فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
هرگزگره ام ازعَلمت واشدنی نیست
غیراز کسی در،دل من جاشدنی نیست
از نوکربد هم که بپرسند بگوید
ارباب به خوبی توپیداشدنی نیست
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم_
#مهدی_جانم
تمام مظلومان جهان...
حالا چشم امیدی ندارند...
جز منجی ای که در تمامی ادیان؛ حتی درزرتشت و بودا آمدنش را وعده داده اند...
منجی وعده داده شده اهل عالم...!
تا شما نیایی؛ ظلم وقیحانه به قدرت خودش برای ستمگری و آدم کشی میبالد...
بیا که امروز مردم غزه؛ بیش از همه چیز؛ تو را خدای یکتای عادل طلب دارند...💔 :)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️کسی میدونه انتخاب باید چطوری باشه تا منجر به طلاق نشه؟🤔
✅ تو انتخاب همسر دو تا مسألۀ جدّی وجود داره که باید درمان بشه: ۱.انتخابهای احساسی، ۲.تفسیر غیر دینی از کفویت.
1⃣ انتخابهای احساسی
👈منظور از انتخابهای احساسی، انتخابیه که فقط با دیدن شکل و قیافه و ظاهر یه فرد، سر کلاسهای درس و پارک و خیابون انجام میشه.🤦♂
❌ تصمیم به ازدواج تو این نوع انتخابها، فقط با رد و بدل شدن گزارههایی شکل میگیره که احساسات دختر و پسر رو تحریک میکنن. تو این موارد، احساس داغی که تو ارتباط بین دختر و پسر پیش میاد، اجازه نمیده دو طرف، ویژگیهای همدیگه رو اون طور که باید بررسی کنن.😔
♨️ اتفاقی که بعد از ازدواج برا اینها میافته اینه که، پردۀ عشق و علاقۀ داغی که مقابل چشماشون بود، کنار میره و شروع به شناخت هم میکنن. از این جاست که عدم کفویت، خودش رو نشون میده.😵💫
💯اینها تا به حال یه رابطۀ احساسی، اون هم در حالت فراق داشتن. رابطه وقتی احساسی میشه، قدرت منطقی و معرفتی فرد رو خیلی خیلی کم میکنه. وقتی هم که در فراق باشه، این اتّفاق بیشتر میافته. 🤌
🌀البتّه ممکنه بگید: «کدوم فراق؟ اینها که همیشه با هم هستن».
اشتباه نکنید. وصال تو این جور رابطههای احساسی، یعنی ازدواج، نه همدیگه رو دیدن.☝️
🟠 ادامه دارد...
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_چهارم
۴_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔹امام خامنه ای (سایه اش پایدار)
«بشکند قلم هایی که این کتابِ قطور جنایت را می بینند اما به آن اعتنایی ندارند. هیچ کس نمی تواند از این هیولای دیو سیرت چهرهی یک مظلوم بسازد.»
#کاریکاتور
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🎞 #کلیپ_تصویری
🎙استاد #محسن_عباسی_ولدی
❓چرا سن ازدواج بین جوونا بالا رفته ؟!
❓چرا ما از ازدواج کردن جوونا و به ازدواج در آوردن اونا می ترسیم؟
‼️میخام این سوال رو در جمع " علی" گوها پاسخ بدم....
#ازدواج
@mojaradan
↴#پسا_مجردی
زیاد شاعرانه نباشید!
بر خلاف تصور برخی از خانمها، مردها از زنهایی که هر روز منتظر محبت زیاد یا جملات و پیامکهای شاعرانه و عاشقانه هستند خوششان نمیآید. آنها زنهای معمولی با نیازهای عادی را ترجیح میدهند. زنی که سرد و بیعاطفه است به اندازهی زنی که بیش از حد وابسته و عاطفی باشد برای مردها منزجر کننده است.
مردها نمیخواهند نقش یک تکیهگاه عاطفی بزرگ را بازی کنند که همیشه ناچار به حمایت از یک زن است. آنها دوست ندارند هر روز پیامکهای عجیب و غریب و زیاد از حد شاعرانه دریافت کنند و از اینکه همسرشان بیوقفه از آنها محبت بخواهد هم خوششان نمیآید. یک زن داتاً سعی میکند موقعیتهای جدی و موقعیتهای عاشقانه را از هم جدا کند و به همسر این فرصت را بدهدکه درکنار عاشق بودن، برای زندگی عادی هم فرصت داشته باشد وگرنه به زودی همسرش را خسته و فراری خواهد کرد
@mojaradan
ظرف عشق در زندگی.MP3
3.27M
مراقب باشید آسیبی به جام عشق تون نزنید .....
#علی_بورقانی_مدرس_دانشگاه
@mojaradan
مجردان انقلابی
مراقب باشید آسیبی به جام عشق تون نزنید ..... #علی_بورقانی_مدرس_دانشگاه @mojaradan
#ظرف_عشق
این ظرف نماد ی" ببخشید" خشک و خالی بعد از اینکه زدی طرف مقابل خورد و خاکشیر کردی....
بعدشم بگی من که عذرخواهی کردم
چقدر کینه ای هستی!!!!!
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگردنگاهکن پارت207 همین طور که با گوشیام بازی میکرد گفت: شما فرض کنید می خوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت208
–افقی که شما ازش حرف میزنید مگه تو همین زندگی عادی نیست؟
نگاهش را به گوشیام داد و سینهاش را صاف کرد.
–تا حدودی هست، ولی من نمیخوام با همسر آینده ام دچار روزمرگیها باشم، نمیخوام نگران این گرونیها باشم، استرس کرونا رو داشته باشم، غصهی اگه فلان چیز گرون شد چیکار کنیم رو بخورم.
گوشیام را نزدیکش بردم که صدایش واضح ضبط شود.
–خب مشکلات زندگی ایجاب میکنه آدم نگران این چیزا هم باشه.
–بله، ولی افق دید بعضی ها خیلی بزرگ و گسترده س و هستن کسایی که خودشون رو در یک آسمان بیانتها میبینن و هر چقدر پرواز میکنن به انتهای آسمون نمیرسن، در حالی که هر لحظش دگرگونی و زیباییه.
شما پرندههای خیلی بزرگ رو موقع پرواز دیدید؟
چه عظمتی دارن، خیلی هم بال نمیزنن انگار تو آسمون میلغزن. دیدید چطور اون بالا راحت خودشون رو به دست آسمون سپردن و چقدر راحت پرواز میکنن؟
مبهم نگاهش کردم.
–آخه بالاخره که باید به هدف زندگی برسید آخرش چی میشه؟
ذوق زده شد.
–آخری نداره، شما همین آسمون خودمون رو ببین
تهش کجاست میدونی؟
از پشت شیشهی پنجره بیرون را نگاه کردم و گفتم:
–بیانتهاست.
هیجان داشت.
–اگه آسمون تموم بشه هدف انسان هم تموم میشه، اون وقته که آدم به مقصد میرسه. برای من این هدف های کوچیک و محصور و تنگ خسته کننده ست، این روزمرگیها، این نگران خور و خواب بودنها.
وقتی انسان تو آسمون بی انتها به پرواز دربیاد، از اون بالا این هدف های روزمره به چشمش کوچیک دیده میشن چون ارتفاع گرفته. مثل همون پرندهی غول پیکر.
نگران شدم.
–آسمون خیلی بزرگه نکنه گم بشیم؟
با لبخند نگاهم کرد.
آنقدر نگاهش عاشقانه بود که دست هایم ریز شروع به لرزیدن کردند.
با اشتیاقی که در صدایش بود گفت:
–شما گفتین نکنه گم بشیم، درسته؟ یعنی دلتون میخواد با هم این مسیر رو تا به مقصد، هر چقدرم دور باشه ادامه بدیم؟
سکوت کردم.
دوباره پرسید:
–با من همسفر میشید؟
حرف هایش هیجان به دلم انداخته بود.
–چیزی که شما با حرف هاتون برام ترسیم کردید رو خیلی دوست دارم. ولی خودم رو در اون حد نمیبینم، فکر میکنم من خیلی با افکار شما فاصله دارم، بعضی حرف هاتون درکش برام سخته.
گوشیام را برداشت و ضبط را متوقف کرد.
–اصلا نگران نباشید. ما راهنما داریم، فقط کافیه شما تصمیم بگیرید بقیهاش حل شدنیه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت209
–نمیدونم منظورتون از راهنما کیه؟
–این افق بیانتهایی که براتون توصیف کردم رو ائمه نشون ما دادن، اگر ما درست قدم برداریم خودشونم کمکمون میکنن.
نفس عمیقی کشیدم.
–فکر کنم خیلی سخت باشه.
شانهای بالا انداخت.
–دیگه هر کس در توان خودش، یه گنجشک نمیتونه مثل یه عقاب اوج بگیره و پرواز کنه، ولی هر دو تو همون آسمون پرواز می کنن و لذت میبرن.
سکوت کردم و فقط لبخند زدم.
او هم لبخند زد و بشقاب میوه را به طرف خودش کشید و سیب نصفه را برداشت و با کارد یک تکه سیب جدا کرد. بعد تکه سیبی که قبلا به من داده بود و هنوز داخل بشقابم بود را سر چاقو زد و مقابلم گرفت.
تکه سیب را تا نزدیک دهانم بردم که دیدم رستا سر به زیرجلوی در اتاق ایستاده.
–ببخشید مزاحم صحبتتون شدم، چارهای نبود. بعد رو به امیرزاده ادامه داد؛
–آقای امیرزاده مادرتون گفتن بهتون بگم زودتر بیاید.
امیرزاده نگاهی به ساعتش انداخت و نوچ نوچ کنان از جایش بلند شد.
–ببخشید من حواسم به زمان نبود. رستا با لبخند رفت.
من هم بلند شدم. اشارهای به تکه سیبی که هنوز در دستم بود کرد.
شما هم هنوز نخوردین؟
خم شد و تکه سیب داخل بشقاب خودش را برداشت و داخل دهانش گذاشت.
مهربان نگاهم کرد و چشمهایش را باز و بسته کرد.
من هم همان کار را انجام دادم.
هر دو وارد سالن شدیم.
مادر امیرزاده با لبخند و شوخی گفت:
–پسرم مثل این که حرفتون حسابی گل انداخته بودا، دیگه دیروقته، خیلی مزاحم شدیم.
مادر هم در جوابش شروع به تعارف کردن کرد.
من سرم پایین بود و به حرف هایی که بینمان رد و بدل شده بود فکر میکردم.
حس خاصی داشتم، انگار علاقهام به او چندین برابر شده بود و دلم میخواست تا آخر دنیا هم اگر رفت همراهش شوم.
لیلافتحیپور.
•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت210
بعد از آن جلسهی رسمی خواستگاری، امیرزاده به همراه مادرش چند بار دیگر به خانهی ما آمدند و با هم صحبت کردیم. او از عشقی حرف میزد که شاید برای من ناشناخته بود ولی وقتی حرف هایش را میشنیدم گُر میگرفتم، مثل خودش ذوق میکردم و برای به دست آوردن آن عشق غریب اشتیاق پیدا میکردم.
آنچنان مملو از سُرور می شدم که تمام دل و جانم گوش میشد و به حرف های امیرزاده میسپردم.
رستا و خانواده به تحقیقات خودشان ادامه میدادند ولی من انگار در دنیای آنها نبودم.
روی کاناپهی پذیرایی نشسته بودم و به روبرو خیره شده بودم.
مادر کنارم نشست.
بعد از چند دقیقه نادیا دستش را جلوی صورتم تکان داد.
نگاهش کردم.
خندید.
–از رو ابرا بیا پایین آبجی جونم، کجایی؟ مامان داره باهات حرف میزنه.
نگاهی به مادر انداختم با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–خوبی مادر؟ چیزی شده؟
سرم را تکان دادم.
–نه، چطور؟!
مادر لبخند زد.
–هیچی، میگم واسه فردا که میخوایم بریم خونشون، بهتره یه شال و مانتو بخری.
–کلافه گفتم:
–میگم مامان کاش میگفتین دوباره اونا بیان، آخه...
مادر حرفم را برید.
–خوبه که ما هم بریم ببینیم خونه و زندگیشون چطوریه، لازمه دیگه.
نادیا گازی به هویجی که در دست داشت زد.
–مادر من، خونشون هر جوری باشه از مال ما بهتره، حالا شانس آوردیم تو خونه قبلیه نیستیم.
بعد با کف دستش به صورتش زد.
–وای تلما اگه اونجا بودیم باد میکردی رو دستمونا! عمرا اینا میومدن میگرفتنت.
از جایم بلند شدم و تابلویی که چند روز رویش کار میکردم را از روی مبل تک نفره برداشتم.
–اتفاقا امیرزاده اصلا اینجوری نیست. بعدشم مگه می خواد با خونمون ازدواج کنه، اگر اینجوری بود که من اجازه نمیدادم بیاد خواستگاری، اونقدر بدم میاد از آدمایی که همش به خونه و زندگی طرف نگاه می کنن.
نادیا خندید.
–پس ما فردا واسه چی میریم؟ مامان خودش گفت میریم به خونه و زندگیشون نگاه کنیم دیگه.
مادر پارچهی گلدوزی شده را از دستم گرفت.
–اولا شما کجا خودت رو میندازی، شما میمونی خونه پیش برادرت، من و بابا و تلما میریم. دوما منظور من از نظر مالی نبود، کلا باید رفت دید چطوری زندگی می کنن.
نادیا رو به من گفت:
–عه، حالا که من نمیام، تلما نمی خواد مانتو بخری، میتونی یکی از مانتوهای من رو بپوشی، سوییشرت صورتیمم میدم بپوش.
چشمهایم را تا آخر باز کردم.
–ول کن نادی، زشته، لباسای تو برایِ من تنگه، می خوام یه تیپ سنگین بزنم. میرم اون مانتو پاییزهی رستا رو می گیرم.
–اون سبزه؟
–آره. پارسال خرید، امسالم چون بارداره یکی دوبار بیشتر نپوشید. خودمم یه روسری یشمی دارم.
مادر نگاه تحسین آمیزی به پارچهای که چیزی تا قاب کردنش نمانده بود انداخت.
–مادر چرا نمیخری؟ نادیا دوباره گازی به هویجش زد و با سرو صدا شروع به جویدنش کرد.
هویج را از دستش گرفتم.
–تو چرا داری هویج می خوری؟ چیزی تو یخچال پیدا نکردی؟
نادیا ابروهایش بالا رفت.
–مثل این که تو باغ نیستیا، الان هویج جزء میوه شده، تازه اونم از نوع گرونش. مگه تو یخچال ما از این چیزا پیدا میشه؟ رفتم از بالا آوردم.
گازی از هویج زدم.
–آهان، پس الان داری با هویجت پُز میدی؟
کنار مادر نشستم و دوباره با دقت به شعر روی پارچه که تلفیقی از گلدوزی، روبان دوزی و نقاشی بود انداختم.
–میبینی مامان جان وقتی اوضاع هویج اینه، من چطوری برم مانتو بخرم. باید به فکر آینده ام باشم دیگه.
مادر نگاهم کرد.
–واسه جهیزیه میگی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
مادر سوزن را نخ کرد تا حاشیهی کار را بدوزد.
–جهیزیه رو با مهریهای که میدن می خریم دیگه. مگه ندیدی چندین بار گفتن ما مهریه رو قبل از عقد میدیم.
نادیا روبرویمان روی زمین نشست.
–مامان یعنی واقعا اونا همه ی مهریه رو قبل از عروسی میدن؟!
–آره، من از مادر پسره پرسیدم واسه عروس دیگتونم این کار رو کردید؟ گفت آره، پسر بزرگم چهاردهتا سکه به عروسم داد اونم رفت همه رو جهیزیه خرید.
سرم را تکان دادم.
–آره، خود امیرزاده هم بهم توضیح داد که نمی خواد مثل ازدواج قبلیش دادن مهریه رو به بعد موکول کنه. البته گفت چون مقدار مهریه بیشتر از حد توانش بوده نتونسته بده و موقع طلاق دیگه مجبور شده خرد خرد بده.
نادیا پرسید:
–آخه با چهارده تا سکه میشه جهیزیه خرید؟!
مادر نفسش را بیرون داد.
–آره بابا، چون یخچال و لباسشویی رو گفتن خودشون میخرن. خوبیش اینه اینا مشکل مسکن ندارن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت211
با نگرانی نگاهم را به دست های مادر دادم.
–مامان می تونید تا شب حاشیه دوزیش رو تموم کنید؟ چون فردا باید بره برای قاب گرفتن.
مادر دستی به روی گل ها و برگ های برجستهی لابهلای شعر کشید.
–اگه یه سره بشینم پاش ان شاءالله تموم میشه. میگم تلما بد نیست می خوای بهشون تابلوی شعر بدی؟ کاش یه طرح گل و گلدون میدوختی.
نادیا جلوتر از من جواب داد.
–خیلی هم دلشون بخواد، به این باکلاسی، این دیگه هنر در هنره. بیچاره خواهرم سرکار رفتن رو کلا بیخیال شده چند روزه همش در حال کار کردن رو اینه، تو عمرش تابلو به این بزرگی ندوخته اونوقت شما میگید...
–نه نادی، منظور مامان این نبود، من میفهمم مامان چی میگه،
بعد رو به مادر گفتم:
–آخه خود امیرزاده قبلا غیر مستقیم گفته بود که از یه همچین چیزی خوشش میاد.
نادیا پشت چشمی برایم نازک کرد.
–از راه می رسید، بعد می گفت از چه مدل تابلویی خوشش میاد. این خواهرای ما همه شوهر ذلیلنا. با حرف نادیا یاد رستا افتادم.
–راستی مامان رستا با ما نمیاد؟
مادر مرواریدی برداشت و روی سوزن انداخت.
–نه، شوهرش فردا صبح میره ماموریت، اونم میگه من تنها نمیام.
پشت در خانهشان که ایستادیم. پدر پرسید:
–تلما زنگشون کدومه؟
سوال پدر باعث شد یاد آن روزی بیفتم که با ساره به اینجا آمده بودیم و من حالم بد شد. او هم دقیقا همین سوال را پرسید.
افکارم از اول تا آخر آن روز را مرور کرد. هنوز هم از مادر امیرزاده خجالت میکشیدم. صدای پدر که دوباره سوالش را تکرار کرد و هم زمان صدای باز شدن در، مرا از افکارم بیرون کشید.
امیرزاده خودش در را باز کرد و با روی باز از ما استقبال کرد.
"از کجا فهمید ما پشت در هستیم؟"
چقدر خوشحال شدم که خودش برای باز کردن در آمده بود.
پدر و مادر وارد شدند و در آخر هم من وارد شدم. نگاه امیرزاده آن قدر مهربان بود که دلم را آرام کرد.
لب زد:
–خوش آمدید خانم.
زمزمه کردم.
–ممنونم.
مادر امیرزاده هم به استقبال مان آمد و شروع به خوش و بش کردن با پدر و مادر کرد.
امیرزاده سرش را نزدیک گوشم آورد.
–چرا دیر کردید؟ اونقدر از اون بالا، پشت در رو پاییدم چشمام خشک شد.
–ببخشید. راستش رفته بودیم تابلو رو بگیریم. آخه داده بودیم قاب کنن.
کنجکاو پرسید:
–کدوم تابلو؟
ساک هدیه را مقابلش گرفتم.
–یادتونه اون روز بهم گفتید اگه بخوام بهتون هدیه بدم باید خودم براتون درستش کنم. این همونه. بفرمایید! قابل شما رو نداره.
با تعجب ساک هدیه را گرفت و داخلش را نگاهی انداخت. در آن لحظه مادرش بغلم کرد و ذوق زده قربان صدقهام رفت و در آخر گفت:
–من واکسن زدما دخترم، نگران نباش.
البته ماسک هم زده بود.
وقتی سر برگرداندم امیرزاده را ندیدم.
خانهی مادر امیرزاده خیلی بزرگ تر از خانهی ما بود. سه اتاق خواب داشت با یک آشپزخانهی مدرن و زیبا. مادرش خیلی خوشسلیقه خانه را چیده بود.
مادر امیرزاده آن قدر مهمان نواز و مهربان بود و قربان صدقهی من و امیرزاده میرفت که من مدام با خودم فکر میکردم چرا هلما با او مشکل داشته؟!
خواهر و برادر و همسر برادر امیرزاده هم بودند. از حرف های مادر امیرزاده فهمیدم که برادر و همسر برادر امیرزاده چند سال خارج از کشور بودند و چند سال پیش برای ازدواج به ایران آمدند و ماندگار شدند.
از شنیدن این حرف ها آن قدر سوال در ذهنم ایجاد شده بود که فقط میخواستم زودتر همه را از امیرزاده بپرسم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت211 با نگرانی نگاهم را به دست های مادر دادم. –مامان می تونید تا شب حاشیه دو
#ارسالی_از_کاربران
به پسرای کانال بگین اگه کسی مثل امیرزاده توشون هست، من حاضرم تلماش بشم😊
شوخی بود، ولی اگه یکدانه امیرزاده موجود بود شاید شوخیم تبدیل به جدی شد😂😂
❤️
سلام وقت بخیر
یعنی این آقای امیر زاده آدم خوبی نیست؟!!!
اگر این رمان پایان بدی داشته باشه
من میدونم ونویسنده رمان🥷🏻⚒️
❤️
سلام خدمت شما خیلی کانال خوبی دارین مخصوصا رمان هاش عالیه ولی من حس خوبی به این آقای امیرزاده ندارم حالا نمیدونم شاید من اشتباه میکنم امید وارم همه جوونا خوشبخت بشن 😊
#ادمین_نوشت
عجب داستانی شد این داستان ما .عجله نکنید بزرگوار پایانش باید ببینید زود الان مطرح کردن حالا حالا مونده آقا امیرزاده رخش نشان بده . میگن جوجه آخر پاییز میشمارن .ببینیم چه اتفاقی میافتد .و پایانش به کجا ختم میشه .😊😉
خیلی خوبید به والله دوستون دارم .که راحت هستید حرفهای دلتون میزنید به ادمین جانتون .باعث افتخار من هستید هیچ کانالی اینقدر عضو باحال و بامرام نداره جز مجردان انقلابی
کانال ما تک تک لنگ ندارد .
هورااااااااااا😍😘👏
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پریشونه این روزا حالم
تموم میشه کی این جدایی؟
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
#حسين_جانم
بارگاهـٺ بابِ رحمـٺ،
ڪربلايـٺ جنـٺ اسٺ ..
خستـہ دل، از رنجِ هجرانیـم
در را باز ڪن ...💔
#صبحتونحسینے 🖤
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´