#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_هفتاد_سه
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
واقعیت رو گفتم بهش
_نه
چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت
+چرا با من ازدواج کردی؟
_عاشقت شدم
+از کی ؟
تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه
_از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت ..
چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت
گفتم :
_باور کن بدمزه نشده
نگاهش سرد بود
+میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟
ترجیح دادم اصراری نکنم
بلند شد
همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم
وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟
با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم
رفتم سمت اتاقش
تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون
+فاطمه میمونی یا میری؟
اگه میخوای بری آماده شو برسونمت
حس کردم داره گریه ام میگیره
اینجوری که محمد پرسیده بود
بیشتر حس کردم بهم گفت برو .....
تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم
نمیدونستم چی بگم
نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد
وقتی دید سکوت کردم گفت :
+بپوش ببرمت
خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت
باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ...
گفتم :_من میمونم
چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت
به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم
پنجره ی اتاقش رو بست
چشماشو بست
داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم
هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم ....
نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....!
نمیخوام چیزی باعث ترسم شه
نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی
شاید ولم کنی
شاید خسته شی ازم
من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!!
محمدد من راحت نرسیدم بهت
چقدر گریه....
با لبخند گفت :
+من معذرت میخوام
یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت :
+گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟
با صدای ضعیفی گفتم :
_نخوردم چیزی
+خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم
خندیدم و همراهش رفتم
بهـ قلم🖊
#غین_میم💙و#فاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بسم_رب_حسین
#ارسالی_از_کاربران
عاقبت تون خوش و خرم و بخیر
من این کانال و پیگیر میشدم و مطالبش خیلی خوب و آموزنده بود
الان امروز دیدم مطالب بارگذاری شده خوشحال شدم
دست تون درد نکنه
موفق باشید.
ادامه رمان هم بارگذاری بفرمایید
سپاس 🌹🙏
❤️
سلام خیلی خوشحالم که دوباره فعالیتتون رو شروع کردید
یه خواهشی دارم اگه میشه دوتا پارت دیگه هدیه بزارید🥺🙏❤️
❤️
از ۴شنبه دیگه پارت نزاشتین الان برای جبران باید ۱۶پارت بزارین البته الان که بیشتر شده ۳۰تا
❤️
خیلی ممنون بابت همه ی مطالب ارزنده بالخصوص داستان
با عرض سلام خدمت خوبان عالم
عزاداریهاتون قبول درگاهی الهی
ممنونم از تمام بزرگوارانی که جویای حال ادمین جانشان بودن
واقعا خادم خوبانی هستم که افتخار میکنم به خدمت کردن و خاک زیر پای همه شما عزیزان هستم
به درخواست بزرگواران چند پارت کانال گذاشتم . چند پارت هم شب کانال میزارم
الهی به حق حضرت رقیه و اسرای کربلا مجردان کانال به زودی زود خبر ازدواج موفقشون بدن و متاهلان کانال هم زندگیشون سبز و در آرامش زیر سایه حضرت زهرا و علی باشن
#دوستتون_دارم_اندازه_ده_تا_بچیگم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_هفتاد_چهار
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزوهام رسوند. من هر چی که داشتم رو از #شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن.
خادمی برام خیلی تجربهی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادمها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روزهام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف رانندهی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دخترها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیههای هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن.
اشتیاق تو نگاه بعضیهاشون برام جالب و قابل درک بود.
به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوشآمد گفتیم.
بعضیهابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادمها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن.
به هرکدوم از بچهها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادمها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون آمار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروهها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نمازخونه #نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم.
یک ساعت پخش غذاها طول کشید.
وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود.
یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش.
بیحوصله به ناخنهام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید.
از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام
_به به سلام،حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم.نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود
رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد.
رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم.
داشتیم غذا میخوردیم
یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکمون کرد.
بهـ قلم🖊
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_هفتاد_پنج
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
_چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره.
+لطف دارن به من.
_میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود.
+ولی من دلمنمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم.
میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد
+سلام،جانم؟
...
+باشه باشه میام چند دقیقه دیگه
تماس و قطع کرد و گفت:
+فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت
_برو مراقب خودت باش
+چشم.خداحافظ
محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم.
ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم.
محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن.
مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلممیخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدمخوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم نشست
برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت:
+سلام
_عه سلام .فکر کردم خوابیدی!
+اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟
_نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون
مفاتیح رو دادم بهش
+نخوندی خودت؟
_یخورده اش رو خوندم.
+خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟
_چون قشنگ میخونی
لبخندی زد و شروع کرد به خوندن
نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم.
انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود.
نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تمومشد
گفت:
+فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی شبت بخیر
ازجاش بلند شد،مثه خودش گفتم :_شب بخیر...
بچه ها از شلمچه برمیگشتن.
میخواستن برن رزمایش.
از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم.
قرار بود گروههای جدید هم بیان اردوگاه .
از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچههایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم.
با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم
با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن.
تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من.
من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن.
باهم غذا میخوردن
باهم میخوابیدن
باهم نماز میخوندن
باهم مسواک میزدن.
رابطشون برام خیلی جذاب بود
بهشون سلام کردم
مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد.
منم گرم جواب سلامش رو دادم.
بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن.
خندیدمو یواش گفتم:
+عاشقتونم یعنی.
هر سهتاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن.
صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد.
با فاصلهی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم.
بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش.
وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم:
_چرا سروصدا نمیاد؟
کنسله رزمایش؟
بعد از چند دقیقه جواب داد:
+اره چون بچه های جدید اومدن.
امشب بساط روضه تو حیاط برپاست.
از حرفش خوشحال شدم.
رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم.
ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم.
به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم.
بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن.
زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن.
عجیب بود برام.
زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم
_چیشده
با خنده بهم چشمک زدو گفت
+هیچی😁
من ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم
رفتم سمت بقیه خادم ها
زمان شام بچه ها بود
باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان
طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده
من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم.
چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن
مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود.
با لبخند رفتم سمتشون و گفتم
_مریم نمیاد؟
مبینا گفت:
+نه گفت نمیخورم
_عه اینجوری نمیشه که
پس غذاشو براش ببرید
چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن
بهـ قلم🖊
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#پارت_صد_و_هفتاد_شش
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه ی ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن از جام پاشدمو رفتم سمتشون که ببینم چه خبره با لبخند بهشون نزدیک شدمو گفتم:هیسس بچه ها یواش تر چیشده؟چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:تقصیره این دلبر مو خوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت:عهه زهرا زشته
گیج سرمو تکون دادمو گفتم:متوجه نشدم.
زهرا گفت:عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم:ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مستراح رو رو سرمون خراب کنن همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا که ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید چیزی نگفتم که ادامه داد:حالا نفهمیدیم زن داره یا نه.
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شِک کردم داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود به خودم هم شک کرده بودم سرمو اوردم بالا تا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_هفتاد_هفت
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم.
چادرمو سر کردم و با یه کوله رفتم بیرون
با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس.
باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم.
هم من هم محمد دلمون گرفته بود .
دوباره همون حال و هوای اسپند و مداحی ....
از اردوگاه اومدم بیرون
محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود.
دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش
بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش
برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم.
با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم
هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه .
سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم هاش رو بسته بود .
گفتم:
_وای محمد !!!
+جانم؟
_فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم
+خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش.
_خستم بابا نگران چیه
+خب الان بخواب دیگه
_سختمه
+ای بابا
الان وقت داری بخواب
راسییی ااقامحمد😒😒
_تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی ؟
+وا
_این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن !
+خب ؟
_عاشقت شدن !
+خب بس که دختر کشم.
_عه ؟ باشه اقا محمد باشه دارم برات
حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو !
رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم :
_هه مظلوم گیر اورده
هی هیچی نمیگم...!
دوباره برگشتم سمتش و :
_میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟
اه محمددد! اعصابمو خورد کردی
شونش رو انداخت بالا
برگشتم سمت پنجره که گفت :
+حرص خوردن نداره که
لبخند زدم و چیزی نگفتم.
نفهمیدم برای چندمین بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش.
دو روز از برگشتمون میگذشت.
بعد از اینکه کلاس هام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه.
خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم.
به ساعت نگاه کردم.
خب یک و چهل دقیقه،هنوز وقت داشتم.
از خورش هایی که مامان بهم یاد داده بود،فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم.
برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمد رو یاد بگیرم نشد.
هر دفعه یا جا نیافتاد
یا لعاب ننداخت
یا لوبیاش نپخت
یا به جای سبزیِ قورمه،سبزیِ مرغ ترش ریختم.
سریع پیازپوست کندم و مشغول تفت دادن شدم.
انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو شم.
برنج رو آب کش کردم و آلو رو بار گذاشتم.
رو مبل مشغول با گوشیم نشستم و منتظر شدم تا بپزه.
چند دقیقه بعد صدای آیفون اومد.
به ساعت نگاه کردم.
تازه ساعت دو و نیم بود.
چرا انقدر زود اومده؟
در رو براش باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد بالا.
تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش ایستادم.
یک دو سه (طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ ...)
در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون.
_سلام چقدر زود اومدی؟
+علیک سلام.
بفرمایید داخل
وارد شد.
خندیدم و گفتم:
_این نایلون ها چیه دستت؟
+کتابه
_کتاب؟ کتابه چی؟
+کتاب کتابه دیگه عزیزم.
خریدم باهم بخونیم.
_منظورم اینه موضوعیتش چیه؟
+میبینیم باهم دیگه.
_اها.
+خوبی؟
_شما خوب باشی بله!
نایلون ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین
رفت تو اتاق
بلند پرسیدم:
_گشنته؟
+اره
_ غذا هنوز حاضر نشد
چرا نگفتی زودتر میای؟
+هیچی دیگه یهویی شد.
_کتابا رو کی خریدی؟
+صبح!
نمایشگاه زده بودن.
هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم.
_اها
خسته نباشید
بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری.
هنوز تو اتاق بود.
در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم
فقط دوتا سیب تو یخچال بود
دیگه هیچی!
به ناچار همون دوتا رو برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی
صداش زدم
_آقا محمد؟!
از اتاق اومد بیرون و گفت:
+جان؟
_چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی.
+ای به چشم. چرا زودتر نگفتی؟
_حواسم نبود.
حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه.
پیش دستی رو دادم دستش.
سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش خورد.
رفت سمت کتابایی که خرید
مشغولشون بود به غذا سر زدم
پخته بود
ظرفا رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم
اومد نشست و مشغول شد
+به به چقدر خوشمزه شد
_نوش جانت
+فاطمه
_جانم؟
+من بهم ماموریت خورده.فردا باید برم
با این جمله انگار همه ی خستگیا به مغزم هجوم اورد
بهـ قلم🖊
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سرفصلهای #مقام_محمود۷
۱• دسته بندی مقام محمود
۲• تفاوت مقام محمود در مراتب مختلف
۳• نحوه تمیز دادن مقام محمود حقیقی
رسانه رسمی #استاد_محمد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
352_16427424366871.mp3
11.93M
#مقام_محمود ۷
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی
• آیا مقام محمود یا مقام پسندیده، انواع مختلفی دارد؟
• آیا برای ما تمیز دادن انواع این مقامات ممکن است؟
• چگونه بفهمیم این مقام خواهی ما، همان مقامی است که مورد تایید خداوند است؟
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
34.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1400 ساله...
این پرچم بالاست!
و هرسال برافراشته تر میشه!
این پرچم تا ظهور بالاست🥲
‹نَوایی که آرامبَخشِ بیقراریِ قَلبهاست...
#شبتون_حسینی
#پایلن_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💓💒|••
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
#حسین_جانم
میخواهم بدانی
این که امسال برایت گریه می کند،
همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته!
خیلی تنها تر است.
خیلی مستاصل است.
خیلی پریشان است.
خیلی گم است.
سهم بیشتر ی از تو می خواهد امسال!!
حسین جانم🥲🌱
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین 🥺💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🌱بگیر دست گرفتارهای راهت را
مگیر از دلِ دلدادگان، نگاهت را
🌱شکسته ایم در این عصر سخت وانفسا
بیا که با تو ببینیم روز راحت را
🌱دلم گرفته کجایی به هر کسی گفتم...
خبر نداشت نشانی خیمه گاهت را
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🍃
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
❤️🍃❤️
#انجه_مجردان_باید_بدانند
اگه در آستانه ی ازدواج قرار دارید
و می خواین تصمیم بگیرید با چه کسی ازدواج کنید؟ حتما بخونید👇👇
🔵چند اصل مهم در انتخاب همسر
💟خودشناسی پیش از ازدواج :
یکی از این راه ها تفکر و ثبت خواسته و داده های خودتون هست؛
بنابراین اگر دم بخت هستید
بهتره یه کاغذ بردارید و در یک فضای راحت بنشینید و از خودتون سوالاتی بپرسید
و درباره مواردی که در ادامه، میگیم بررسی کنید تا خودتونو دقیق تر بشناسید.
💠اعتقادات مذهبی
شناخت خود از نظر اعتقادات مذهبی
یعنی فرد باید خود را در زمینه اعتقادات کامل بشناسد
و تعریف دقیق و جزئی از موارد اعتقادی خود داشته باشه
و حتی این مسئله را هم بررسی کنه که میزان و درجه تقلید و ایمان خود به آن اعتقادات تا چه حده .
ینی خودشو از لحاظ پایبندی به اعتقادات مذهبی ارزیابی کنه؛
چون افراد در امر ازدواج باید در کلیات و جزئیات مسائل اعتقادی هم طراز
یا به هم نزدیک باشند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
51.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_۳_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#هنر_زندگی
اگر موفقیت را دعوت کنیم در رسیدن به اهدافمان موفق میشویم؛و اگر عشق را دعوت کنیم زندگی مان سرشار از عشق ومحبت میشود.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت نوزدهم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🎀 #سیاست_های_زنانه 🎀
👈چندین سیاست زنانه که با به کار گیری آن می توانید در قلب همسرتان به یک ملکه تبدیل شوید👸
🌸. فقط زمانی که همسرتان می خواهد کاری برای شما انجام دهد از او تعریف و تمجید نکید و همیشه از او تعریف کنید.
🌸. به خاطر خوبی ها و محسنات همسرتان از او تمجید کنید.
🌸. لازم نیست هر مطلبی بین شما و همسرتان بازگو شود اما باید اصل صداقت را رعایت کرد
🌸.رابطه خود و همسرتان را روز به روز ارتقا دهید و در جهت #مثبت هدایت کنید.
🌸.شما شاید نتوانید همسر خود را کنترل کنید اما می توانید بر روی رفتار او تاثیر گذار باشید.
🌸بدانید خوشبختی از دید همسرتان یعنی چه ؟ و خود را به آن نزدیک کنید.
🌸 برای همسرتان یک شریک باشید و در برنامه ریزی های مثل یک رقیب رفتار نکنید.
🌸در مسائل کاری و اجتماعی همسرتان دخالت نکنید و دوستانه ناظر کارهای او باشید.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت سردی عاطفی تو خانواده ها چیه؟
برای حلش چه کار کنیم؟
دو تکه از فیلم «ستایش» و «زیر سقف دودی» رو ببینین تا بدونین از چی حرف میزنم🎞
بفرست برای هر کسی که
کیفیت زندگیش برات مهمه💌
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«من بالای آسمان این شهر خدایی را دیدم که هرناممکنی را ممکن میسازد🤍»
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .
مجردان انقلابی
#ناحله 🌼 #قسمت_صد_و_هفتاد_هفت 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 یه دور دیگه وسایل
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_و_هفتاد_هشت
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
گفتم:
_اه محمد شورشو در اوردی
اصلا خونه نیستی
تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم
دوباره ماموریت چیه؟
پس من کی ببینمت؟
ببین محمد من ادمم دل دارم
دلم برات تنگ میشه میفهمی؟
یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت.
اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم
گفت:
ولی خب چه میشه کرد؟
میتونم نرم مگه؟
+کی برمیگردی؟
_یه هفتس فکر کنم.
حالا بازم نمیدونم.
شما برو خونه مامان اینا
خونه نمون .
مواظب باش
خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه
خندیدو
+ چشم
+راستی؟
_جانم؟
+اون کتابا رو برات مرتب کردم.
به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز.
_چشم
بقیه غذارو بدون حرف خوردیم.
منتظر بودم تموم شه جمع کنم بشورم که گفت:
+شما برو بخواب
من جمع میکنم.
از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم
وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد.
گاز ، سینک، آشپزخونه.
خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش.
نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد .
_
رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم
چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا .
چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون.
دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم.
دلم خیلی گرفته بود.
شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن
از شباهتشون ترسم میگرفت.
من نمیتونستم محمد رو از دست بدم
حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید شه وجودم درد میگرفت.
چشم هام رو بستم
خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان.
نمیتونستم ...
اصلا ...
نه واقعا نمیتونستم.
گریم گرفته بود
بدون صدا اشک میریختم.
از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم و دوباره دراز کشیدم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
اصلا چه افکار احمقانه ای!
الان مگه کسی میتونست شهیدشه؟
چقدر دیوونم من.
یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم
بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت.
منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم.
هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا!
گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش.
جواب نداد.
چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک.
یدفعه حس کردم کسی اومد
از جا پریدم و نشستم رو تخت
_اهههه کی اومدی؟
خندیدو
+اول که سلام علیکم.
دوما که حال شما خوبه؟
سوما که همین الان.
_سلام
وای دلم برات تنگ شده بود.
+منم
بیا بریم خونه
_نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم
+اوه اوه نگفتن چیکار؟
_نه.
+هیچی پس توبیخی خوردیم.
_نمیدونم.
محمد تو با رسولی چیکار کردی؟
اینم عاشق خودت کردی مرد؟
لا اله الا الله.
هی هر روز میگه اقا محمد نیومد
اقا محمد کجاس
هی فلان بهمان ....
خستم کردن به خدا
بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری .
+من باید دوش بگیرم
_خب پس برو حموم واست لباس بیارم
+حسش نیست
_پاشو برو لوس نشو.
خندید و با من اومد پایین.
رفت تو حمام.
لباساش و حوله رو بردم
تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم
مامان بیمارستان بود .بابا هم طبق معمول پی کاراش.
زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش.
نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز شه
از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردم و واسش اب گرفتم.
مامان رسید خونه.
وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد.
رفت تو اتاقش تا لباساش رو عوض کنه.
رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده.
با دیدن هم زدیم زیر خنده
مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت:
+به به پسر گلم .
چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد
محمد گفت:
+سلام مامان اختیار دارین این چه حرفیه
خوبین؟
به خدا دل خودمم تنگ شده براتون.
با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد.
مامان محکم بغلش کردو بوسید که گفتم :
_محمد غذات سرد میشه ها.
افتخار نمیدین؟
باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت :
_به به چه بو بَرَنگی راه انداختی.
نشست رو صندلی جلوی میز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🇮🇷 #ادامه_پارت_بالا
مامان هم نشست کنارش.
بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم:
_عجب
خندیدو به من چشمک زد
واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد
ازش گرفتم و خوردم.
مامان گفت:
+اقا محمد تعریف کن برامون .
کجا بودین؟
کجاها رفتین؟
چیکارا کردین؟
گفتم:
_مامااان
بزار غذاشو بخوره بعد
من این همه با عشق غذا درست کردم براش.
مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت:
+خیلی خوب تنهاتون میذارم
راحت باشین.
محمد به احترامش بلند شد و گفت :
_عه میموندین خب
مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست.
بهـ قلم🖊
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´