🌈☔️☔️☔️🌈☔️☔️☔️🌈
#سیاست_زنانه
#درخواست_کردن_از_مرد_ها
یه واقعیتی هست و اونم اینه که مردها ذاتا دوست دارن که از زنشون #حمایت کنن
هر چی بیشتر اعلام نیاز کنین و ازشون در موارد مختلف بخواین که کاری واستون انجام بدن، اونها هم بیش تر بهتون توجه میکنن و اون وقت شما بیش تر در موضع یه زن لطیف و خانوم قرار میگیرین.
از واژه هایی مثل:
بلدم
خودم میتونم
نمیخوام و...
به شدت دوری کنین "
بارها گفتیم و بازم میگیم که اجازه بدین که ازتون حمایت کنن چون مردها ذاتاً حمایت کننده به دنیا امدند ... نه تنها با این کار چیزی از ما کم نمیشه بلکه این کار ما احساس خوبی رو به اونها میده و این احساس خوب به زندگی خود ما برمیگرده.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥 ای آرزوی دیده
دلم در هوای توست...❤️🔥
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر این نگاه به زن زیباست 👌👌👌
#الهی_قمشه_ای
@mojaradan
#فلسطین🇵🇸
به امید آزادی فلسطین
و قدس❤️
القدس لنا
الفلسطین لنا...
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت253 گربه کالباس را به دهن گرفت و رفت. امیرزاده با لحن شوخی گفت: –اِاِا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت254
بعد از خوردن غذا که هیچ کداممان را سیر نکرد گفتم:
–علیآقا!
سرش را بالا آورد و عمیق و مهربان نگاهم کرد.
–این جوری صدام میکنی قلبم می ریزه.
نگاهم را زیر انداختم.
–شما چطوری تو هر شرایطی مهربونید؟
خندید.
–اتفاقا من اصلا مهربون نیستم، اینا همه فیلمه، بعد از این که رفتیم سر خونه زندگی مون اون روی من رو میبینی.
نوچی کردم.
–چرا، مهربونید. آدم تو شرایط سخت متوجه میشه، دیروز هر کسی جای شما بود حتما یه قشقرقی راه مینداخت. اصلا من خودم اگه بودم...
فوری گفت:
–واقعا دیروز اگه تو جای من بودی چی کار میکردی؟
نگاهش کردم و با کمی مِن و مِن گفتم:
–نمیدونم، ولی فکر کنم خیلی بیشتر از شما عصبانی می شدم و دیگه با نامزدم حرف نمی زدم.
فکری کرد.
–خب، خیلی عصبانی می شدی چی کار میکردی؟
سرم را کج کردم و لب هایم را بیرون دادم و آرام گفتم:
–احتمالا حداقل یه کشیده رو می زدم.
هینی کشید و با تمسخر انگشت هایش را روی صورتش کشید.
–چقدر خشن! پس دست بزنم داری؟
–اهوم، گاهی که از دست نادیا عصبانیتم فوران می کنه موهاش رو میکشم.
چشمهایش گرد شدند.
–اونوقت خواهر بیچاره ت چی کار میکنه؟
شانهای بالا انداختم.
–جیغ می زنه و مامانم رو صدا میکنه.
کنجکاو شد.
–خب؟!
لبخند زدم.
– خب دیگه، مامانم تو خونه قبلی مون که آپارتمان بود فقط می گفت دخترا صداتون بیرون نره.
از وقتی هم اومدیم این خونه که اصلا با هم دعوا نکردیم.
–ولی به نظر میاد که با هم خیلی رابطهی خوبی دارید.
ناگهان بغض گلویم را چنگ زد.
–آره، جونمون واسه هم میره، الان می دونم از غصه داره دق میکنه.
علی آقا شما فکر میکنید کسی بیاد کمکمون؟
چهرهی او هم غمگین شد. سرم را روی سینهاش فشار داد و موهایم را بوسید. با تامل و با لحن شوخی گفت:
–تو چرا فکر میکنی تند تند این سوال رو بپرسی یکی میاد ما رو نجات میده.
بغض و خندهام در هم آمیخت.
او هم خندید.
–توکل به خدا کن عزیزم. بعد همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–تلما!
قبل از این که جواب بدهم ادامه داد:
–میدونستی وقتی به یه مردی بگی مهربونی، مهربون تر میشه.
سرم را بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم.
–مسخره میکنید؟
دستم را گرفت و بوسید و نگاهش را به موهایم داد و موضوع صحبت را عوض کرد.
–راستی، اون دوتا گیره که دیروز روی سرت بود چرا الان نیست؟ چی کارشون کردی؟
–انتظار نداشتید که با اونا بخوابم. دیشب موقع خواب بازشون کردم. برای چی میخواید؟
–میخوام ببینم میتونم باهاشون در رو باز کنم.
گیرهها را به دستش دادم و او شروع کرد با قفل در کلنجار رفتن.
کنارش ایستادم.
–تاحالا از این کارا کردید؟
–تو نوجوونیام یکی دوبار.
دست به سینه ایستادم.
–اون وقت اون موقع سنجاق سر کی رو گرفتید؟!
با خنده نگاهم کرد و بعد سرش را تکان داد.
–برو ببین گربهها رفتن. پنجره رو باز بذار پختیم.
گوشهی پنجره را باز کردم. هیچ کدامشان نبودند.
پرسیدم:
–به نظرتون این سرایداره به این گربهها غذا می داده؟
دستگیره در را پایین داد:
–احتمال نود و نه درصد، آره.
روی کاناپه نشستم.
–حالا چه بلایی سر این بنده ی خدا آوردن؟
سنجاق را از قفل خارج کرد و با دستش کمی خمش کرد.
–بهش مرخصی دادن.
–آخی! طفلی وقتی بیاد ببینه نون و ماستش نیست چه حالی میشه.
امیرزاده بلند خندید.
–البته اگه ما هم نمی خوردیم ماسته که ترش می شد، نونه هم کپک می زد. تازه باید از ما تشکرم بکنه، نذاشتیم مرتکب اسراف بشه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت255
صدای گربهها وادارم کرد که دوباره پنجره را ببندم.
امیرزاده با تعجب نگاهم کرد.
–شانس آوردیم یارو به سگا غذا نمیداده.
–اگه از این سگ پشمالوها باشه که خیلیم بامزه هستن، ازشون خوشم میاد. نادیا هم خیلی دوست داره، چند وقته هی میگه می خواد یه سگ بخره، ولی مامان و مامان بزرگم میگن نجسه و ما نماز میخونیم. حداقل مرغی، خروسی جوجه ای بخر. اونم میگه سگ به اون نازی، چرا میگید نجسه؟ اونم حیوون خداست.
امیرزاده باخنده عرق روی پیشانیاش را پاک کرد.
–ای بابا، پلنگم حیوون خداست باید بیاریم تو خونمون؟ البته این که یه حیوون خونگی داشته باشه و با اونا سرگرم باشه خیلی خوبه، پیشنهاد مامانت اینا هم در مورد نوع حیوون عالیه.
میدونستی ظروفی که دهن سگ بهش بخوره فقط با خاک مال کردن پاک میشه؟
در یخچال را باز کردم.
–نه، واقعا؟! یعنی چند دورم با آب و مایع ظرفشویی بشوریم پاک نمیشه؟
با پشت دستش چند تار مویش را که روی پیشانیاش افتاده بود را عقب زد.
–نه دیگه، واسه خود منم سوال بود، چون چند سال پیش هلما هم میخواست سگ بخره و اصلا این حرفا تو گوشش نمیرفت.
برای همین مجبور شدم برم تحقیق کنم تا اون کوتاه بیاد.
بعد فهمیدم اخیرا توی اروپا تونستن ثابت کنن که قدرت میکروب زدایی خاک چندین برابر قوی تر از آب و شوینده هایی از قبیل دترجنت ها هستش، یعنی شویندههای قوی.
ابروهایم بالا رفت.
–اِ...؟ خب من میگم شاید واسه همین میگن سگ نجسه، مامان بزرگم میگفت قدیما توی روستاها اصلا اجازه نمی دادن حتی سگای چوپان وارد خونه و زندگی آدما بشن. می گفتن شیطون رو وارد خونه میکنه. سگا بیرون از خونه که خاکی بوده زندگی میکردن.
–خب این حرف رو ریشهای بهش نگاه کنی درسته. ببین یکی از جاهایی که شیطون زیاد رفت و آمد می کنه کجاست؟ جاهای ناپاک و نجس! پس طبیعیه که شیطون همیشه همراه سگ باشه.
با نگاهم یخچال را زیر و رو کردم. دیگر چیزی برای خوردن نبود.
–یکی از دوستای نادیا سگ نگه می داره، یه چیزایی در مورد وفایسگ میگه که آدم باورش نمیشه.
یک چشمش را بست و با دقت بیشتری به قفل نگاه کرد.
–وفای سگ اون قدر زیاده که خودش رو برای انسان حتی ممکنه فدا کنه. نکته ی جالبش این جاست که شیاطین خودشون رو بیشتر در قالب سگ نشون میدن و اخلاق شیطون هم خیلی شبیه خلق و خوی سگ هست.
وقتی یه نفر یه مدت سگ نگه میداره، اونم داخل خونه، حتی بهش اجازه می ده روی تخت خوابش بیاد، کمکم اون قدر بهش وابسته و علاقمند میشه که حتی ممکنه اون سگ تو قلبش رقیب خدا بشه. دیدی بعضیا وقتی یه بلایی سر سگشون میاد مثل دیوونهها میشن و یه بیتابی هایی می کنن که برای بقیه که سگ ندارن مسخره و عجیب میاد؟!
سرم را تند تند تکان دادم.
–خب این واسه همونه، چون خاصیت سگ نگه داشتن همین میشه. یه جوری بهش علاقمند میشی که خودتم باورت نمیشه، حتی گاهی از بچه ت عزیزتر میشه.
اونا با سگ درد دل می کنن حتی ازش می خوان که یه کاری کنه مثلا مشکل اون روزشون زودتر حل بشه، اعتقاد دارن این سگه، گناه نکرده، دلش پاکه، پس حتما اگه بخواد می تونه حاجت اونا رو بده.
خندیدم.
او هم با خنده گفت:
–آره، واقعا خنده داره، ولی متاسفانه حقیقته.
کنجکاوانه پرسیدم:
–حالا با این اوصاف هلما از خریدن سگ منصرف شد؟
سوال بیربطم باعث شد با مکث نگاهم کند.
–نه منصرف نشد، خرید. ولی بُرد گذاشت خونهی مامانش، البته به چند ماه نرسید که سگه مُرد. آخرشم من متهم شدم که نفرینش کردم و از این مزخرفات. چند ماه خونه نیومد و واسش عزاداری کرد. نگهداری سگ هم خودش مکافاتیه، مگه الکیه؟ کلی دردسر داره...
ولش کن دیگه در موردش حرف نزنیم اوقاتمون تلخ میشه. اصلا اسمش میاد حالم بد میشه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت256
دستمال کاغذی از کیفم برداشتم و عرق پیشانیاش را پاک کردم.
لبخند زد. شالم را چند تا زدم و شروع به باد زدنش کردم.
جلو آمد و دستم را بوسید.
–این جوری پیش بری دعا میکنم هیچ وقت از این جا خلاص نشیما.
بعد سرش را بالا گرفت و گفت:
–خدایا! ممنون که ما رو این جا زندونی کردن.
با لبخند به در اشاره کردم.
–حالا امیدی به باز شدنش هست؟
با لبخند پهنی نگاهم کرد.
–من تلاشم رو میکنم ان شاءالله که باز نشه.
مشتی آرام به شکمش زدم.
–نگو دیگه، ان شاءالله باز بشه.
دولا شد و صورتش را مچاله کرد.
–آخ، بخیههام.
کف دستم را جلوی دهانم بردم.
–ببخشید! مگه هنوز درد می کنه؟
بلند بلند خندید و روی کاناپه نشست.
–آقا من دیگه نمیتونم کار کنم. مجروح شدم.
کنارش نشستم و اخم مصنوعی کردم.
–علی آقا! الان وقت ناز کردن نیست. زودباشید در رو باز کنید زودتر از این جا بریم.
شال را از دستم گرفت و مثل پنکه سقفی شروع به باد زدن کرد.
–نگرانی؟
سرم را تکان دادم.
–بیشتر نگران خونوادم هستم. یعنی الان فهمیدن که ما با هم هستیم؟
دست از کارش کشید.
–حتما فهمیدن. امید به خدا داشته باش.
–دارم. اول خدا بعدم امیدم به شماست.
از جایش بلند شد.
–من برم سر کارم تا امیدت ناامید نشده.
خندیدم و اشارهای به یخچال کردم.
–حالا از گشنگی نَمیریم شانس آوردیم.
با لحن شوخی گفت:
–تازه یه پرس نون و ماست خوردی بازم گرسنته؟
سکوت کردم و او با خنده ادامه داد.
–این جوری پیش بری که در آینده من هر چی در میارم باید خوراکی بخرم که...
خندیدم.
صدای میو میوی گربهها قطع نمی شد.
امیرزاده پنجره را باز کرد.
–فکر کنم تشنه شونه که این قدر سر و صدا می کنن. حالا تو چی بهشون آب بدیم؟!
فکری کردم و ظرف ماست را شستم و پر از آب کردم.
–بفرمایید، این رو بذارید جلوشون.
گربهها در ابتدا فقط ظرف را بو میکردند و آب نمیخوردند ولی کمکم شروع به خوردن کردند.
کف دست هایم را به هم کوبیدم و رو به امیرزاده گفتم:
–وای خوردن، خوردن...!
امیرزاده خندید.
–نه به اون ترسیدنت، نه به این ذوق کردنت. بعد دستم را گرفت و شروع به نوازشش کرد.
–انگار خواست خدا بود که تو این جا کنارم باشی، وگرنه من این جا تنهایی از دوری تو یه بلایی سرم میومد.
سرم را به بازویش تکیه دادم و آب خوردن گربهی مادر و بچههایش را نگاه کردم.
امیرزاده دستش را روی شانهام گذاشت.
–من مطمئنم ما از این جا نجات پیدا میکنیم.
نگاهش کردم.
–از کجا میدونید؟
نفسش را بیرون داد:
–مادرم همیشه میگه وقتی زن و شوهری تو هر کاری پشت هم باشن خدا هم کمکشون میکنه که به خواسته شون برسن.
با تردید پرسیدم:
–نظر مادرتون در مورد شما و هلما هم همین طور بود؟
اخم ساختگی کرد.
–چرا اینو میپرسی؟ نکنه اون در مورد مادرم حرفی بهت زده.
–نه، منظورم اینه مادرتون هلما رو دوست داشت؟
لب هایش را روی هم فشار داد.
–اگه دوسش نداشت که به عنوان عروس قبولش نمیکرد. راستش اوایل خیلی هم بهش اعتماد داشت، طوری که وقتی اومد به مادرم گفت که پا دردت به خاطر مسجد رفتنه مادرم یه مدت کوتاه برای نماز به مسجد نرفت.
–چه ربطی به پا درد داره؟
–حاصل همون آموختههاش بود دیگه، میگفت چون موقع مسجد رفتن شیطان به انسان حمله میکنه که مانع بشه و انسان هم باهاش مبارزه میکنه، این باعث ضعیف شدن بدن آدما میشه، حالا بعضیا پاشون درد میگیره، بعضی کمرشون یا هر جای دیگه از بدنشون. بعدشم میگفت شما دیگه این همه سال نماز خوندی وصل شدی، حالا با روش های دیگه بیا وصل شو و از این حرفا...
ابروهایم بالا رفت:
–خب بعد مادرتون مسجد رفتنشون رو قطع کردن، پا دردشون خوب شد؟!
–بهش گفت که هم زمان باید کلاسا رو هم شرکت کنی، حالا بماند که شهریهی کلاسا چقدر گرون بود. مامان چند جلسهای همراه مادر خود هلما شرکت کرد. ولی بعد قطع کرد و دیگه نرفت. میگفت یه جوری تو کلاسا حرف می زنن که آدم دلش واسه شیطان میسوزه و از شیطون دیگه بدش نمیاد. بعدم مسجد رفتنش رو از سر گرفت و گفت حاضره پا درد بکشه ولی دیگه اون حرفا رو نشنوه.
این جوری شد که هلما با مامانم چپ افتاد.
فکری کردم و پرسیدم:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت257
–از اون موقع بود که مادر هلما ویلچری شد؟ آخه شنیدم با مادر شما همیشه باهم...
سرش را تکان داد.
–مامان بهت گفته دیگه،
اوایل مادرش به مادرم میگفت بیا ادامه بده ببین من پاهام خوب شده ولی بعد کمکم دیدیم بیچاره دچار یه بیماری بدتر از پا درد شده.
نگاهش کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
–دقیقا چش شد؟
او، همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–در ظاهر دچار یه کمردردی شد که علاجی نداره، یعنی هر چی دکتر رفته و عکس گرفتن، گفتن کمرت هیچ مشکلی نداره ولی دردش تمومی نداشت. باطنش رو فقط خدا میدونه چه مریضی هست. حداقل اون موقع که پا درد داشت بلند می شد کاراش رو انجام میداد ولی حالا از کمر درد روی ویلچر افتاده.
چند تار مویم را که از بافت موهایم خارج شده بودند، پشت گوشم دادم.
– برام جای سواله چرا با این اوضاع، هلما بازم دیگران رو ترغیب می کنه به اون کلاسا برن؟!
موهای پشت گوشم را دوباره روی صورتم ریخت.
–اون میگه مامانم پاهاش خوب شده، واسه درمان کمرش باید دوباره ادامه بده. ولی مادرش دیگه کم آورد و نرفت. میگفت این تاوان ترک کردن نمازمه، پس باید بِکِشم.
چند نفر از همسایههامونم تو این کلاسا شرکت کردن.
نوچ نوچی کردم.
–جالبه که همه، حرفش رو گوش میکردن.
–خب چون ظاهر موجهی داشت.
–انگار آدم تا با چشم خودش نبینه باور نمیکنه، شاید اگر این بلا سر ساره نمیومد من به این حرفا مطمئن نمی شدم.
سعی کرد آن چند تار مو را دوباره وارد بافت موهایم کند.
–البته هلما هم از حق نگذریم اولش خودشم نمیدونست چی به چیه که وارد این گروه ها شد. ولی بعد که متوجه شد دیگه نخواست دست بکشه، یه علاقهی شدیدی اون رو پایبندش کرده بود، علاقهای که دیگه هیچ کس رو نمی دید، حتی خدا رو...
–خود شما، از کجا میدونستید که با رفتنش مخالف بودید؟
–منم در این حد نمیدونستم، از وقتی مادرم وارد این کلاسا شد، فهمیدم کلاسا تفکیکی نیست و آقایون و خانما با هم زیادی راحتن. اولش برای همین موضوع بود که دلم نمیخواست بره،
خلاصه یه سری ماجراها که حالا حتی گفتنش حالم رو بد میکنه، اتفاق افتاد که دیگه محکم جلوش ایستادم.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–وقتی در مورد زندگی ساره خانم و اوضاعش میگی یاد زندگی خودم میُفتم. زندگی منم دقیقا همین طوری بود، با این تفاوت که هلما در حد ساره حالش بد نبود.
–من روز اول که هلما رو دیدم فکر کردم خیلی بااعتقاده.
آه سوزناکی کشید.
–تو کلهی همهی ما اعتقاد به خدا و ائمه هست، در کنارش علاقه به دنیا و لذتهاشم هم هست، یه عده اکثرا بر اساس اعتقاد به خدا و ائمه کاراشون رو انجام میدن ولی یه عده برعکس...
–خب اگه تو کلهی هممون این اعتقاد هست پس چرا...
فوری جواب داد:
–همین دیگه، مطلب همین جاست. خدا و پیغمبر تو کلهی اکثرمون هست اما کجای کله؟ یه وقت خدا جلوی چشمته و واسه هر کاری که می خوای انجام بدی یه نگاهی بهش میندازی و یه صلاح و مشورتی ازش می گیری و میپرسی خدا جون نظر شما چیه؟
واسه بعضیا خدا و پیغمبر اون پشت مشتای کلشونه، انداختن ته انباری، واسه همین اصلا چشماشون بهش نمیخوره که یادشون بیاد و نظری ازش بپرسن.
کج نگاهش کردم.
–یعنی مثل وقتیه که ما یه وسیله تو انباری مون داریم ولی اصلا یادمون نمیاد کجای انباری گذاشتیمش.
–آفرین. بعد وقتی یکی اون وسیله رو ازمون میخواد می گیم، آره دارم ولی نمیدونم کجا گذاشتم باید وقت بذارم بگردم ببینم پیداش میکنم یا نه.
این جوری میشه که کمکم دبّه میکنیم. گاهی اصلا منکر خدا میشیم یا یه وصلههایی بهش میچسبونیم.
بعد لبخند زد. از تلاش بی نتیجهاش خسته شد و آن دسته از موهایم را روی صورتم رها کرد.
–میبینی؟ همین طره موهای تو که از جای اصلی شون و بافتشون دراومدن و برای درست کردنشون باید کلا موها باز بشه و از اول بافته بشه، که خیلی قشنگ تر میشه ولی عوضش زحمت زیادی هم داره. البته نه برای من که اصلا راهش رو بلد نیستم. نمی خوامم برم یاد بگیرم واسه همین میگم همین جوری خوبه.
البته این که قبول کنی بلد نیستی خیلی مهمه...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
اخه چه قدر ما باید منتظر رمان باشیم
یه روز ۱۷/۵۳
یه رپ وز ۱۸:۱۳
ساعت ۶و ربع هست نذاشتین رمانوووووو😔😔😔😔😔
❤️
رمان؟
❤️
سلااام چرا رمانو نمیذاریید بنده تایم استراحت اومدم رمانو بخونم هنوز نذاشتین😢😢😢
#ادمین_نوشت
بچه ها رمان ساعت ۱۸به بعد تایمش بعضی وقتها زود میزاریم چون میخوام بیرون برم یا کاری پیش میاد . سر همان زودتر گذاشته میشه رمان قبل از ساعت همیشگی .
چون آخرین پست و پایان کار کانال هست رمان سر همان پایان کانال هم ساعت ۱۸تا ۱۹هست
ممنونم از تمام بزرگواران حاجت روا باشین
#یا_حق
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
♦️ با لرزش این بچه ، تنِ منم لرزید :)💔😭
حقوق بشر و رسانه های
خارجی کجا هستن؟!....
#فلسطین
#قدس
#غزه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
این یک ﻣﺠﺴﻤﻪ از مسلمان، مسیحی و یهودی در اسپانیا😐
از سازنده ﻣﺠﺴﻤﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪﻥ:
ﻫﺪﻓﺖ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﭼﻴﺴﺖ ؟؟
گفت: ﻳﻬﻮﺩﻳﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎناﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻨﺪ. ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺁﻧﻬﺎ سخت در اشتباه هستند.
گفتن: ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺗﻮ، ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﻜﺮﺩ، ﺟﺰ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﻳﺸﺎﻥ !
ﮔﻔﺖ: ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ ﺁﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﺮﺧﻴﺰﺩ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شوید ﻛﻪ ﭼﻪ ﺑﻼﻳﻲ ﺳﺮ ﻳﻬﻮﺩی و مسیحی ﻣﻲ اید.. ✌️
🚦•••|↫ #حرفحسآب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | نظری کن به دلِ ما ...
🔹 بخشی از آوازخوانیِ دلنشین "راغب" در اختتامیه سومین جشنواره بینالمللی رسانهای امام رضا علیهالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید؛
ما مُحبّ شویم و او محبوب شود؛
ما عاشق شویم و او دلبری کند؛
ما سربازی کنیم و او قیام کند؛
ما پیروی کنیم و او فرمان دهد...
🌼 "چه زیبا می شود اگر این عید بگوییم به تبریک حضورش صلوات"
❤️ ولادت #امام_حسن_عسکری را ، محضر فرزند عزیزشان امام زمان عجل الله فرجه تبریک میگوییم.❣
#شبتون_حسنی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
هرچےڪہتوبگےقبول
فقطیہخواهشے
قولبدهڪہمنو
دورنندازیا🥺!
#حسینمن 🫀
#صبحتونبہزیبایےبینالحرمین 🌙
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
♦️ #سلام_مولا_جانم️
#مهدی_جانم
آقـا..
امامزمانم
یڪچیزیبگم ؟! ..
میدونستۍعشقبہتوعہکہ
باعثمیشہتوایندنیاو
آدَماشدوومبیارم ،
میدونستۍدلخوشۍدنیاےمنۍ؟!🕊
#اللهمعجللولیڪالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔷🔷🔷🔷🔷#سؤال🔷🔷🔷🔷🔷
شما گفتید ازدواج رو آسون بگیریم، منم ازدواج فرزندام رو آسون گرفتم ولی نتیجه عکس داد. وقتی آسون میگیریم قدر دخترمونو نمیدونن، بهتر نیست اصولی برخورد کنیم تا این که آسون بگیریم؟
🔵 قسمت دوم:
🔹شاید بعضیا بگن:«ما همهی این مراحل رو هم طی میکنیم، ولی وقتی تو زندگی مشکلی پیش میاد، پسر به دختر میگه، تو رو دست مامانت مونده بودی که این قدر آسون دادنت به من!» و قدر دختر رو نمیدونه. 😏
✔️ تو جواب این دغدغه باید گفت: پسری که انقدر فهم پایینی داره، اگه سخت هم بگیرید، میگه خوبه تحفهای هم نبودی که اینقدر برا ازدواج با تو به من سخت گرفتن!!! 😣
📌کسی که فهمش پایینه نمیشه با سخت گیری، مشکل نیش و کنایهاش رو حل کرد.🤐
🌀خیلی از کسایی هم که به سختی دختری رو بدست میارن، با همسرشون دچار اختلافای جدی میشن. بعضی از اینا به شدت عقدهای و کینهای میشن و برا این که به خاطر همچین همسری که چنگی هم به دل نمیزنه انقدر سختی کشیدن، حس بازنده بودن بهشون دست میده.♨️
💯 نتیجه این احساس، آزار روحی برا خودشونه که اکثراً تو رفتارشون با همسرشون پیدا میشه.❌
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پقسمت_هفتم
۷_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ولادت_امام_حسن_عسکری✨
پدر عزیز امام مهدی(عج)❣️
روزهای فلسطین آشفته است...
امت اسلامی غرق در خشم و ناراحتی برای ظلم های جنایتکارانه اسرائیل است...♨️
میدانیم که اگر بودید؛ حال در حمایت از فلسطین! پیشوای همگان بودید و ما را به اتحاد فرا میخواندید...
آقای زندانهای سامرا...✨
میلادتان مبارک قلب نگران دردانه فرزندنتان؛ آقا امام مهدی...♥️
امیدواریم به میمنت این میلاد؛ غم های عالم با ظهور پایان یابد...💓
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس اول زندگی آسان اعتماد نکنید👌
@mojaradan
41.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کمک_اموزشی
⭕چرا کسیو برای ازدواج پیدا نمیکنم😕
👽نکنه بختمو بستن😱
🤲دعا برای باز شدن گره ازدواج هست؟
دکتر مسلم داودی نژاد
@mojaradan