مجردان انقلابی
برگردنگاهکن پارت119 مردد نگاهش کرد. این بار از گوشهی کیفم که در دستم بود گرفت و کشید. –فکرشم نکنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت120
خجالت میکشیدم مثل ساره از قابها تعریف کنم و قیمت بگویم.
ساره مثل یک معلم به من آموزش میداد و بعد خودش کنار میایستاد و نگاه میکرد ببیند چکار میکنم.
گاهی وسط حرف زدن کم میآوردم نمیدانستم باید چه بگویم.
آن وقت ساره سراغم میآمد و ادامهی حرفهایم را تکرار میکرد.
که این تابلوها کار دسته و خیلی ارزونه و خریدش کمک به پیشرفت صنایع دستیه و از این حرفها.
فروشم خوب نبود.
با نا امیدی داخل واگن بعدی رفتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و کنار یک خانم چادری نشستم.
خانم نگاهی به تابلوهایم انداخت و گفت:
–مینیاتوری و فانتزی بودن تابلوهات چقدر برام جالبه.
به امید این که شاید بخرد گفتم:
–برای این که همه بتونن بخرن اینجوری درستش کردیم.
یک تابلو که نقش یک آهو داشت را برداشت.
–چقدر پاهای ظریف و قشنگی داره، آدم تو قدرت خدا میمونه.
بعد کیف پولش را باز کرد و مبلغش را پرداخت کرد.
از خوشحالی بال نداشتم که پرواز کنم.
مدام استرس این را داشتم که نکند آشنایی مرا ببیند، ساره میگفت حتی اگر این اتفاق هم بیفتد اهمیتی ندارد. کار کردن که عیب نیست.
شاید درست میگفت ولی حرفهایش آرامم نمیکرد.
ساعت کارم نسبت به کافی شاپ بیشتر بود. روز دوم کارم وقتی به خانه رفتم. مادر پرسید:
–چرا دیر امدی؟
کوله پشتیام را آرام روی کانتر آشپزخانه گذاشتم
–مامان جان از این به بعد دیرتر میام. چون به خاطر کرونا کافی شاپ بستس فعلا، این تابلوها رو میبرم توی مغازهی دوست ساره میفروشم، واسه همین دیرتر میام.
مادر نگاهی به کوله پشتی انداخت.
–پس چرا اینا رو با خودت میاری، خب بزار همونجا باشن دیگه،
–آخه فعلا روم نمیشه بهش بگم وسایلم اونجا بمونن، خودشم چیزی نمیگه.
حس کردم مادر قانع نشد، برای این که سوال دیگری نپرسد فوری به اتاق رفتم.
صدای زنگ گوشیام بلند شد.
با دیدن شمارهی دوستم تماس را وصل کردم.
–سلام.
زهرا شاکی بدون این که جواب سلامم را دهد گفت:
–تلما اینه رسمشه؟ چرا آبروی منو پیش بابام بردی؟
مبهوت پرسیدم:
–من؟ مگه چی شده؟
–چی میخواستی بشه، الان بابام زنگ زده میگه آقای غلامی گفته این کی بود به ما معرفیش کردی، آبروی کافی شاپ رو برده، اینجا همه کار میکرد جز کار کردن.
هین بلندی کشیدم.
–اون دروغ میگه زهرا، تو حرفهاش رو باور میکنی؟ یعنی من همچین آدمی هستم؟
زهرا کمی آرامتر شد و با مکث کوتاهی گفت:
–چی بگم؟ البته من به بابام گفتم شاید اشتباه شده تلما خیلی دختر خوب و درس خونیه، من تو دانشگاه هیچ وقت ندیدم دنبال...
حرفش را بریدم و پیشنهادی که غلامی به من داده بود را گفتم، همینطور تمام اتفاقات کافی شاپ را و همینطور سوءتفاهم ها را، بعد هم گفتم من به خاطر تهمتی که به من زدند از آنجا بیرون آمدم.
بعد از قانع کردن دوستم گوشی را کناری گذاشتم و به این فکر کردم
فردا سر ماه است و من پول کافی برای پرداخت قسط وام ندارم.
تقریبا سه روزی میشد که از امیرزاده خبری نداشتم.
فقط دیروز بین کار وسایلم را پیش ساره گذاشتم و نزدیک مغازهاش رفتم تا از دور ببینمش ولی نبود.
مغازه باز بود و مشتریهای زیادی داخل مغازه بودند. تعجب کردم اکثر اوقات امیرزاده یا مشتری نداشت یا یکی، دو مشتری بیشتر
نداشت.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت121
خیلی با احتیاط طوری که از داخل مغازه دیده نشوم جلو رفتم.
ولی فروشنده آقای امیرزاده نبود.
مرد دیگری جای او ایستاده بود و با مشتریها خوش و بش میکرد.
بعضی از مشتریها با او سلفی میگرفتند و بعد یک جنس میخریدند و به اصرار آن آقا از مغازه بیرون میرفتند.
حالا که امیرزاده نبود با خیال راحت تری جلوی مغازه ایستادم و نگاه کردم.
کارهایشان برایم عجیب بود.
خواستم از یکی از مشتریها بپرسم که او کیست ولی پشیمان شدم.
ترسیدم امیرزاده سر برسد. برای همین زود برگشتم.
به خانه که رسیدم به این فکر کردم که امیرزاده گفته بود پولم را از آقای غلامی میگیرد.
یعنی نرفته پیش غلامی؟
ناگهان یادم افتاد که من قبلا شمارهاش را مسدود کردهام، آه از نهادم بلند شد. او اگر بخواهد هم نمیتواند با من تماس بگیرد.
فوری گوشی را برداشتم و از بلاکی خارجش کردم.
اگر غلامی نصف حقوقم را هم بدهد کار من راه میافتد. صفحهی امیرزاده را باز کردم تا پیامی برایش بفرستم.
که متوجه شود دیگر مسدود نیست.
هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. شاید اصلا پیگیر کار من نبوده در آن صورت این پیام فرستادن من یک جور تحمیل کردن است.
بالشتی روی زمین انداختم و رویش دراز کشیدم. آنقدر فروشندگی در مترو خستهام میکرد که وقتی به خانه میرسیدم فقط میخواستم بخوابم. تازه چشمهایم گرم شده بود که با صدای زنگ گوشیام چشمهایم را باز کردم. ساره بود. گوشی را جواب دادم.
–ساره دقیقا وسط خوابم زنگ زدی میشه بعدا بزنگی. از خستگی دارم میمیرم.
صدای نفسهایی از آن طرف خط به گوشم خورد که ناخوداڱاه قلبم را به ضربان انداخت. با احتیاط و آرام گفتم:
–ساره، خوبی؟
صدای سلام گفتنش را که شنیدم بلند شدم و ایستادم.
گوشی ساره دست او چه میکرد.
با لکنت پرسیدم:
–آقای امیرزاده شمایید؟
خیلی سرد جواب داد:
–بله.
–گوشی ساره دست شماست؟
با لحن دلخوری گفت:
–بله، من الان جلوی در خونشون هستم. مجبور شدم بیام اینجا.، چون شما شمارهی غریبه جواب نمیدید. از دوستتون خواستم با گوشیش شماره شما رو بگیرن.
از حرفش خجالت کشیدم مسدود کردن شمارهاش چه کاری بود وقتی او اگر بخواهد به من زنگ بزند بالاخره راهش را هم پیدا میکند.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–ببخشید مزاحم خوابتون شدم .زنگ زدم ازتون شماره کارت بگیرم. آقای غلامی میخواد حقوق این ماهتون رو واریز کنه،
با شرمندگی پرسیدم:
–چطوری راضی شد؟
–کار سختی نبود. فقط من جای شما برگهی تایید واریزی رو امضا کردم.
–آخه اون شماره کارتم رو داره.
–مثل این که تمام اطلاعات شما رو از سیستم پاک کرده.
مانده بودم چه بگویم.
چطور تشکر کنم.
–ممنونم، خیلی لطف کردید.
رنجیدگی لحنش، قلبم را آتش زد. مختصر گفت:
–کاری نکردم. خداحافظ.
منتظر جواب خداحافظی من نشد و گوشی را قطع کرد.
خیره به صفحهی گوشیام مانده بودم. حق داشت ناراحت باشد، او دنبال کار من بوده و من مسدودش کرده بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم.
شماره کارتم را برایش ارسال کردم و بعد هم پیام تشکر فرستادم.
سین شد ولی جوابی نداد. پروفایلش را نگاه کردم، عکس و نوشتهایی که گذاشته بود نشان از احساسش بود.
روی یک عکس غروب خورشید نوشته بود:
"یه روزی زمین دلش برای بارون تنگ میشه ، ولی اون روز شاید دیگه بارون نیاد"
با خواندش قلبم درد گرفت ولی کاری جز بغض کردن از دستم برنمیآمد.
نادیا وارد اتاق شدو با هیجان گفت:
–تلما، بدبخت شدیم.
فکر و خیال امیرزاده از ذهنم پرید و روبرویش نشستم پرسیدم:
–چی شده؟
هیچی بابا، از وقتی این تابلو کوچیکارو داریم میزنیم، به خاطر قیمتش که مناسب شده کلی سفارش گرفتم.
ولی مامان میگه کنسل کنم، میگه نمیرسیم. وای تلما اعتبارمون از بین میره.
لبهایم را به هم فشار دادم و ضربهایی به پشت گردنش زدم.
–ترسیدم بابا، فکر کردم حالا چی شده. یه جوری میگی اعتبار انگار کل بازار تو دستته.
–تو فضای مجازی نمیشه اعتبار داشت؟
–پس اگه اینقدر مشتری هست این تابلوها رو هم بفروش دیگه چرا دادی من بفروشم.
–اونایی که تو میبری مغازهی دوستت مجازی فروش نمیرن، انگار رنگ نخهایی که توشون به کار رفته یه مشکلی دارن، خودشون قشنگن ولی توی عکس بد رنگ میوفتن و مشتری نمیخره. تو هر سری که دوخته میشه یه چندتا اینجوری داریم.
–اوم، میگم نادی به جای این که سفارشها رو کنسل کنیم نیروی کمکی بگیریم.
–از کجا؟ تازه مگه چقدر سود داره که...
–خب یه کوچولو قیمت رو میبریم بالا، نیرو گرفتن که کاری نداره، الان تو همین مجتمع خودمون، نزدیک بیست خانواده زندگی میکنن.
نصفشونم بخوان کار کنن کلی آدم میشه.
نادیا تعجب زده پرسید:
برگردنگاهکن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت122
–چطوری؟ یعنی بریم دونه دونه درخونشون رو بزنیم...
–نه بابا، چه کاریه، اطلاعیه میزنیم روی همبن تابلوی پایین. شماره مامان رو هم میزاریم، هر کس خواست مامان بهشون آموزش میده، به شرطی که تا پنج الی شش تا تابلو رو برامون رایگان بدوزن. در حقیقت شهریه آموزش ازشون نمیگیریم. بعد از این مرحله اگه خواستن میتونن برامون کار کنن.
–عه، چه فکر خوبی، کاش واسه این خانم بهار و دخترشم همین کار رو میکردیم. مامان رایگان بهشون همه چی رو آموزش داد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–یه کم برو اونورتر.
خودش را کنار کشید.
خمیازه ایی کشیدم.
–من خودم اون موقع به مامان همین پیشنهاد رو دادم، قبول نکرد گفت همسایه دیوار به دیوارمون هستن درست نیست. بعدشم گفت اونا دزد بهشون زده نیاز دارن. میخوان پول طلاهایی که دستشون امانت بوده رو جور کنن.
نادیا پقی زد زیر خنده.
–با این چندرهغاز؟
–چه میدونم. شاید به ضرب المثل قطره قطره جمع گردد اعتقاد دارن.
–اینام چه بد شانسن، این همه واحد اینجا بود چطوری واحد اونارو فقط خالی کردن.
فردای آن روز حقوقم واریز شد ولی کمتر از دفعهی پیش بود، اندازه ایی بود که پیش مادر شرمنده نشوم.
در ایستگاه مترو به ساره رسیدم ازماجرای امیرزاده پرسیدم که چطور دیروز گوشیاش را گرفته و به من زنگ زده، ولی او حرفی نزد و رویش را برگرداند.، او هم مثل امیرزاده دلخور بود و از جواب دادن طفره رفت.
روی صندلی منتظر قطار نشسته بودیم، با آمدن قطار ساره بلند شد.
دو قدم جلو رفت و دوباره برگشت.
–پاشو بریم دیگه.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–تو برو من نمیام.
دوباره کنارم نشست.
–واسه چی؟
دلخور نگاهش کردم.
–خوب میدونی واسه چی؟
پوفی کرد و وسایلش را روی زمین گذاشت.
–عوض این که من از تو دلخور باشم تو دلخوری؟ دست پیش میگیری؟
من هم کولهام را روی زمین گذاشتم.
–من کی تو رو نامحرم دونستم؟ اگه میدونستم که الان اینجا کنارت نبودم. تو که همه زندگی من رو میدونی. حالا من ازت یه سوال اونم در مورد چیزی که به من ربط داره پرسیدم حرف نمیزنی؟
–اینطورام نیست. منم چندین بار ازت پرسیدم هیچی نگفتی.
سوالی نگاهش کردم.
نگاهی به قطار انداخت.
–همین دلیل ناز و ادا درآوردن واسه نامزدت، بیچاره رو دق دادی.
سرم را پایین انداختم.
قطار رفت.
–دیدی، پس همچین رو راست هم نبودی. حالا من هیچی حداقل به خودش بگو بدبخت تکلیفش رو بدونه، داستانت شده مثل همون ضرب المثل با دست پس میزنی با پا پیش میکشی...
–حالا تو چرا نگرانشی؟ چیزی بهت گفته؟
طلبکار نگاهم کرد.
–آره گفته، ولی به تو نمیگم، تا تو نگی چه مرگته، از من چیزی نمیشنوی؟
چشمهایم گشاد شد.
–واقعا؟ چی گفته؟ در مورد من چیزی گفته؟
پشت چشمی نازک کرد.
بلند شدم و روبرویش رو پا نشستم. دستهایم را روی زانوهایش قرار دادم.
–جون من بگو چی گفته؟
ماسکش را پایین داد.
–آخه تو که اینقدر هلاکشی چرا اذیتش میکنی، مریضی؟
من بیتفاوت به حرفهایش دوباره التماس کردم.
–جون بچههات بگو چی گفت. از من دلخور بود؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
کارش عصبیام کرد.
–خب بگو چی گفت دیگه.
بلند شد و مرا هم بلند کرد. و به دیوار چسباند.
دو سه نفری که در حال آمدن به ایستگاه بودند در جا میخکوب شدند و ما را نگاه کردند.
ساره اخمهایش را درهم کرد و خشمگین گفت:
–تا تو نگی چته از من حرفی نمیشنوی.
بغض به گلویم چنگ زد و با صدای خفهایی گفتم:
–اون زن داره.
–چی؟
دوباره تکرار کردم.
–اون زن و زندگی داره.
ساره شل شد، خیره به چشمهایم مانده بود. دستهایش را عقب کشید. رفتم روی صندلی نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و بیصدا اشک ریختم.
ساره آرام کنارم نشست و بهت زده گفت:
–غیر ممکنه، مگه میشه؟ امکان نداره.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت123
–آخه رو چه حسابی میگی؟ از کجا میدونی؟
تمام ماجرای روزی که برای امیرزاده کپسول اکسیژن را برده بودیم را تعریف کردم. آمدن آن زن زیبا، سوار کردن ما به ماشینش و تمام ماجرای آن روز را.
ساره با دهان باز گوش میکرد.
در آخر هم گفت:
–خب چرا به خودش چیزی نگفتی؟ چرا نرفتی یقهاش رو بگیری؟ من این همه ازت پرسیدم چرا پنهان کردی؟
اشکهایم را پاک کردم و به روبرو نگاه کردم.
–ترسیدم به روش بیارم، ترسیدم بدونه که من فهمیدم و دیگه...
غرید.
–دیگه چی؟ دیگه تحویلت نگیره، دیگه بزاره بره، دیگه نیاد کافیشاپ که تو هر روز ببینیش؟ من و باش مثله مشنگا اینو نصیحت میکردم مرد خوبیه باهاش بساز. حداقل به من میگفتی؟ این بار او روبرویم روی پاهایش نشست.
–اینجوری همه چیه تو رو من میدونم؟ حرف به این مهمی رو روی دلت چطوری نگه داشتی؟
به دستهایم نگاه کردم.
–فکر کردم اگه بگم توام مثل خواهرم میگی ولش کنم. میگی مزاحم زندگیش نشم.
دوباره بغض کردم.
–ساره باور کن از وقتی فهمیدم، کاری بهش ندارم، فقط نگاش میکنم، گاهی حتی از راه دور، خیلی وقتها خودش متوجه نمیشه. به نظر تو این اشکالی داره؟ آره؟ عاشق موندن گناهه؟
دوباره قطار آمد و عدهایی سوار شدند و عدهایی پیاده شدند، ولی ما هر دو هنوز آنجا بودیم.
ساره چند ثانیه سرش را روی زانوهای من گذاشت و وقتی بلند کرد
چشمهایش پرآب بودند.
–وقتی تو اینجوری واسش مایه میزاری، تا حالا فکر کردی اون واسه تو چیکار کرده؟ منم قبلا شرایط تو رو داشتم، مواظب باش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی.
ناگهان بلند شد و با غیض گفت:
–اما من ساکت نمیمونم. همین الان میرم حقش رو میزارم کف دستش. آخه تو خبر نداری دیروز واسه من چه مظلوم بازی در آورد. ببین وسایل من پیشت بمونه تا برگردم.
دستش را گرفتم:
–کجا؟
–میرم بهش بگم بچه مظلوم گیر آورده، مگه شهر هرته. اون تو رو بازیچهی خودش کرده.
به زور روی صندلی نشاندمش.
–دیونه شدی؟ فکر کن تو رفتی و بهش گفتی، اونم برمیگرده میگه مگه من براش نامهی فدایت شوم نوشتم. ساره هیچی بین من و امیرزاده نیست.
ساره دوباره شگفت زده نگاهم کرد.
–یعنی چی؟ مگه نامزدت نیست؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–چی میگی تو؟ اون روز که شوهر من مریض بود یادته؟ یه جوری صدات کرد"خانم" که من حسودیم شد. قشنگ مثل زن و شوهرا، تازه دیروزم یه جوری در موردت حرف میزد که...
حرفش را نصفه گذاشت و انگشتش را روی لبش گذاشت و به فکر فرو رفت.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
–البته نه، اون اصلا نگفت نامزدم، همش میگفت خانم حصیری...
سرآسیمه پرسیدم.
–گفت خانم حصیری چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و عصبی گفت:
–گفت خانم حصیری و مرگ. خانم حصیری و مرض، دخترهی بدبخت هر روز میری نگاهش میکنی که چی بشه؟ فکر نکن اینجوری از سرت میوفتهها، بدتر میشه.
از قدیم گفتن آن که از دیده رود از دل رود.
بعد متفکر جوری چشم به زمین دوخت که احساس کردم الان زمین سوراخ میشود.
–اخه اگه زن داره، پس چرا اینقدر پیگیرته؟ بعدشم مگه نمیگی با مادرش زندگی میکنه؟
–از حرفهاش اینجور فهمیدم.
انگشت سبابهاش را بالا گرفت.
–یه جای کار میلنگه.
–حالا تو بگو دیروز چی بهت گفت، بعد کارآگاه بازی دربیار.
از اول تا آخر ماجرا رو مو به مو تعریف کنیا، مثل من که برات تعریف کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مواظب زبونت نباشی بیچاره میشی 🌷
🌼 حجتالاسلام عالی
🌺🌹🌺
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا مریض لب نگشوده دوا گرفت
فطرس دوباره آمد و دست دعا گرفت
تا #کربلا که عرش برین است پر زدیم
هر کس که رفته تذکره از #سامرا گرفت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🖤
#شهادت_امام_حسن_عسکری (ع)
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💓💒|••
#قرار_عاشفی
#سلام_اربابم_,حسین
شَمیمتُربتتانبردهازسَرمهُوشم
بهشُوقوَصلحَرممِثلچِشمهمیجوشم
حَریموصَحنوسَرایتُوآنقدرزِیباست
کِهبَاغوروضهیرِضوانشُدهفَراموشم❤️
°اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ♥️°
#صلی_علیک_یا_ابا_,عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغربب
●السلآمعلىحَبيّبقلوبنِا..
المهديالمُنتظر🫀🤍°
°عَاقبتنُورتُوپَهنایجهَانمِیگیرد...
•جَسمبِیجَانزمیناَزتُوتَوانمِیگیرد...
°سَالهاقَلبمَنازدُوریتانمِردهوَلی...
•خَبریازتَوبِیایدضَربانمِیگیرد...
●اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج°❤️🩹°
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ازدواج
9⃣ اثرات ازدواج در امنیت اجتماع
🔹 تشکیل خانواده که از ارزشمند ترین و مقدس ترین اقدامات برای انسان تلقی میشود به گونهای که هیچ اقدام اجتماعی دیگری را نمی تواند جهت ارزش با مقایسه کرد
🔹 خانواده در برگیرنده عمیق ترین و اساسی ترین مناسبات انسانی نیز تاسیس کانون خانوادگی برای سلامت امنیت سعادت اجتماعی و ضروری است
🔹 هرگاه جوان به موقع ازدواج کند به کانون گرم خانواده دل بندد در زمانی که بنیاد خانواده مستحکم باشد بسیاری از فسادها پلیدیها انحراف و بی بند و باری ها از این جنایات ها در جامعه از بین خواهد رفت
🔹امروزه در زندگی روزمره گروههایی بر ما نظارت میکنند که میتوان به نظارت سیستم های امنیتی رسانه های آموزشی همسایه و ایشان محیطهای آموزشی مدارس و دانشگاه اشاره کرد که در نهایت خانواده بشری به این کار میتواند بر ما و فرزندانمان نظارت کند
ادامه دارد.....
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌹بسم الله الرحمن الرحیم.🌹
🏴
یا امام حسن عسگری متوسل میشویم به نامت به بزرگی ات تا نزد خداوند بهترین ها را به بندگانت عطا فرماید
⭕ختم#دعای هفتم صحیفه سجادیه
1⃣سلامتی و ظهور آقا
2⃣ازدواج جوانان
3⃣ حاجت جمیع
4⃣مجردان کانال ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن
5⃣اولاد دار شدن متاهلان
1🌷دعای هفتم صحیفه سجادیه 5⃣
2🌹دعای هفتم صحیفه سجادیه 5⃣
3🌷دعای هفتم صحیفه سجادیه 5⃣
4🌹دعای هفتم صحیفه سجادیه5⃣
5🌹دعای هفتم صحیفه سجادیه 5⃣
6🌷دعای هفتم صحیفه سجادیه 5⃣
7🌹دعای هفتم صحیفه سجادیه 5⃣
8🌹دعای هفتم صحیفه سجادیه 7⃣
9🌹دعای هفتم صحیفه سجادیه 7⃣
10🌷دعای هفتم صحیفه سجادیه7⃣
11🌹دعای هفتم صحیفه سجادیه 7⃣
12🌹دعای هفتم صحیفه سجادیه 5⃣
❤️اامام حسن عسکری
⭕#دعای هفتم صحیفه سجادیه
#زمان_نا_محدود_است ⭕
#تعداد_به_دلخواه
#قبول_باشه🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
برای اعلام ختم به ایدی زیر مراجعه نمایید⬇️
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
233579_718.mp3
6.77M
#صوت_دعای_هفتم
#محمود_کریمی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایزحسنتعیان
جلوهیداوری
طلعتاحمدی
صولتتحیدری
دیووحوروملک
جنّوانسوپری
جملهدرمحضرت
گرمفرمانبری
سیّدییاحسنایّهاالعسکری
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)🏴
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🖤
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🍃
#هنر_زندگی
اینو برای خودت قانون کن:
تو زندگی میتونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی
ولی نقطه پایان هرگز
تا زندگی هست باید با تمام وجود زندگی کرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تیپ شخصیتی(قسمت دوم
صحبت های #دکتر_عزیزی در رابطه با تیپ های شخصیتی افراد و تاثیر آن بر روابط با یکدیگر در سنین مختلف
#دکتر_سعید_عزیزی
#تیپ_شخصیتی
#تربیت_فرزند
#روانشناسی
#برونگرا
#درونگرا
#روابط
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#زن_امروزی
12 راز زنانی که شوهرشان عاشقشان است
💏 زن زندگي باشيد تا حسش را به شما بگويد
❣ صادقانه بشنويد
💏 پروندهسازي نكنيد
❣رفتارهايش را تحليل كنيد
💏 به او حس امنيت دهيد
❣احساساتتان را بدون مقصر دانستن او نشان دهيد
💏 حرفهايش را باور كنيد
❣رفتارهايش را در جمع ببينيد
💏 زيادي از احساساتتان حرف نزنيد
❣ به رازهایش نزدیک نشوید
💏 رازدار باشيد
❣بگذارید مرموز بماند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پویانمایی (خاکریز های نمکی)
وقایعی که برای رزمندگان جنگ تحمیلی، چه در میدانهای نبرد و چه در زندانهای عراق اتفاق افتاده را با نگاهی طنزآمیز روایت میکند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بقیه_الله❣️
امام زمان...
امروز نوبت شماست...
نوبت روضه قلب شما...
کجای جهانی امید جهان...!؟
امروز موعد یتیمی شماست ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
برگردنگاهکن پارت123 –آخه رو چه حسابی میگی؟ از کجا میدونی؟ تمام ماجرای روزی که برای امیرزاده کپسو
برگردنگاهکن
پارت124
لبخند نازکی زد.
–مثل این که امروز کار تعطیله، نه؟
لبهایم را روی هم فشار دادم.
حالا که نوبت من شد، تو یاد کارت افتادی و کاری شدی.
قطار دیگری آمد. وسایلش را از روی زمین برداشت.
–پاشو بریم برات میگم.
میلهی قطار را گرفتم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و بعد با ولع به ساره گفتم:
–بگو دیگه، چرا آدمو دق مرگ میکنی؟
ساره وسایلش را در بغلش جابه جا کرد.
–دیروز وقتی در رو باز کردم و دیدمش خیلی جا خوردم.
اولش فکر کردم واسه کمک امده، آخه واسه بچهها کلی خوراکی و اسباب بازی خریده بود.
بعد از این که وسایل رو گرفتم گفت که تو باهاش قهر کردی و تلفنش رو جواب نمیدی بعد اونم میخواد شماره کارتت رو بگیره.
اول فکر کردم از من میخواد که شماره کارت تو رو بگیرم.
ولی بعد گفت که میخواد خودش باهات حرف بزنه، وقتی این حرفها رو میزد اونقدر معذب بود که فهمیدم هم خیلی براش سخت بوده این کار، هم دلش خیلی برات تنگ شده که به من رو زده، معلوم بود چارهایی نداشته.
البته قبل از این که موبایلم رو بهش بدم گفت که شوهرم رو در جریان قرار بدم.
منظورش این بود که اول از شوهرم اجازه بگیرم، ولی اون با کلاسش رو گفت.
تمام مدتی که ساره حرف میزد بدون پلک زدن نگاهش میکردم با هر کلمه از حرفهایش قند در دلم آب میشد.
–ولی تلما نمیدونم چرا بعد از این که باهات حرف زد اخمهاش تو هم رفت. همونجا جلوی در گوشی رو بهم داد و رفت.
تو چیزی بهش گفتی؟
–نه، فکر کنم از این که مسدودش کرده بودم خیلی ناراحت بود.
ساره هینی کشید.
–واسه چی مسدودش کردی؟
شانهایی بالا انداختم.
–خب وقتی زن داره چه کاریه که...
وسط حرفم دوید.
–به نظر من مسدود کردن یه جور توهینه، حق داره عصبی باشه، کسی مسدود میکنه که کلا همهچی رو قطع کنه. تو که باهاش ارتباط داری.
خشمگین نگاهش کردم.
–باهاش ارتباط دارم؟ کو؟ چه ارتباطی؟
–تو نداری، ولی بالاخره قطع نشده دیگه.
نگاهم را روی صورتش سُراندم.
–خب داره میشه، عجله داری؟ خوبه تو زنش نیستی.
–خب بابا، حالا بهت برنخوره، میخوام یه کاری واست کنم که به جای قیافه گرفتن بیوفتی دست و پام رو ماچ کنی.
بی تفاوت گفتم:
–چی؟ متلک جدید تو آستینت داری؟
نوچی کرد و رفت وسایلش را گوشهی قطار گذاشت و آمد.
–میخوام برم تحقیق کنم ببینم زنش کیه و چرا امیرزاده با مادرش زندگی میکنه.
چشمهایم گرد شد.
–بری چی بگی، زشته بابا، زنش رو دیدم دیگه، میشناسم اونقدر خوشگله که از وقتی دیدمش افسردگی حاد گرفتم.
–اتفاقا یه چرای بزرگ همینجای مسئله هست. میخوام برم کشفش کنم، بعدشم مگه تو زشتی؟ چشم داری مثل آهو که به هزارتا مثل اون زنا میارزه.
پوفی کردم.
–پوست اون اونقدر روشن و صاف و خوب بود که...
–خوبه خوبه، پوست توام صافه، اگه منظورت به برنزه بودنته که الان همه عاشق این پوستا هستن.
–برنزه یا سبزه؟
سرش را به طرفین تکان داد.
–پوست تو برنزهی طلاییه نه سبزه. من روز اول که دیدم فکر کردم از این پولدار بیدردها هستی و رفتی پوستت رو خودت اینجوری کردی.
بهت قول میدم امیرزاده عاشق همین پوستت شده، خیلی رنگ خاص و تکی داره، من یه دوره تو یه آرایشگاه کار میکردم اگه بدونی ملت چقدر خودشون رو عذاب میدادن که رنگ پوستشون مثل تو بشه.
✍#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت125
نزدیک غروب به خانه که رسیدم چند خانم جلوی در ایستاده بودند و در مورد شرایط آموزش سوال میکردند و مادر هم خیلی با حوصله برایشان توضیح میداد.
سلام کردم و وارد خانه شدم. به اتاق رفتم. محمد امین و نادیا مشغول نقاشی بودند.
کولهام را روی زمین گذاشتم.
–محمد امین توام نقاش شدی؟
محمد امین سرش را بلند کرد.
–نقاش شدم؟ از اولم بودم. اصلا من به نادی یاد دادم.
خندیدم. به در ورودی خانه اشاره کردم.
–نادی اینجا چه خبره؟
نادیا مدادش را بین انگشتهایش تکانی داد.
–مگه نگفتی از خانمهای ساختمون کمک بگیریم؟
–یعنی به این سرعت کاغذ رو نوشتی و چسبوندی اینام فوری امدن؟
تازه دیر امدن.
صبح محمد امین کاغذ رو چسبوند اینا تازه پاشدن امدن.
شالم را از سرم کشیدم.
–فکر اینجاشو نکرده بودم. رفت و آمد هر روز هر کسی تو خونه ممکنه کارمون رو مختل کنه. بیچاره مامان خیلی سرش شلوغ شده.
نادیا لبخند زد.
–ولی مامان راضیه، امروز داشت به رستا میگفت، وقتی میبینم بچههام همه دارن کار میکنن و حواسشون فقط به کار و درسشونه خیلی خوشحالم.
محمد امین روبه نادیا کرد.
–ننههای مردم میگن بچمون تو رفاه باشه آب تو دلش تکون نخوره، دست به سیاه و سفید نزنه، ننهی ما میگه خوشحالم بچههام کار میکنن، یعنی عاشق اینه مدام یه کاری بده دست ما.
نادیا گفت:
–اصلا مارو بیکار میبینه اعصابش خرد میشه.
محمد امین پلکهایش را تند تند به هم زد و گفت:
–یکی از فانتزیام اینه مامانم بگه، من خودم رو به آب و آتیش میزنم که بچههام مثل خودم سختی نکشن، مادر ما برعکسه...
هرسه خندیدیم.
نادیا رو به من گفت:
–راست میگه، دیدی مامانایی که با سختی بزرگ شدن میگن میخوام بچههام آب تو دلشون تکون نخوره ولی تو خانواده ما برعکسه...
–چقدرم شماها سختی میکشید، بیچاره مامان همهی فکر و ذکرش خوشبختی ماست.با بخور و بخواب و مفت خوری کی به جایی رسیده که ما برسیم. واقعا راست میگن پدر و مادرا هر کاری هم کنن باز بچهها غر میزنن.
نادیا پوزخندی زد.
–اونوقت کدوم مفتخوری؟ اصلا مگه چیزی هست که ما بخوریم؟
خندیدم.
–پس چطوری اینقده شدی؟
محمد امین بازویش را بالا زد.
–با زور بازو.
نادیا گفت:
–ولی ایول به تو تلما، از وقتی این کار تابلو رو راه انداختی، درسته کارش زیاده ولی راحت تر زندگی میکنیم.
محمد امین نگاهی چپی به نادیا کرد.
–من صبح تا شب دارم جون میکَنم، اونوقت ایول به این؟
نادیا لبخند زد.
–تو که اگه نبودی مگه من میتونستم سفارشام رو سر وقت تحویل بدم، داداش گلم. صبحها میری تابلوها رو پست میکنی، بعدش به من کمک میکنی، از اونور با رستا میری واسه خرید لوازم. از این ور دیگه مامان وقت نمیکنه اکثر خریدها رو تو انجام میدی، تازه شبم که بابا میاد هر کاری میخواد انجام بده همش میگه محمدامین اینو بیار محمد امین اونو ببر.
کفزنان گفتم:
–باریک الله برادر پرتلاش.
نادیا رو به من جدی ادامه داد:
–به خدا تلما، محمد امین آچار فرانسهی خونهی ماست.
محمد امین بادی به غبغق انداخت و گفت:
–یادت رفت آشغال گذاشتنمم بگی.
نادیا خندید.
–آره تلما اونم درج کن.
کنارشان نشستم.
–باشه سر برج ازش تجلیل میکنم.
همگی در اتاق نشسته بودیم و هر کس مشغول کاری بود. گوشهی اتاق پر بود از پارچههای رنگارنگ، چند نایلون پر از نخها و مروارید و پولک و سنگهای کوچک و بزرگ. کاغذهای نقاشی در سایزهای مختلف هم در طرفی افتاده بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´