eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 10 برای جلسه 💠 1- دقت کنید شخصی که برای انتخاب می کنید، آیا شخصیت اجتماعی است؟ یعنی مجموعه حرکات، رفتارها، آداب معاشرت و برخورد اجتماعی اش با شما همخوانی دارد یا خیر؟ اگر همخوانی وجود داشت، جزئی در مورد خانواده اش به عمل آورید و خانواده او را با خانواده خود از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مقایسه کنید، اگر در یک ردیف بودید، به خواستگاری بروید یا اجازه دهید به خواستگاری تان بیایند. 💠 2- در مراسم خواستگاری، زیباترین لباس های تان را به تن کنید و پوششی مناسب داشته باشید چرا که اولین دیدارها همیشه در باقی می ماند. در تمام طول مراسم خواستگاری، متانت و وقار باید از ناحیه هر دو خانواده شود. 💠 3- هنگام صحبت کردن فرد مورد نظرتان، سراپا گوش باشید و دقت لازم را به عمل آورید تا مطالب گفته شده را بهتر بتوانید به خاطر بسپارید و هنگامی که خودتان می کنید نیز سعی کنید سنجیده حرف بزنید. .... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
50.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#سریال_پوست_شیر ژانر: خانوادکی_جناحی #فصل_چهارم #قسمت_۴_۲ .•°``°•.¸.•°``°•                   @m
کلا ۱۰ دقیقه هستش نصفش هم تکراری باشه خسته کننده میشه می‌دونم زحمت میکشید و سرتون شلوغه اما گفتم تلاش هاتون بی ثمر نباشه ❤️ سلام خدا قوت ممنون از کانال خوب تون پوست شیر رو 10دقیقه خوردی گذاشتین که هفت دقیقه اش تکرار دیروز هست اگه امکان داره یه پارت بدین شرمنده واقعا ایتا جوری. که بیشتر از ۱۰دقیقه قبول نمیکنه سریع هم خلاصه کردم دلیلش این بود که هر چه کردم اون شب قسمت ۴نه قسمت بندی میشد و نه هیچی همش خطا اعلام میکرد من با سلام و صلوات این از آب در آمد .ببخشید مقصر من نیستم مقصر دوست ناباب ایتا هست 😉😁 الان قسمت جدید براتون ارسال میکنم .
51.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
52.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#سریال_پوست_شیر ژانر: خانوادکی_جناحی #فصل_چهارم #قسمت_۴_۴ .•°``°•.¸.•°``°•                   @m
اینم دو قسمت برای جبران اون قسمت تکراری که در کانال قرار گرفته بود و باعث مکدر شدن شما و ناراحتی اعضای کانال شده بود امید وارم راضی باشید .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
👌 قبول دارید؟ . . یکی از بدترین سکانس های زندگی اونجـاست که پشیمون میشی از محبت هایی که کردی به کسایـی که ارزشِ خوبی رو نمیدونن و فقط باعث میشن تو دیگه ا‌ون ادم سابق نباشـی ! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📀 قسمت بیست و دوم 💾 دوره آموزشی رایگان 🎉 سوالات خواستگاری 🎉 دکتر مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
1⃣ به جای پنهان كردن تعمير كنيد. از مشكلات، ناراحتی ها و دلخوری ها فرار نكنيد. آنها روی هم تلمبار شده باعث ميشود منفجر شده يا نا اميد شويد. 2⃣ با یکدیگر همكاری كنيد. رابطه يک كار دو نفره است. یک نفر به تنهايی نميتواند رابطه را به موفقيت برساند. 3⃣ نشان دهيد قابليت شنيدن گله و انتقاد را داريد. اگر گلايه همسرتان به شما بربخورد به مرور رابطه رو به سردی خواهد گذاشت. 4⃣ تمركز خود را بر قسمتهای مثبت رابطه بگذاريد نه قسمتهای منفی آن. 5⃣ برقراری درست رابطه را بياموزيد. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر انوشه اینقدر با هم قهر آشتی نکنید حکم در همه موارد زندگی با خواهر و برادر متاسفانه با پدر و مادر و دوست و رفیق هی قهر نکنید و آشتی . یکیش هم همسرداری هست .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😅😅😅😅😅 البته این روش ها همیشه هم جواب نمیده🙈🙈 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️این واقعا گریه آور است! 🎙بیان تکان دهنده پیرامون شعر لاک ناخن و وضعیت حجاب .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_صد_و_نود_سه 🚫#ڪپے‌ بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 اون شب تا صبح پلک رو ه
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود _چیشده حلما جان با من قهری؟ +با عمو محمد قهرم _چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره. +عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن. _چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟ +نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم. _ببینم نقاشیتو محمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم لبخندی زدم و بهش نگاه کردم یه روسری گل گلی سرش کرده بود. بغلش کردم و سرش و بوسیدم . _ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده. تازه یه چیز خوشگلم برات خریده. بریم‌پیش عمو محمد؟ +باشه،بریم.ولی من قهرم! خندیدم و گفتم: _باشه در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه. _نقاشیت و نمیاری؟ +نه لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم. محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت: +چیشد؟ حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد. رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود. عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست. روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟ حلما: +خوبم. کتاب هامم خریدم محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت: + این دختر خانومی که میبینی،همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش! حلما کتاب رو از محمد گرفت و نگاش کرد.توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم. آروم تر گفت: من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم. سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن. حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم. حلما رفت تو اتاق و نقاشیش رو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاد و براش تعریف کرد. اون شب محمد دیگه طهورا و بغل نکرد. خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. محمد خیلی بابای خوبی میشد. کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون وجلد کرد و مرتب تو کیفش گذاشت. این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود.جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم. ____________________________ اوایل مهر بودیم که محمد بالاخره گفت عیدیش چی بود. با بلیط سفر کربلا خیلی غافلگیر شده بودم. خیلی وقت بود که دلم یه سفر می‌خواست. قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیم‌و بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت. اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود. محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادم و اسم کربلا رو، می‌شنیدیم لبخند از ته قلبم روی لبام می‌نشست. هیچ وقت اونقدر حالم‌خوب نبود. هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم. حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم.خودم و خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم. _________________________ ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم. خیلی گرمم شده بود. کلافه از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد. تشنه ام شده بود. با تعجب راهم و از آشپزخونه به اتاق چرخوندم. تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود . نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد. انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد. برگشتم و نخواستم که خلوتش بهم بریزه. دلم گرفت. یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم وروی تخت دراز کشیدم. هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. نفهمیدم چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد. به کف دست ها و محاسنش عطر زد و موهاش و با شونه مرتب کرد. مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود. یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد. اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود. باخنده گفت: سلام مثل خودش جوابش و دادم ورفتم توآشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم. وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده ام و دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود . ایستاده بود و دستش و کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازش و ببنده. سریع چادر نماز آستین دار گل گلی که دوخته بودم و سرم کردم و بهش اقتدا کردم.نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت. تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا کردم و کنارش نشستم.سرم و خم کردم و به صورتش زل زدم.داشت ذکر میگفت و سرش و پایین گرفته بود. نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق و روشن کرده بود. از جام بلند شدم و چادرم و تا کردم و از اتاق رفتم . با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم. محمد هنوز تو اتاق بود. بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار. امروز برای ورزش نرفته بود. از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم :صبحت بخیر اونم با خنده جواب داد:صبح هم بخیر _نمیری پیاده روی؟ +نه کار دارم دیگه چیزی نپرسیدم. کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم‌. پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست. پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه. دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست. پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_صد_و_نود_پنجم 🚫#ڪپے‌ بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 محمد:عموجون چون شما
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انجام میدی؟ +خب مگه من با توازدواج کردم که کارام و انجام بدی؟ _آقا محمد حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارها اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه. اینا وظیفه‌ی منه +وظیفه ی تو این نیست. _محمد من اینجوری ناراحت میشم نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم. الان پیراهنت و بده من،هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم. +آخه... _محمد خواهش کردم. باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم. هر بار میذارم کنار با دست بشورم که تو میای میگیریش +باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته شی حرفی نیست. ولی من اینجوری ناراحت میشم _من اینطوری حالم خوب میشه .چراشرمنده؟ وقتی پیراهنش و ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم. درست به همون اندازه خوشحال بودم.پیراهنش که اتو شد رو مبل پهنش کردم که چروک نشه. این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم. +چجوری جبران کنم؟ گفتم:نمیدونم🤔 بلند بلند خندید و گفت:.اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم دوباره خندید .هر بار محمد می‌خندید از خنده اش منم خنده ام می‌گرفت. از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن.یاد حرف مامانم افتادم. می‌گفت: فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون و قشنگ میکنه چند سال پیش میرفتم و ازش برای تو خواستگاری میکردم! تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت.موهاش و خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم :عافیت باشه +سلامت باشی دوتا لیوان شیر گرم ریختم و با خرما روی میز گذاشتم. بعضی وقت ها شدت علاقه ام به محمد خودم و می‌ترسوند،هر چقدر می‌گذشت دوری ازش سخت تر میشد از جاش بلند شد و گفت: دستت درد نکنه _نوش جان. به ساعت نگاه کرد و رفت تو اتاق خواب. یک ربع بعد ،لباس فرمش و پوشیده بودو آماده اومد بیرون. ساعتش و دور مچش بست و به طرف در رفت. کفشش و قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم.چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب .سرش و تکون داد و گفت :هر چی بگم توآخرش کار خودت و میکنی _بله دیگه بهش نگاه کردم و گفتم : مراقبت خودت باش گفت :تو هم همینطور رفت بیرون و کفش هاش و پوشید. منتظر آسانسور بود.از ترس اینکه چیزی بگه در و یخورده باز و کردم و سرم و خم کردم که ببینمش. یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت: کاریم داری _نه😁 داشت خودش و کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه. همون‌طور که می‌خندید گفت: برو تو! امروز کلاس نداشتم،ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم،با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و همه جا رو برق انداختم. تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم. البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون می‌کردم. چون امروز سه شنبه بود می‌دونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدم و سراغ قابلمه های صورتیم رفتم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتارهای محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم. برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم. کارم که تموم شد رفتم سراغ جزوه ها و کتابام‌که تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم. نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت. با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته. یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده. انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود. پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه. همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود. محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتم‌اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن . محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد +سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرم‌و اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت : +میرم لباسم وعوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت : +به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت: +وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارم وگفت : _چیشده؟ چرا قنبرک زدی؟ با زار گفتم: _محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟ _آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت: +راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که.... ایستادم و با ترس گفتم : _مجبوری که؟ خیلی جدی گفت : +مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت: +چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم +خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ خندش گرفت و گفت: +عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و گفتم: _چشمم روشن،همین و کم داشتم رفتم و دوباره برنج گذاشتم. خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز کوچیکمون گذاشت. میز و چید وگفت: +دیگه واسه این چیزا غصه نخور. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟ _آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت : +اشکالی نداره مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌. بعدشم من دلم‌نمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم. مثل هر صبح .رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شم‌و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم : _ای جونم یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدم‌که به دستگیره ی در آویزون شده بود. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 کارای فاطمه برام عجیب بود. لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. _فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم. میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود. فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم. چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد. پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس عجیبی داشتم‌که نمیدونستم اسمش چیه. دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم‌بود غنج میرفت. دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب. انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه. از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه. در و بست و به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق گفتم : _داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوام‌با قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرم‌حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چون‌من دارم سکته میکنم. برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره! +وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. +خدایا شکرت! گفت : +تو‌خوبی؟ _من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم +از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب باشی. یهو به ساعت نگاه کرد و گفت: +ای وای باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه. زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت. رفت تو اتاق. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم‌مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست. چند دقیقه گذشت یهو گفت : +به نظرت دختره یا پسر؟ _دختر دوست داری یا پسر؟ +اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد. هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد. بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. هرشب وقتی شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از این‌کارای پنهونیش میترسیدم. میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند. توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سرفصل‌های ۱• تفاوت کسانی که تمناهای انسانی و بلند دارند، با صاحبان تمناهای کوچک. ۲• مرتبه فعال شدن تمناهای بلند مثل مقام محمود در یک انسان. رسانه رسمی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
996_16584578837339.mp3
11.88M
۱۱ ※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. | من زیارت عاشورا می‌خونمـــا / ولی فقـــط می‌خونم! اون دعاهاو تمناهایی که در زیارت عاشوراست، تمنا و خواهش درونی من نیست. ✘ وقتی می‌خونم حس میکنم از جانم بیرون نمیاد، چرا ؟ منبع : کارگاه مقام محمود .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دلت پاک‌باشه یه تلنگر هم‌ بسع تا ذات پاکت بیادرو کار و متحول بشی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به یه نفر علاقه دارید و دوستش دارید ، با تمام حواس‌تون، حواس‌تون بهش هست و به همه‌ی رفتارهاش و فکر و خیالش توجه کامل دارید.. چه کاری باعث میشه اون که دوستتون داره ازتون ناراحت بشه .. ؟ با این چند جمله که گفته شد ؛ یاحبیب‌الباکین رو خودت تفسیر کند؛ ای کسی که دوست دار گریه‌کن‌هات هستی ..🌿 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
,جان ‌به‌ دور از کربلا‌ زندگی‌ می‌کنم لابلایِ‌ این‌ خرتُ‌ پرتهایِ‌ شکسته یكیشان‌ هم‌ قلبم (:💔 ,یا_ابا_عبدالله ‌‌‌‎‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´