#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
📎💛بی حسین بن علی
احساس پیری میکنم
نی که پیری، بلکه
احساسِ حقیری میکنم
✨ گفت سائل: از چه رو
محکم به سینه میزنی؟
گفتم :از آیینه ی دل
گردگیری می کنم
#السلام_علیک_یااباعبدلله_الحسین
@mojaradan
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
«أناالغريبُبأرضٍلاأراكَبها»
اوستنشستهدرنظرمنبہڪجانظرڪنم
اوستگرفتہشھرِدلمنبہڪجاسفربرم؟
من غریبم در سرزمینی ڪہ
ٺـو را نمی نبینم..💔✨
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
@mojaradan
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
نفر اول بودن در #عشق :
قاعده ازدواج سالم در اینه که شما قبل از اینکه ازدواج کنید باید پدر و مادرتونو از نظر روانی و احساسی طلاق بدین.
وقتی کسی در 30 سالگی هنوز به مادرش وابسته است و نتونسته بند ناف روانی خودشو از مادرش پاره کنه معلومه که مثل بچه 8 ساله نمیتونه هیچ کس رو در جایگاهی بالاتر از مادر ببینه.
بذارید رک و راست بهتون بگم
❣اگه شما هنوز تو مرحله وابستگی مثلا به پدر و مادر موندید
به هیچ عنوان توانایی عشق ورزیدن سالم رو ندارید و اصولا کالای عشق و ازدواج نیستین
@mojaradan
🔴 #خلاصهی_سریال_زندگی
💠 معمولاً هر شب هنگام پخش سریال در تلویزیون، #خلاصهی قسمتهای قبل، به صورت آنچه گذشت نمایش داده میشود تا بیننده، موضوع اصلی سریال را #گم نکند و با دیدن خلاصهی آن، داستان فیلم را مرور کرده و تسلّط بیشتری به ابعاد آشکار و پنهان سریال پیدا کند.
💠 چه خوب است زن و مرد گاه در تنهایی خود به ویژه در #سکوت، با تفکّر و یا دیدن آلبوم و فیلمهای قدیمی، سریال زندگی خود با همسرشان را در ذهن، #بازنگری کنند. تصوّر و مرور صحنهها و خاطرات تلخ و شیرین زندگی، تصوّر صحنههای گذر از سختیها و مشکلات، #تصوّر تلاشهای من و همسرم در رسیدن به اهداف و شرایط ایدهآل، تصوّر روزهای اوّل زندگی عاشقانه و بطور کلّی مرور ایّام سپری شدهی زندگی، #برکات و فواید خوبی دارد.
💠 اینکار تلنگر خوبی برای یادآوری زودگذر بودن، #فانی بودن و بیوفایی دنیاست و روحیهی گذشت، درک همسر، قدر یکدیگر دانستن و نگاه #اخروی را در ما زنده میکند.
💠 اینکار باعث میشود برخی از واقعیّتهای #فراموش شدهی زندگی و نقش مثبت همسر و تلاشهای او در #سریال زندگیمان دیده شود و این نکته را به ما یادآوری کند که هردو باهم تا این نقطه از زندگی را پیمودهایم در نتیجه حسّ اتّحاد و #همدلی را در ما تقویت کند.
@mojaradan
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
توصیهحضرتزهرا🌸🌱
#توصیه_حضرت_زهرا C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
قدر بدون...
همیشه ناسپاس نباش؛
همیشه چشمت به اون نیمه خالی
لیوان نباشه‼️
ببین خدا چی بهت داده😉👌!
شکرگذار_باشیم🦋✨
#نا_سپاس_نباشیم C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ پارت53 بله که نبایدم تکرار کنی مگه دیروز ندیدی حالش رو قشنگ معلومه اگه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت54
از زبان امیر علی
توی اتاقم نشسته بودم و به رفتار مجد فکر می کردم با کسی که میشناختم خیلی فرق کرده انگار کلا عوض شده وقتی با من حرف میزد حتی لحظه ای هم به من نگاه نکرد بازم جملش از ذهنم گذشت
-هر کس دیگه ای هم جای شما بود همین کار رو می کردم
-یعنی واقعا دیگه براش با دیگران فرقی ندارم؟؟
کلافه سری تکون دادم اصلا من چرا دارم به این چیزا فکر می کنم معلومه که فرقی ندارم منکه همون موقعه گفتم این یه حس زود گذر و بچگانه است
- ولی پس اون تسبیح چی میگه ؟
وای بی خیال پسر کلید کردی رو اون تسبیح شاید اونم مثل تو خوشش از این تسبیح اومده دلیل نمیشه چون تسبیح تو دستشه عاشقت باشه
بیخیال افکارم شدم و به کارم ادامه دادم نباید به این افکار اجازه پیشروی بیشتری بدم دارن زیادی پیش میرن
صبح بعد از تحویل شیفت بیمارستان رو برای رفتن به خونه ترک کردم وقتی به پارکینگ رسیدم متوجه مجد و دوستش شدم که داشتن به سمت پارکینگ می اومدن با دیدنم بازم نگاهش رو به زمین دوخت و بعد از دادن یه سلام از کنارم گذشت ، سوار ماشین شدن و رفتن !!!
ولی من همچنان متعجب از برخورد سرد مجد سر جام خشکم زده بود طوری رفتار می کرد انگار اصلا من رو نمیشناسه
- حالا مگه چی شده؟ بهتر اصلا اینطوری برا منم بهتره دلم نمیخواد اتفاقات گذشته دوباره تکرار بشه
با این فکر بیخیال مجد و رفتارش شدم
خودم رو به خونه رسوندم از خستگی هلاک بودم آروم وارد خونه شدم تا مزحم خواب بی بی و رقیه خانم نشم،با همون لباسا خودم رو روی تخت پرت کردم به حدی خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم
نزدیک ظهر با صدای بی بی بیدار شدم:
-امیر پسرم بیدار شو نزدیکه اذان ظهر بگن
غلطی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم:
-سلام بی بی
-سلام عزیزم کی اومدی متوجه نشدم
-صبح زود اومدم خواب بودید بیدارتون نکردم
-پاشو بیا نماز بخون که کلی کار داریم
-خیره عزیز خبریه
-حالا تو بیا
-باشه الان میام
بعد از خوندن نماز کنار بی بی نشستم:
-جانم بی بی به گوشم
- جانت سلامت خواستم ببینم برنامت برا محرم چیه
-محرم؟
-انگار هواست نیست یک هفته دیگه محرم شروع میشه
محکم به پیشونیم کوبیدم:
-اصلا هواسم نیست چرا زودتر نگفتید بی بی ؟
-گفتم حتما خودت یادته
-نه بی بی اینقد مشغول بیمارستان و مطب بودم متوجه نشدم چند روز مونده ولی شما اصلا نگران نباش رو چشمم همه کارا رو اوکی می کنم
نگران نیستم پسرم میدونم آقا خودش کمک می کنه همه چی جور بشه
دستش رو بوسیدم و گفتم:
-کاملا درست می فرمای بانو ، حالا امر بفرما از کجا شروع کنم؟
نویسنده : آذر_دانود
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت 55
میدونی که این ده روز رو باید شام برای هیت درست کنیم اول برو برنج و چیزای خشک رو بخر بعدم بگو بچه ها بیان پارچه های سیاه رو بزنن
- امثالم قراره هرشبی یه غذا باشه ؟
-آره مادر
-باشه من همه چی رو اوکی میکنم فقط دیگه هماهنگ کردن خانمای کمکی محل با شما آقایونم با من
-باشه اونا خودشون میدونن فقط یه زحمت دیگه دارم برات؟
-جانم شما فقط بگو؟
-زحمت بکش به دریا هم بگو بیاد
با تعجب ابروی بالا پروندم و گفتم:
-دریا ؟!!!
-بله دیگه خانم مجد رو میگم
-میدونم ولی چرا من بگم؟
-پس کی بگه مغازه دار محل خوبه نذری ماست ما باید دعوتش کنیم بیاد
-نه عزیز منظورم اینه شما خودت چرا زنگش نمیزنی ؟
- تو که هرروز اونو می بینی بگو بیاد دیگه
-باشه یه کاریش می کنم
- یه کاریش می کنم نه حتما بهش بگی
-چشم ،چشم بی بی خانم
برای انجام کارها مجبور شدم چند رووی رو مرخصی بگیرم نمیدونم این موضوع رو چطور فراموش کرده بودم حسابی دیر شده بود باید از فردا سراغ خرید مواد مورد نیاز برم
اینقد سر گرم انجام کارای نذری بودم که دعوت کردن از مجد رو بکلی فراموش کرده بودم یک روز مونده به محرم بی بی حسابی دعوام کرد که چرا یادت رفته ،اوف بی بی حالا کی روش میشه به دختر مردم زنگ بزنه ، بعد کلی دل دل کردن برای جلوگیری از دعوای احتمالی دیگه تصمیم گرفتم که زنگش بزنم
بین مخاطبا اسمش رو پیدا کردم و روی اسمش مکث کردم :
-کاش اصلا بگم بی بی خودش باهاش حرف بزنه
اه پسر چه مرگته یه زنگه دیگه مگه میخواد بخورتت مثلا دکتر این مملکتی بعد روت نمیشه با یه دختر حرف بزنی
با این فکر شماره رو لمس کردم،بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
-بله
- سلام خانم مجد فراهانی هستم
با مکث کوتاهی گفت:
-بله بفرمایید
-راستش خانم مجد بی بی دهه اول محرم مراسم دارن گفتن که بهتون بگم شما هم تشریف بیارید
- ممنون که خبر کردید از طرف من سلام برسونید به بی بی و بگید اگه وقت کنم حتما میام
- بزرگیتون رو میرسونم ببخشید مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم خدا نگهدارتون
-خدا نگهدار
بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدم ، خدا رو شکر این کار بی بی هم انجام شد و گرنه پوستم رو می کند
کاش می تونستم این ده روز رو کلا مرخصی بگیرم ولی نمیشه خدا رو شکر مردم محله حسابی کمک میرسونن وگرنه امیدی به کمک نصفه نیمه من نبود
بی بی:امیر پسرم کجا موندی رفتی یه زنگ بزنی
-اومدم بی بی
-چی شد بهش گفتی؟
-آره سلام رسوند گفت اگه وقت داشته باشه حتما میاد
-خوبه دستت درد نکنه خودت چکار میکنی مادر میتونی بیای ؟
-خودمم مطب رو که تعطیل کردم میمونه بیمارستان که اونم فقط یه روزش شیفتم بقیش از بعد ظهر آزادم
-خیلی هم خوب
-راستی بی بی گفتم محمد بیاد امشب با هم پارچه سیاهه رو میزنیم
-خیر ببینید
شب محمد پسر حاج محمود که دوست دوران کودکیم بود به همراه چند نفر دیگه از بچه های محل برای کمک اومدن تمام حیاط و سیاه پوش کردیم بقیه پارچه ها رو هم بیرو حیاط زدیم همه جای بوی محرم گرفته بود
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁