادوگری بلدی یا این که روزا، وقتی از در خونه می آی بیرون، وِرد می خونی خب به من هم یاد بده وِردت رو.»
خندیدم و گفتم:
«آره، خدا رو شکر کارام خیلی راحت و سریع پیش می ره. ما ایرانیا یه مثل داریم که می گه: «شکر نعمتت نعمتت افزون کند» فقط هر کدوم از کارام که انجام می شه خیلی خدا رو شکر می کنم. این هم از ورد.»
آقای غوآیه با یه خنده ی بلند و تمسخر آمیز گفت:
«هاها... من که خدایی نمی بینم ملیکا رو می بینم... اونی که باید ازش تشکر کنی ملیکاست نه خدا.»
گفتم:
«یقیناً از ملیکا هم برای همه ی کمکاش ممنونم. اما پشت کُمکای ملیکا اراده خدا رو می بینم.»
گفت:
«اوه... یه کم این چیزایی رو که می بینی به من هم نشون بده، بلکه ما هم این خدا رو دیدیم.»
کی با تلفن تماس گرفت تا تو بدونی کجا باید بری مدارکت رو تحویل بدی؟
ملیکا!
کی خوابگاه تو رو پیگیری کرد؟
ملیکا!
کی اومد دنبال تو، روزی که از شهر «توغ» اومده بودی، و بعد به قول خودت اون قدر راحت و بی زحمت همه ی وسایلت رو منتقل کردی خوابگاه؟
ملیکا!
ملیکا این کارا رو برای هیچ کس انجام نمی ده این مدت این خدایی که می گی کجا بود؟»
گفتم:
«کی از اساس ملیکا رو سر راه من قرار داد؟
کی این حس محبت به من رو در ملیکا گذاشته تا به قول شما کارایی رو که برای هیچ کس انجام نمی ده برای من انجام بده؟»
- شانس
- شانس چیه؟ شانس یعنی چی؟ چه کاره است توی زندگی؟ قدرتش چه قدره؟
محدوده ی نفوذش تا کجاست؟
- و تو می گی که این خداست؟
- من معتقدم همه چی دست خداست و دقیقاً این خدا بوده که همه ی این کارا رو به واسطه ی ملیکا انجام داده هیچ شکی هم در این مسئله ندارم.
- اما من معتقدم «خدایی» وجود نداره.
این مزخرفات رو آدما ساخته ن برای این که از مرگ می ترسن.
با دهن کجی و خیلی بی ادب ادامه داد:
«می خوان فکر کنن بعد از مرگ هنوز زنده هستن و می رن پیش خداشون و از این چرت و پرتا. شما همه تون از مرگ می ترسید که این حرفا رو می زنید.»
با حالت عصبی حرف می زد و هر دو دقیقه یه بار با دهن کجی، مثل بچه ها از قول ما معتقدان به خدا، جملاتی سر هم می کرد و می گفت. پرسیدم:
«شما چی؟ شما از مرگ نمی ترسید؟»
- نه! از چی باید بترسم؟
- دوست ندارید همیشه توی این دنیا باشید؟
- چرا دوست دارم. برای همین دارم نهایت لذت رو می برم. مثل تو هم خودم رو اسیر یه سری باید و نباید بی خود نمی کنم.
- و با این همه علاقه روزی که بمیرید...
- کی گفته که من می میرم؟
- نمی میرید؟ ضد مرگید؟ نامیرایید؟
- می تونم باشم (!) من اهل مطالعه م. ضمن این که خودم یه شیمیدانم. آدما در اثر بیماری یا حوادث می میرن. من اگه مواظب سلامتی خودم باشم و جوانب احتیاط رو رعایت کنم، وقتی هیچ علت برای مرگم نباشه، چه طور و چرا باید بمیرم؟ شما فکر می کنید چون همه می میرن، پس شما هم می میرید. اما این ناشی از عادت شماست.
چنین حرفایی از یه آدم به اون سن خنده دار بود! گفتم:
«پس این شما هستید که از مرگ می ترسید. وقتی بمیرید، دیگه هیچ کدوم از لذّت های این دنیا رو ندارید. اصلا دیگه شما وجود ندارید، دلتون هم نمی خواد بمیرید؛ پس دارید همه ی تلاشتون رو می کنید که هیچ وقت مریض نشید و اتفاقی هم براتون نیفته تا نمیرید.
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش چهاردهم: ...ضمن این که شما هم خودتون رو اسیر یه مشت باید و نباید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۱۵:
«جایی برای زندگی»
یه شب طبق معمول اون روزها دوباره بحث باز شد. عمر می گفت:
«آمریکا گفته تا ماه جون به ایران حمله می کنه. نظرت چیه؟! شوخی هم نداره. به عراق هم گفت حمله می کنه و حمله کرد. حالا نوبت شماست. تو چی می گی؟»
تو رو خدا چه سوالایی از آدم می پرسن! مثلا یعنی انتظار داشت چی بگم؟ بگم نه، من می رم راضیش می کنم حمله نکنه؟!
گفتم:
«بی خود گفته!»
- چی چی رو بی خود گفته؟ می آد پدرتون رو در می آره. می خواید بشینید نگاه کنید؟
- من نگفتم، به فرض، اگه یه روزی کشوری به ما حمله کنه ما می شینیم نگاه می کنیم. گفتم بی خود گفته! چون مدت هاست دلش می خواد به ما حمله کنه. اگه می تونست، تا حالا حمله کرده بود. ایران نه عراقه نه افغانستان.
- حالا فرض کنیم آمریکا و چندتا کشور همه با هم یهو حمله کنن(!).
- مگه نکرده ن؟ شما فکر می کنید عراق وقتی به ایران حمله کرد تنها بود؟ تجهیزاتش مال خودش بود؟ پس بُمبای شیمیایی آلمانی توی ارتشش چه کار می کرد؟ همین آمریکا و فرانسه و آلمان و خیلیای دیگه نبودن که تجهیزش می کردن و توی همون موقع ما تحریم بودیم؟
سیلوَن، پسر فرانسوی که دانشجوی دکترای تاریخ هم هست داشت به حرفای ما گوش می داد، گفت:
متأسفانه دولت فرانسه سیاسَتای احمقانه ای رو دنبال می کرد. بعد خجالتش موند برای مردم فرانسه.»
وسطای حرف سیلون، امبروژا هم رسید. نشست سر میز و با خوشحالی گفت:
«اوه چه خوب رسیدم! درباره ی چی حرف می زدید؟»
عمر گفت:
«درباره ی این که رئیس جمهورتون گفته می خواد به ایران حمله کنه و این کار رو می کنه.»
انگار یه کاسه آب یخ ریختن روی امبروژا.
خوشحالیش را قورت داد و گفت:
«اون رئیس جمهور من نیست.»
رو به عمر گفتم:
«نه حمله نمی کنه. برای اون همین قدر که تهدید کنه و بعضیا جدی بگیرنش و سرش بحث کنن و بترسن کافیه.»
عمر گفت:
«مثل این که متوجه نیستی! آمریکا بزرگ ترین قدرت دنیاست. اگه اشاره کنه، همه بدبخت می شن؛ حتی شما.
خود بوش گفته اگه ایران سر مسئله ی هسته ای تسلیم نشه، بدبختش می کنیم.»
گفتم:
«خوشبختی و بدبختی رو آمریکا واسه ما تعریف نمی کنه که حالا با حرف اون ما بدبخت شیم. رئیس جمهور آمریکا هم عادت کرده حرف بی خود بزنه.»
عمر از امبروژا پرسید:
«تو چی می گی؟ بوش گفته تا ماهِ جون حتماً به ایران حمله می کنه.»
امبروژا گفت:
«خب در واقع مامان جورج هیچ وقت بهش یاد نداده که دروغ گویی کار زشتیه!»
از جوابش خیلی کیف کردم و توی دلم قاه قاه خندیدم. ملیت های مختلف جمع شده بودن دور میز و درباره ی موضوع شیرین حمله به ایران صحبت می کردن.
عمر دوباره گفت:
«به هر حال به نظر من نباید جلوی آمریکا وایسید. تأثیر خوبی نداره(!). همه می گن ایران با صلح مخالفه؛ چیزی که الآن همه بهش نیاز دارن.»
گفتم:
«همه می گن؟ همه یعنی کی؟ این همه ای که می گی به حقارت می گن صلح. ما به عدالت می گیم صلح. تازه متصدی اجرای این صلحی که می گی کیه؟ آمریکا؟! هاهاها...»
اومدم بگم:
«مثل اینه که شمر رو بکنن مسئول تقسیم آب»
نگفتم! به جاش گفتم:
«مثل اینه که برادران دالتون رو بکنن مسئول اجرای قانون. خیلی مضحکه! نه برادر اگه جلوی زورگو نایستادن علامت صلح بودن بود، تا حالا الجزایر و مراکش شده بودن مظهر صلح؛ الجزایری که خاکش رو داد، منابعش رو داد، اومدن هر چی داشت رو بردن، توی زمین های خودشون برای فرانسه کار کردن و همه حق و حقوقشون رو دادن به فرانسه که خودش رو آباد کنه، با دستای خودشون فرانسه رو ساختن، کلفتی فرانسه رو هم کردن هیچی ازش نموند به امید این که روزی فرانسه عددی حسابشون کنه و بشن دوست فرانسه. هنوز که هنوزه دارن نوکری می کنن؛ اما هر جای فرانسه مشکلی پیش می آد می گن تقصیر عرب هاست. هر جا ترقه ای صدا می کنه می گن این اعراب تروریست.»
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۱۶:
ریاض، همسایه ی الجزایری ام گفت:
«ما چاره ای نداریم. باید از یه جایی شروع می کردیم تا الجزایر را به رسمیت بشناسن یا نه؟ اما واقعاً فرانسه همیشه به ما ظلم کرده.»
گفتم:
«تا وقتی دنبال جواب مورد تأیید اینا باشیم، اون هم برای صورت مسئله ای که اینا خودشون ساخته ن، هیچ نتیجه ای نمی گیریم. حداقل به شما، که هنوز با این مشکل سر و کار دارید، باید ثابت شده باشه که امثال فرانسه با هیچ کدوم از جوابای ما راضی نمی شن. چون قرار نیست راضی بشن. پس بهتره یه کم به اصل صورت مسئله فکر کنیم؛ به این که اصلاً چرا باید فرانسه شما رو به رسمیت بشناسه؟! چرا این قدر برای فرانسه اعتبار قائلید؟ از این بیشتر باید براشون چه کار میکردید که نکردید؟ اگه میخواست به رسمیت بشناسدتون که تا حالا شناخته بود. چی از الجزایر مونده؟ فرهنگش؟ مذهبش؟ علمش؟ گیرم امروز فرانسوی بگه حالا شما رسمی، تو هم یه قدرت، بعد شما در مقام یک قدرت (!) چی رو میخواید معرفی کنید؟ دیگه چی از الجزایر مونده که معرفی بشه؟ تازه، به چه قیمتی؟ مثل این که من یه زمین داشته باشم، اما پول گل کاشتن نداشته باشم، بعد زمینم رو بفروشم با آرزوی این که با پولش گل بخرم و بکارم. گیرم با همه ی پولش هم گل خریدم، حالا کجا می خوام بکارم؟ توی کدوم زمین؟»
ریاض گفت:
«می فهمم شما چی می گید. ما خیلی چیزها رو از دست دادیم. البته اون موقع شاید کسی متوجهش نبود. اما الآن دیگه گفتنش چه فایدهای داره؟ به هر حال من، به عنوان یک مسلمون، خیلی خوشحال می شم وقتی وضعیت ایران رو می بینم. یه جورایی افتخار می کنم. این که عمر می گه، شاید هم آمریکا حمله کنه، نمی دونم ایران چه کار می کنه. اما می دونم حتما جلوش در می آد.»
به عمر گفتم:
«علت حمایت ما از مردم فلسطین اینه سر حرف حق وایسادن؛ به قیمت همه چیزشون. ما حس می کنیم یه ارزش متعالی توی ذهنشونه و براش دارن مقاومت میکنن؛ وگرنه کتک خوردن که به خودی خود ارزش نیست! ایران همیشه حامی شما بوده. خب حالا این همه سال این کشورهای طرفدار صلحی که میگفتید کجا بوده ن؟ من انتظار ندارم از شمای فلسطینی هم همونی رو بشنوم که رسانههای غربی دارن از صبح تا شب پخش می کنن.»
گفت:
«والله ما هم بدمون می آد از آمریکا (!). هر چی گفتم فقط سوال بود.»
سیلون گفت:
«توی تاریخ همیشه جنگیدن با اونایی که با عقیده به میدون اومده ن سخت بوده. اگر آمریکا ایران رو درست شناخته باشه، فکر نمیکنم حمله کنه.»
ریاض به نشونه ی تأیید سرش را تکون داد؛ منصور و مریما پسر و دختر مایوتی، هم همین طور.
امبروژا ساکت بود. فقط نگاه می کرد. وقتی خودم رو جاش می ذاشتم می دیدم خیلی سخته. وسط صداهای مبهمی که از این ور اون به گوش میرسید و معلوم بود بچه ها دارن دوتا دوتا با هم حرف می زنن، امبر گفت:
«می دونی من واقعا متأسفم!»
گفتم:
«به تو چه که متأسفی؟!»
- به هر حال می بینی هر خبری از آمریکا می رسه چه طور به من نگاه می کنن؟ در حالی که من خودم از سیاست های آمریکا متنفرم. من برای ریاست جمهوری اصلاً رأی ندادم. چون هیچ کدوم از نامزدها رو قبول نداشتم. این مرتیکه رو من انتخاب نکردم، ازش بدم می آد. از حماقتاش متنفرم.
وای، وای (با همه وجود داشت حرص می خورد.) حالا دوباره وقتی می شنوم حرفای حماقت بار زده باید چه حسی بهم دست بده؟ من نمی خوام از آمریکایی ها دفاع کنم. اما باور کن خیلی از مردم آمریکا مثل من فکر میکنن. این مردک عقلش نمی رسه.
- واقعیت اینه که بوش هر جا پا گذاشته فقط خرابی به بار آورده. اما وضعیت خود آمریکا چی؟ فکر می کنید تا حالا خوب آمریکا رو اداره کرده؟
- خوب؟ هه هه هه... من فکر میکنم اَلکس بهتر از اون می تونست اداره کنه. (الکس اسم سگ امبروژا بود) یعنی هر کس دیگری بهتر از اون می تونست اداره کنه. من دیگه داره حالم از این وضع به هم می خوره. باید بزارم برم. اما کجا برم؟ کجا دارم که برم؟ اومدم ببینم فرانسه چه طوریه. اما اینجا هم جای بی خودیه.
- چطور؟
- دلم نمی خواد تا آخر عمرم توی یه کشور بی دین بمونم. حماقت می آره. تبلیغ های توی ایستگاه اتوبوس رو دیدی؟
افتضاح بود. اون جا برای هیچ چیز حرمت قائل نیستن. توی سیستم صرفاً مصرف گرای غرب، برای این که توجه مشتری جلب بشه، از چیزی که لازم بدونن استفاده میکنن. باورشون اینه که مشتری باید به تبلیغ شما نگاه کنه، حالا به هر قیمتی. چون از نظر اون ها همه مشتری هستن؛ حتی دختربچه ها و پسربچه ها.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۱۶: ریاض، همسایه ی الجزایری ام گفت: «ما چاره ای نداریم. باید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۱۷:
امبروژا ادامه داد:
«من نمی تونم بپذیرم بچه هام صبح تا شب از این مزخرفات ببینن. خودم هم هیچ علاقهای به این فضای فاسدی که فرانسه ایجاد کرده ندارم.»
گفتم:
«توی آمریکا مگه از این پوسترها نیست؟»
گفت:«نه! اینا دیگه گندش رو آوردن. اون جا قانون اجازه ی نصب همچین چیزی رو نمی ده. اگر هم کسی این کار رو بکنه باید جریمه بده. اما این جا همه چیز آزاده! احمقانه است.»
گفتم:
«همه چیز جز دین داری!»
با یه تأکید خیلی قوی گفت:
«دقیقا! دقیقاًً! همه چی جز خدا.
مسخره است!»
- می دونی که؛ فرانسه کشوری لاییکه.
- این که مسخره تر از همه ی اونای قبلیه! من کسی رو که توی قرن ۲۱ هنوز نفهمیده خدا وجود داره نمیفهمم. حالا تصور کن این بشه قانون! زندگی وسط همچین اجتماعی برای من غیر ممکنه.
اون شب تا دیر وقت درباره ی جایی برای زندگی با امبر صحبت کردیم؛ جایی که مناسب باشه، جایی که هیچ ظالمی به خودش حق تجاوز به دیگری رو نده، جایی که حتی اگر رفاه زیادی نداشته باشه، اطرافت رو آدمای عاقل و معتقد گرفته باشن؛ آدمایی که از دیدنشون و همنشینیشون، کلی لذت ببری و وقتت هم تلف نشه. اینا چیزایی بود که برای امبروژا خیلی مهم بود. براش دنبال سرزمین می گردم.
.....🍀.....
«مارمولک پخته یا حلزون برشته»
استادم از دو سه روز قبل گفته بود که قراره بریم لَوَل؛ شهری که نصفه ی دوم لابراتور اون جاست. اون روز همه انسمی های پاریس دعوت بودن لابراتور ما که تازه انسم شده، تا هم با دانشجوهاش آشنا بشن، هم دانشجوهای ما با اونا آشنا بشن، هم ناهار توی یه رستوران هشل هفت، مهمون هم دیگه باشیم، و هم کلی «هم» های دیگه.
اما من که باهاشون آشنا بودم! نبودم؟ خانم استاد بوشَغد محترم رو که یادتون هست؛ همون که هیچ خوش نداشت من با اون حجابم دانشجوی انسم باشم، به این دلیل که غیر ممکن بود (!) و استاد اوسط عزیز که متقاعد شده بود من دانشجوی انسم نباشم، به خصوص که با آقایان دست هم نمی دم.
وای وای دختره ی مسلمون! همه شون توی اون روز پر شکوه حضور به هم می رسوندن و تصور کنید چه قدر لذت میبردن از این که یک محجبه دست نده در جمع مهربون و صمیمی انسم حضور داشته باشه!
روز موعود توی لول بودم. چه قدر خانم استاد بوشغد سختش بود طفلی! شما هم اگه بودید، پدرتون در می اومد؛ اون هم وقتی مجبور باشید هفت ساعت تمام نشون بدید اصلا متوجه حضور تنها محجبه ی جمع نشدید کسی که دست بر قضا دور میز کنار شما هم نشسته و از شانس بد شما خودکارتون، که همه ی حواستون بهشه می افته تو بغل طرف و شما نهایتا مجبور به طرز یهویی (!) متوجه حضورش بشید؛ اون هم وقتی بهتون لبخند می زنه و خودکارتون رو می ده دستتون!
- سلام خانم بوشغد
- اوه سلام شمایید؟ (!)
عجب، برای من مثل این بود که یه مادر بعد از به دنیا آمدن بچه ش بگه:
اوه من بچه داشتم؟!
ناهار مهمون لابراتور بودیم؛ اون هم توی رستوران چینیا! بوی مارمولک پخته فضایی رستوران را گرفته بود. پروفسور غیشیغ توضیح داد که همه ی رستوران های اطراف رزرو بوده ن و اون از این فرصت استفاده کرده تا ما با غذاهای چینی آشنا بشیم. من نمی فهمم آخه «موش برشته» هم آشنا شدن داره؟ باز هم از سر اتفاق سر میز ناهار نشستیم و رو به روی خانم بوشغد.
یکی از دخترای انسم سمت راستم بود. اسمش سلین بود، فوق العاده مهربون و خوش اخلاق. گفت:
«ببخشید، چه قدر این مانتوی شما قشنگه! این لباس محلی شماست؟»
- نه، این یکی از پوشش های رسمی کشور منه؛ برای وقتی که یه خانم می خواد از محیط خونه بیرون بره. این نقش هم سنتی ایرانه.
- شما ایرانی هستید؟!
- بله
وای چه جالب!
و سر صحبت باز شد درباره ی همه چی و خیلی زود رسید به غذاهای چینی.
پیش خدمت یه خانم چینی بود با یه پیشبند قرمز که روش یه اژدهای زرد رنگ بود. اومد جلو و نفری یه فهرست غذا داد دستمون. جلوی هر غذا همه ی مواد به کار رفته نوشته شده بود. وسط اسم های عجیب و غریب، دنبال کلمه ای آشنا می گشتم که بشه خورد و نمُرد.
از سلین پرسیدم:
«تو می خوای چی سفارش بدی؟»
فکر کنم صدف بخورم. خیلی خوشمزه است! البته به کیفیت صدف و نوع پختش هم بستگی داره ها. راستی، شما توی ایران صدف میپزید؟
- نه.
- خب، تو اگر نمی خوای صدف بخوری، خرچنگ هم خوشمزه است!
سرم رو کردم توی منو، بلکه چیزی پیدا کنم؛ اما فایده نداشت. ای بابا مقبول ترین غذاش «حلزون و سبزیجات» بود که هیچ تناسبی با عقل ایرانی نداره. ناچار قید غذا رو زدم و رفتم سراغ سوپ ها. یکی یکی خوندم ببینم توی هر کدام چی پیدا می شه. غالبشون یا گوشت پرنده داشت یا چرنده، جز یکی!
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۱۸: به سلین گفتم: «ببخشید این کلمه ای که نوشته چیه؟ گوشته؟» - ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۱۹:
«چه کسی مسیح رو به صلیب می کشه؟»
شنبه بود؛ همون پنج شنبه ی خودمون! شال و کلاه کردم و راه افتادم که برم کلیسا. می خواستم برم جایی که بدونم محل دعا کردنه؛ برای دیدن آدم های خدا پرست، برای دیدن آدم هایی که قحط هستن.
رفتم کَته دِغَل شهرمون؛ بزرگ ترین و قدیمی ترین کلیسای شهر، چیزی توی مایه های مسجد جامع در مقایسه با بقیه ی مساجد. بیرون کلیسا وایساده بودم و اون همه جلال و جبروت رو نگاه می کردم که یک نفر اون طرف تر توجهم رو به خودش جلب کرد؛ یه آقای جوون خیلی مرتب که لبخند به لب داشت و همراهش چیزی شبیه سبد چرخدار خرید بود، فلزی و طبقه بندی شده، توش هم پر از کتاب و جزوه. به نظرم اومد منتظر کسی یا چیزیه. به هر حال به من مربوط نبود. سرم را انداختم پایین و رفتم جلوی در ورودی کلیسا. هر چی منتظر شدم یه نفر بیاد بیرون که ببینم اجازه ی ورود دارم یا نه، خبری نشد.
بالاخره، به یه عابر گفتم:
«سلام ببخشید، من اجازه دارم وارد این کلیسا بشم؟ چون مسلمونم و نمی دونم این کارم مسیحی ها رو ناراحت می کنه یا نه.»
- نه... نه... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه. یعنی من خودم هیچ وقت نیومدم این جا اینه که درست نمی دونم چه خبره. اگر کسی اون تو هست، می خواید سؤال کنید.
آروم در کلیسا را هل دادم به سمت داخل و وارد شدم. چه قدر از نظر معماری باشکوه و قشنگ بود! با عظمت و با ابهت و خوش رنگ و پرتزئین و خالی.
این ها خدایان ظواهر هستن. همه چی ظاهرش زیبا و فوق العاده است. از کناره ی دیوار راه افتادم به سمت جلو. صدای قدمام توی فضای ساکت و بزرگ کلیسا می پیچید. دو طرف جاهایی درست کرده بودن با مجسمه های حضرت مریم و حضرت عیسی و حواریون. پایین مجسمهها جایی بود برای دعا کردن و روشن کردن شمع. به مجسمه ها نگاه می کردم و با هر کدوم چه قدر حرف و حدیث یادم می اومد.
رسیدم به مجسمه حضرت مریم. بزرگ بود. یه زن جوان رنج کشیده با یک لباس بلند تا مچ پا؛ چیزی شبیه مقنعه تا روی شونه ها و پارچه ای چادر مانند که از روی سر تا روی زمین کشیده می شد. محجوب و محجبه، مظلوم و نگران، هنوز در روزه ی سکوت. دیدم مریم به کودکی اشاره می کنه؛ یعنی سخن گفتن را به کودکم می سپارم. مجسمه ی کودک آن طرف تر بود. کنارش رفتم. صدای کودک توی کلیسا پیچید:
«همانا من بنده ی خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود.»
به مریم لبخند زدم:
«می دونم مریم جان! شهادت می دم که تو پاک بودی و بنده ویژه ی خدا.»
جلوتر رفتم مجسمهای از عیسی بود روی صلیبی که هرگز به اون کشیده نشد.
صدای خدا می آد:
«عیسی، تو به مردم گفتی که من و مادرم را دو خدای دیگر به جای عالم بدانید؟»
عیسی، رنجور و خسته می گوید:
«خدایا، تو از هر شبیه و مثل و شریک منزهی. هرگز نرسد که چنین سخنی به ناحق گویم. چنان که من این گفته بودم، تو می دانستی؛ که تو از اسرار من آگاهی و من از سرّ تو آگاه نیستم.»
عیسی قرن هاست که این جملهها را فریاد میزنه. چه قدر سختی کشید تا به مخالفان بفهمونه که پاکه و برگزیده و چه قدر سخت تر بود که به موافقان بفهمونه که او خدا نیست و هنوز که هنوزه او را خدا می دونن و به نام اون دو بزرگوار، شرک به خورد مردم می دن.
چه قدر اون جا عیسی مظلومه. چه قدر مریم تنهاست.
صدایی از پشت سرم گفت:
«این مجسمه ی عیسی است. اون هم مریمه.»
برگشتم. پشت سرم همون آقای جوونی بود که بیرون کلیسا با یه سبد پر از کتاب وایساده بود. همچنان لبخند روی لباش بود و دو تا کتاب هم توی دستش.
صدای فریاد عیسی اون قدر بلند بود که صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. گفتم:
«بله می دونم. می شناسمشون.»
به نظر می اومد از این که من رو توی کلیسا می بینه یه کم ذوق زده است. گفت:
«کلیسای خیلی بزرگ و مجللیه! فوق العاده ست؛ نه؟»
گفتم:
«بله، خیلی زیباست!»
ادامه داد:
«از این جهت گفتم که من قبلاً به چند تا مسجد هم رفته م. کوچولو و خیلی خیلی ساده هستن.»
گفتم:
«البته بستگی به مسجدش داره. مثلا توی ایران مساجد زیادی هستن که شاهکار معماری هستن و فوق العاده. اما بله داخل مسجد اغلب همین طوره که شما می گید.»
- ملیت شما چیه؟
- من ایرانی ام
- فارسی!
- بله زبان ما فارسیه.
- عجب! پس حدس من اشتباه بود. اجازه بدید...
چند قدم اون ورتر، کتابای توی دستش رو با کتابای توی سبد عوض کرد و دو تا کتاب به زبان فارسی آورد و داد دستم. تبلیغ مسحیت بود. اون آقا یه مبلّغ مسیحی بود؛ البته از نوع جدیدش!
گفت:
«بفرمایید! ما برای خدا کار می کنیم. سعی می کنیم خدا رو به مردم معرفی کنیم. اگه سؤالی هم داشتید، من در خدمتم.»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۲۰:
- چه خوب! تبریک می گم بهتون. این کار خیلی لازمه؛ به خصوص توی فرانسه هم لازمه هم خیلی سخت.
وقتی پیام های ضد مذهب شبانهروز به خورد مردم داده می شه، این که شما بخواید خدا را به مردم یادآوری کنید خیلی خیلی سخت می شه.
- بله سخته. اما غیرممکن نیست. آدمایی هم هستن که دوست دارن با خدا آشنا بشن؛ آدمایی که می آن این جا، مثل شما.
این را که گفت، فکر کنم متوجه سوتیِ حرفش شد؛ چون یه کم خنده اش گرفت.
- بله، من هستم! خیلی هم دوست دارم درباره خدا بشنوم. اما، مشکل شما که من و امثال من نیست. ما خودمون با خدا آشناییم. (خنده م گرفت.) و گرنه امروز این جا نبودم. مخاطب شما باید افرادی باشن که بی دین هستن یا دینی دارن که ناقص تر از دین شماست.
- شما امروز برای عکاسی اومدید این جا؟
- نه، برای دیدن جایی که محل دعا باشه اومده م؛ برای دیدن آدم های خداپرست و خب البته عکس هم میاندازم.
- عجب! من وارد شدم و دیدم شما در ارتباط با این کلیسا خیلی با احترام رفتار می کنید و این برام خیلی جالب بود.
- بله، این جا محل رفت و آمد آدمای معتقد و محترمه؛ آدمای خداشناس. باید احترام این مکان رو نگه داشت.
لبخندی زد و سرش رو تکون داد. ادامه دادم:
«من جلوی در دنبال یه نفر می گشتم که برای ورود اجازه بگیرم؛ اما هیچ کس توی کلیسا نبود.»
- بله، متأسفانه زیاد کسی این جا نمی آد.
- خب، البته امروز هم شنبه است. ظاهراً برنامه ی کلیساها یکشنبه هاست. من می تونم یکی از این مراسم رو ببینم؟یعنی اشکالی نداره؟
یه کم مِن مِن کرد. گفتم:
«مثلاً فردا اگه بیام...»
آخه این جا مدت هاست که دیگه برنامه ای نیست یعنی این جا الآن فقط برای بازدیده.
- خب، کلیساهای دیگه؟
- خیلی کم هستن کلیساهایی که مراسم دارن. آخه شرکت کننده ندارن.
با حالت تأسف ادامه داد:
«این روزا دیگه مردم خیلی کم به کلیسا می رن. باید اونا رو با دین آشنا کرد. این همون کاریه که ما انجام میدیم.»
- بله باید افراد رو با دین آشنا کرد. این کار سختیه؛ اما موندنشون توی یه دین سخت تره. می دونید وقتی دین تکلیفی برای انجام دادن نداشته باشه، موندگار نیست. بعد، اگه آشنا هم بشن، چند وقت بعدش تغییر نظر میدن. شاید به این دلیله که اکثر مسیحی ها دارن لاییک می شن. این ناراحتکننده است.
- اما، مسیحیت می تونه جوابگوی سؤالات باشه. مسیحیت حرفای زیادی داره. شما هم خوبه که این حرفا رو بشنوید.
به یکی از مجسمه هایی حضرت مریم اشاره کردم و گفتم:
«شما دقت کردید چه قدر پوشش مریم شبیه منه؟»
یه نگاهی به مریم انداخت و یه نگاهی به مانتو و مقنعه ی آبی آسمانی من. بعد گفت:
«بله... می شه این طور گفت!»
- چرا زنان مسلمون نزدیک ترن به این پوشش تا زنان مسیحی؟ به نظر شما چرا زنان مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟
- نه، نمی شه این طور گفت. این که این جاست یه پوشش مذهبیه. الآن امکانش نیست زن ها از این پوشش استفاده کنن. این پوشش مال اون زمان هاست، نه الان. نه، غیر ممکنه!
- یعنی توی دین مسیحیت پوشش مذهبی برای زندگی روزمره کاربرد نداره
_ چرا... خواهرها توی مدارس مذهبی پوشش مشابه این دارن. اما اونا کارشون اینه. در عوض، بیرون هم کار نمی کنن. می بینید؟
- بسته به کار افراد...
- یعنی یه عده مذهبی هستن و قوانین مذهبی با اونا سازگاره و در عوض مثل افراد عادی زندگی نمیکنن.(می دونید که این افراد حق ازدواج ندارن و خیلی محدودیتای دیگه دارن) و بقیه ی مردم هم که می خوان عادی زندگی کنن، اجرای قوانین براشون عملی نیست. من فکر میکنم دین برای یاد گرفتنِ «چه طور زندگی کردن» اومده. اگر پوشش تعریف شده ی یه دین برای زندگی عادی نیست، چه طور اون دین جوابگوی سایر مسائل زندگی عادی باشه؟ کسی که می خواد یه زندگی عادی داشته باشه، چه طور دیندار باشه؟ به نظر من این خیلی عالیه که شما می خواید خدا رو به مردم معرفی کنید؛ اما، اگه امروز جایی برای دین توی زندگی مردم وجود داشت، شما مجبور نبودید به من مسلمون خدا رو معرفی کنید! این برای اینه که توی وضعیت فعلی باز هم هیچ کس بیشتر از یه مسلمون حرف شما رو درک نمی کنه و براش ارزش قائل نیست؛ مسلمونی که حداقل روزی پنج بار خدا رو به خودش یاد آوری می کنه. وجود خدا برای من بدیهی تر از اونیه که به اثبات نیاز داشته باشه.
- به هر حال همه مون نیاز داریم خدا رو به هم معرفی کنیم.
-من کاملاً با شما موافقم. اما این که چه چیزی رو معرفی کنیم مهم تر از اینه که فقط معرفی کنیم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
مجردان انقلابی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۲۰: - چه خوب! تبریک می گم بهتون. این کار خیلی لازمه؛ به خصو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۲۱:
...من شما رو دعوت می کنم به ایران هر کدوم از مساجد رو که خواستید انتخاب کنید و موقع نماز برید و مردم خداپرست رو ببینید که چه طور مردم خداپرست ما هم نماز می خونن هم عادی زندگی می کنن. چه طور دین برای زندگی تعریف شده و نه سوای زندگی. توی همون مسجدای به قول شما کوچک و ساده. می دونید آقا، کلیساها بزرگ و پر تجمل هستن اما نمایشی و مساجد کوچه های ما کوچیک و ساده، اما کاربردی. اون چیزی که دین رو نگه می داره میزان کاربردی بودنشه نه تجملش.
درباره ی دوری مردم اروپا از خدا صحبت کردیم و درباره ی نیاز همه به خدا؛ درباره ی این که محبت توی زندگی لازمه و درباره ی این جور جملات که توی همه ی ادیان پیدا می شه. و بحث جدّی موکول شد به دفعه ی بعد!
طرف مطمئن شد که من مسیحی بشو نیستم و نباید کتابا و وقتش رو برای من هدر بده اما کاملاً محترمانه از دیدار من ابراز خوشبختی کرد و گفت که حتماً دفعه ی بعدی خواهد بود که بیاد تا در این باره صحبت کنیم و به خصوص در باره ی مسیحیت و...
و رفت...
و دیگه خبری ازش نشد...
و نیومد که نیومد!
.....🍀.....
«او»
- سلام!
سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبونی خوابگاه گرفته بودم تا کردم. امبروژا بود. جواب دادم:
«سلام! تو چه قدر زود رسیدی! بیا این هم گُلای سهمیه ی امروزت، دیگه مجبور نیستم بچسبونمشون روی در اتاقت! بیا مال تو.»
گُلا رو ازم گرفت و خندید؛ اما نه مثل همیشه با شیطنت و ذوق. به نظرم آروم اومد. گفت:
«بیا بریم ژِآن.»
- بریم ژِآن چه کار کنیم؟!
- من چه می دونم! بریم آب بخریم.
- خب، میریم سوپر او آب می خریم. چرا بی خود بریم اون سر شهر؟
- آخه، می خوام باهات حرف بزنم.
خب موضوع فرق کرد. گفتم:
«باشه. نمازم رو بخونم و بریم.»
طبق معمول چند وقت اخیر، موقع نمازم در اتاق رو نیمه باز می ذارم برای این که اگه کسی اهلشه، براش سؤال پیش بیاد و بیاد بپرسه. امبر در اتاق رو آروم هل داد و سرش رو از لای در آورد تو. مجسم کنید؛ یه در یه کم باز که یه سر تا گردن از وسطش اومده تو و بدون این که چیزی بگه نگاتون می کنه. درسته که سر نماز بودم، اما قوه ی تخیلم که فعال بود!
معمولا وقتی می اومد توی اتاقم و می دید سر نمازم، دوباره در رو پیش می کرد و می رفت؛ اما اون روز این کار رو نکرد.
بعد از نماز راه افتادیم که پیاده بریم فروشگاه ژآن. توی راه گفت بچه ها بهش گفته ن که شب گذشته تا ۱۲ شب بیدار بودیم و بحث می کردیم. گفتم:
«آره»
گفت:
«بحث سر چی بود؟»
گفتم:
«طبق معمول، اعتقادی بود!»
یعنی اون لحظه هم حوصله نداشتم بیشتر توضیح بدم؛ ضمن این که اون قدر بحث اعتقادی می کردیم که فکر کردم دیگه گفتن نداره. خیلی جدی گفت:
«اَه... یکی از بهترین شبای زندگیم رو از دست دادم!»
داشتم با خودم فکر می کردم منظورش از این جمله چیه که ادامه داد:
«یه چیزی رو می دونی از روزی که تو با یقین گفتی از اون آب نباتا نمی خوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!»
موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کشدارها تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلومه از چی تأمین می شه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدی بهش گفتم چون خدا دستور داده. تعجب کردم. گفتم:
«اما اون دستور مال مسلمونهاست تو چرا نمی خوری؟»
گفت:
«مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ اگه واقعا خدا گفته این رو نخورید، من هم نمی خورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم. اما، من چه طور می تونم مطمئن بشم که این واقعا حرف خداست؟»
بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش:
«...من دوستی دارم که در واقع نامزدمه و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم. من خیلی دوستش دارم؛ خیلی خیلی زیاد. اما اون لاییکه. به همین دلیل، من براش شرط گذاشتم. گفتم باید به خدا معتقد باشه. من دوست دارم برم کلیسا و دعا کنم. دوست دارم به بچه هام یاد بدم که چه طور باید از خدا اطاعت کنن. با وجود پدری که این طور حرفا براش بی خوده، من چه طور باید بچه هام رو درست تربیت کنم؟ من بهش گفتم که یک سال برای درسم می رم فرانسه. توی این مدت با هم در تماسیم. تا وقتی برگردم، تو وقت داری که فکر کنی و خدا رو پیدا کنی. چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم، هیچ امیدی نیست. نه این که نتونه؛ نه! نمی خواد خدا رو ببینه. من نمی دونم چرا! چون اگه خدا رو نبینی، مجازی هر کاری انجام بدی و این چیزیه که من ازش متنفرم. چند شب پیش به من گفت که مثل همیشه خیلی دوستم داره، اما حاضر نیست درباره ی این مسئله فکر کنه.»
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
⏪بخش۲۲:
صداش می لرزید ادامه داد:
«من هم بهش گفتم که من هم خیلی دوستش دارم اما خدا رو خیلی بیشتر از اون دوست دارم. به همین دلیل دیگه حاضر نیستم به ازدواج با او فکر کنم.»
رو کرد به من. خدا توی چشماش چشمه جاری کرده بود. با بغض گفت:
«این یعنی من به خاطر خدا به عزیزترین دوستم گفتم نه. پس، من برای خدا زندگی می کنم این همون چیزیه که تو اون روز به ویدد گفتی؛ نه؟ این که آدم هایی هستن که همه ی زندگیشون برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون من هم جزو اونام مگه نه؟»
گریه می کرد. حس کردم فشار زیادی روی قلبشه. خودش ادامه داد:
«من برای خدا زندگی می کنم. حالا هم می خوام بدونم واقعا خدا چه چیزایی گفته. من نگرانم! پریشب تا دیر وقت با بچه ها درباره مسیحیت و اسلام صحبت کردم. ریاض گفت که مسیحیت تحریف شده. این راسته؟ اون بهم گفت که بیام پیش تو به و این سؤال ها رو از تو بپرسم. حالا تو به من بگو اگه اونایی رو که من تا حالا خوندم خدا نگفته، پس خدا چی گفته؟!»
بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه م می ریخت کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه ی اتوبان داشت برای خدا گریه می کرد؛ کاری غیر معمول تر و غریب تر.
چه حالی شدم! بغلش کردم. باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یک عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم. باید برای خدا از عزیزترین متعلقات بگذری تا خدا برات دعوتنامه ی اختصاصی بفرسته.
گفتم:
«اشکای فرشته ها روی صورت تو چه کار می کنه دختر مسلمون؟!»
سرش رو بلند کرد نگاهم کرد گفتم:
«اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی!»
از پشت چشمه های چشماش خندید. گفتم:
«من به دوستی با تو افتخار می کنم. خدا به همه کمک می کنه. اما تو، به خاطر خدا، از عزیزترین فرد زندگیت گذشتی. مطمئن باش اون برای این کار تو پاداش خیلی ویژهای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک می کنه. من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالش هستی پیدا می کنی.»
درباره ی مسیحیت حرف زدیم، درباره ی دینداری صحبت کردیم، درباره ی زندگی با افراد معتقد، درباره ی آیه ۲۱۶ سوره بقره:
«عَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ»
و چه قدر از شنیدن این آیه لذت برد!
قرار شد برای یکی از کشیش هایی که بهش اعتماد داره پیام بگذاره و درباره ی تحریف انجیل بپرسه. کم کم داشتم می فهمیدم چرا اون دختر باید سر بحثای ما سر میرسید و باید همیشه توی گفتگوهای ما می بود.
توی خوابگاه اتفاق خیلی قشنگی افتاده بود و اون این که جلسات بحث منظمی تشکیل شده بود و برای من خیلی جالب بود که بچهها اون قدر جدّی بحث ها رو دنبال میکردن. خیلی احساس رضایت می کردم. خیلی خوشحال بودم. از خدا می خواستم همه مون کارگرای خوبی برای خدا باشیم. اون تنها کسیه که دستمزد خدمتکاراش رو خیلی بیشتر از اون چه حقشونه بهشون می ده.
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅
#سفیر┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۲۳:
«جشن دوستی های دانشگاه»
قرار بود تابستون یک گردهمایی درباره ی طراحی محصولات برگزار بشه و من داشتم براش مقاله مینوشتم. می خواستم توی بخش طراحی و فرهنگ شرکت کنم. برگزار کننده، فرانسه؛ اما مکان برگزاری مراکش بود. یه، روز بعد از آماده کردن بخشی از مقاله و برای رفع خستگی، یه سر رفتم پیش ملیکا که قبلاً هزار بار گفتم که منشی لابراتواره. ملیکا و لوغانس توی اتاق داشتن با هم حرف می زدن. اجازه گرفتم که برم تو و ملیکا بلند داد زد که همه ی ایرانی ها می تونن هر وقت که خواستن بدون اجازه، وارد اتاقش بشن؛ چون ارادت زیادی به همه شون داره.
بعید می دونم ملیکا بدونه که ایران هشتاد میلیون جمعیت داره!
بحث ملیکا و لوغانس درباره ی جشن شنبه شب دانشگاه بود که ظاهراً همه استادا و کارمندا، به اتفاق همسر یا دوستشون، توی اون شرکت کرده بودن. حال و هوای حرفای ملیکا چندان خوشحال کننده نبود. داشتن درباره ی یکی از استادا صحبت میکردن که بعد از مست کردن رفتار بدی از خودش نشون داده. لوغانس می گفت:
« چرا... خوب هم حواسش بود! اون عادتشه. همیشه بعدش می گه من مست بودم هیچی یادم نمی آد. اما دروغ می گه. انگار من احمقم و نمی فهمم مست یعنی چی!»
ملیکا گفت:
«من همیشه متنفر بودم از کسایی که حدّ خودشون را نمیشناسن. فلیپ (یکی از استادهای لابراتور مهندسی الکترونیک) هیچ وقت شعورش نمی رسه که باید با یک خانم چه طور رفتار کنه. دیدی چه کار کرد مردک احمق! «ژک» کلّ یکشنبه رو با من دعوا میکرد. البته اصلا بهش حق نمی دم ها! دیروز هم بهش گفتم مگه وقتی تو از هر فرصتی برای نگاه کردن به زن ها استفاده می کردی من جلوی آزادی تو رو گرفتم؟»
به وضوح صورتش قرمز شده بود. روی صندلی چرخدارش بود؛ از همونا که خیلی دوست دارم روش بشینم و پا بزنم و برم این ور و اون ور! دست به سینه نشست. پای راستش رو انداخت روی پای چپش و همان طور که روی صندلی جلو و عقب میرفت زل زد به تلفن روی میز.
لوغانس پا شد که بره توی اتاقش. همان طور که میرفت گفت:
«ما همیشه با آدمای باشعور سروکار نداریم.»
ملیکا را دوست داشتم. اصلا دلم نمی خواست ببینم ناراحته. شاید این حس توی قیافه م پیدا بود. سعی کرد به زور لبخند بزنه. بهم گفت:
«آره دخترخاله ی ایرانی من... لوغانس راست می گه. مشکل اینه که ما همیشه با آدمای با شعور سرو کار نداریم.»
- خیلی ناراحتی میلکا!
- بله که ناراحتم. وقتی آدما هنوز شعور زندگی کردن با هم رو ندارن، وقتی نمیفهمن کجا چه رفتاری داشته باشن، باید هم ناراحت بود.
- موافقم باهات. اما درست نمی فهمم چی شده؛ البته، اگر دوست داری بگی!
ملیکا اون قدر دلش پر بود که ترجیح می داد چیزایی رو تعریف کنه که خودش دلش می خواد.
گفت: «خیلی از همین استادایی که امروز دیدی، باید می بودی و می دیدی چه رفتاری داشتن. هانری، رئیس بخش، نه! اون خیلی عاقله. من واقعا به این مرد احترام میذارم. اما بقیه را باید می دیدی. از همین استادای محترمی که امروز با کت و شلوار و کراوات خیلی متشخص راه می رن چیزایی دیدم... اگه برات بگم شاخ در می آری. باعث تأسفه! این «پی یر» هر وقت الکل می خوره می آد پیش من. می بینی چقدر زننده! مردک دستش رو گذاشته بود روی شونه ی من و پا نمیشد بره.»
گفتم:
«خب، این که تو می گی چه اشکالی داره؟ حتما منظور بدی نداشته. به نظرم آدم محترمی می آد.»
- محترم؟ آره عزیزم. برای این که نمی شناسیش! من مست نبودم. کاملا متوجه بودم. اون قدر عقل دارم که نیتش رو بفهمم.
- تو مطمئنی می دونی توی دل اون چی بوده؟
- بله من تضمین می دم!
- نمی دونم من فکر میکنم شاید سوءتفاهمه. مسئله اینه که «پی یر» اومده کنار تو و دستشو گذاشت روی شونت. حالا تو می گی قصد بدی داشته. یعنی نمی فهمم چرا نباید «پی یر» دستش رو می ذاشته رو شونه ی تو.
- یعنی چی که نمی فهمی؟... ببینم اگه «پی یر» دستش رو یه ساعت تموم می ذاشت رو شونه ی تو، خوشت می اومد؟
- نه اصلا! نه تنها یه ساعت، که یه ثانیه هم همچین اجازه ای بهش نمی دادم. اما من مسئله م فرق می کنه.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄