#ناحله
#قسمت_صد_و_سی_پنجم
#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم
یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم
حتی اگه اخراج شی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد .
علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان !
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم،نمیدیدن.
مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت.پدر فاطمه واکنشی نشون نداد محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه.تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم دوباره سکوت به جمع برگشته بود.همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجازه میدین بریم حیاط ؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید
فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت
وایستادم تا اول اون بره بعد من.
پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم.
کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم
فاطمه هم کنارم میومد.
رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود.
از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم.
رو کناره حوضچه نشستم
فاطمه هم روبه روم ایستاد.
لرزش دستاش به وضوح مشخص بود.
فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم
و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه
هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش .
سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد.
حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده.
همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا.
آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد
میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت.
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد.
روی زمین نشست.
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم
از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم .
واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:
_فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدش و به من دوخت
_میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورم و نفهمید که گفتم :
بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم
من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و...
چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که...
سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم.
دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین .تحت هر شرایط با من بمونین
اینایی که میگم شرط نیست ها من در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ...
بهم این افتخار و میدین ؟همسفرم میشین؟
اشک هاش بیشتر شده بود
_گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد.مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم.
آروم گفتم خدایا شکرت
سرم و سمت آسمون گرفتم
امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود
کامل و درخشان تر از همیشه بود!
با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره !
بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم :چقدر شبیه شماست!
+چی!؟
امشب واسه دومین بار صداش و شنیده بودم
چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم.
لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت.
دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم
بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نذارین؟
✍ #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دال
@mojaradan
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_سی_شش
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم.اونم پاشد
داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد
دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه.
عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض
داشت صورتش و خشک میکرد
شرمنده طرفش رفتم
همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم.
باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم.
عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟
چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد
به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!
ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت.
پشت لباس من خاکی شده بود.
فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود
با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن.
نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد
ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود.
_
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور
دو دور چِکشون کردم.
ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم.
ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود.
زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت
فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش.
برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود
بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم.
وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم .
شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم.
یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش.
پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش.
ریحانه سمت من اومد و
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش.
بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نذاری ها!
_چشم زنداداش چشم.
قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم.
با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم.
از زیر قران رد شدم.
با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
__
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد.
خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم.
یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد.
از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم
از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".
صدای پاهاش و میشنیدم.
گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم.
ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم .
تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد.
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت. یه لبخند گرم زد...
✍#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🗞❕|••
از مداح ماها دارن هیولا می سازن...
از داعش دارن فرشته میسازند...
🛑•••|↫ #بدونتعآرف
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💓💒|••
خیمــہ ماه محـرم زدہ شد در دل مـا
باز نام توشــده زینـت هر محفل مـا
شست و شوے گنبد مطـهر امام حسین علیـہ الســلام...
💓•••|↫ #امام_حسینی؏
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 امام خمینی(ره) : "محرّم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است."
▪️دارد محرّم و صَفَرت
میرسد ز راه
▪️دلخوش به این دو ماهَمُ
و دلتنگ روضه ها
▪اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
▪وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن
▪و َعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن
▪ِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ...
▪ایام سوگواری امام حسین
▪و یاران فداکارش تسلیت باد
التماس دعا
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴
#قرار_عاشقی
#اَلسَّلامُ_عَلَیْکَ_یااَباعَبْدِاللَّه_الْحُسَیْن💚
🥀سلام ما به محرم
🕯به غصه و غم مهدی
🥀به چشم کاسه خون
🕯و به شال ماتم مهدی
🥀سلام ما به محرم
🕯به شور و حال عیانش
🥀سلام ما به حسین و
🕯به اشک سینه زنانش
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
بُوَد آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهی ما بگشایی؟
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
#عراقی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
توصیه ی ما به شما در زمینه ی پیش از ازدواج:
۱. در جلسات خواستگاری با استفاده از سوالات ترکیبی سعی کنید که شناخت نسبی از طرف مقابل به دست بیاورید.
۲. بعد از انجام جلسات، اگر فکر کردید مناسب هم هستید، پروسه ی تحقیقات شروع خواهد شد.
۳. اگر دو مرحله ی قبلی با موفقیت سپری شد، شما و فرد مقابل به نزد مشاور امین و معتقد رفته و با ایشان صحبت می نمایید.
در نهایت پس از تایید این ۳ مرحله، با توکل بر خدا بهترین انتخاب را خواهید داشت.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
36.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_اول
#قسمت_۷_۴
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔊💸 #حرف_حساب 🗣💵
زیبایی فقط جلب توجه میکنه ...
اون چیزی که
قلبُ تسخیر میکنه شخصیته ..!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصوبری
📀 قسمت یازدهم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ویژگی_افراد_شاد
🔔📃 افراد شاد در دو ویژگی شخصیتی با دیگران تفاوت دارند:
1️⃣ ویژگی های رفتاری شامل:
🔻 تمرکز بیشتری بر فعالیتهای لذت بخش دارند.
🔻 از معاشرت با افراد منفی بین و ناراحت پرهیز می کنند.
🔻 صبر و حوصله بیشتری دارند.
🔻 شوخ طبعند و در شرایط سخت روحیه طنز خود را حفظ می کنند.
🔻 بجای عبور از بسیاری موانع، آنها را دور می زنند.
2️⃣ ویژگی های بینشی شامل:
🔻 عادت به نگاه مثبت دارند و خوش بین هستند.
🔻 اعتماد به نفس بالایی دارند.
🔻 توقعات و انتظارات محدودتری از دیگران دارند.
🔻 لذت طلب و راحت طلب و آسان گیر هستند.
🔻 احساس خشم، کینه و انتقام در آنها به سادگی تحریک نمی شود.
🔻 از شادی دیگران شاد می شوند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞زندگیت به بن بست میرسه اگه....
تکه ای از فیلم «کنعان»
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
✘ همسرم مرتب بهم نق میزنه، از هیچ کار من راضی نیست!
✘ دائماً از بچهها شاکی و ناراضیه و ایرادشون رو به رخشون میکشه!
خسته شدم از غرغراش ⛔️
#استاد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بسم_رب_حسین
با عرض سلام خدمت خوبان عالم
و تسلیت برای ایام سوگواری ابا عبدالله حسین
میخواستم حرفی با شما بزنم .من راستش از چند. روز و چند هفته قبل از محرم در فکر چله میافتم که چی باشه و چه طوری بزارم و غیره. با هر کیم مشورت میکنم و نظر میخوام میگم چی باشه چله خوب بعضی ها میگن شاید این بگن قبول نکنم برای گذاشتن اینقدر اصرار میکنم تا بالاخره میگن و میبینم چقدر عالی این مورد و قبول میکنم بعد نوبت نوشتن اطلاعیه میشه راستش خودم نویسنده خوبی نیستم از بزرگان میخوام برام متنش بنویسند . خب سرتان درد نیاورم برم سر اصل مطلب راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان من امسال نمیتونم چله در کانال قرار بدم به دلیل مشغله و مشکلی که برام پیش آمده تا هستم فعلا ختم قرآن قرار میدیم در کانال و نیت کنید و شرکت کنید
از اون بزرگواران معذرت خواهی میکنم الهی به حرمت این ماه عزیز حاجت روا بشن و دستشون بخور به ضریح آقا حسین و آقا ابوالفضل
من را حلال کنید.
در پناه امام حسین باشید. یا علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 نماهنگ پشتو | #جوروجفا
کار فوق، نخستین نماهنگ به زبان پشتو میباشد که اشعار سروده، تهیه و تولید گردیده است.
با چشم دل ببینید و با گوشجان بشنوید و در صورتی که پشتو را متوجه نمیشوید، زیرنویس را بخوان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بسم_رب_ِّحسین
ا🏴
بنام نامی حسین ✋
ا🏴
سلام علیکم خدمت همهی همراهان کانال ،جمیع اوقات حسینی
#دور ختم_قرآن هدیه میکنیم به امام زمان
به نیت
سلامتی امام زمان
سلامتی رهبر
ازدواج موفق وبدون پشیمانی مجردان کانال
شفا بیماران
حوائج جمیع کانال
🌼🍂❖با توکلـ به اسمـ اعظمتـ یااَللّه❖🍂🌼
🌼🍂اٍّ๛لَّاٍّمّـُ عَّلَّیّْکَّ یٌّاٍّاٍّبّْاٍّصَّالِّحَّ الّْمَّهّْدّی🍂🌼
﷽📖جزء1🖤
﷽📖جزء2🖤
﷽📖جزء3🖤
﷽📖جزء4🖤
﷽📖جزء5🖤
﷽📖جزء6🖤
﷽📖جزء7🖤
﷽📖جزء8🖤
﷽📖جزء9🖤
﷽📖جزء10🖤
﷽📖جزء11🖤
﷽📖جزء12🖤
﷽📖جزء13🖤
﷽📖جزء14🖤
﷽📖جزء15🖤
﷽📖جزء16🖤
﷽📖جزء17🖤
﷽📖جزء18🖤
﷽📖جزء19🖤
﷽📖جزء20🖤
﷽📖جزء21🖤
﷽📖جزء22🖤
﷽📖جزء23🖤
﷽📖جزء24🖤
﷽📖جزء25🖤
﷽📖جزء26🖤
﷽📖جزء27🖤
﷽📖جزء28🖤
﷽📖جزء29🖤
﷽📖جزء30🖤
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂لطفا شماره جزءهایی كه برای ختم انتخاب كردين رواعلام کنیدتاجلوی
👇🏼برای انتخاب جزءبه آیدی زیرپیام دهید👇
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔴 #گرفتن؛حاجت
❇️ #دعای علقمه را به #توصیه امام صادق (ع) باید بعد از زیارت عاشورا بخوانیم.
دعای علقمه برای گرفتن #حاجت بسیار موثر و مجرب است.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
387_16165162599147.IR
4.67M
••『🎼🎶』••
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
#روز_اول_محرم
#حضرت_مسلم_بن_عقیل_ع
نیا که کوفه آرایش جنگی گرفته
حرف زدن و بوی دو رنگی گرفته
نیا چراغ قلب کوفیا بی فروغه
هرچی نوشتند توی نامه دروغه
خیلی برات دل نگرونم... 😭
🎙•••|↫ #مـــــداحــــی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله 🌼 #قسمت_صد_و_سی_شش 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 جوابی به سوالش ندادم ک
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_سی-هفت
گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود.
با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید.
دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد.
ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم.
چندثانیه چشم تو چشم شدیم.
لبخندش رو با لبخند جواب دادم
چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم.
خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم.
#فاطمه نگاهم به اسم روی کتاب افتاد
(هبوط در کویر)گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم یه پاکت توش بود .
به اطرافم نگاه کردم .عجیب بود .
نرگس گفت بیام دم در ولی چرا کسی نبود
نگاهم به ماشین محمد افتاد
سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش.
یه لبخند رو لب هاش بود
باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن.بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد.
حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه.این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد.این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند.
همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود.
مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم.
تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد.انتظار نداشتم اینجوری بره بی سلام بی خداحافظی!
الان از قبل دلنازک تر شده بودم.
در و بستم و پشت در نشستم.
نامه رو از پاکت در اوردمبارون چشم هام بند نمیومد.کنترلی روی اشک هامنداشتم.
میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم.از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم.
از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم.دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم
بازم باید صبر میکردم .مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است
اما
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن ....
چگونه توان عشق را تعریف کرد ...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآری عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم !
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند.
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا،یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد
مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم.
الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
___
بیست روز و به سختی گذروندم
سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود.
ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود.
به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود.
از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد.
چندتا بوق خورد و قطع شد
دوبار دیگه زنگ زدم
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم
+الو
_سلام
+سلاام چطوریی؟
_قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی!
+خوبم منم خداروشکر.مشهدم
_مشهدد؟کی رفتی؟
+دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم
_آها به سلامتی واس منم دعا کن
+حتما .چه خبر از داداشم ؟
_داداشت ؟
+اره آقا محمدتون
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💛
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_سی_هشت
.#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
کاملا مشخص بود با کنایه این سوال پرسیده. دیگه فهمیدم علت تغییر رفتار ریحانه چیه!
_ریحانه جون ،شما خواهرشونی من چطور ازشون خبر داشته باشم؟تازه میخواستم از تو بپرسم !
+پنج یا شش روز دیگه بر میگرده شمال ،نگران نباش .میگم دارن صدام میکنن .کاری نداری ؟
_نه عزیزم ممنونم
+خواهش میکنم جان.خداحافظ
خواستم جواب بدم که با صدای بوق با تعجب به صفحه گوشیم زل زدم.
یعنی از اینکه داداشش از من خاستگاری کرد اینطور کفری بود ؟چرا آخه؟مگه من چمه؟
بهم برخورده بود ولی از خوشحالی خبرش خیلی زود دلخوریم و یادم رفت.
شش روز دیگه این انتظار نفس گیرتموم میشد
#محمد
محسن من و دم خونمون رسوند
وسایلم رو از ماشین برداشتم .بغلش کردم و بعد از اینکه ازش تشکر کردم رفتم تو خونه.
دلتنگ ریحانه بودم
با شوق داد زدم :کسی خونه نیست؟محمد برگشت!!
جوابی نشنیدم.وسایلم و گذاشتم زمین و خونه رو گشتم .کسی نبود.
حدس زدم ریحانه خونه داداش علی باشه
رفتم حموم ونیم ساعت بعد اومدم بیرون.
گرمای آب باعث شد خوابم بگیره .
نشستم رو زمین و شماره خونه داداش علی و توگوشیم گرفتم
چند لحظه بعدجواب داد
+سلام محمد کجایی؟
_به سلام .چطورییی داداش؟من خونم
+کی رسیدی؟
_۴۵ دقیقه ای میشه
+عهه چرا نگفتی داری میای؟میگفتی میومدم دنبالت
_هیچی دیگه گفتم بهت زحمت ندم.با محسن برگشتم.
+چه زحمتی؟ناهار خوردی؟
_نه گشنم نیست میخوام بخوابم
+خب شب بیا خونمون
_چشم ریحانه ام اونجاست؟
+نهه مگه نگفته بهت ؟
_چی رو؟ چیشده؟
+ریحانه مشهده.چطوربه تو نگفت؟
چند لحظه مکث کردم:با کی رفت؟
+روح الله و خانوادش
ناخودآگاه صورتم جمع شد
ریحانه به من نگفته بود میخواد بره سفر ؟مگه همچین چیزی ممکنه؟
+محمد یادت نره امشب بیای.
_چشم داداش.فعلا یاعلی
یاعلی
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ریحانه.قاب عکسش و از روی میز برداشتم.
به قیافه خندون و شیطونش تو چهارچوب قاب عکس خیره شدم.
از لبخندش لبخندی زدم و عکس و سرجاش گذاشتم.تصمیمم و گرفته بودم .اینطوری نمیشد .باید یکاری میکردم تا ریحانه متوجه اشتباهاش بشه.
بالشتم انداختم روی زمین وتو هال خوابیدم.
چند روزی از برگشتم گذشته بود ولی فرصت نشد که برم پیش پدر فاطمه.
سرگرم کارام بودم .
با دقت نگاهم به لپ تاب بود که از سر و صداهایی که اومد فهمیدم طبق گفته علی، ریحانه برگشته.
از جام تکون نخوردم.
به داداش علی و زنداداش سپرده بودم که به ریحانه چیزی راجب برگشتم نگن .خودم هم به تماس هاش جوابی ندادم با اینکه خیلی دلتنگش بودم.
در باز شد و ریحانه اومد داخل.
به روح الله که تو حیاط بود گفت : نه تنها نمیمونم .میرم خونه داداش علی ...قربونت برم...مراقب مامان باش .خداحافظ
در و بست ویخورده ازش فاصله گرفت که
نگاهش بهم افتاد .
با تعجب گفت :داداش محمد.برگشتییی؟
یه نگاه کوتاه بهش انداختم و آروم سلام کردم
دوباره مشغول کارم شدم و به ریحانه توجهی نکردم.
با اینکه نگاهم بهش نبود،حس میکردم خیلی تعجب کرده.
بعدچند لحظه ساکن ایستادن به اتاقش رفت.
نمیخواستم اذیتش کنم .ولی اگه کاری نمی کردم این رفتارش ادامه پیدا میکرد و عواقب بدی داشت.
چند دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد وگفت:کی اومدی ؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :برای توچه فرقی میکنه ؟
صداش رو بالا برد و گفت :یعنی چی برام فرقی میکنه؟محمد هیچ معلومه تو چی میگی؟چرا بچه شدی؟ بابا یه زن گرفتی دیگه چرا همچین میکنی؟ فکر کردی فقط برای اون مهمی؟اصلا یه زنگ زد بهت؟
با عصبانیت لپ تابم رو بستم و به چشم هاش زل زدم :صدات و بیار پایین
چشمش و چند لحظه بست و
ببخشید .آخه عصبیم کردی . میدونی چقدر نگرانت شدم ؟خوشم میاد میدونی چقدر برام مهمی ولی بازم با این سوال حرصم میدی
وسایلم و جمع کردم و رفتم تو اتاقم
نشستم و دوباره لپ تاب و باز کردم
ریحانه اومد داخل
با همون اخم روی صورتم گفتم :صدای درو نشنیدم!
محمد
میگمم صدای درو نشنیدم
بیرون رفت.
دلم براش کباب شده بودم،ولی سعی کردم خودم و کنترل کنم.
در زد و گفت :میتونم بیام تو؟
بفرما نشست کنارم و پاهاش و وتو بغلش جمع کرد
سرش و گذاشت رو زانوش و زل زد بهم و گفت :الان داری تنبیه ام میکنی ؟
جوابی ندادم
+آخه واسه چی؟مگه منچیکار کردم؟
چیزی نگفتم
+محمد تو چرا انقدر عوض شدی؟
تا این و گفت برگشتم سمتش و گفتم :ببین ریحانه کفرم و در نیار دیگه.من عوض شدم؟یه نگاه به خودت بنداز ؟شده به رفتار چند ماهه اخیرت فکر کنی؟ میگم حالت بد بود ناراحت بودی از رفتن بابا! ولی دلیل نمیشه این رو واسه رفتار زشتت بهانه کنی.
تو فرق کردی با دختر پاک و معصومی که بابا تربیتش کرده بود.چرا دختری که با سن کمش اشتباهاتم و بهم تذکر میداد به رفتارهای بچگانه اش فکر نمیکنه ؟یخورده فکر کن!من فقط همین ومیخوام
@mojaradan