فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #برشی_کوتاه_از_فیلم_محمد
نامش ستوده است؛ ستایش بر او (محمد)
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت172
ساره بیتوجه به حرفم گفت:
–ولی یه چیزی بگم تلما؟
سوزن دوزیام را برداشتم و شروع به دوختن کردم.
–بگو.
–من چند جلسه بیشتر نیست دارم این کلاس رو میرم خیلی خوبهها فقط نمیدونم چرا یه کم فکر و خیالم زیادتر شده،
–یعنی چی؟
–گاهی فکر میکنم یکی داره تعقیبم میکنه، یا تو خونه که هستم فکر میکنم یکی...
صدای زنگ گوشیام مرا به طرف کیفم کشاند و حرف ساره ماند.
با دیدن شماره جیغ زدم و گفتم:
–وای ساره خودشه، بعد زمزمه کردم.
–چقدر امروز دل تنگش بودم. خدایا ممنونم.
ساره با چشمهای گرد نگاهم کرد. و زمزمه کرد.
–یه جوری ذوق میکنه انگار رئیس جمهور بورکینا فاسو بهش زنگ زده.
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–الو.
–سلام خانم فعال.
قبلم به تپش افتاد.
–سلام. حالتون خوبه؟ بهتر شدید؟
–از احوالپرسیهای شما، نمیگید یه زنگی بزنم یه حالی بپرسم. پیامم میدم که جواب نمیدید.
نگاهی به ساره انداختم. کف دستم را روی قلبم گذاشتم و لیخند زدم.
ساره لبهایش را بیرون داد پچ پچ کرد.
–غش نکنی.
پشت به ساره کردم و به سمت آشپزخانهی نقلی راه افتادم.
–ببخشید، من نخواستم مزاحمتون بشم، گفتم کنار خانواده هستید یه وقت...
واقعا هم در این چند روز تمام فکر و ذکرم پیشش بود ولی چون میدانستم از بیمارستان مرخص شده و کنار خانوادهاش است خجالت میکشیدم زنگ بزنم.
با خندهاش حرفم نیمه ماند.
–اتفاقا همون خانوادم گفتن چرا پس این تلما خانم که شما اینقدر ازش تعریف میکنید هیچ سراغی ازت نمیگیره.
–ببخشید، من چند بار خواستم پیام بدم دیدم اصلا آنلاین نمیشید گفتم شاید دارید استراحت میکنید.
–من فکر کردم میخواهید بیایید ملاقاتم.
از حرفش جا خوردم نمیدانستم چه بگویم با کمی من و من تکرار کردم.
–ملاقاتتون؟
–اهوم، اگر من شرایطم جور بود الان با خانوادم خدمت شما و خانوادتون بودیم، ولی خب چه کنم که فعلا باید صبر کنم.
مکثی کردم. از حرفهایش هول شده بودم.
–یعنی بیام خونتون؟
–اشکالی داره؟ خیالتون راحت من در مورد شما با مادرم خیلی وقته صحبت کردم. ایشونم اصرار دارن شما رو ببینن. وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
–راستش الان چند روزه مادرم اصرار داره پاشه بیاد مغازه شما رو ببینه و باهاتون حرف بزنه، من نزاشتم گفتم مامان اجازه بده اول من باهاش حرف بزنم بعد.
آرام گفتم:
–من شرمندهام که نمیتونم بیام ملاقاتتون. راستش اصلا روی این کار رو ندارم. به نظرم کار درستی نیسن. بخصوص که مادرتون اون روز با اون اوضاع من رو هم دیده که دیگه...
حرفم را برید.
–اون رو من درستش کردم. گفتم واقعا شما نیروی داوطلب کادر درمان بودید و اون لحظه هم فشارتون افتاده و حالتون بد شده. همین.
به نظرم الان لزومی نداره حرف دیگهایی بزنیم. تا بعد که شما رو شناختن کم کم همه چیز رو بهشون میگیم.
سکوت طولانی کردم.
امیرزاده با خنده ادامه داد:
–نگران نباشید بابت ملاقات شوخی کردم خواستم ببینم شما چی میگید. فعلا کسی اجازه ملافات نداره. مادرم حتی خواهرمم نذاشته بیاد.
با نگرانی پرسیدم:
–چرا؟ نکنه مشکلی براتون پیش امده؟
–فعلا که نه، ولی به خاطر کرونا باید احتیاط کنم ممکنه تو بیمارستان آلوده شده باشم. خواستم ببینم شما حواستون به این قضیه بود یا نه.
–من بهش فکر نکردم. فکر کنم مادرتون خیلی محتاط هستن.
آهی کشید.
–شاید به خاطر بلایی بود که چند سال پیش سر پدرم امد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت173
مگه چه بلایی سر پدرتون امده؟
–تقریبا هفت سال پیش پدرم برای حج واجب به مکه رفته بود. وقتی برگشت خودش و تمام همسفراش به کرونا مبتلا شده بودند که از بین اونا حال پدرم و یکی دونفر دیگه خیلی بد بود و متاسفانه فوت شدند.
با تعجب پرسیدم:
–ولی اون موقع که اصلا کرونا نبود.
–چرا بوده، منتها فقط تو مکه، طی تحقیقاتی که من کردم این ویروس اون موقع اینقدر قوی نبوده، یعنی کسایی که تو آزمایشگاهها تولیدش کردن خواستن اول روی زائرهای مکه امتحانش کنن، بعد هم متوقفش کردن.
با چشمهای گرد شده برگشتم و به ساره نگاه کردم.
ساره هم دستش را به علامت چی شده چرخاند.
پرسیدم:
–یعنی اون موقع این ویروس رو متوقف کردن که نتیجهی آزمایشاتشون رو بررسی کنن بعد یه ویروس قویترش رو تولید کردن؟
نفسش را بیرون داد.
–بله متاسفانه، اگر غیر از این باشه، چرا کشوری مثل آمریکا توی سرتاسر دنیا آزمایشگاه داره و اجازه نمیده سازمان بهداشت جهانی یا هیچ نهاد مستقلی آزمایشگاهاش رو بازدید کنه. بخصوص آزمایشگاههای بیولوژیکش رو.
در حالی که سازمان بهداشت جهانی آزمایشگاه وهان چین رو بازدید کرده برای اثبات کردن ادعاهای آمریکا ولی چیزی پیدا نکرده.
–کدوم ادعا؟
–همین که گفته این ویروس از یه خفاش تو چین به وجود امده یا تولید شدهی کشور چینه و چین این ویروس رو خودش تولید کرده.
مکثی کردم و پرسیدم:
–شما محقق هستید؟
خندید.
–نمیدونم اسمش چیه، ولی من با چندتا از دوستام در مورد همهی اتفاقهای اطرافمون مطلب جمع میکنیم و با هم به اشتراک میزاریم.
به نتایج عجیبی هم میرسیم.
هیجان زده گفتم:
–منم خیلی دلم میخواد در مورد این چیزا بیشتر بدونم.
با لحن مهربانی گفت:
–در مورد هر چیزی که مطلب و مقاله خوندم رو میخوام پرینت بگیرم، خواستید بعدا بهتون میدم بخونید.
–ولی آخه شما دارید ادعا میکنید که اونا خودشون چند سال پیش این بیماری رو متوقف کردن.
پس یعنی الان میشه متوقف کنن؟
–آره میتونن، اون موقع ویروسش ضعیفتر بود و سرعت انتقالش کمتر ولی حالا خیلی قویتر شده.
البته خودشون واکسنش رو از قبل داشتن. دیگه هر وقت صلاح بدونن به بقیهی کشورها میفروشن.
–آخه اونا چطور میتونن این همه آدم رو راحت از بین ببرن؟
–وقتی یه نگاهی به تاربخشون بندازی متوجه میشی اونا تو هر دوره به یه طریقی کلی آدم کشتن.
نمونش همون بمب هستهایی هیروشیما و ناگاساکی یا جنگ ویتنام. آمریکا سمی وارد جنگلهای ویتنام زد که هنوزم هنوزه به خاطر اثر بسیار خطرناک این سم بچههای ناقصالخلقه تو ویتنام به دنیا میان.
الان دیگه اونجوری علنی نمیتونن آدم بکشن اینجوری از طریق بیماری این کار رو میکنن،
چقدر شنیدن این حرفها برایم دردناک و آزار دهنده بود. یک انسان چطور میتواند این بلا را سر خودش بیاورد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت171
–یعنی چی؟
–چه میدونم.
–البته تو این سن واسه جلب توجه دخترا از این کارای عجیب میکنن، دورهاییه، به خاطر بلوغشه.
گنگ نگاهم کرد.
–من یه چیزایی از دوستام شنیده بودم، ولی فکر میکردم این حرفها الکیه، یعنی این دوستمم الکی میگه؟
لبهایم را بیرون دادم.
–الکی که نیست. بالاخره حتما کسانی اطرافش هستن که از این حرفها میزنن و اونم فکر نکرده قبول میکنه بخصوص اگر خانوادش از نظر اعتقادی ضعف باشن خب اینم تحت تاثیر قرار میگیره.
هلما بعد از این که فهمید امیرزاده به خاطر چاقو زدن میخواهد از نامزدش شکایت کند چند بار به سراغم آمد و خواهش کرد که از امیرزاده بخواهم از تصمیمش منصرف شود. حتی بار آخر گریه کرد و گفت که نامزدش پولی ندارد که بخواهد دیه بدهد و آن وقت باید به زندان برود.
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم میدیدم نمیتوانم این در خواست را از امیرزاده بکنم چون اصلا به من مربوط نمیشد.
وقتی این حرف را به هلما میگفتم او بیشتر اصرار میکرد و میگفت من علی را میشناسم اگر تو لب تر کنی هر کاری بخواهی برایت انجام میدهد.
وقتی دید از من آبی برایش گرم نمیشود سراغ ساره رفت و از او خواست که همین حرفها را به من بگوید.
ساره همانطور که اجناس جدیدی که خریده بود را روی پیشخوان جابهجا میکرد گفت :
–میگم تلما تو که اینقدر سنگ دل نبودی، خب یه کلمه به امیرزاده بگو بیخیال این شکایتش بشه دیگه، اون هلمای بدبخت به سنگ اینقدر التماس میکرد جواب میگرفت. اینجوری کنی باهات لج میکنهها، بلا ملایی سرت میارهها...
نگاه چپی به ساره انداختم.
–چیه؟ نکنه گفته اگر از من رضایت بگیری ازت شهریه نمیگیره؟ خیلی از هلما و اون به اصطلاح نامزدش خوشم میاد برم پادر میونی هم بکنم. میدونی چقدر من رو حرص داده، اگه میشد منم از هلما شکایت میکردم.
نوچی کرد و گفت:
–من از روی دلسوزی گفتم، وگرنه به من چه مربوطه، این روزا همش به این فکر میکنم امیرزاده کجا و نامزد هلما کجا، خاک بر سر هلما که میخواد به یه
چاقو کش شوهر کنه. این هلما دیوونس شوهر به این خوبی رو ول کرده میخواد زن کی بشه. میدونستی پسره یکی از شاگرداشه؟
دهانم باز ماند.
–چی؟ شاگردشه؟ پس تو اون کلاسا چی یاد میده؟ چاقو کشی؟ اون که میگفت اون کلاسها آرامش میده، مگه تو خودت نمیگفتی از وقتی رفتی تو کلاساش خیلی تاکید دارن با همه مهربون باشید. پس چی شد؟ این هلما با این که چند ساله داره کلاس میره و خودشم مربی شده هنوزم دنبال اینه از خواهر و مادر امیرزاده یه انتقامی بگیره، اونوقت خروجی این همه وقت گذاشتن و کلاس رفتن میخواد این باشه؟
ساره خندید.
–به قول شوهرم وقتی منم از دست خانوادش لجم میگیره میخوام کاری کنم که اونا حرص بخورن، بهم میگه، اگه دوست داری چشم خواهر شوهرتو دربیاری یا کاری کنی که جاریت حسرتتو بخوره یا دوست داری مادرشوهرت رو با کارات دیوونه کنی، همش از نشانه های اینه که حسودی،بدبخت، حسود، خاک تو سر من با این زن گرفتنم.
پوفی کردم. فکر کنم هلما هم درگیر همچین چیزیه...
–پس یهو بگو همه اونجا از دم مریض تشریف دارید دیگه، بیچاره امیرزاده از دست هلما چی کشیده.
ساره شانهایی بالا انداخت.
–چی بگم، اونجا میگن آدمها باید با هم فاز خودشون ازدواج کنن، اون پسره هم طبق گفتهی استاد با هلما همفاز هستن. البته پسر بدی نیستا، فقط گاهی نمیدونم چش میشه انگار اختیارش رو از دست میده، تو کلاسم یکی دوبار صوتهای عجیب گذاشت بعدم پاک کرد.
پوزخندی زدم.
–حالا این یارو که میخواد شوهر هلما بشه نمیخواد بره خونه مادرش؟ آخه هلما همش میگفت امیرزاده زیادی به مادرش توجه میکرده،
–اون کلا مادر نداره. هلما میگفت با خانوادش ارتباطی نداره، فکر کنم بعد از ازدواجشون هلما میره یه گوشه مثل جغد تنها میشینه و خودشه و خودش. راست میگن تو این دوره زمونه از ویروس کرونا بدتر ویروس تنهاییه...
بعد با حسرت ادامه داد:
–ما تو حسرت پدر و مادریم که یه دقیقه بریم بشینیم پیششون، اینا از پدر و مادر فراری هستن.
پرسیدم:
–تو این کلاسها چیکار میکنید؟
–فعلا که همش میگن چشمهاتون رو ببندید و سعی کنید ذهنتون رو خالی کنید. هلما میگه اولش باید آرامش بگیریم بعد بقیهی آموزشها...
–حالا تو آرامش میگیری؟
لبهایش را بیرون داد.
–یه کم آره، بد نیست، ، تلما توام بیا، تجربهی جالبیه. آدم کمتر به بدبختیهاش فکر میکنه. یه حس سبکی بهم دست میده.
–اونجا میگن موقع نماز خوندنم آدم همین حس بهش دست میده، آره؟
پوفی کردم.
–به من که از این حسها دست نمیده، مگه اونجا میگن باید نماز بخونی؟
–نه اتفاقا، میگن همین تمرینات خودش انگار نماز میخونی. اینجوری به خدا نزدیکتر میشیم.
چشمهایم گرد شد.
من رو یاد حرف رستا انداختی. اینجور وقتها میگه باید ببینی هر کسی با چی به آرامش میرسه، بعضیها حتی با انکار خدا احساس خوشی و آرامش دارن
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگردنگاهکن پارت169 اونقدر این حرفها رو زدیم که مردها هم قبول دارن، یعنی اونا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت170
برای اولین بار دیدم که مادر برای خواستهاش به پدر اصرار میکند.
پدر اول قبول نمیکرد ولی بعد رو به مادر کرد و گفت:
–من با خواهرام حرف زدم هر دو راضی هستن. جلالم که فقط پولش رو میخواد میگه برام فرقی نمیکنه سهم من رو تو بخری یا یکی دیگه. دخترا هم وقتی فهمیدن خونه پدری فروخته نمیشه خوشحال شدن و تازه تشکرم کردن. میمونه فقط جور کردن پولش.
مادر بزرگ گفت:
–اونم درست میشه خدا بزرگه.
همهی ما خوشحال بودیم.
بالاخره بعد از سالها با کمک مادربزرگ صاحب خانه میشدیم. آن هم خانهایی که یک حیاط نقلی قدیمی داشت.
شب موقع خواب محمد امین وارد اتاق شد تا رختخوابش را بردارد.
نگاهی به نادیا انداخت که هنوز هم مشغول کشیدن نقاشی بود گفت:
–اگه بابا بخواد اون خونه رو بخره کمرش زیر بار قسط و قرض میشکنه.
باید منم برم سرکار تا کمکش کنم.
نادیا سرش را بالا آورد و با اعتراض گفت:
–عه، اگه تو بری سرکار، سفارش رو کی ببره تحویل پست بده. این همه خرید و کارای فروش نقاشیهای من چی میشه؟
–خب نقاشیهات رو اینترنتی بفروش.
نادیا مدادش را بر روی زمین انداخت.
–خب حالا اونو اینترنتی بفروشم، بقیهی کارا چی، تو نباشی که نمیشه، اینم یه جور کاره دیگه مگه تلما بهت حقوق نمیده؟
نفسم را بیرون دادم.
–نه تا حالا ندادم، یعنی خودش نخواست.
محمد امین بی تفاوت به حرف من گفت:
–اگه بتونم یه دوچرخه بخرم به همهی کارای شما هم میرسم.
با دوچرخه هم سرکار میرم هم کارای مربوط به خونه و خرید و کارای شماها رو راحت انجام میدم. درسامم که مجازیه در هز شرایطی میتونم بخونم.
نادیا پرسید:
–پولش رو از کجا میخوای بیاری؟
محمد امین ژست مردانهایی به خودش گرفت.
–با اولین حقوقم و پساندازی که دارم اول یه دوچرخه دسته دوم میخرم. از ماه بعدش دیگه همهی حقوقم رو میدم به بابا.
در دلم این همه غیرت و مردانگیاش را تحسین کردم. چقدر با پسرهای هم سن و سال خودش فرق داشت.
پرسیدم:
–به مامان و بابا گفتی میخوای بری سرکار؟ شاید موافقت نکنن.
–هنوز نگفتم. مامان که میدونم اگه درسم رو هم در کنار کار بخونم حرفی نداره. بابا هم خودش از وقتی شماها این کار دوخت و دوز رو شروع کردید چند بار بهم گفت که تو دیگه بزرگ شدی در کنار درس خوندنت یه کار نیمه وقت واسه خودت دست و پا کن و یه حرفهایی یاد بگیر.
نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–آره، آره، همین چند وقت پیشم من شنیدم که بابا به مامان گفت به محمد امین بگو دنبال یه کار واسه خودش باشه.
مامانم بهش گفت بچم اصلا وقت خالی نداره همش دنبال کارای دختراس بعدشم خب خودت یه کار نیمه وقت براش پیدا کن.
محمد امین کنجکاو پرسید:
–خب بابا چی گفت؟
–گفت خودش باید تلاش کنه واسه خودش کار پیدا کنه، اگه من براش پیدا کنم با کمترین سختی به یه بهانهایی کارش رو ول میکنه، ولی اگر خودش زحمت بکشه و پبدا کنه سفت میمونه سر کارش.
محمد امین زمزمه کرد.
–بابا هنوز من رو نشناخته.
فکری کردم و گفتم:
–اگه بخوای دوچرخه دست دوم بخری من و نادیا میتونیم پولش رو بهت بدیم. هر وقت حقدق گرفتی بهمون بده.
لبخند زد.
–مگه اینقدر پول دارید؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم.
لبخندش عمیق تر شد.
–سرمایه دار شدیدا... باشه، شما قرض بدید، من زود بهتون برمیگردونم.
بعد از این که محمد امین از اتاق بیرون رفت گوشهی اتاق نشستم و شروع به خواندن درسهایم کردم.
امتحانهایم رو به اتمام بود. این روزها از بس سرم شلوغ بود جزوه هایم را با خودم همه جا میبردم تا بیشتر بتوانم از وقتم استفاده کنم. بر عکس بقیهی دوستهایم من در هر شرایطی میتوانستم درس بخوانم.
هردفعه که سرم را از روی جزوه بلند میکردم نادیا را میدیدم که غرق تبلتش است. گاهی با اخم، گاهی با حیرت به صفحهی تبلتش زل زده بود.
–نادیا اون تو چه خبره؟ چیزی شده؟
نادیا لبش را به دندان گرفت.
–وای تلما، میدونی چی شده؟
اگه بگم شاخ درمیاری.
بیتفاوت گفتم:
–الان تو شاخ درآوردی مگه طوری شده، خب بگو منم شاخ دارشم.
تبلتش را کنار گذاشت.
–اون دوستم یادته که خیلی ساچی رو دوست داشت.
–خب،
–دیوونه شده.
جزوههایم را کناری گذاشتم.
–یعنی چیدیوونه شده؟
الان یکی از دوستای مشترکمون پیام داده میگه، رفته تو یه گروهی و کارای عجیب غریب میکنه، لباسهای عجیب غریب میپوشه. رو پروفایلشم عکس خودش رو گذاشته نوشته "من دختر شیطانم"
لیلا فتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
#دکتر_سعید_عزیزی
✅ فرمول حال خوب...
#سبک_زندگی_اسلامی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⛔️⛔️ اعضای قشنگمون ، لطفا فعال باشید
نظر بدید ، واکنش بدید
پیشنهاد بدید
انتقاد کنید
چه مطالبی و پست های دوست دارید ?😊
از فعالیتمون راضی هستید ?☺️
باهامون حرف بزنید راهنمایمون کنید تا بتونیم خدمت بهینه و بهتری از قبل داشته باشیم 😌
من اینجا هستم 👇
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم تنگه بی اندازه
این روزا هر چیزی
میتونه منو یاد تو بندازه...🤍
#شبتون_رضایی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
⛔️⛔️ اعضای قشنگمون ، لطفا فعال باشید نظر بدید ، واکنش بدید پیشنهاد بدید انتقاد کنید چه مطالبی و پ
سلام
من قسمت داستانتون رو خیلی دوست دارم
و قسمت #روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
بنظرم قبل ازظهرها،حوالی ساعت10صبح، یه داستان بزارین
بعدازظهرهاهم یه داستان..
❤️
.سلام همه چی خوبه فقط پارت های رمان رو به ترتیب بزارین توکانال بهترم میشه امشب نگاه به قسمتاش نکردم همینجور خوندش قاطی شد آخرش فهمیدم جابجا بوده😵💫
ویدیوهای کوتاه که موزیکای قشنگ روش هس هم خیلی خوبه و ویدیوهای کوتاه طبیعت هم خیلی خوبه👌
❤️
سلام کانال خوبیه، مطالب همه آموزنده
رمانهاشم که دیگه خیلی قشنگه
❤️
سلام و عرض ادب
خدا قوت 🌺
تشکر و سپاس فراوان بابت مطالب کانال و زحماتتون
البته که رمان کانال مخاطبان خاص خودش را دارد ولی بنده اصصصصلا رمانها را نمیخونم ، چون احساس میکنم چیزی به اطلاعاتی که نیاز دارم، اضافه نمیکند...
و همیشه تعجب میکنم که چقدر مخاطبان برای پارت جدید ، سر و دست میشکنند😉
مطالب اموزشی قبل و حین خواستگاری بذارید....ما دختران و خانواده هامون چطوری قلاب بندازیم به فرد موردنظر و بیاریمش تو زندگیمون😜ما که دنبال دوستیهای پوچ قبل ازدواج و روابط غلط نیستیم ، چطور فرد موردنظرمون را پیدا کنیم؟
هر کسی هم پیدا میشه ، از خانواده مذهبی و به اصطلاح متدین ، اما ته ماجرا با دخالتها و حساسیتهای مادر و خواهر و ....به نتیجه نمیرسه و بعضا فتنه گریهاشون😥
خیلی عذر میخوام اینو میگم ولی انگار پسرهایی که توسط خود دخترها شکار میشن و دوست میشن و زندگیشونو شروع میکنند ،موفقتر هستند.... دیدم که میگم
متاسفانه کم نیستند خانواده های پسردار که توقعات عجیب از خانواده دختر دارند...وظایف خودشان و پسرشان را میخواهند بوسیله پول پدر دختر جبران کنند...مراسم عقد مفصل میخواهند😐جهیزیه خارجی میخواهند😠خودشان هم پز عالی جیب خالی و هر چه بخواهید پر رو و.....
درک و بینش جوانها و خانواده ها باید بالا برود، حالا حتی اگر شده در قالب رمان....
قبلا از دکتر فرهنگ مطلب میذاشتید،عالی بود
به این درک برسند که شخصیت دختر و دنیای درونش و تفکراتش را کشف کنند.متاسفانه خانواده های ما هنوز هم به سبک عصر جاهلیت ، ازدواج میکنند و دنبال اسم و رسم و ثروت میروند بجای اینکه شخصیت و دنیای درون دختر را کشف کنند.،😠واقعا مایه تاسف ست...مذهبی و غیر مذهبی هم نداریم .خیلی ها درگیر ظواهر هستند
بعنوان پیشنهاد
هفتگی یک موضوع و مسئله در مورد ازدواج و خواستگاری را مطرح کنید و سوالات اعضا توسط کارشناسان، پاسخ دهید🌺🍃🌺 سپاسگزارم
❤️
عرض سلام و خدا قوت به خاطر مطالب خوبی که تو کانال میذارین انشاءالله که همیشه موفق و مؤید باشین
میشه تعداد پارتای رمان رو بیشتر کنید تشکر از لطفتون
❤️
ممنون کانال خوبی درست کردین
ولی کاش ک جواب بدید حداقل مشاوره نمیدین😐
❤️
سلام و خداقوت مطالب خیلی عالی.
بیشتر مطالب راجب همسرداری هم بزارین،پارتهای رمان هم بیشتر کنید ممنون
❤️
سلام وقت تون بخیر
ببخشید جسارت نباشه من کلیب های که براتون میفرستم تو کانال نمیذارید دیگه
اگه بذارید که میشه بیشتر فعالیت کرد.
و در ضمن یه خواهش دیگر اینکه برا تموم مجردا و اخصاً این حقیر دعا بفرمائید و از اعضای کانال هم بیخواهید دعا نمایند تا خداوند یه همسری متدین،با اخلاق، و دارای اصالت خانوادگی خوبی نصیب مون نماید.
❤️
سلام من هم تمایل داشتم نظرم رو بگم ولی دیر دیدم🙃
خیلی کانالتون خوبه. به خصوص رمان هاش. همیشه رمان تو برنامه های کانال باشه لطفا🙏 کلیپ ها و آهنگ ها رو هم خیلی دوست دارم حتی بعضا ذخیره میکنم👍 اینکه تنوع هست در فعالیت ها و کلیپ ها به نظرم قابلیت خیلی خوبی بوده، چه درباره ازدواج و ...، چه طنز و همه چیز.
تشکر
❤️
سلام و عرض ادب
کلا فعالیت زیاده
کمش کنید لطفاً
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🐚🤍•
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
هـرکےهسـتے،هرکارےکردے!
+بهامامحسیــنِقلبـتپـناهببر"♥️
درستتمیکنه!✨
فقطعاجـزانهزاربزن'🙂🌱
اعترافکنبهگناهات،
توسـلکنبهامامحــسینجـان..":)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🦋
#السلام_ایها_ااغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
#السَلامُعَلَیڪَیآصاحِبَالزَمان
بہچیزۍوابستہباش؛
کہبراتبمونہ...!
ارزشوداشتہباشہکہوابستہَشبشۍ
نہایندُنیاکہبہهیچۍبندنیس..!
یہچیزمثلنگاههاۍمهدۍ🥲💙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💟بهترین گزینه برای ازدواج چه کسی می تواند باشد؟بهترین گزینه برای انتخاب کیست؟
کسی که همه معیارهای من را داشته باشد، کسی که بیشترین معیارهای من را دارد یا اگر فقط اصلی ترین معیارهای من را داشته باشد کافی است؟ برای جواب به این سوال شما ابتدا باید به صورت دقیق اولویت معیارهای خود را مشخص و در یک جدول معیار داشته باشید.
💘جدول معیار :
شما با استفاده از جدول معیار می توانید معیارهای خود را بر اساس اولویت و اهمیت مکتوب کرده تا بتوانید از آن به خوبی استفاده کنید. سعی کنید تمام خواسته ها، توقعات و پیش فرض های ذهنی خود را از یک همسر ایده آل که در ذهن دارید مدنظر قرار دهید.
❣ یک برگه بردارید و در مورد همسر آینده خود خوب فکر کنید. چه نکات و مسائل مهمی در ذهنتان وجود دارد همه را بنویسید و کاغذ را کنار بگذارید.
❣ بعد از ۲۴ساعت دوباره هر چه به ذهن تان می آید بنویسید. در نوشتن عجله نکنید، اگر لازم بود چند روز به خودتان وقت بدهید.
ادامه دارد...
#قبل_از_ازدواج
#ادامه_دارد...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_دوم
2_5
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🚫راه رهایی از رابطه حرام
😐بیشتر روابط با نامحرم با این دلیل توجیه میشن که من چون نیاز عاطفی دارم مجبورم که با نامحرم ارتباط داشته باشم!
😞 بسیاری از این نیازها واقعی نیست و کاذب هست. نیازهایی هست که رسانه ها برای آدم درست میکنند.
🤦♂طبیعیه دختری که هر روز کلی فیلم عاشقانه کره ای و هندی و آمریکایی و البته ایرانی میبینه ناخودآگاه احساس میکنه که اونم نیاز به مردی داره که بهش تکیه کنه و عاشقانه دوستش داشته باشه!
😊در حالی که اگه به جای فیلم دیدن به کارهای مفید میپرداخت اصلا چنین نیازی رو حس نمیکرد و یا خیلی کمتر حس میکرد.
👌هر چقدر آدم خودش رو توی فضاهای احساسی و شهوانی قرار بده ناخوداگاه خواهش و میلش نسبت به جنس مخالف بیشتر میشه تا جایی که دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه.
⛔️خوبه که اگه آدم زمان و شرایط ازدواج رو نداره اصلا خودش رو درگیر این جور مسائل نکنه تا زندگیش سخت نشه.
❌خصوصا نوجوانان دختر و پسر نیاز هست که از آهنگ های به ظاهر عاشقانه و فیلم ها و کلیپ های مثلا احساسی دوری کنند و الکی خودشون رو تحت فشار نذارند.
ـــــــــــــــــ‹♥️›ـــــــــــــــ
❀❯❯ #قبل_از_ازدواج ❪💚͜͡👫❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهم_ترین_عامل_موفقیت
مهمترین عامل موفقیت آدمها:
اینه که خودشون رو قبول داشته باشن✅
😞احساستون نسبت به خودتون خوب نباشه‼️
❌هیچ پیشرفتی، چه مادی چه معنوی در زندگیتون نمیکنید❌
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#متعهد_بودن
برای متعهد بودن؛
نیازی نیست که یه حلقه فلزی
توی دستت باشه
مهم اینه یه حلقه از عشق
دور قلبت باشه...❤️👌
@mojaradan
مجردان انقلابی
سلام من قسمت داستانتون رو خیلی دوست دارم و قسمت #روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد #یک_فنجان_ارامش بنظر
سلام به همه ی سروران و عزیزان کانال مجردان انقلابی
عصر پنج شنبه تون بخیر و شادی
از همه عزیزانی که به بنده و بیشتر از اون به کانال خودشون لطف داشتند و نقطه نظراتشون رو ارائه دادند کمال تشکر را دارم
امیدوارم به زودی زود خبر ازدواج تک تک تون رو تو کانال بذارم
از خدای مهربان بهترین ها رو براتون خواهانم
خداروشکر که همچین عضوایی داریم✌️
لــــطفــا هیچ وقــــت یــــادتون نــــــره🤨
کــه دلمون ب حمایت شما گرمه😍
👌همراهمونباشید
دوست دار همه شما ادمین جانتون😊
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت173 مگه چه بلایی سر پدرتون امده؟ –تقریبا هفت سال پیش پدرم برای حج واجب به م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت174
به اصرار رستا آن روز زودتر مغازه را تعطیل کردم و به خانه رفتم. گفت حالا که بعد از مدتها قرنطینه به خانهمان آمده و میخواهد که بیشتر با هم باشیم.
به خانه که رسیدم مادر بزرگ همراه مادر در حال گلدوزی بودند.
خوشبختانه پدر پول عمو را به کمک مادر بزرگ داده بود و مادر کمکم در حال جمع و جور کردن اسباب خانه بود.
همین که خواستم به اتاق بروم رستا اشارهایی کرد و زیر گوشم گفت:
–اونجا نادیا و دوستش هستن. بیا بریم اتاق مامان و بابا.
با تعجب نگاهی به رستا انداختم.
–کدوم دوستش؟
–یکی از همکلاسیاشه، حال روحی خوبی هم نداره.
–چطور؟
رستا در اتاق را باز کرد.
–صدای گریهاش رو شنیدم.
وارد اتاق که شدیم در را بست و طلبکار نگاهم کرد.
–چرا اینطوری نگاه میکنی؟
لبهایش را به هم فشار داد.
–خودت میدونی چیه، زود، تند، سریع همه چیز رو در مورد امیرزاده برام تعریف کن.
میدانستم تا سیر تا پیاز را برایش تعریف نکنم دست بردار نیست، برای همین تمام اتفاقات این چند روز و تمام حرفهای هلما در مورد امیرزاده را برایش گفتم.
در آخر رستا پرسید:
–خب نظرت در مورد حرفهای هلما چیه؟
شانهایی بالا انداختم.
–به نظر من اون حتما خودشم مقصر بوده وگرنه امیرزاده نمیگفت تو مدتی که باهاش زندگی کرده دچار اضطراب و استرس شده.
رستا روی زمین نشست.
–کارت خیلی سخت شده، خیلی باید مواظب باشی، حسابی باید زیر و بم این آقای امیرزاده و خانوادش رو دربیاری، باید بیشتر به رفتاراش دقت کنی. بالاخره اون یه بار زندگی کرده حتما یه ضعفهایی داشته که نتونسته...
حرفش را بریدم.
–تو داری قضاوت میکنی، من تو این مدت هیچ چیز منفی ازش ندیدم. تو انتظار داری هلما بیاد ازش تعریف کنه؟ خب هر کس دیگهام جای...
این بار او حرفم را برید.
–من قضاوت نمیکنم فقط میگم چشمات رو باز کن، الان تو به خاطر وابستگی شدیدی که نسبت به اون پیدا کردی نمیتونی هیچ نقدی رو نسبت بهش تحمل کنی. بعد به نادیا اشاره کرد و ادامه داد:
–یادته نادیا و دوستاش هم نسبت به اون خواننده و اون گروهها چقدر حس وابستگی عاطفی رو داشتن و هیچ چیز منفی رو در موردشون قبول نمیکردن؟
سرم را برگرداندم.
–تو داری من رو با اونا مقایسه میکنی؟ من میخوام با امیرزاده زندگی کنم، از نزدیک دیدمش، باهاش بارها حرف زدم، حس اون رو نسبت به خودم میدونم از راه دور و مجازی نبوده که... نادیا و دوستاش اصلا طرف رو تا حالا از نزدیک ندیدن. اصلا اون خواننده تو تخیلاتشم نمیگنجه یکی اون سر دنیا با آهنگاش داره رویا میسازه، اونوقت تو من رو...
حرفم را برید.
–من شدت وابستگیتون رو گفتم، منڟورم این بود اونا هم به خاطر شدت وابستگی عاطفی هیچ چیز منفی در مورد اون خواننده قبول نمیکردن.
من میدونم تا حدودی شناختیش و بارها با هم حرف زدید ولی...
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت175
سرم را پایین انداختم و اجازه دادم از نگرانیهایش بگوید. بعد از چند دقیقه حرف زدن سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد:
–هر چی فکر میکنم میبینم شرایط برادر شوهر من خیلی بهتر از امیرزادس، ایتطور نیست تلما؟
سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم. نمیخواستم به این بحث بینتیجه ادامه دهم.
همان لحظه نادیا با ناراحتی از اتاق مشترکمان بیرون آمد.
نگاه سوالیام را در صورتش چرخاندم.
–چرا ناراحتی نادی؟
مستاصل نگاهم کرد.
–تلما چیکار کنم، ترانه گریههاش بند نمیاد. همشم داره در مورد خودکشی و این چیزا حرف میزنه، میترسم ازش.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–مگه چی شده؟
–رفته مشاوره بگیره، اونم بهش یه چیزایی گفته که ناراحت شده. حالش بده.
رستا که دنبالم آمده بود جملهی نادیا را شنید.
–مگه مشاور چی بهش گفته؟
نادیا پچ پچ کرد.
–من میرم پیشش، بعد از چند دقیقه شما بیایید تو اتاق بهش خوشآمد بگید کم کم حرف بندازید اگه خواست خودش بهتون میگه. آخه من بهش گفتم از خواهرام کمک بگیری بهتره.
بعد از رفتن نادیا، رستا رو به من گفت:
–تو یه کاسه میوه ببر منم چندتا بشقاب میارم.
نگاهم را به آشپزخانه دادم.
–فکر نکنم میوه داشته باشیم.
رستا به طرف یخچال راه افتاد. بعد از کمی جستجو در یخچال یک پرتقال و دو سیب پیدا کرد. آنها را داخل پیش دستی گذاشت و به طرفم گرفت.
–بیا تو این رو ببر، منم چای میارم.
نگاهی به پرتقال که نسبت به سیبها بیحالتر بود انداختم.
–فقط واسه اون ببرم؟
رستا چند استکان داخل سینی گذاشت و پچ پچ کرد.
–آره، مثلا ما خوردیم دیگه جا نداریم. برو دیگه.
کارد را داخل پیش دستی گذاشتم.
–البته آدم با دیدن این میوهها همین حسی که گفتی رو پیدا میکنه.
وارد اتاق شدم. دخترها در حال گوش کردن آهنگهای گروههای مورد علاقهشان بودند.
ترانه را قبلا بارها دیده بودم. دختر لاغر اندامی و سفید رویی بود که اعتماد به نفس پایینی داشت. چند سالی بود که با نادیا دوست بودند. بشقاب میوه را مقابلش روی زمین گذاشتم و با لبخند گفتم:
–چه عجب از اینورا ترانه خانم، مامان اینا خوبن؟ گوشیاش را خاموش کرد و نگاهش را به صورتم داد.
–بله خوبن. ممنون. دیگه به خاطر کرونا آدم نمیتونه زیاد از خونه بیاد بیرون.
با دیدن مژههای خیسش لبخندم جمع شد و با اخمی تصنعی گفتم:
–عه، چرا گریه؟ بگو کی ناراحتت کرده تا شب نشده جنازش رو برات بیارم.
خندید. بعد با نگاهش به نادیا فهماند که او ماجرا را تعریف کند.
نادیا گفت:
–هیچی بابا بیچاره رفته مشاوره مشکلش رو حل کنه، یه مشکلم به مشکلاتش اضافه شده.
–چه مشکلی؟
همان لحظه گوشی ترانه زنگ خورد. فقط در چند جمله گوشیاش را جواب داد و بعد با لبخند از جایش بلند شد و رو به نادیا گفت:
–دیگه حل شد، زنگ زد، من برم.
گفتم:
–کجا؟ میوه نخوردی که...
خم شد یکی از سیبها را برداشت.
–تو راه میخورم. نزدیک در که رسید برگشت و دومین سیب را هم برداشت.
–اینم واسه دوستم.
بعد هم فوری خداحافظی کرد و رفت. من همانطور مات و مبهوت به نادیا نگاه کردم. رستا با سینی چای جلوی در ظاهر شد.
–این که رفت.
✍#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´