eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
233579_718.mp3
6.77M
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای‌زحسنت‌عیان‌ جلوه‌ی‌داوری طلعت‌احمدی‌ صولتت‌حیدری دیو‌و‌حور‌وملک‌ جنّ‌وانس‌و‌پری جمله‌درمحضرت گرم‌فرمان‌بری سیّدی‌یاحسن‌ایّها‌العسکری (ع)🏴 🖤 ‌‌ ‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 اینو برای خودت قانون کن: تو زندگی میتونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی ولی نقطه پایان هرگز تا زندگی هست باید با تمام وجود زندگی کرد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰تیپ شخصیتی(قسمت دوم صحبت های در رابطه با تیپ های شخصیتی افراد و تاثیر آن بر روابط با یکدیگر در سنین مختلف .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 12 راز زنانی که شوهرشان عاشقشان است 💏 زن زندگي باشيد تا حسش را به شما بگويد ❣ صادقانه بشنويد 💏 پرونده‌سازي‌ نكنيد ❣رفتارهايش را تحليل كنيد 💏 به او حس امنيت دهيد ❣احساسات‌تان را بدون مقصر دانستن او نشان دهيد 💏 حرف‌هايش را باور كنيد ❣رفتار‌هايش را در جمع ببينيد 💏 زيادي از احساسات‌تان حرف نزنيد ❣ به راز‌هایش نزدیک نشوید 💏 رازدار باشيد ❣بگذارید مرموز بماند .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(خاکریز های نمکی) وقایعی که برای رزمندگان جنگ تحمیلی، چه در میدان‌های نبرد و چه در زندان‌های عراق اتفاق افتاده را با نگاهی طنزآمیز روایت می‌کند. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️ امام زمان... امروز نوبت شماست... نوبت روضه قلب شما... کجای جهانی امید جهان...!؟ امروز موعد یتیمی شماست ‌... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
برگردنگاه‌کن پارت123 –آخه رو چه حسابی میگی؟ از کجا می‌دونی؟ تمام ماجرای روزی که برای امیرزاده کپسو
برگردنگاه‌کن پارت124 لبخند نازکی زد. –مثل این که امروز کار تعطیله، نه؟ لبهایم را روی هم فشار دادم. حالا که نوبت من شد، تو یاد کارت افتادی و کاری شدی. قطار دیگری آمد. وسایلش را از روی زمین برداشت. –پاشو بریم برات میگم. میله‌ی قطار را گرفتم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و بعد با ولع به ساره گفتم: –بگو دیگه، چرا آدمو دق مرگ می‌کنی؟ ساره وسایلش را در بغلش جابه جا کرد. –دیروز وقتی در رو باز کردم و دیدمش خیلی جا خوردم. اولش فکر کردم واسه کمک امده، آخه واسه بچه‌ها کلی خوراکی و اسباب بازی خریده بود. بعد از این که وسایل رو گرفتم گفت که تو باهاش قهر کردی و تلفنش رو جواب نمیدی بعد اونم میخواد شماره کارتت رو بگیره. اول فکر کردم از من میخواد که شماره کارت تو رو بگیرم. ولی بعد گفت که میخواد خودش باهات حرف بزنه، وقتی این حرفها رو میزد اونقدر معذب بود که فهمیدم هم خیلی براش سخت بوده این کار، هم دلش خیلی برات تنگ شده که به من رو زده، معلوم بود چاره‌ایی نداشته. البته قبل از این که موبایلم رو بهش بدم گفت که شوهرم رو در جریان قرار بدم. منظورش این بود که اول از شوهرم اجازه بگیرم، ولی اون با کلاسش رو گفت. تمام مدتی که ساره حرف میزد بدون پلک زدن نگاهش می‌کردم با هر کلمه از حرفهایش قند در دلم آب میشد. –ولی تلما نمی‌دونم چرا بعد از این که باهات حرف زد اخم‌هاش تو هم رفت. همونجا جلوی در گوشی رو بهم داد و رفت. تو چیزی بهش گفتی؟ –نه، فکر کنم از این که مسدودش کرده بودم خیلی ناراحت بود. ساره هینی کشید. –واسه چی مسدودش کردی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –خب وقتی زن داره چه کاریه که... وسط حرفم دوید. –به نظر من مسدود کردن یه جور توهینه، حق داره عصبی باشه، کسی مسدود میکنه که کلا همه‌چی رو قطع کنه. تو که باهاش ارتباط داری. خشمگین نگاهش کردم. –باهاش ارتباط دارم؟ کو؟ چه ارتباطی؟ –تو نداری، ولی بالاخره قطع نشده دیگه. نگاهم را روی صورتش سُراندم. –خب داره میشه، عجله داری؟ خوبه تو زنش نیستی. –خب بابا، حالا بهت برنخوره، میخوام یه کاری واست کنم که به جای قیافه گرفتن بیوفتی دست و پام رو ماچ کنی. بی تفاوت گفتم: –چی؟ متلک جدید تو آستینت داری؟ نوچی کرد و رفت وسایلش را گوشه‌ی قطار گذاشت و آمد. –میخوام برم تحقیق کنم ببینم زنش کیه و چرا امیرزاده با مادرش زندگی میکنه. چشم‌هایم گرد شد. –بری چی بگی، زشته بابا، زنش رو دیدم دیگه، می‌شناسم اونقدر خوشگله که از وقتی دیدمش افسردگی حاد گرفتم. –اتفاقا یه چرای بزرگ همینجای مسئله هست. می‌خوام برم کشفش کنم، بعدشم مگه تو زشتی؟ چشم داری مثل آهو که به هزارتا مثل اون زنا می‌ارزه. پوفی کردم. –پوست اون اونقدر روشن و صاف و خوب بود که... –خوبه خوبه، پوست توام صافه، اگه منظورت به برنزه بودنته که الان همه عاشق این پوستا هستن. –برنزه یا سبزه؟ سرش را به طرفین تکان داد. –پوست تو برنزه‌ی طلاییه نه سبزه. من روز اول که دیدم فکر کردم از این پولدار بی‌درد‌ها هستی و رفتی پوستت رو خودت اینجوری کردی. بهت قول میدم امیرزاده عاشق همین پوستت شده، خیلی رنگ خاص و تکی داره، من یه دوره تو یه آرایشگاه کار می‌کردم اگه بدونی ملت چقدر خودشون رو عذاب می‌دادن که رنگ پوستشون مثل تو بشه. ✍ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت125 نزدیک غروب به خانه که رسیدم چند خانم جلوی در ایستاده بودند و در مورد شرایط آموزش سوال می‌کردند و مادر هم خیلی با حوصله برایشان توضیح می‌داد. سلام کردم و وارد خانه شدم. به اتاق رفتم. محمد امین و نادیا مشغول نقاشی بودند. کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. –محمد امین توام نقاش شدی؟ محمد امین سرش را بلند کرد. –نقاش شدم؟ از اولم بودم. اصلا من به نادی یاد دادم. خندیدم. به در ورودی خانه اشاره کردم. –نادی اینجا چه خبره؟ نادیا مدادش را بین انگشتهایش تکانی داد. –مگه نگفتی از خانمهای ساختمون کمک بگیریم؟ –یعنی به این سرعت کاغذ رو نوشتی و چسبوندی اینام فوری امدن؟ تازه دیر امدن. صبح محمد امین کاغذ رو چسبوند اینا تازه پاشدن امدن. شالم را از سرم کشیدم. –فکر اینجاشو نکرده بودم. رفت و آمد هر روز هر کسی تو خونه ممکنه کارمون رو مختل کنه. بیچاره مامان خیلی سرش شلوغ شده. نادیا لبخند زد. –ولی مامان راضیه، امروز داشت به رستا میگفت، وقتی می‌بینم بچه‌هام همه دارن کار میکنن و حواسشون فقط به کار و درسشونه خیلی خوشحالم. محمد امین روبه نادیا کرد. –ننه‌های مردم میگن بچمون تو رفاه باشه آب تو دلش تکون نخوره، دست به سیاه و سفید نزنه، ننه‌ی ما میگه خوشحالم بچه‌هام کار میکنن، یعنی عاشق اینه مدام یه کاری بده دست ما. نادیا گفت: –اصلا مارو بیکار می‌بینه اعصابش خرد میشه. محمد امین پلک‌هایش را تند تند به هم زد و گفت: –یکی از فانتزیام اینه مامانم بگه، من خودم رو به آب و آتیش میزنم که بچه‌هام مثل خودم سختی نکشن، مادر ما برعکسه... هرسه خندیدیم. نادیا رو به من گفت: –راست میگه، دیدی مامانایی که با سختی بزرگ شدن میگن میخوام بچه‌هام آب تو دلشون تکون نخوره ولی تو خانواده ما برعکسه... –چقدرم شماها سختی می‌کشید، بیچاره مامان همه‌ی فکر و ذکرش خوشبختی ماست.با بخور و بخواب و مفت خوری کی به جایی رسیده که ما برسیم. واقعا راست میگن پدر و مادرا هر کاری هم کنن باز بچه‌ها غر میزنن. نادیا پوزخندی زد. –اونوقت کدوم مفت‌خوری؟ اصلا مگه چیزی هست که ما بخوریم؟ خندیدم. –پس چطوری اینقده شدی؟ محمد امین بازویش را بالا زد. –با زور بازو. نادیا گفت: –ولی ایول به تو تلما، از وقتی این کار تابلو رو راه انداختی، درسته کارش زیاده ولی راحت تر زندگی می‌کنیم. محمد امین نگاهی چپی به نادیا کرد. –من صبح تا شب دارم جون می‌کَنم، اونوقت ایول به این؟ نادیا لبخند زد. –تو که اگه نبودی مگه من می‌تونستم سفارشام رو سر وقت تحویل بدم، داداش گلم. صبح‌ها میری تابلوها رو پست می‌کنی، بعدش به من کمک میکنی، از اونور با رستا میری واسه خرید لوازم. از این ور دیگه مامان وقت نمیکنه اکثر خریدها رو تو انجام میدی، تازه شبم که بابا میاد هر کاری میخواد انجام بده همش میگه محمد‌امین اینو بیار محمد امین اونو ببر. کف‌زنان گفتم: –باریک الله برادر پرتلاش. نادیا رو به من جدی ادامه داد: –به خدا تلما، محمد امین آچار فرانسه‌ی خونه‌ی ماست. محمد امین بادی به غبغق انداخت و گفت: –یادت رفت آشغال گذاشتنمم بگی. نادیا خندید. –آره تلما اونم درج کن. کنارشان نشستم. –باشه سر برج ازش تجلیل می‌کنم. همگی در اتاق نشسته بودیم و هر کس مشغول کاری بود. گوشه‌ی اتاق پر بود از پارچه‌های رنگارنگ، چند نایلون پر از نخ‌ها و مروارید و پولک و سنگهای کوچک و بزرگ. کاغذهای نقاشی در سایزهای مختلف هم در طرفی افتاده بود. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت126 چندین کارتن پر از قابهای رنگی که تازه خریداری شده بود در گوشه‌ی دیگر اتاق بود.قیچی و جعبه‌ی سوزنها و قرقره‌ها و خلاصه وسایل ریز و درشت که باعث بهم ریختگی اتاق شده بود. تازگیها مادر از همسایه‌ها روسری و لباس هم میگرفت که رویشان گل دوزی یا سوزن دوزی انجام دهد. مادر پرسید. –تلما امروز چیزی از تابلوها فروش رفت؟ سوزن را از پارچه بیرون کشیدم. –آره، چهارتا فروختم. نادیا خودکار مخصوص پارچه را برداشت و گفت: –پس یادم باشه دوباره چندتا از تابلوهای که فروش نرفته رو برات بزارم ببری. راستی تلما اونایی که فروختی رو نوشتی تو دفتر؟ سرم را بالا آوردم و عمیق نگاهش کردم. –آره نوشتم. چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟ –اگه با چشم خودم نمیدیدم باورم نمیشد، نادیای سربه هوا اینقدر مسئولیت پذیر شده باشه. محمد امین گفت: –پای پول که وسط باشه، عمه‌ی منم مسئولیت پذیر میشه –مادر اخمی کردو رو به من پرسید: –یه روز وقت میزاری فقط واسه فروش چهار تا قاب؟ –مامان جان هر تابلو تقریبا نصفش سوده، چهارتا کم نیست. البته کم‌کم جا میوفته فروشمونم بیشتر میشه. راستی مامان امروز فکر کردم اگه یه جایی اجاره کنیم واسه کارامون بهتر نیست؟ این وسایلها خونه رو خیلی به هم ریختن. انگار که حرف دل مادر را زده باشم. نگاهی به اطرافش انداخت. –بهتر که هست، ولی با کدوم پول مادر؟ تازه میخواهیم یه نفسی بکشیم بریم یه جا اجاره کنیم هر چی درمیاریم بدیم اجاره؟ محمد امین گفت: –خب رهن کنیم. نادیا دستش را به طرفش تکان داد. –آخه، آی کیو ما پول رهن داریم؟ مادر درست می‌گفت فعلا باید با این اوضاع کنار می‌آمدیم. کل کل‌های بچه‌‌ها تمامی نداشت. نگاهی به مادر انداختم غرق فکر بود. گوشی‌ام را برداشتم و مشغول کلاس درسم شدم. بعد از چند دقیقه مادر اشاره ایی به من کرد و از اتاق بیرون رفت. من هم به دنبالش رفتم. مادر در فریزر را باز کرده بود و داخلش را نگاه می‌کرد. کنارش ایستادم. –چی شده مامان؟ مادر در فریزر را بست و با خودش گفت: اینجام که چیزی نداریم، بعد رو به من پچ پچ کرد. –رستا چند روزه یه حرفهایی در مورد تو و برادر شوهرش بهم گفته، که باهات در میون بزارم. متعجب پرسیدم: –یعنی چی؟ چرا به خودم حرفی نزده، ما که تازه همدیگه رو دیدیم چرا... مادر حرفم را برید. –منم همین رو بهش گفتم، مثل این که قبل کرونا در موردش باهات حرف زده تو گفتی فعلا نمی‌خوای ازدواج کنی. اونم حرفی نزده، ولی حالا می‌گفت مثل این که تو موافق ازدواجی اونم به شوهرش اوکی رو داده که بره به خانوادش بگه، چشم‌هایم گرد شد. –چیکار کرده؟ قبل از این که با من حرفی بزنه رفته به... مادر دستش را در هوا تکان داد. –ای بابا، می‌گفت تو همون موقع‌ها موافق بودی که... الانم چند روزه به من اصرار میکنه، منم گفتم ازت بپرسم ببینم امشب به بابات بگم یا نه. دندانهایم را روی هم فشار دادم. تا خواستم اعتراضی بکنم صدای زنگ آیفن بلند شد. محمدامین از سالن داد زد. –حتما باباست. مادر هراسان چنگی به صورتش زد –خاک بر سرم، امروز اونقدر مشغول بودم اصلا شام نزاشتم. –مامان جان چرا هول کردین، حالا یه شب نون و ماست می‌خوریم. نادیا که صدایم را شنیده بود از آن طرف کانتر آشپزخانه گفت: –نه که هرشب انواع و اقسام غذاها به‌راه بود حالا امشب ساده بخوریم. مادر رو به من گفت: –بیچاره بابات از صبح سرکاره، شب خسته میاد من نون و ماست بزارم جلوش؟ تازه واسه فردا ناهارشم باید غذا ببره. گفتم: –نگران نباشید من یه املت باحال از خانم تفرشی یاد گرفتم که بابا میتونه واسه فرداشم ببره. –نادیا گفت: –تخم مرغ نداریم. گفتم: –تخم مرغ نمی‌خواد. مادر پرسید: –این چه جور املتیه که تخم مرغ نمی‌خواد. لبخند زدم. –حالا پختم می‌بینید. خیلی هم زود آماده میشه. فقط یه بسته از اون اسفناج فریزریهات بده با یه لیوان آرد و یه کم ادویه. مادر با خوشحالی گفت: –دستت درد نکنه. وقتی پدر وارد خانه شد رستا هم همراهش بود. کیک کوچکی که دستش بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت: –امشب تولد مهدی بود گفتم بیاییم اینجا دور هم باشیم. نادیا به هوا پرید و فریاد زد. –هوراااا مادر دوبار صورتش را چنگ زد. –خب یه خبر میدادی مادر. حالا امشب که من شام ندارم شما... رستا در حرفش دوید. –شام درست کردم مامان جان آقا رضا داره میاره شما نگران نباش. نادیا دستهایش را به هم کوبید. –آخ جون. دست پخت رستاـ کیک تولد، کلی خوش می‌گذره. پدر روی مبل نشست و محمد امین سرش را تکان داد. –خوبه آقا رضا هنوز نیومده وگرنه این نادیا آبروی ما رو برده بود. مادر به آشپزخانه آمد تا برای پدر چای بریزد و رو به من گفت: –تلما پس تو دیگه نمی‌خواد چیزی درست کنی. رستا نگاهم کرد تا چیزی بگوید. ولی من از او رو برگرداندم و به اتاق رفتم. لیلافتحی‌پور                           @mojaradan                 
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت127 به دنبالم به اتاق آمد. چادرش را از آویز پشت در آویزان کرد و پرسید: –مامان بهت گفت؟ انگار از نگاهم همه چیز دستگیرش شده بود. روسری‌ام را سرم کردم. –از تو توقع نداشتم رستا، حداقل اول با خودم... لحنش تغییر کرد. –از عمد بهت نگفتم، چون تو الان تو شرایطی نیستی که بخوای درست تصمیم بگیری، برادر رضا پسر خوبیه، خانوادشم خیلی خوبن، من چند ساله عروسشون هستم هیچ بدی ازشون ندیدم. اونا از خداشونه تو عروسشون بشی، من مطمئنم مامان و بابا هم حرفی ندارن. توام باید جواب مثبت بدی، چپ چپ نگاهش کردم و او بی تفاوت ادامه داد: –اولش شاید یه کم سخت باشه ولی کم‌کم ازش خوشت میاد. اون از همه لحاظ بهت میخوره، هم تحصیلکرده هست هم شغل خوبی داره، خیلی هم مهربون و با فهم و شعوره. من مطمئنم با هم خوشبخت میشید. نمی‌توانستم باور کنم که رستا می‌خواهد همچین کاری را با من بکند. بغض کردم و در گوشه‌ی اتاق نشستم و گفتم: –کاش باهات درد و دل نمی‌کردم. تو الان فکر می‌کنی خیلی داری به من لطف می‌کنی؟ روبرویم نشست. –ببین تلما من که با تو دشمن نیستم. من خواهرتم، دلسوزتم، می‌خوام بهت کمک کنم. با خشم نگاهش کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. هر چه منتظر ساره شدم خبری نشد. چند قطار آمد و رفت ولی او نیامد. ساعت تقریبا نزدیک ده صبح بود. شماره‌اش را گرفتم. با بغض جواب داد. –بیا بالا، دفتر متروام. جنسام رو گرفتن. با نگرانی به طرف دفتر مترو دویدم. در راهرو‌ی آنجا ساره با چشم‌های اشکبار به مامور مترو التماس می‌کرد. –آقا من دوتا بچه دارم، یکیش سوتغذیه داره، مجبورم اینجا کار کنم. کلی پول دادم این جنسهارو خریدم. ساره تا چشمش به من افتاد گفت: –آقا ایناها اینم دوستم، ازش بپرس، این همه‌ی زندگی من رو می‌دونه. تحصیلکرده‌ی مملکته، خودتون ازش بپرسید. هاج و واج نگاهم را بین ساره و مامور مترو می‌چرخاندم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. ساره دستم را گرفت و زیر گوشم گفت التماسش کن جنسام رو بده. من اصلا بلد نبودم التماس کنم، تا به حال از این کارها نکرده بودم. خجالت می‌کشیدم. ساره مرا به طرف مامور مترو هدایت کرد و پچ پچ کرد. –لالمونی گرفتی؟ یه چیزی بگو دیگه. خیلی دلم می‌خواست به ساره کمک کنم. تمام زورم را زدم، لبهایم را تر کردم و با من و من گفتم: –آقا ایشون درست میگن، میشه لطف کنید وسایلشون رو بدید. مامور مترو لبخندی زد و به طرفم آمد. –توام دستفروشی؟ نگاهم را پایین انداختم. ساره جای من جواب داد: –نه آقا، این دوستمه، دستفروش چیه، اصلا به تیپ و کلاسش می‌خوره دستفروش باشه. حالا دقیقا من آن روز مانتو‌ی پوست پیازی‌ام را با شال هم‌رنگش را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم. مامور قطار به کوله پشتی‌ام اشاره کرد. –بازش کن. ساره شتاب زده گفت: –عه یعنی چی؟ وسایل شخصیشه آقا. مامور قطار اخم کرد. –فقط میخوام یه نگاه بندازم، کاریش ندارم. ساره گفت: –شاید سر بریده توشه، این چه کاریه. مصمم بودن را در چشم‌های مامور قطار دیدم. کوله پشتی را روی صندلی که کنار دیوار بود گذاشتم و زیپش را باز کردم. آقا سرکی کشید و دستش را انداخت و یکی از تابلوها را بیرون کشید و نگاهش کرد. از استرس و اضطراب لرزش دستهایم را حس می‌کردم. مامور قطار پوزخندی زد و زمزمه کرد. –تحصیلکرده دست فروش! بعد پرسید: –اینا رو خودت درست میکنی؟ آرام جواب دادم. –بله به همراه خانوادم. –درس میخونی؟ –بله، با رضایت به تابلو که طرح یک درخت پر از شکوفه بود نگاه کرد. پرسید. –قیمتش چنده؟ تا خواستم قیمتش را بگویم ساره گفت: –قابله شما رو نداره، پیش کش. مرد نگاه گذرایی به بقیه‌ی تابلوها که داخل کوله بود انداخت و بعد نگاهش را دوباره به تابلو داد و سرش را کج کرد. –باشه بر‌میدارم. بعد به طرف اتاقی که درش باز بود رفت و تابلو را هم با خودش برد. ساره با عصبانیت گفت: –مثلا گفتم تو بیای اینجا من رو نجات بدی، خودتم گیر افتادی که، من میگم التماس کن اونوقت تو لفظ قلم حرف میزنی؟ مگه روبروی رئیس دانشگاهتون وایسادی که اینجوری باهاش حرف میزنی. بیا الان جفتمونم بدبخت شدیم، خوب شد؟ چرا در کوله رو باز کردی؟ یه داد و هواری، چیزی راه مینداختی جرات نمیکرد بهت بگه... حرفش را بریدم. –تو چرا گفتی پیش کش؟ الان یعنی دیگه بهم نمیده؟ با آمدن مامور قطار گل از گل ساره شکفت. چون در دستهایش وسایل ساره بود. آنها را به طرفش گرفت. –بگیر برو. فقط زودتر. دیگه‌ام روی سکو نبینمت. مثل این دوستت وسایلت رو بزار تو یه کوله. ساره وسایلش را گرفت و چشم چشم گویان از آنجا دور شدیم. زیر گوش ساره گفتم: –نامرد پرکارترین تابلو رو برداشت. ساره با ناراحتی نگاهم کرد. –قیمتش چند بود؟ بگو من بهت میدم. چون همش تقصیر من بود. روی صندلی سکوی قطار نشستم. –ولش کن، فدای سرت. لیلافتحی‌پور                             @mojaradan                
سلام ادمین جانم خوبی ؟ چرا سریال جدید به جای پوست شیر نمیذاری ؟ منتظرما 😄 کانالتون عالیهههه ☺️☺️ سلام ممنونم متشکرم از لطفت کانال خودتونه یکی از دلیل های ادامه ندادن سریال علاقه کم به پخش اون و خارج شدن اعضا از کانال هست حتی با اینکه چند باری هم گفتم که کانال مون رو معرفی کنید متاسفانه به جز چند نفر کسی تلاش نکرده و من در گیر تبادل و ارسال بنر کانال با کانال های دیگه میشم و اینجوری باید زمان رو برای افزایش اعضا بذارم بعد مطالب کانال اگه شما و بقیه دوستان موافق باشید ودر افزایش اعضا کمکم کنید انشاالله از فردا با شروع امامت امام زمان شروع به پخش میکنم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 تا به کی بی‌خبر از تو در این دره‌ی تاریک و سرد دنیا، با غفلت و گناه دست و پنجه نرم خواهیم کرد!؟ ای صبح عاقبت بخیری طلوع کن ▫️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
دلتنگی یعنی کربلا بارون گرفته؛ چندسالِ نوکر دردِ بی درمون گرفته دلتنگی‌هاشو پایِ این پرچم آورده... لیلاخبر‌داری‌دل‌مجنون‌گرفته؟🙃💔 ‌عــشــق بــهــ حُـــســیــنــــ✋🏻 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامت می خواستند حق تو را هم قضا کنند کَذاّبها کجا و عبای امامت ما زنده ایم از برکات ولایتت ما عهد بسته ایم به پای امامتت از روز اولی که رسیدیم در جهان گشتیم آشنا به صدای امامتت این روزها هوای تو را کرده ام بیا ماییم یاکریمِ هوای امامتت آقا بیا تقاصِ شهیدان به پای توست آقا فدای کرببلای امامتت تا روزِ بازگشتِ تو سیدعلی شده پرچم به دوش، زیرِ لوای امامتت 🤝 بیعت میکنم با امام زمانم 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج💠 🎉 سالروز آغاز امامت و ولایت گل سرسبد عالم هستی، تبریک و تهنیت🎉 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔟 نقش ازدواج در سلامت روان جوانان 🔸 ازدواج یکی از عوامل رسیدن به کمال است و انسان بنا به قانون آفرینش و برای تامین نیازهای روحی و جسمانی خود گریز از همسر گزینی نیست 🔹پیش‌ تر اشاره شد که ازدواج امری طبیعی و فطری و یکی از نیازهای بشری است کسی که این نیاز را نادیده بگیرد دچار کمبود خواهد شد و چون خلاف جهت عمل می‌کند به دشواری ها و مشکلات جسمی و روانی برخورد می‌نماید 🔹بی شک یکی از عوامل فشارهای روانی و استرس های رو به افزایش در دنیای امروز که گریبانگیر بسیاری از جوانان شده است ازدواج کردن است 🔸 امروزه زمینه‌های گناه برای جوانان مومن جامعه اسلامی زیاد شده است اما امکان ازدواج برای شان فراهم نیست ✔️ بیاید با اتخاذ تدابیر درست و اصولی زندگی را با نگاهی مهربانانه تر از گذشته برای جوانانمان بسازیم تا بتوانند خود را تعالی بخشند زندگی اسلامی و دینی و آرامش واقعی برای خود ایجاد کنند ادامه دارد..... کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام به همه ی اعضای خوب کانال مجردان انقلابی صبح زیبای مهرماه تون بخیر و شادی سالروز امامت و ولایت امام زمان رو تبریک عرض میکنم خدمتتون انشاالله که با عنایت حضرت به زودی زود خبر ازدواج تون رو بهمون بدید به همین مناسبت و به خاطر پیام های مختلفی که به دستم رسیده تصمیمون این شد که انشاالله از امروز پخش سریال آقا زاده رو شروع کنیم اولین قسمت تقدیم نگاه پر مهرتون .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
51.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: +حاج خانم میگما برای مجلس مون ایده نداری 😔 _نه حاج آقاجان فقط اگه بشه خیلی خشک نباشه همینجوریش یک جوری نگاهمون میکنند لااقل مجلسمون توی ذوق نزنه 😒 +این چه حرفی حاج خانم😔 +مگه من مردم بخای غصه به دلت راه بدی 😎 _یعنی امیدی هست به مجلسمون 🤔 +آره قربونت بشم تا وقتی حاج میرزا.هست غصه ای برای برگزاری مجلس عروسیمون نداریم😎 _حاج میزار دیگه کیه؟😉 +یکی ازرفقاست تخصصش برگزار مجلس عروسی مذهبیه😉 هرشهیدی خواست دومادبشه ایشون مجلسش برگزار کرده😂🤣 بارها و بارها گفته هرجا هر جا هم نمیره😉 -یعنی چی واقعا🤔 +یعنی اگه من لب ترکنم با افتخار میاد👌 _چرا آنوقت؟ +چون مذهبی ام دیگه خانم جان 😎در ضمن تیمی هم که می‌بنده واقعا معرکه است 👌 +از طرفی قیمتشون هم یک سوم بقیه تشریفات های کل ایران _راستی اسمش چیه ? +تشریفات شهر بهشت +راستی حاج خانم برگزاری مراسم عقد هم در مشهد در حرم امام رضا دارن _راست میگی چه عالی 😍 +بزار ببینم شمارش میتونم پیدا کنم آهان اینهاش ☎️09339183182 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´