eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
برگرد نگاه کن پارت117 حق به جانب تر نگاهم کرد و خیلی بی‌خیال ادامه داد: –اگرم شبانه روزی برات سخته اشکالی نداره، صبح زود بیا آخر شب برو. دندانهایم را روی هم فشار دادم. –شما فکر کردید من بی‌کس و کارم؟ فکر کردید به خاطر پول... حرفم را برید. – همچین پیشنهادی رو الان تو این شرایط هر کس بشنوه رو هوا میزنه. منم که دارم همه جوره باهات راه میام دیگه باید چطوری بهت لطف کنم. بعدشم چه ربطی به بی کس و کاری داره، خب با خانوادتم میتونی مشورت کنی، مگه کار کردن عیب و... دیگر نماندم که بشنوم. به سرعت از کافی‌شاپ بیرون زدم. هوای ابری و سرد بود. نگاهی به آسمان انداختم او هم دلش گرفته بود ولی نه به اندازه‌ی هوای چشم‌های من. پلک که زدم قطرات اشکم خودشان را رها کردند. چقدر خوب بود که ماسک داشتم، سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی دست خودم نبود خود به خود می‌باریدند. ماسک را تا زیر پلک‌هایم بالا کشیدم. وقتی به این فکر می‌کردم این ماه حقوق نخواهم داشت بیشتر دلم می‌سوخت. بدون حقوق جواب مادر را چه می‌دادم. دلیل بیرون آمدن از کافی‌شاپ را چطور توضیح می‌دادم. اشکهایم برای خیس کردن ماسکم از همدیگر سبقت می‌گرفتند ولی برایم مهم نبود باید خالی میشدم. نمی‌دانستم باید خودم را سرزنش کنم یا غلامی را... ولی می‌دانستم دیگر نباید به آنجا برگردم. غلامی واقعا در مورد من چه فکر کرده بود. بعضیها چقدر وقیحند. با صدای آشنایی از افکارم بیرون پریدم و سرجایم ایستادم. سرم را بلند کردم. امیرزاده بود. حیران و مبهوت نگاهش کردم. او اینجا چه می‌کرد. نگاهی به اطرافم انداختم بهتر است بگویم من اینجا چه می‌کردم. آنقدر آشفته بودم که متوجه نشدم مسیر مغازه‌ی آقای امیر‌زاده را برای رفتن به ایستگاه مترو انتخاب کرده‌ام و حالا درست کنار درخت چنار، روبروی مغازه‌اش ایستاده‌ام. نزدیکم آمد و نگاهش را به چشم‌هایم وصله زد، با دیدن اوضاعم، پرسید: –چرا گریه می‌کنید؟ نگاهم را زیر انداختم. دست دراز کرد و با آرامش ماسکم را کمی پایین کشید. –چشم‌هاتون اذیت میشه. چرا اینقدر بالاس. از کارش شوکه شدم احساس کردم برای اشکهایم هم همین اتفاق افتاد چون دیگر متوقف شدند. با نگرانی که از صدایش مشهود بود پرسید. –غلامی دوباره چیزی گفته؟ نکنه اخراج شدی؟ با نوک انگشتهایم اشکهای بیات شده روی گونه‌هایم را گرفتم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. روی بازگو کردن حرفهای غلامی را نداشتم. برای این که حرفی زده باشم گفتم: –اون بابت حرفهایی که بهم زد عذر‌خواهی نکرد منم نموندم. دستی به موهایش کشید: –عجب...من فکر کردم حل شد. مگه دوباره حرفتون شد یا چیزی پیش امد؟ به دور دست نگاه کردم. –فکر کنم از این که جلوی همه گفتم باید ازم عذر خواهی کنه، ناراحت شد. پوزخندی زد. –دیگه اون آقا ماهان ازتون حمایت نکرد؟ دیگه حال و احوالتون براش مهم نبود؟ از حرفش دلم شکست و با غم نگاهش کردم و گفتم: –از شکستن دل من لذت می‌برید؟ شما هم مثل غلامی فقط قضاوت می‌کنید؟ تا خواستم به راهم ادامه دهم جلویم را گرفت. –معذرت می‌خوام. من فقط یه کم رو شما حساسم همین. از وقتی از کافی شام امدم همش تو فکر شما بودم. نگاهم را به کفشهایم دادم. فوری گفت: –اخراج شدن شما فکر کنم تقصیر منم هست. احتمالا به خاطر اون دعوا... –نه، ربطی به دعوا نداره، شاید اون دعوا باید اتفاق میوفتاد که من اطرافیانم رو بهتر بشناسم. بخصوص این غلامی رو... –شما اصلا ناراحت نباشید من خودم میرم باهاش صحبت... با شتاب گفتم: –نه، این کار رو نکنیدا. حالا دیگه اگر عذر‌خواهی هم کنه من دیگه به کافی‌شاپ بر نمی‌گردم. حیفه این همه وقت که اونجا با جون و دل کار کردم. –حق و حقوق این ماهتون رو داد؟ چون جیزی به سر ماه نمونده. –غلامی حقوق بده؟ فکر نمیکنم همچین کاری بکنه. –البته خوب کاری کردید امدید بیرون. ولی اجازه ندید کسی حقتون رو بخوره. دستهایم را در جیب پالتوام بردم. –من اجازه بدم یا نه اون حقوقم رو نمیده، منم زورم بهش نمیرسه. یعنی اصلا نمی‌خوام دیگه حتی واسه حتی حق گرفتنم ببینمش. –اون حق نداره این کار رو کنه، خودم میرم باهاش صحبت می‌کنم. به نظر آدم منطقی میاد. پوزخندی زدم. –پس معلومه خوب نشناختینش، خودتون رو به زحمت نندازید بی‌فایدس. –بیخود کرده، مگه شهر هرته. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت118 سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخورده‌ام. از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت. امیرزاده پرسید: –چی شد؟ –هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه. –اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه. –نه، خوبم، باید برم. نوچی کرد. –خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا. چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم. چهارپایه‌ایی آورد و کنار پایم گذاشت. –بشینید اینجا. همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت. –اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده. ویفر را گرفتم. –فکر نکنم فشارم باشه. –چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن. حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم می‌کرد. مادرش؟ پس زنش کجا بود؟ اصلا اون از کجا می‌داند که همه‌ی خانمها اینطور می‌شوند؟ –شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟ آهی کشید. –اهوم، خیلی... –چرا؟ –بگذریم. به اطراف نگاهی انداخت و گفت: –خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید. با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدی‌تر شد. –من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازه‌ی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه. بدون معطلی و فکر جواب دادم. –ببخشید ولی من نمی‌تونم. من توی خونه صنایع دستی انجام می‌دم و می‌فروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم می‌پردازم. ابروهایش بالا رفت. –واقعا؟ چه هنرمند! –البته به کمک خانوادم، دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد. –خیلی خوبه، همه‌ی کارهای شما غافلگیر کنندس. از تعریفش تمام ناراحتی‌ام را فراموش کردم. نگاهم را به بیرون از مغازه دادم. –شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد. دقیق نگاهم کرد. –مطمئنید؟ از جایم بلند شدم. –بله. با اجازتون. دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم. –فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم می‌رسونمتون. نگاهش کردم. –نه خودم میرم. ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد. –این واسه خوردنه نه نگاه کردن. بدون این که ویفر را کامل از بسته بندی‌اش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت: –یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی می‌کرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همه‌ی شکلاتهای دنیا را هم می‌خوردم فشارم بالا نمی‌آمد. ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت: –گاز بزنید. بعد چشم‌هایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشم‌هایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت. من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت. –بریم خانم، من می‌رسونمتون و برمی‌گردم. این جور مواقع چنان تحکم می‌کرد که دیگر نمی‌توانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. می‌ترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم. کنارم ایستاد. –الان چرا نمیایید؟ عاجزانه گفتم: –باور کنید خودم برم راحت ترم. پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند. –چیه می‌ترسید؟ مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت: –نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید. سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهی‌اش مردد بودم. –قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت119 مردد نگاهش کرد. این بار از گوشه‌ی کیفم که در دستم بود گرفت و کشید. –فکرشم نکنید تو این بارون با اون حالتون بزارم تنها برید. مجبور شدم چند قدم دنبالش بروم. –آخه اینجوری از کارتون میوفتید. کیفم را رها کرد. –کار من شمایید. باران شدیدتر شده بود. تا خواستم پایم را از مغازه بیرون بگذارم گفت: –چند دقیقه صبر کنید. به پشت پیشخوان رفت و چتر به دست آمد. –امروز جا پارک پر شده بود مجبور شدم ماشین رو دورتر پارک کنم. بیرون مغازه هر دو زیر چتر ایستادیم تا او ریموت مغازه را بزند. من برای این که نزدیکش نباشم کنارتر ایستاده بودم و در حال خیس شدن بودم. کرکره که پایین آمد نگاهی به من انداخت وقتی دید یک طرفم در حال خیس شدن است. چتر را به دستم داد. –من جلوتر می‌رم شمام بیایید. بعد یقه‌ی نیم‌پالتواش را بالا کشید و راه افتاد. دانه‌های باران آنقدر درشت بودند که هنوز چند قدم نرفته بود موهایش خیس شدند انگار خدا سخاوتش را به رخ می‌کشید. پا تند کردم و خودم را به او رساندم. هم قدمش شدم. چتر را روی سرش گرفتم و زمزمه کردم. –خیس شدین. چتر را از من گرفت و سعی کرد جوری روی سرم بگیرد که زیاد نزدیکم نباشد. سربه زیر شده بود و تا به کنار ماشین برسیم حرفی نزد. من هم سر به زیر شدم و در دلم تا می‌توانستم قربان صدقه‌اش رفتم. سوار ماشین که شدیم بخاری ماشین را روشن گرد. –چند دقیقه دیگه گرم میشید. دیگر تا مقصد حرفی نزد. فقط گاهی از آینه نگاهم می‌کرد. نزدیک خانه شدیم. باران بند آمده بود و آفتاب چنان می‌درخشید و هوا را گرم کرده بود باورکردنی نبود همین چند لحظه‌ی پیش چه سیلی راه افتاده بود. به سر خیابان که رسیدیم ماشین را متوقف کرد. –می‌خواهید تا سر کوچه برسونمتون. دستم را روی دستگیره گذاشتم. –همینجا خوبه. ممنون. ببخشید به زحمت انداختمتون. خداحافظ. از ماشین پیاده شدم. صدایم کرد. –تلما خانم چند لحظه بیایید. جلو رفتم. –بله. آرنجش را روی پنجره ماشین گذاشت و عینک دودی‌اش را به بالای سرش سُر داد و به روبرو نگاه کرد. –دیگه سر گیجه ندارید؟ لبخند زدم. –اصلا، خوبم. آرام گفت: –خدارو شکر. من اینجا هستم تا شما برید. –باور کنید حالم خوبه نیازی نیست، برید به کارتون برسید. در جوابم فقط گفت: –خداحافظ، بعد چشم‌هایش را بست و خیلی آرام باز کرد. نمی‌دانم می‌دانست این کارش چقدر دلم را زیرو رو می‌کند یا نه. به طرف کوچه راه افتادم. به جلوی در خانه که رسیدم نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز ظهر نشده بود. اگر به خانه می‌رفتم مادر سوال پیچم می‌کرد. راه رفته را برگشتم. ماشین امیرزاده نبود. به ایستگاه مترو نزدیک خانه‌مان رفتم تا ساره را پیدا کنم و از او کمک بگیرم که با این بیکاری چه کنم. به ساره زنگ زدم و به آدرس ایستگاهی که داده بود رفتم. تا مرا دید پرسید: –این وقت روز اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا سرکارت نیستی؟ من هم تمام ماجرای کافی‌شاپ را برایش تعریف کردم و این که دیگر هیچ وقت به آن کافی شاپ برنمی‌گردم. خندید و گفت: –بیا همینجا پیش خودم، جنس بیاریم با هم بفروشیم –جنس؟ –آره، اینجا هر چیزی‌می‌تونی بفروشی. هر چیزی که خانما خوششون بیاد و به دردشون بخوره. فکری کردم و گفتم: –یعنی اینجا تابلو‌ی جواهر دوزی هم میشه فروخت؟ ابروهایش بالا رفت. –چی‌چی؟ اینی که میگی گرونه؟ سرم را کج کردم. –آره خب. خانمی آمد و از ساره پرسید: –این کش موها چنده؟ –ساره گفت: –دوتا ده تومن، خانم گفت: –من یدونه میخوام. ساره دوتا کش مو را از بقیه جدا کرد و طرف خانم گرفت. –دوتا ببر عزیزم، لازمت میشه، قیمتی نداره که، الان ده تومن یه آدامس نمیدن. خانم یک ابرویش را بالا داد. –من هیچ وقت آدامس نمیخرم، چون دندونام رو خراب می‌کنه، بعد هم رفت. ساره پشت چشمی نازک کرد و پچ پچ کنان گفت: –می‌بینی، بعضی از اینا دوتا کش نمیخرن، اونوقت بیان تابلو گرون قیمت تو رو بخرن؟ مگر این که یه کاری کنی؟ کنجکاو پرسیدم: –چیکار؟ –یکی این که جنس ارزون توش به کار ببری، دوم سایزش رو کوچیک کنی که قاب ارزون استفاده کنی. اینجوری قیمتش میاد پایین راحت تر فروش میره. به نظرم ایده ساره عالی بود، اگر این کار را می‌کردم وقت کمتری هم برای دوخت هر قاب نیاز بود. ولی فعلا نباید به مادر می‌گفتم که کارم را از دست داده‌ام. حتما اگر می‌شنید دچار اضطراب میشد. از فردای آن روز برنامه زندگی‌ام عوض شد. کارو تلاش خودم و خانواده‌ام بیشتر شد. از خانم بهاری و دخترش هم کمک گرفتیم. رستا مسئول خرید شده بود، روزهایی که شوهرش با ماشین به محل کارش نمیرفت رستا ماشین را برمی‌داشت و با محمد امین برای خریدن قاب و پارچه و مروارید و انواع سنگ و پولک به بازار میرفتند. اولین روزی که با ساره برای فروش تابلوها به مترو رفتیم برایم خیلی سخت گذشت. لیلا‌فتحی‌پور                        @mojaradan                
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌ من ایمان‌ دارم به چیدمانِ خدا، اون کارشو‌ خوب بلده♥️ نگران‌ نباش رفیق 🥹 🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مجموعه ی عاشورا روایتی متفاوت از مجاهدت‌های رزمندگان لشگر ٣١ عاشورا در عملیات خیبر و بدر! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• هذا یوم الجمعه 💛 مُروَّح کن دل و جان را دلِ تنگِ پریشان را گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی«🍃🌼» .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
•🐣✨• بی‌تو‌یک‌لحظه‌رمق در‌دل‌و‌در‌جانم‌نیستــ بیقرارم‌نکنی! طاقت‌هجرانم‌نیستــ! ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ 🍯|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 من ز خود هیچ ندارم که بدان فخر کنم هر چه دارم همه از نوکری خانه توست جز در خانه تو هیچ کجا خیری نیست هرچه خیر است آقاجان به در خانه توست. ✨صبحتون بخیر تمام زندگیم✨ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
8⃣ ازدواج سبب تکمیل و تکامل 🔹 هیچ انسانی به تنهایی کامل نیست به همین دلیل است که پیوسته برای جبران نقص و کمبود خویش تلاش می‌کند به تعبیر دیگر وقتی هیچ انسانی به تنهایی کامل نیست بلکه هیچ انسانی به تنهایی آرام هم نیست پس اگر می‌خواهید بوی آرامش را درک کنید باید به یک ازدواج درست فکر کنید 🔸 هنگامی که فرد در کانون این یک زندگی مشترک قرار می گیرد در سایه انس و الفت و محبت و رقابتی نزدیک و صمیمانه بیشتر احساس مسئولیت و استقلال می کند و با هدف دار کردن زندگی از ثمرات کسب و کار و تلاش در خانواده نوبنیاد خویش بهره می گیرد 🔹در زندگی زناشویی زن و مرد از تشویق‌ها حمایت‌ها و امدادها و کمک های یکدیگر بهره مند می گردند و در برخورد با مسائل و مشکلات زندگی از تعاون و همکاری همسر خویش استمداد می جویند به همین دلیل برخورداری از همسری مومن بر شایسته یکی از بهترین نعمت های الهی است که برای دنیا و آخرت انسان خواهد بود 🔸 حضور همسر مناسب و شایسته هنگام خستگی های روحی نا امیدی ها و دلتنگی‌ها انسان را آرام می‌کند و در تکمیل ظرفیت های روحی و روانی او را یاری می دهد ادامه دارد..... کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
دوستان خوب و همراهان کانال مجردان انقلابی سلام صبح اولین روز مهر ماه تون بخیر و شادی 😊 از اونجایی که دیروز سریال پوست شیر تمام شده و قراره یه سریال خوب و جذاب پخش کنیم حالا میخواستم میزان فعالیت اعضای کانال مون رو بسنجم پس وقتشه تلاشتون رو به رخ ادمین جانتون بکشید و هر چه زود تر با عضویت دوستانتون در کانال باعث دلگرمی بیش از پیش من باشید ☺️ یه خبر خوبم میدم اونم اینکه اگه تا فردا تعدامون بره بالا وچشم گیر باشه که ادمین جانتون ذوق مرگ بشه فردا حتما قسمت اول سریال....... رو میذارم 😉😁 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ ناگه رجز هجوم خواندند بر گُرده ی گردباد راندند شستند به خون شب زمین را شمشیر به آسمان رساندند ماندند به عهد خویش و رفتند رفتند ولی همیشه ماندند. «قیصر امین پور» آغاز هفته دفاع مقدس، گرامی! 🇮🇷 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تیپ شخصیتی(قسمت اول صحبت های در رابطه با تیپ های شخصیتی افراد و تاثیر آن بر روابط با یکدیگر در سنین مختلف                             @mojaradan                 
‍ ‍ وقتی که همسرتان آزرده خاطر و پریشان است، بگذارید هرچه می خواهد بگوید . تازه بین حرف هایش هم بدون طعنه و کنایه بگویید : خوب دیگه چی ؟ این پرسش‌ باعث تشویق او به ادامه ی گفتگو و خالی شدن دردهای درونی اش می گردد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این ناتمامیِ زندگی تنها چیزی که منجی آدم است ؏ـشق است😍🌱 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این کلیپ هم روحمو تازه کرد هم اشکمو در آورد، یادش بخیر! همشاگردی سلام😍 مهر مبارک 🌹 آغاز سال تحصیلی. مبارک .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
برگردنگاه‌کن پارت119 مردد نگاهش کرد. این بار از گوشه‌ی کیفم که در دستم بود گرفت و کشید. –فکرشم نکنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت120 خجالت می‌کشیدم مثل ساره از قابها تعریف کنم و قیمت بگویم. ساره مثل یک معلم به من آموزش میداد و بعد خودش کنار می‌ایستاد و نگاه می‌کرد ببیند چکار می‌کنم. گاهی وسط حرف زدن کم می‌آوردم نمی‌دانستم باید چه بگویم. آن وقت ساره سراغم می‌آمد و ادامه‌ی حرفهایم را تکرار می‌کرد. که این تابلوها کار دسته و خیلی ارزونه و خریدش کمک به پیشرفت صنایع دستیه و از این حرفها. فروشم خوب نبود. با نا امیدی داخل واگن بعدی رفتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و کنار یک خانم چادری نشستم. خانم نگاهی به تابلوهایم انداخت و گفت: –مینیاتوری و فانتزی بودن تابلوهات چقدر برام جالبه. به امید این که شاید بخرد گفتم: –برای این که همه بتونن بخرن اینجوری درستش کردیم. یک تابلو که نقش یک آهو داشت را برداشت. –چقدر پاهای ظریف و قشنگی داره، آدم تو قدرت خدا می‌مونه. بعد کیف پولش را باز کرد و مبلغش را پرداخت کرد. از خوشحالی بال نداشتم که پرواز کنم. مدام استرس این را داشتم که نکند آشنایی مرا ببیند، ساره می‌گفت حتی اگر این اتفاق هم بیفتد اهمیتی ندارد. کار کردن که عیب نیست. شاید درست می‌گفت ولی حرفهایش آرامم نمی‌کرد. ساعت کارم نسبت به کافی شاپ بیشتر بود. روز دوم کارم وقتی به خانه رفتم. مادر پرسید: –چرا دیر امدی؟ کوله پشتی‌ام را آرام روی کانتر آشپزخانه گذاشتم –مامان جان از این به بعد دیرتر میام. چون به خاطر کرونا کافی شاپ بستس فعلا، این تابلوها رو میبرم توی مغازه‌ی دوست ساره می‌فروشم، واسه همین دیرتر میام. مادر نگاهی به کوله پشتی انداخت. –پس چرا اینا رو با خودت میاری، خب بزار همونجا باشن دیگه، –آخه فعلا روم نمیشه بهش بگم وسایلم اونجا بمونن، خودشم چیزی نمیگه. حس کردم مادر قانع نشد، برای این که سوال دیگری نپرسد فوری به اتاق رفتم. صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. با دیدن شماره‌ی دوستم تماس را وصل کردم. –سلام. زهرا شاکی بدون این که جواب سلامم را دهد گفت: –تلما اینه رسمشه؟ چرا آبروی منو پیش بابام بردی؟ مبهوت پرسیدم: –من؟ مگه چی شده؟ –چی میخواستی بشه، الان بابام زنگ زده میگه آقای غلامی گفته این کی بود به ما معرفیش کردی، آبروی کافی شاپ رو برده، اینجا همه کار می‌کرد جز کار کردن. هین بلندی کشیدم. –اون دروغ میگه زهرا، تو حرفهاش رو باور میکنی؟ یعنی من همچین آدمی هستم؟ زهرا کمی آرام‌تر شد و با مکث کوتاهی گفت: –چی بگم؟ البته من به بابام گفتم شاید اشتباه شده تلما خیلی دختر خوب و درس خونیه، من تو دانشگاه هیچ وقت ندیدم دنبال... حرفش را بریدم و پیشنهادی که غلامی به من داده بود را گفتم، همینطور تمام اتفاقات کافی شاپ را و همینطور سوءتفاهم ها را، بعد هم گفتم من به خاطر تهمتی که به من زدند از آنجا بیرون آمدم. بعد از قانع کردن دوستم گوشی را کناری گذاشتم و به این فکر کردم فردا سر ماه است و من پول کافی برای پرداخت قسط وام ندارم. تقریبا سه روزی میشد که از امیرزاده خبری نداشتم. فقط دیروز بین کار وسایلم را پیش ساره گذاشتم و نزدیک مغازه‌اش رفتم تا از دور ببینمش ولی نبود. مغازه باز بود و مشتریهای زیادی داخل مغازه بودند. تعجب کردم اکثر اوقات امیرزاده یا مشتری نداشت یا یکی، دو مشتری بیشتر نداشت. لیلا‌فتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت121 خیلی با احتیاط طوری که از داخل مغازه دیده نشوم جلو رفتم. ولی فروشنده آقای امیرزاده نبود. مرد دیگری جای او ایستاده بود و با مشتریها خوش و بش می‌کرد. بعضی‌ از مشتریها با او سلفی می‌گرفتند و بعد یک جنس می‌خریدند و به اصرار آن آقا از مغازه بیرون می‌رفتند. حالا که امیرزاده نبود با خیال راحت تری جلوی مغازه ایستادم و نگاه کردم. کارهایشان برایم عجیب بود. خواستم از یکی از مشتریها بپرسم که او کیست ولی پشیمان شدم. ترسیدم امیرزاده سر برسد. برای همین زود برگشتم. به خانه که رسیدم به این فکر کردم که امیرزاده گفته بود پولم را از آقای غلامی می‌گیرد. یعنی نرفته پیش غلامی؟ ناگهان یادم افتاد که من قبلا شماره‌اش را مسدود کرده‌ام، آه از نهادم بلند شد. او اگر بخواهد هم نمی‌تواند با من تماس بگیرد. فوری گوشی را برداشتم و از بلاکی خارجش کردم. اگر غلامی نصف حقوقم را هم بدهد کار من راه می‌افتد. صفحه‌ی امیرزاده را باز کردم تا پیامی برایش بفرستم. که متوجه شود دیگر مسدود نیست. هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. شاید اصلا پیگیر کار من نبوده در آن صورت این پیام فرستادن من یک جور تحمیل کردن است. بالشتی روی زمین انداختم و رویش دراز کشیدم. آنقدر فروشندگی در مترو خسته‌ام می‌کرد که وقتی به خانه می‌رسیدم فقط می‌خواستم بخوابم. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که با صدای زنگ گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. ساره بود. گوشی را جواب دادم. –ساره دقیقا وسط خوابم زنگ زدی میشه بعدا بزنگی. از خستگی دارم میمیرم. صدای نفسهایی از آن طرف خط به گوشم خورد که ناخوداڱاه قلبم را به ضربان انداخت. با احتیاط و آرام گفتم: –ساره، خوبی؟ صدای سلام گفتنش را که شنیدم بلند شدم و ایستادم. گوشی ساره دست او چه می‌کرد. با لکنت پرسیدم: –آقای امیرزاده شمایید؟ خیلی سرد جواب داد: –بله. –گوشی ساره دست شماست؟ با لحن دلخوری گفت: –بله، من الان جلوی در خونشون هستم. مجبور شدم بیام اینجا.، چون شما شماره‌ی غریبه جواب نمیدید. از دوستتون خواستم با گوشیش شماره شما رو بگیرن. از حرفش خجالت کشیدم مسدود کردن شماره‌اش چه کاری بود وقتی او اگر بخواهد به من زنگ بزند بالاخره راهش را هم پیدا می‌کند. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –ببخشید مزاحم خوابتون شدم .زنگ زدم ازتون شماره کارت بگیرم. آقای غلامی می‌خواد حقوق این ماهتون رو واریز کنه، با شرمندگی پرسیدم: –چطوری راضی شد؟ –کار سختی نبود. فقط من جای شما برگه‌ی تایید واریزی رو امضا کردم. –آخه اون شماره کارتم رو داره. –مثل این که تمام اطلاعات شما رو از سیستم پاک کرده. مانده بودم چه بگویم. چطور تشکر کنم. –ممنونم، خیلی لطف کردید. رنجیدگی لحنش، قلبم را آتش زد. مختصر گفت: –کاری نکردم. خداحافظ. منتظر جواب خداحافظی من نشد و گوشی را قطع کرد. خیره به صفحه‌ی گوشی‌ام مانده بودم. حق داشت ناراحت باشد، او دنبال کار من بوده و من مسدودش کرده بودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. شماره کارتم را برایش ارسال کردم و بعد هم پیام تشکر فرستادم. سین شد ولی جوابی نداد. پروفایلش را نگاه کردم، عکس و نوشته‌ایی که گذاشته بود نشان از احساسش بود. روی یک عکس غروب خورشید نوشته بود: "یه روزی زمین دلش برای بارون تنگ میشه ، ولی اون روز شاید دیگه بارون نیاد" با خواندش قلبم درد گرفت ولی کاری جز بغض کردن از دستم بر‌نمی‌آمد. نادیا وارد اتاق شدو با هیجان گفت: –تلما، بدبخت شدیم. فکر و خیال امیرزاده از ذهنم پرید و روبرویش نشستم پرسیدم: –چی شده؟ هیچی بابا، از وقتی این تابلو کوچیکارو داریم میزنیم، به خاطر قیمتش که مناسب شده کلی سفارش گرفتم. ولی مامان میگه کنسل کنم، میگه نمی‌رسیم. وای تلما اعتبارمون از بین میره. لبهایم را به هم فشار دادم و ضربه‌ایی به پشت گردنش زدم. –ترسیدم بابا، فکر کردم حالا چی شده. یه جوری میگی اعتبار انگار کل بازار تو دستته. –تو فضای مجازی نمیشه اعتبار داشت؟ –پس اگه اینقدر مشتری هست این تابلوها رو هم بفروش دیگه چرا دادی من بفروشم. –اونایی که تو میبری مغازه‌ی دوستت مجازی فروش نمیرن، انگار رنگ نخ‌هایی که توشون به کار رفته یه مشکلی دارن، خودشون قشنگن ولی توی عکس بد رنگ میوفتن و مشتری نمیخره. تو هر سری که دوخته میشه یه چندتا اینجوری داریم. –اوم، میگم نادی به جای این که سفارشها رو کنسل کنیم نیروی کمکی بگیریم. –از کجا؟ تازه مگه چقدر سود داره که... –خب یه کوچولو قیمت رو میبریم بالا، نیرو گرفتن که کاری نداره، الان تو همین مجتمع خودمون، نزدیک بیست خانواده زندگی میکنن. نصفشونم بخوان کار کنن کلی آدم میشه. نادیا تعجب زده پرسید: برگردنگاه‌کن .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت122 –چطوری؟ یعنی بریم دونه دونه درخونشون رو بزنیم... –نه بابا، چه کاریه، اطلاعیه میزنیم روی همبن تابلوی پایین. شماره مامان رو هم میزاریم، هر کس خواست مامان بهشون آموزش میده، به شرطی که تا پنج الی شش تا تابلو رو برامون رایگان بدوزن. در حقیقت شهریه آموزش ازشون نمیگیریم. بعد از این مرحله اگه خواستن میتونن برامون کار کنن. –عه، چه فکر خوبی، کاش واسه این خانم بهار و دخترشم همین کار رو میکردیم. مامان رایگان بهشون همه چی رو آموزش داد. سرم را روی بالشت گذاشتم. –یه کم برو اونورتر. خودش را کنار کشید. خمیازه ایی کشیدم. –من خودم اون موقع به مامان همین پیشنهاد رو دادم، قبول نکرد گفت همسایه دیوار به دیوارمون هستن درست نیست. بعدشم گفت اونا دزد بهشون زده نیاز دارن. میخوان پول طلاهایی که دستشون امانت بوده رو جور کنن. نادیا پقی زد زیر خنده. –با این چندره‌غاز؟ –چه میدونم. شاید به ضرب المثل قطره قطره جمع گردد اعتقاد دارن. –اینام چه بد شانسن، این همه واحد اینجا بود چطوری واحد اونارو فقط خالی کردن. فردای آن روز حقوقم واریز شد ولی کمتر از دفعه‌ی پیش بود، اندازه ایی بود که پیش مادر شرمنده نشوم. در ایستگاه مترو به ساره رسیدم ازماجرای امیرزاده پرسیدم که چطور دیروز گوشی‌اش را گرفته و به من زنگ زده، ولی او حرفی نزد و رویش را برگرداند.، او هم مثل امیرزاده دلخور بود و از جواب دادن طفره ‌رفت. روی صندلی منتظر قطار نشسته بودیم، با آمدن قطار ساره بلند شد. دو قدم جلو رفت و دوباره برگشت. –پاشو بریم دیگه. سرم را به طرفین تکان دادم. –تو برو من نمیام. دوباره کنارم نشست. –واسه چی؟ دلخور نگاهش کردم. –خوب میدونی واسه چی؟ پوفی کرد و وسایلش را روی زمین گذاشت. –عوض این که من از تو دلخور باشم تو دلخوری؟ دست پیش میگیری؟ من هم کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. –من کی تو رو نامحرم دونستم؟ اگه می‌دونستم که الان اینجا کنارت نبودم. تو که همه زندگی من رو می‌دونی. حالا من ازت یه سوال اونم در مورد چیزی که به من ربط داره پرسیدم حرف نمیزنی؟ –اینطورام نیست. منم چندین بار ازت پرسیدم هیچی نگفتی. سوالی نگاهش کردم. نگاهی به قطار انداخت. –همین دلیل ناز و ادا درآوردن واسه نامزدت، بیچاره رو دق دادی. سرم را پایین انداختم. قطار رفت. –دیدی، پس همچین رو راست هم نبودی. حالا من هیچی حداقل به خودش بگو بدبخت تکلیفش رو بدونه، داستانت شده مثل همون ضرب المثل با دست پس میزنی با پا پیش میکشی... –حالا تو چرا نگرانشی؟ چیزی بهت گفته؟ طلبکار نگاهم کرد. –آره گفته، ولی به تو نمیگم، تا تو نگی چه مرگته، از من چیزی نمیشنوی؟ چشم‌هایم گشاد شد. –واقعا؟ چی گفته‌؟ در مورد من چیزی گفته؟ پشت چشمی نازک کرد. بلند شدم و روبرویش رو پا نشستم. دستهایم را روی زانوهایش قرار دادم. –جون من بگو چی گفته؟ ماسکش را پایین داد. –آخه تو که اینقدر هلاکشی چرا اذیتش می‌کنی، مریضی؟ من بی‌تفاوت به حرفهایش دوباره التماس کردم. –جون بچه‌هات بگو چی گفت. از من دلخور بود؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. کارش عصبی‌ام کرد. –خب بگو چی گفت دیگه. بلند شد و مرا هم بلند کرد. و به دیوار چسباند. دو سه نفری که در حال آمدن به ایستگاه بودند در جا میخکوب شدند و ما را نگاه کردند. ساره اخمهایش را درهم کرد و خشمگین گفت: –تا تو نگی چته از من حرفی نمیشنوی. بغض به گلویم چنگ زد و با صدای خفه‌ایی گفتم: –اون زن داره. –چی؟ دوباره تکرار کردم. –اون زن و زندگی داره. ساره شل شد، خیره به چشم‌هایم مانده بود. دستهایش را عقب کشید. رفتم روی صندلی نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و بی‌صدا اشک ریختم. ساره آرام کنارم نشست و بهت زده گفت: –غیر ممکنه، مگه میشه؟ امکان نداره. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت123 –آخه رو چه حسابی میگی؟ از کجا می‌دونی؟ تمام ماجرای روزی که برای امیرزاده کپسول اکسیژن را برده بودیم را تعریف کردم. آمدن آن زن زیبا، سوار کردن ما به ماشینش و تمام ماجرای آن روز را. ساره با دهان باز گوش می‌کرد. در آخر هم گفت: –خب چرا به خودش چیزی نگفتی؟ چرا نرفتی یقه‌اش رو بگیری؟ من این همه ازت پرسیدم چرا پنهان کردی؟ اشکهایم را پاک کردم و به روبرو نگاه کردم. –ترسیدم به روش بیارم، ترسیدم بدونه که من فهمیدم و دیگه... غرید. –دیگه چی؟ دیگه تحویلت نگیره، دیگه بزاره بره، دیگه نیاد کافی‌شاپ که تو هر روز ببینیش؟ من و باش مثله مشنگا اینو نصیحت می‌کردم مرد خوبیه باهاش بساز. حداقل به من میگفتی؟ این بار او روبرویم روی پاهایش نشست. –اینجوری همه چیه تو رو من میدونم؟ حرف به این مهمی رو روی دلت چطوری نگه داشتی؟ به دستهایم نگاه کردم. –فکر کردم اگه بگم توام مثل خواهرم میگی ولش کنم. میگی مزاحم زندگیش نشم. دوباره بغض کردم. –ساره باور کن از وقتی فهمیدم، کاری بهش ندارم، فقط نگاش می‌کنم، گاهی حتی از راه دور، خیلی وقتها خودش متوجه نمیشه. به نظر تو این اشکالی داره؟ آره؟ عاشق موندن گناهه؟ دوباره قطار آمد و عده‌‌ایی سوار شدند و عده‌ایی پیاده شدند، ولی ما هر دو هنوز آنجا بودیم. ساره چند ثانیه سرش را روی زانوهای من گذاشت و وقتی بلند کرد چشم‌هایش پرآب بودند. –وقتی تو اینجوری واسش مایه میزاری، تا حالا فکر کردی اون واسه تو چیکار کرده؟ منم قبلا شرایط تو رو داشتم، مواظب باش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی. ناگهان بلند شد و با غیض گفت: –اما من ساکت نمی‌مونم. همین الان میرم حقش رو میزارم کف دستش. آخه تو خبر نداری دیروز واسه من چه مظلوم بازی در آورد. ببین وسایل من پیشت بمونه تا برگردم. دستش را گرفتم: –کجا؟ –میرم بهش بگم بچه مظلوم گیر آورده، مگه شهر هرته. اون تو رو بازیچه‌ی خودش کرده. به زور روی صندلی نشاندمش. –دیونه شدی؟ فکر کن تو رفتی و بهش گفتی، اونم برمی‌گرده میگه مگه من براش نامه‌ی فدایت شوم نوشتم. ساره هیچی بین من و امیرزاده نیست. ساره دوباره شگفت زده نگاهم کرد. –یعنی چی؟ مگه نامزدت نیست؟ سرم را به طرفین تکان دادم. –چی میگی تو؟ اون روز که شوهر من مریض بود یادته؟ یه جوری صدات کرد"خانم" که من حسودیم شد. قشنگ مثل زن و شوهرا، تازه دیروزم یه جوری در موردت حرف میزد که... حرفش را نصفه گذاشت و انگشتش را روی لبش گذاشت و به فکر فرو رفت. بعد زمزمه وار ادامه داد: –البته نه، اون اصلا نگفت نامزدم، همش میگفت خانم حصیری... سرآسیمه پرسیدم. –گفت خانم حصیری چی؟ چپ چپ نگاهم کرد و عصبی گفت: –گفت خانم حصیری و مرگ. خانم حصیری و مرض، دختره‌ی بدبخت هر روز میری نگاهش میکنی که چی بشه؟ فکر نکن اینجوری از سرت میوفته‌ها، بدتر میشه. از قدیم گفتن آن که از دیده رود از دل رود. بعد متفکر جوری چشم به زمین دوخت که احساس کردم الان زمین سوراخ میشود. –اخه اگه زن داره، پس چرا اینقدر پیگیرته؟ بعدشم مگه نمیگی با مادرش زندگی میکنه؟ –از حرفهاش اینجور فهمیدم. انگشت سبابه‌اش را بالا گرفت. –یه جای کار میلنگه. –حالا تو بگو دیروز چی بهت گفت، بعد کارآگاه بازی دربیار. از اول تا آخر ماجرا رو مو به مو تعریف کنیا، مثل من که برات تعریف کردم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌷 مواظب زبونت نباشی بیچاره میشی 🌷 🌼 حجت‌الاسلام عالی ‌🌺🌹🌺 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´