مجردان انقلابی
#ناحله♥️ #پارت_دویست_و_سیزدهم 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 با دستم زدم تو سرم
#ناحله♥️
#قسمت_دویست_و_چهاردهم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم.
روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم بشه خیلی سخت بود انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد رفتم داخل آشپزخونه و یه سینی برداشتم
دستام میلرزید سینی رو روی کانتر گذاشتم یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم یه قرآن با ده تومن پول داخل سینی گذاشتم.
محمد نشسته بود روی مبل و با زینب بازی میکرد.
رو به روشون نشستم محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:بَ بَ
تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد
محمد:ای جونمممم فدات بشه بابا الهی بمیره بابا برات الهی شیرین زبونِ من
مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد گوشیشو جواب داد:سلام
محمد:جانم؟کجایی؟دم در؟
محمد:چشم چشم اومدم!
یاعلی!
با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد .
فاطمه:اومدن دنبالت؟
محمد:اره
بچه رو داد به من پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم باهم رفتیم داخل اسانسور یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت!
تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.
از اسانسور خارج شدیم.
با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد.
بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود نشست تا بندشو محکم کنه
قبل اینکه بلند بشه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم.
با لبخند برگشت سمتم زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم:زینبِ مامانی بابا رو بوس کن!
زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب رو بوسید و گفت:مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا.
بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد
فاطمه:هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم دیگه سفارش نکنما تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت.
محمد:چشم خانومم چشم چرا خودتو اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم خوبه؟
فاطمه:بله.
فقط مواظب باش اسیر نشی الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانکُ تیرُ ترقه تو رو خدا مواظب خودت باش محمدم.
محمد:خدا نکنه چشم چشم امر دیگه ای؟
فاطمه:نه فقط خدا به همرات جانِ دلم...
محمد:ممنوم بابت همه ی خوبی هات
خداحافظ
فاطمه:خداحافظ...
روزای نبودش به سختی میگذشت شاید هم اصلا نمیگذشت انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت به امید یک ساعت خواب با آرامش سرم رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم بیشتر از همیشه دلتنگش بودم بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بزنه بیرون.
ساعت حدودا پنج بود نگاه کردن به درُ دیوار های اتاق آزار دهنده بود بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشوندمو دورش پتو پیچیدم گذاشتمش داخل کالسکه.
جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم در رو باز کردمو از خونه رفتم بیرون با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت.
قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بردارم.
زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن.
رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم
به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن قدمامو تند کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود.
بلند گفتم:عجب غلطی کردم اومدم بیرون
محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود
یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود
تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود
میخواستم بشینمو زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت با دیدنش سر جام خشکم زد.
انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید.
نگاهم به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماشو بسته بود.
با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.
بچه رو ازش گرفتمو گذاشتم داخل کالسکه که گفت:خیلی گریه میکرد دلم نیومد بذارم برم گفتم بایستم تا مامان باباش بیان
نمیدونستم شمایید وگرنه...
✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
@mojaradan
#ناحله ♥️
#قسمت_دویست_و_پانزدهم
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم:لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:سلام دارن خدمتتون.
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!
شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
مصطفی:با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستمو گفتم:اهان من دیگه باید برم دیرم شده.
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردمو ازدر خارج شدم.
ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم کل راه فکرم درگیر مصطفی بود وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد بغلش کردمو رفتم بالا داخل اتاق خواب با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.
یکم باهاش بازی کردم بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
زینب تب و لرز کرده بود با ریحانه بردیمش بیمارستان تو راه خونه بودیم امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم دلم واسه دیدنش پر میزد حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم دلم مثل سیرُ سرکه میجوشید.
خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن.
گوشیمو تو دستم گرفته بودمو هر آن منتظر یه تماس بودم.
عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم. ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حالُ هوامو تغییر بدن فایده ای نداشت خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردمو رفتم بالا.
به بچه دارو دادمو خوابوندمش.
تلویزیون رو روشن کردمو روی مبل نشستم.
همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدمو رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه خواستم گوشی رو پرت کنم روی مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه که دوباره صدای نفساشو بشنومو جونِ تازه بگیرم که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنمو هزار بار واسش بمیرم.
نفسمو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم شکست و اشکم در اومد.
سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم:سلام عزیز دلم خیلی منتظرِ تماسِت بودم
محمد:خوبی فاطمه جانم؟
فاطمه:الان که صداتو شنیدم عالی ام
محمد:قربونت برم چه خبرا؟چیکارا میکنی؟زینبِ بابا چطوره؟
فاطمه:خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر.
محمد:کجاس؟خوابه؟
فاطمه:اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟کجایی؟
محمد:منم خوبم؟یه جایی نشستم اَندَر فکر تو
فاطمه:به به
محمد:راستی فاطمه؟
فاطمه:جانم؟
محمد:امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
فاطمه:چی؟نشنیدم
محمد:میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
فاطمه:آهان فهمیدم.
قربون تو بشم من چه خبر ازاونجا؟
محمد:هیچی والا خبرا دست شماست
فاطمه:اخه الان خبر خودتی...
خندید که به شوخی گفتم
فاطمه:شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
محمد:شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم:هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه!!!
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
فاطمه:به عکسات که نِگا میکنم دلم میریزه!!
محمد:اینجوری که از پا میافتی...
فاطمه:ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم...
محمد:موضوع همینه دیگه عزیزم باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی!
@mojaradan
#ناحله♥️
#قسمت_دویست_و_شانزدهم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود.
فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد
محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم.
فاطمه:قول میدی؟
محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش.
میدونستم داره سر به سرم میذاره برای همین چیزی نگفتم
محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟
فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده.
فاطمه:واسه من چی؟
محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته!
فاطمه:محمد خیلی عاشقتم!
صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر
فاطمه:چیکار میکنی؟
محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
فاطمه:چقدر قشنگ
محمد:راستی ریحانه خوبه؟
فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا
محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون
فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟
محمد:اره اره خیالت راحت
فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت #شهید بشی.
با صدای بلند زد زیر خنده!!
فاطمه:شام خوردی؟
محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی
محمد:بله دیگه.
میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم.
رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم.
محمد:زینب بیدار شد؟
فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو.
محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه.
خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی.
محمد:اره
فاطمه:راستی محمد
برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
محمد:چشم
فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش
محمد:چشم
فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم
محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟
فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور
محمد:چشم
فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ.
فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
محمد:چشم خداحافظ
فاطمه:خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت.
از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد.
زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه.
رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب.
این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم.
عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.
مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
در رو براش باز کردم تا بیاد بالا.
سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم.
کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین.
بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون.
تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده.
داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا.
لباسامون رو که عوض کردیم
شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم.
سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم.
فرش هارو تمیز کردیم.
بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم.
زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.
هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد.
رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم.
ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه
فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه
ریحانه:جان؟
فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟
خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره چطور؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ادامه_پارت_بالا ☝️
فاطمه :اومد خونه چیزی نگفت؟
ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافتش حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.
خندیدمو چیزی نگفتم.
ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سرفصلهای #مقام_محمود۱۵
۱. ضرورت تلاش دائم و خودسازی بی وقفه در حرکت بسمت مقام محمود.
۲. تنظیم سبک زندگی و رفتاری درست، منطبق با سبک صاحبان مقام محمود علیه السلام.
۳. لزوم توسل و استمداد دائم از اهل بیت علیهم السلام در مسیر.
۴. لزوم اولویت گذاری بر هدف کسب مقام محمود و مبارزه برای اهداف اهل بیت علیهم السلام در کنار ایشان در تمام زندگی.
رسانه رسمی #استاد_محمد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
389_16712710522559.mp3
12.2M
#مقام_محمود ۱۵
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
♡ نشانه های نزدیک شدن به هدف، کم کم معلوم می شود!
شرح حالی دارد و ظهوراتی ... که گواه از این است که مسیر درست است و باید ادامه داد تا وقتی نفس می آید و می رود.
◇ این شرح حال و ظهورات که سلامت مسیر و نزدیک شدن به هدف را تایید میکند کدام است؟
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوت چیه؟!
خوندن دورکعت نماز تو بین الحرمین با دلبر:)! ♥️
،ان شاءاللله قسمت مجردان کانال به زودی با همسرشان توی بین الحرمین نماز بخوانند و برای خدا دلبری کنند
#عاشقانہ✾
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴تو زمزمهی روز فرجی
🌴ایرانی جماعت یعنی #حججی
#اربعین✾
#شبتون_شهدایی
#فعالیت_امروز_هدیه_میدیم_به_شهدا
#خاج_قاسم_سلیمانی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
امامحسینیهجورعجیبیگفته
"هَلمنناصریَنصُرُنی"
کهبعدازهزاروچهارصدسال
هنوزدارنبهشمیگنلبیکیاحسین:)🖐🏻
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم❣
#مهدی_جانم
🌾خودرادرحصارعادتپیچیدهایم
و #نبودنت رابهتماشانشستهایم!🍃
درحالیکههمچناندر #دعایعهد
زمزمهمیکنیم:
-وَبَیْعَةًلَهفیعُنُقی-
گفتمبیعت.."
یادامامحسینافتادم😔
یادڪوفیانوامامیکه #تنھا ماند"🥀
وما ...💔😔
اݪسلامعلیڪیابقیةالله...
[✨] #اللهمعجللولیكالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
قابل توجه #مجردان :
💠 قاطع باشید
⚜️ اگر طرف مقابلتان بهانههایی مثل اینکه:
🔸 تو فرد ایده آل من هستی اما من آدم زندگی مشترک نیستم،
🔸 تو گزینههای بهتر از من میتوانی داشته باشی،
🔸 دوستت دارم اما نمیتوانم به خاطر برخی مشکلات با تو ازدواج کنم و...
شما را معطل میکند، خیلی زود رابطه را تمام کنید. این افراد نه آنقدر شهامت آن را دارند که بگویند هیچوقت فکر ازدواج با شما نیستند و هدفشان صرفاً دوستی و وقتگذرانی است، و نه آنقدر قابل اعتماد هستند که بتوانید به تغییر نظرشان درباره ازدواج امیدوار باشید.
✅ در مقابل این افراد، قاطعیت داشته باشید و به او بگویید در گفتگو با شما از کلمات محبتآمیز استفاده نکند. برای خودتان ارزش قائل شوید و موقعیتهای بعدی زندگیتان را به خاطر بودن در یک رابطه عقیم و بیسرانجام هدر ندهید.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_پنجم
#قسمت_۵_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگویید این کلام حق
به این آلوده دامنها
نگردد رخنهای در دین
از این حرمت شکستنها
شـآه چراغ !
یه روزی همین "آه" دامنت رو میگیره ...💔🥀
#آجرڪاللھیاصاحبالزمان ✨
#شاهچراغ 🕯
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
503_18197191022115.mp3
2.64M
••|🥀|••
#سید_رضا_نریمانی
#دلتنگ_حرم💔🖤
تقدیم ب شهدای حادثه #شاهچراغ
خوشا ب سعادتشان
عاقبت به خیر شدند.❤️
▪️قدم هایت که حسینی شد، ناگریز راهت زینبی می شود و باید هر چه داری تقدیم کنی...
تقدیم راه امام زمانت...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
🖤•••|↫ #مـنآسـبـتے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌹بسم الله الرحمن الرحیم.🌹
🏴
یا شهید سید مسعود رشیدی متوسل میشویم به نامت به بزرگی ات تا نزد خداوند بهترین ها را به بندگانت عطا فرماید
⭕ختم #صلوات
1⃣سلامتی و ظهور آقا
2⃣ازدواج جوانان
3⃣ حاجت جمیع
4⃣مجردان کانال ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن
1🌷صلوات0⃣0⃣5⃣1⃣
2🌹صلوات0⃣0⃣5⃣1⃣
3🌷صلوات0⃣0⃣5⃣1⃣
4🌹صلواات0⃣0⃣5⃣1⃣
5🌷صلوات0⃣0⃣0⃣2⃣
6🌷صلوات0⃣5⃣7⃣1⃣
7🌹صلوات0⃣0⃣0⃣2⃣
8🌷صلوات0⃣0⃣0⃣2⃣
9🌹صلوات1000
10🌷صلوات1000
❤️ ((شهید_سید_مسعود_رشیدی_شهدا_شاه_چراغ_محسن_حججی))
⭕زمان ختم #صلوات
_زمان_نا_محدود_است ⭕
#تعداد_به_دلخواه
#قبول_باشه🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
برای اعلام ختم به ایدی زیر مراجعه نمایید⬇️
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بسم_رب_حسین
سلام صبحتون بخیر و به شادی
شاید بپرسید چرا شهید سید مسعود رشیدی دیشب اتفاقی با این شهید آشنا شدم .چوان ۱۸ساله ای که فرماندش میگفت بلد نبود سلام بده از اون مشتی های روزگار بود علابلکوم اینطوری سلام میداد نماز هم بلد نبود بخونه فرماندش میگفت من اینطوری دیدمش گفتم ببرمش سنگر خودم درستش میکنم میگفت مهر مینداخت روی پاش یک رو پای میزد پرت میکرد نماز میخواند میگفت ۲۳روز طول نکشید و شهید شد یک شب پاس دادن نوبت ایشون بود سنگرش نزدیک دشمن بود برای پاس دادن نوبت عوض شدن شیفت شد اون تعویض شیفت رفت دید هر چه صداش میکنند جواب نمیده ترسیده نکنه شهید شده فرمانده صدا میکنه ما هم نزدیک مقر دشمن یواش یواش نزدیک سنگر شدیم دیدیم خوابش برده .بلندش کردیم گفت صبح من شهید میشم فرماندش مسخره اش کرده گفت الان من چند سال آرزو شهادت دارم شهید نشدم آنوقت تو هنوز نیامده شهید بشی به شوخی و مزاح بردمش سنگر استراحت کنه فرماندش گفت تا صبح گربه کرد عملیات سنگین شد گفتیم الان تلفات زیاد میدیم چشم چشم نمیدید از دود و خاک زیاد دست هم میگرفتیم که بتونیم راه بریم تا بعد از یک روز جنگ و دفاع کردن و تمام شدن گفتم بالای ۲۰۰۰نفر شهید دادبم آمار گرفتیم فقط ۱نفر شهید شد اونم سید مسعود رشیدی جوان ۱۸ساله گفتم بیارید ش پیشم دیدم یک تیر به سرش خورده چقدر زیبا انگار خوابیده بود صورتم روی صورتش گذاشتم گفتم چکار کردی چی گفتی به خدا که خدا خریدت
الهی به حرمت این شهید جوان همه عاقبت بخیر و مجردان کانال هم ازدواج و خوشبخت دوعالم باشن .🌺❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌹بسم الله الرحمن الرحیم.🌹 🏴 یا شهید سید مسعود رشیدی متوسل میشویم به نامت به بزرگی ات تا نزد خداوند
#بسم_رب_حسین
بچه ها. ختم صلوات هست نه حدیث کسا شرمنده این ختم مال قبلاً بود حدیث کسا داشتیم دقت نکردم پایین ختم هم باید پاک کنم و جاش ختم جدید بنویسم
همان صلوات اعلام کنید نه حدیث کسا خیلی ها حدیث کسا اعلام کردن .عذرخواهی بنده را پذیرا باشید .
میگم ازدواج کنید کلا از ادمین جانتون راحت بشید الخلاص کوگوش شنوا 😂😉
الهی به حق پنج تن آل عبا حاجت روا بشین .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
روانشناسی رابطه 🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
29.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت بیست و ششم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگردین یکی رو پیدا کنین که
خسته و داغون و له شما رو هم
با جون و دل بخواد
وگرنه آدم زرق و برق دار رو که
همه دوست دارن♥️💍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک #کلمه و دنیا #تفکر
#نمی_بینمت
لحظه ای خود را جای آن بانو بگذار و درک کن چه سخت است آن لحظه ......
چه حادثه هایی از این دست در کمین ما بوده و هست....
قدر امنیت کشور را بدانیم و راحت اسیر تلقین های غلط بیگانه نگردیم.
مدیون شهدای مدافع حرم هستیم......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞توی این دوتا فیلم؛ شما دوست
دارین زنِ کدوم زندگی باشین؟
انتخابهای ما هستن که کیفیتِ
زندگی هامون رو میسازن🌱
#زندگی_یادگرفتنیه
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
اعضای کانال بزرگوار مجردان انقلابی این توسل ها وختم گرفتن ها رو دسته کم نگیرید دعای خیر درحق همدیگه رو دسته کم نگیرید من به عینه دیدم اثرات دعا رو
لازم دیدم برخودم بگم که شما هم عمل کنید
ان شاءالله همگی عاقبت بخیر بشید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´