مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت421 بعد نفسش را عمیق بیرون داد و از جایش بلند شد. کمی به این طرف و آن طرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت422
ولی علی خوشش نمی آمد. اصرار داشت در کنار درس و دانشگاه باید مطالعه ی آزاد داشته باشم. من هم به خواندن روزی چند صفحه کتاب های غیر درسی بسنده می کردم.
نا خواسته تلویزیون دیدن از برنامه ی زندگی ما حذف شده بود. فقط گاهی که از کار و درس و مطالعه خسته می شدیم با گوشی فیلم می دیدیم.
فیلم های هالیوودی که بعضی از آنها اتفاقات دنیا را زودتر از وقوعشان خبر می داد.
تحلیل های علی در مورد فیلم ها باعث می شد در مورد هر اتفاقی اول فکر کنم و دنبال دلیل بگردم.
همراه و همپای علی بودن برایم سخت بود اما لذت بخش؛ چون گاهی احساس می کردم من از او خیلی عقب تر هستم. او در مورد هر چیزی اطلاعات داشت و از اکثر نویسندگان حداقل یک کتاب را خوانده بود.
برای همین احساس می کردم باید بیشتر بدانم.
بعضی کتاب ها را هم با نرگس خانم که در طبقه ی دوم بودند رد و بدل می کردیم و بعد از خواندن کتاب در موردش ساعت ها با هم حرف می زدیم.
نرگس برایم مثل یک دوست بود نه جاری، گرچه تفاوت سنی ما زیاد بود ولی وقتی با هم حرف میزدیم اصلا این حس را نداشتم.
حرفهایش همیشه نو بودند و من برای شنیدنشان شوق داشتم. با این که مددک دکترا داشت ولی ترجیح میداد تا بزرگ شدن دخترش در کنارش باشد.
البته در خانه مدام در حال تحقیق و مطالعه بود و به صورت مجازی به دیگران مشاوره میداد و تبادل اطلاعات می کردند.
هفته ای دو روز که درس هایم سبک تر بودند بعد از کلاس مجازی ام برای علی ناهار می بردم.
می دانستم این کارم خیلی خوشحالش می کند هرچند او می گفت نیازی به این کار نیست.
ظهر چهارشنبه، طبق معمول برنامه ی این روزهایم، غذا را برداشتم و راهی مغازه شدم. گاهی که با مترو می رفتم با لعیا هماهنگ می کردم که همدیگر را در ایستگاه مترو ببینیم.
آن روز هم لعیا را دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی وسایلش را روی صندلی گذاشت و نشست.
پرسیدم:
—خوبی؟ چرا مثل همیشه نیستی؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت423
نفسش را بیرون داد.
—چی بگم، این مترو دیگه شده خونه ی دومم. مثل کرم خاکی تقریبا تمام روز رو این جام. کارم که تموم می شه دیگه هوا تاریکه، انگار آفتابم دیگه خودش رو از ما دریغ می کنه.
دستش را گرفتم و کشیدم.
—پاشو بریم بیرون یه کم قدم بزنیم.
وسایلش را به دوستش سپرد.
به خیابان که رسیدیم گفتم:
—اگر بدونی من از این خیابون چقدر خاطره دارم. دنیام همین ایستگاه مترو تا مغازه ی علی بود. اصلا پام می رسید به این جا تپش قلبم می رفت رو هزار.
چادرش را روی سرش مرتب کرد.
—الانم اون طوری می شی؟
خندیدم.
—نه بابا دیگه، اصلا ازدواج انگار مغز آدم رو باز می کنه. الان با خودم می گم چرا اون موقع ها اون قدر بی تابی می کردم، هر چی قسمتم بود برام اتفاق میفتاد دیگه.
با لبخند نگاهم کرد.
—البته بستگی داره با کی ازدواج کنی. بعضی ازدواجا مغزی برات نمی ذاره. بعدشم کارای تو از خاصیت عاشقی بوده.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم.
—آخه دیگه من شورش رو درآورده بودم. مثلا دوربین خریده بودم از اون ور بلوار علی رو نگاه می کردم. بیا بریم بهت نشون بدم.
لعیا با نگرانی نگاهم کرد.
—آخه هوا سرده، تا اون جا بریم غذای علی آقا سرد می شه ها.
نگاهی به نایلونی که در دستم بود انداختم.
—تو این زمستون انتظار داشتی این گرم بمونه، می برم اون جا گرم می کنم. اگه از اون ور خیابون بیایم فرقش چند دقیقه بیشتر نیست.
احساس کردم لعیا تمایلی به آمدن ندارد ولی من که مرور خاطرات به شوقم آورده بود جلو جلو از عرض خیابان رد شدم.
بعد دوتایی قدم زنان نزدیک همان درخت تنومند رسیدیم.
از همان جا دستم را دراز کردم و درخت را نشانش دادم.
—ببین، کنار اون درخت می رفتم پشت بوته ها با دوربین نگاش می کردم تا دلتنگیم...
همان لحظه کسی را در همان مکان با دوربینی که در دست داشت دیدم. ایستادم و خیره به آن جا ماندم.
لعیا بازویم را گرفت.
—آره دیدم بیا بریم.
بازویم را از دست لعیا بیرن کشیدم.
—یکی اون جاست! ببین!
—خب به ما چه؟ بیا بریم سردمه.
بی توجه به حرف لعیا به طرف درخت راه افتادم و فوری خودم را به کنار بوته های بلند شمشاد رساندم.
لعیا هم به دنبالم دوید.
—بیا بریم تلما.
خانم چادری با شنیدن صدای لعیا سرش را چرخاند و با دیدن ما در جا خشکش زد.
از پشت بوته ها بیرون آمد و نگاهش را بین من و لعیا چرخاند.
اعتراض آمیز پرسیدم:
—تو این جا چی کار می کنی؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت424
هلما دوربین را داخل کیفش سُر داد و مثل بچه ای که کار خطایی کرده باشد نگاهش را زیر انداخت و با لکنت سلام کرد.
—س...س ...لام.
جوابش را ندادم و فقط سوالم را تکرار کردم. با من و من گفت:
—هیچی، داشتم اطراف رو نگاه می کردم.
با خشم نگاهش کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون مدام لعیا را نگاه می کرد نخواستم آبرویش پیش او برود. بی حرف برگشتم، ولی صدایش را شنیدم که به لعیا آرام گفت:
—تو بهش گفتی من این جام؟
راه رفته را برگشتم و رو به لعیا گفتم:
—پس تو خبر داشتی؟ واسه همین نمی خواستی بیام این جا!
لعیا دستپاچه شد.
—باور کن تلما! من نمی دونستم اون الان این جاست، فقط از ساره شنیده بودم که هلما گاهی میاد این جا.
نگاهم را به هلما دادم.
اشکش روان شده بود. جلو آمد دستم را گرفت. دستش آن قدر سرد بود که یک آن دستم را عقب کشیدم.
—بهت قول می دم دیگه نیام این جا، تو فقط از دستم ناراحت نشو.
خطوط ابروهایم در هم رفت:
—پس ساره در جریانه؟
پوزخندی زدم.
—درد من می دونی چیه؟ این که سنگ هرکسی رو که به سینه می زنم، سرم به همون سنگ می خوره.
التماس آمیز نگاهم کرد.
—به خدا ساره گناهی نداره، اون فقط یه بار که داشتیم حرف می زدیم گفت هلما همچین کاری کرده، منم...
حرفش را خورد و موضوع ساره را پیش کشید.
—ساره خیلی بهم گفته، بارها باهم دعوامون شده ولی من... من...، همه ش تقصیر منه.
بعد به هق هق افتاد.
—من رو ببخش! تو رو خدا من رو ببخش! به خدا دست خودم نیست، فقط مرگ می تونه راحتم کنه. حاضرم از غصه و دلتنگی دق کنم ولی تو رو دلخور نکنم.
لعیا جلو آمد و گفت:
—مردم دارن نگاه می کنن، بریم یه جای دیگه حرف بزنیم.
نمی دانستم چه کار باید بکنم. تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید رفتن بود.
سرم را پایین انداختم و با قدم های بلند از آن جا دور شدم.
لعیا خودش را به من رساند.
—تلما، الان تو از منم دلخوری؟
سرعتم را کم کردم و نفسم را بیرون دادم.
—نه، فقط عصبانیم. نمی دونم از کی؟ از چی؟ فقط...
—فقط می ترسی که یه وقت حواس شوهرت نره پیش هلما درسته؟
ایستادم. نگاهم را به لعیا و بعد به هلما که هنوز همان جا ایستاده بود دادم.
—نباید بترسم؟
به راهم ادامه دادم و دنباله ی حرفم را گرفتم.
—می ترسم چون خودم یه روز همون جا دقیقا همون کار رو انجام دادم. حتی موقعی که شک کردم نکنه علی زن داشته باشه با خودم گفتم از زندگیش می رم کنار ولی هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم.
یه دوربین گیر آوردم و از دلم قول گرفتم فقط از دور نگاش کنم ولی مزاحم زندگیش نباشم.
—اتفاقا هلما هم می خواد همین کار رو کنه.
بغضم را قورت دادم.
—خودش گفت؟
—به من نه. به ساره گفته. گفته من لایق علی نبودم، تلما بوده؛ برای همین نمی خوام مزاحم زندگی شون بشم. گفته من تلما رو دوست دارم و می خوام باهاش رفیق باقی بمونم. انگار وقتی می بینمش...
صدای زنگ گوشی ام باعث شد حرفش را نصفه رها کند.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت425
—کیه؟
نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم.
—بیچاره علی، حتما نگران شده.
—خب زود جوابش رو بده، بگو با منی.
—الو.
—به به خانم خانوما! ببینم امروز می خوای من از گشنگی تلف بشم؟
دارم بهت میگما اومدی دیدی نصف اعضای بدنم نیست شاکی نشی، یه عمر باید با یه آدم نصفه زندگی کنی.
آن قدر ذهنم مشغول بود که به حرفش نخندیدم.
—حالا چرا نصفه؟
—چون الان از گشنگی روده هام شروع کردن به دیگر خوری. هر چقدر دیرتر بیای همین جوری می خورن می رن جلو.
—ببخشید. با لعیا داشتیم حرف می زدیم، الان میام.
نوچی کرد.
—تلما! من این جا از گشنگی دارم پس میفتم، اون وقت تو اون جا جلسه گرفتی؟ خلاصه من وظیفه م بود بهت بگما، بعد که رفتم از این کافی شاپ املت سفارش دادم شاکی نشیا.
نوچی کردم.
—حالا توام هی تهدید کنا، اصلا باید مغازه ت رو عوض کنی، بری یه جا که دور و برت رستوران و کافی شاپ نباشه.
بعد از این که با علی خداحافظی کردم رو به لعیا گفتم:
—راست می گن مردا گشنه بشن کلا یه آدم دیگه می شن. اصلا متوجه نشد سرحال نیستم.
لعیا خندید.
—آره، مثل ما خانما که روی احساساتمون حساسیم.
لب هایم را بیرون دادم.
—من دیگه در این حد نیستم.
زل زد به چشم هایم.
—لابد عمه م بود در خونه ی علی آقا وقتی فکر کرده زن داره غش کرده و افتاده.
—ساره واست تعریف کرده؟!
—اهوم.
نفسم را آه مانند بیرون دادم.
—این ساره هم نخود تو دهنش خیس نمی خوره، یادم باشه دیگه کاری جلوش انجام ندم.
لعیا نوچی کرد و گفت:
—اونو ولش کن. الان به من بگو فازت چیه؟
—دلم واسه هلما می سوزه، چون می دونم داره چه درد وحشتناکی رو تحمل می کنه.
لعیا کامل به طرفم برگشت و ایستاد.
—تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟ واقعا اگر اون موقعها مثلا علی آقا زن داشت چی کار می کردی؟!
نایلون ظرف غذا را در آغوشم گرفتم.
—حتی از تصورش هم به هم می ریزم.
لعیا با تاکید گفت:
—گفتم مثلا...، اگه...!
شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم او هم دنبالم آمد.
—واقعا نمی دونم، شاید همین کاری که الان هلما داره انجام می ده.
لعیا سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد.
—خوبه، همین که این قدر درکش می کنی خودش خیلیه.
–خودت چی؟ اگه شوهرت زنده بود و یکی عاشق شوهرت بود چی کار می کردی؟ بعد از تاملی گفت:
–خب راستش تا حالا بهش فکر نکردم.
پوزخندی زدم.
–خب به قول خودت حالا بهش فکر کن.
–اوم، خیلی سخته، یعنی شوهرمم همون حس رو بهش داشت؟
–آره.
ماسکش را پایین کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه هایش کرد.
–خب بعد از این که کلی خودزنی می کردم. می ذاشتم به عهده ی شوهرم تا هر کاری که خودش فکر می کنه درسته انجام بده. ولی من مطمئنم مردی که ایمانش واقعی باشه این جور مواقع بهترین تصمیم رو می گیره و پا رو عشقش می ذاره، برای این که دل مادر بچه هاش نشکنه.
غذای علی را مقابلش گذاشتم.
قاشقی پر کرد و در دهانش گذاشت.
—تو که هر دفعه میومدی با هم ناهار می خوردیم، چی شده امروز زودتر خوردی؟!
اشتهایم کور شده بود و میلی به غذا نداشتم.
لب هایم را بیرون دادم و لبخندی زورکی زدم.
—واسه تنوع. گفتم کارام واست تکراری نشه.
خنده اش گرفت و غذا به گلویش پرید و شروع به سرفه کرد.
بلند شدم و چند ضربه به پشتش زدم.
چند مشتری وارد شدند و من با آنها مشغول شدم.
علی در سکوت غذایش را خورد و خودش ظرفش را شست.
روی چهارپایه نشسته بودم و از پشت در شیشه ایی مغازه بارش باران را تماشا می کردم و فکرم پیش هلما بود. هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم از او متنفر باشم. عقلم می گفت او گناهی ندارد فقط اشتباهی عاشق شده. ولی امان از این دلم که هیچ جوره کوتاه نمی آمد و خیلی بی تابی می کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت426
سرم را چرخاندم دیدم علی دستش را زیر چانه اش ستون کرده و به من نگاه می کند.
از جایش بلند شد.
—پس یه چیزی شده، درسته؟!
خودم را به گنگی زدم.
—چی؟
به طرفم آمد.
—یه چیزی که نمی ذاره پیش من باشی.
—آره، درگیر بارونم. کاش می شد زیرش قدم بزنیم.
سرش را کج کرد.
اگر نطقت باز می شه من حاضرم کرکره رو بدم پایین و بریم زیر بارون. ولی تو این کرونا صلاح نمی دونم.
بعد دستش را زیر چانه ام زد و صورتم را بالا آورد.
—اگه می خوای حرف نزنی عیبی نداره فقط بهم نگو که طوری نشده.
خوشبختانه با آمدن چند مشتری که انگار به خاطر باران به مغازه پناه آورده بودند دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد.
فردای آن شب شام، خانه ی مادر علی دعوت بودیم. اصلا دل و دماغ مهمانی نداشتم فکر هلما رهایم نمی کرد. به خصوص وقتی با علی لحظه های خوشی داشتیم مدام تصویر پر از حسرت هلما جلوی چشم هایم رژه می رفت.
با خودم گفتم کاش دوباره با نرگس در مورد هلما حرف بزنم. شاید حالم بهتر شود. برای همین به محض آمدن علی به طبقه ی پایین رفتیم.
نرگس خانم جلوتر از ما آن جا بود و به مادر علی کمک می کرد.
هدیه تا علی را دید مثل همیشه آویزانش شد.
علی پرسید:
—عمه مرضیه کجاست؟
مادرش گفت:
—با نامزدش رفتن بیرون، از اون جام می رن خونه ی مادر شوهرش.
علی گفت:
—حالا امشب که همه دور هم بودیم نمی رفت.
آقا میثاق خندید.
—چی کارش داری، حالا بعد از این همه سال یکی امده این خواهر ما رو گرفته بذار برن خوش باشن.
مادر علی اخم کرد و به آشپزخانه رفت، من هم دنبالش رفتم و پرسیدم:
—مامان اگر کاری دارید بدید من انجام بدم؟
—نه، نرگس همه رو انجام داده.
نرگس که در حال ریختن ترشی داخل پیاله ها بود رو به من گفت:
—اگه امروز مغازه رفته باشی که حسابی خسته ای.
من خودم یکی دوبار رفتم کمک میثاق تو مغازه اصلا نتونستم. به نظرم کار خونه خیلی آسون تره.
لبخند زدم.
—من که واسه کار نمی رم. همین جوری دوست دارم پیش علی باشم وگرنه علی بدون منم راحت اون جا رو می چرخونه. البته دیروز رفته بودم.
مادر علی گفت:
—نرگس، چون بچه داره سختشه، وگرنه زن همپای شوهرش باشه باعث دلگرمی شوهرشه.
بعد از این که مادر علی از آشپزخانه بیرون رفت کنار نرگس ایستادم و پچ پچ کردم.
—الان از من تعریف کرد یا از تو؟ من که نفهمیدم.
نرگس خندید و آرام گفت:
—یه جورایی خواست بگه حواستون شش دونگ پیش شوهراتون باشه.
—همه ش فکر می کنم مادر علی یه جورایی همیشه نگرانه که یه وقت من به علی توجه نکنم یا حواسم بهش نباشه.
نرگس در دبه ی ترشی را بست.
—اوایل ازدواج ما هم، من این حس رو داشتم، مادرِ دیگه. ولی بعد که مطمئن می شه ما حواسمون به زندگیمون هست دیگه کاری نداره، فقط باید زمان بگذره. البته بیشتر به خاطر زندگی قبلی علی آقاست، مادر و پسر خیلی اذیت شدن.
نرگس یک تکه هویج از روی پیاله ی ترشی برداشت و در دهانش گذاشت.
—راستی دیشب شامی پخته بودم خواستم برات بیارم دیدم چراغاتون خاموشه. گذاشتم تو یخچال برات.
—دستت درد نکنه، آره کلا این روزا ذهنم اون قدر آشفته س که زود خسته می شم.
—به خاطر همون ماجرای هلما؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 معنای عشق
#معنای_عشق
🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی امام علی (درود خدا بر او)
با بازی مرحوم پروانه معصومی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 مَثَل های «فیل و فنجان» و «چشمم آب نمیخورد» چه طور به وجود آمدند؟
🎤 «بهروز اتونی» پژوهشگر حوزه ی ادبیات
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔حوصله داری چند لحظه روضه حضرت زهرا رو بشنوی؟! ؛)
#فاطمیه
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
خانه ات آباد، چه خانه خرابم کرده ای
در میان سینه زن هایت حسابم کرده ای
این که ماهم عاشقت هستیم،لطف فاطمست
مادرت امضا زده تا انتخابم کرده ای
آدمی بی خیر بودم،خادم هیئت بودم
من گناه محض بودم ، تو ثوابم کرده ای
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مولای_من
#مهدی_جانم
🏴به احترام غم مادرت،بیا "مهدی"
🏴به قدرعمرکم مادرت، بیا"مهدی"
🏴به چادری که شده پرچم عزاداری
🏴به پرچم علم مادرت، بیا"مهدی" 🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
#امام_زمان عج
#الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
👈از چاله در اومدن و به چاه افتادن، ممنوع👉
🔶 فرض کنید دو نفر از محیط خونه ناراضی هستن و هر دو دوست دارن که هر چه زودتر از این محیط جدا بشن. یکی ازدواج میکنه تنها به این نیّت که از خونه فرار کنه. فرقی نمیکنه با چه کسی و به چه قیمتی! اون فقط به جدا شدن از محیط خونه فکر میکنه.✖️
🔶 دیگری هم ازدواج میکنه و واقعاً جدا شدن از محیط خونه براش مهمه، امّا نه این طوری که با هر کسی و به هر قیمتی. یعنی اون معیارهای حدّاقلی خودش رو فراموش نمیکنه و حاضر نیست برا فرار از محیط خونه، با هر کسی ازدواج کنه.✔️
✅ ازدواج دوم، قابل تأییده، امّا ازدواج اوّل نه. تو موارد زیادی، ازدواجهای نوع اوّل مصداق بارز از چاله در اومدن و به چاه افتادنه. محیط خونه ـــ هر چی که باشه ـــ زندگی با کسایی هست که اشتراکهای خونی باهاشون داریم. ولی وقتی که ازدواج نادرستی شکل میگیره، ما توی محیطی گرفتار میشیم که دیگه اشتراکهای نسبی هم، نمیتونه به دادمون برسه.🤦♂
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
47.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_بیستم
20_1
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤
الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام ❤️
من آمدم 😍
خوووش امدم!
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای زیستن
دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد،
قلبی که دوست اش بدارند...
#شاملو
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔺آسیب شناسی روابط دختر و پسر قبل از ازدواج
ازدواج با بیمار غیر قابل درمان
@mojaradan
🔴 پای حرف هر کسی ننشین!
💠 #استاد_پناهیان:
⭕️ آدمهای شکست خورده و غمگین غالباً ناله میزنند، شکوه دارند و درد دل میکنند! پای حرفهایشان ننشین که نگاه تو را هم به عالم سیاه میکنند، هر چند با صدایی خوش و نغمهی زیبا ترانهسرایی کنند.
تنها صدای شاد آدمهای خوشبین را بشنو که بهجای درد دل، درک خود را از خوشبختی بیان میکنند و قدرت میدهند.
@mojaradan