eitaa logo
مجردان انقلابی
14.5هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت426 سرم را چرخاندم دیدم علی دستش را زیر چانه اش ستون کرده و به من نگاه می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت427 سرم را تکان دادم. شروع کرد به چیدن پیاله ها داخل سینی. —تو مطمئنی اون واقعا عاشق علی آقاست؟ شاید الان زندگی تو رو می بینه به خاطر حسادت و حسرتو ... حرفش را بریدم. —آره بابا، اون اوایل یه بار قشنگ خودش بهم گفت. بعدشم، از روی رفتاراش مشخصه‌. کارایی انجام می ده که خودم قبل از ازدواجم انجام می دادم. اون طور که خودش می گفت از اولشم این علاقه بوده فقط انگار یه دوره ای افتاده رو دنده ی لج و... نرگس با تعجب نگاهم کرد. —نه، فقط لج بازی نبود. من یادمه دیگه، اون کلا افکار و رفتارش عوض شده بود. تازه همون موقع هم عوض نشده بود کارایی که من برای میثاق انجام می دادم براش بی معنی بود. می گفت من یه بار واسه علی کاری انجام بدم اون قدر ندونه دیگه محاله انجام بدم. می دونی همه ش دنبال لقمه ی آماده بود. کاش می شد یه جوری به اینایی که عاشقن حالی کرد که بابا مردا همه یه جورن. هر کسی اخلاق و معیارای درستی برای ازدواج داشته باشه معمولا زندگی خوبی خواهد داشت. به نظر من اگر علی آقا الان مجرد بود و هلما رجوع می کرد باز نمی تونست باهاش زندگی کنه. روی صندلی نشستم. —چرا نمی تونست؟! —برای این که سلیقه هاشون، دیدگاه شون به زندگی، حتی نوع لذت بردن از زندگی شون با هم خیلی فرق داشت. همه چی که علاقه نیست. نگاهم را پایین دادم. —گفتم که؛ الان خیلی تغییر کرده. نرگس هم روبرویم نشست. —آره قبلا گفتی ولی این تغییر سطحی باعث نمی شه اون نگرشش به زندگی عوض بشه. اگرم بخواد این کار رو کنه مدتها طول می کشه. ببین مثلا خود تو از این که یه وقتایی ناهار درست کنی و پاشی ببری مغازه ی شوهرت لذت می بری، شوهرتم از این کارت خوشحال می شه. همین محبت کردنای کوچیک باعث گرم تر شدن زندگی تون می شه. ولی از نظر هلما این کار خیلی مسخره س، با خودش میگه چه کاریه، خب بریم رستوران غذا بخوریم. بعضی وقتا می بینی، شوهر طرف مقابل هم همین طور فکر می کنه و این چیزا رو محبت نمی دونه. چون ممکنه اصلا این نوع از محبت رو توی خونواده هاشون ندیدن یا اصلا یه جور اتلاف وقت می دونن. دستم را زیر چانه ام زدم. —اهوم، من و علی هم تو بعضی چیزا همچین اختلافایی داریم، که اکثرا من کاری رو که اون دوست داره انجام می دم. لبخند زد. —دقیقا! نکته ی اصلی همینه. اما بعضی خانما این رو قبول ندارن. اصلا نمی تونن بپذیرن که زن به خاطر روحیه و توانمندی که داره اکثرا باید کوتاه بیاد. کلا همراه شدن بعضی از آقایون ممکنه سالها طول بکشه. دیدی بعضی از این پیرزن، پیرمردا تازه آخرای عمرشون چقدر ارتباطشون با هم خوب می شه؟ خندیدم. —فکر کنم تو حسابی همه چی دستت اومده ها! امیدت رو بستی به آخرهای عمرت. دستی به روسری اش کشید. —نه، خداروشکر من حرفم رو می تونم با صحبت و مذاکره های پی در پی پیش ببرم. میثاق آدم منطقیه. منظورم مردایی هستن که خیلی مقاومت می کنن. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت428 ببین! بعضی خانما می گن شوهرم فقط باید به من خیلی توجه و محبت کنه، بقیه مسائل رو می تونم تحمل کنم. در حالی که در واقعیت این طور نیست. اونا واقعا هیچ چیز رو نمی تونن تحمل کنن به روبرو خیره شد و ادامه داد. —من هلما رو خیلی خوب درک می کنم چون همون موقع که از ایران رفتم حالم مثل وقتی بود که هلما از علی آقا جدا شد. منم مثل هلما، اون جا واسه خودم جشن گرفتم که تونستم از ایران برم، چند سال طول کشید تا متوجه ی خیلی چیزها شدم و دوباره برگشتم ولی این بار با دید بازتر. فهمیدم همه جای دنیا می شه زندگی کرد و این به خود آدم بستگی داره. ولی وقتی از خود اونا شنیدم که ایران جزء کشورای پیشرفته حساب می شه، دست از خود تحقیری برداشتم. همه ی اینا رو اون موقع به هلما هم می گفتم، اونم دقیقا مثل گذشته ی من فقط حرف خودش رو می زد. اینم از خصوصیت بعضیاست که تا خودشون چیزی رو تجربه نکنن حاضر نیستن از تجربیات دیگران استفاده کنن. من و هلما فرقمون اینه که هلما قبلا همین طور بود که الان هست یه دوره ای تغییر کرد الان دوباره برگشته به جای اولش. در حقیقت تغییر خاصی نکرده، فقط دوباره رسیده به خونه ی اول. و این ممکنه معنیش این باشه که اگه دوباره به اونچه که دنبالشه برسه و زندگیش نرمال بشه کم کم دوباره دنبال یه تغییر دیگه باشه. البته این برداشت من از شخصیت هلماست. شاید اون روزا بیشتر از شوهرش، من باهاش حرف می زدم. خیلی از کارم ناراحت بود و می گفت چرا برگشتی ایران! نفسم را بیرون دادم. —کاش هلما هم بذاره از ایران بره. —الان که زندگی تو خارج، سخت و گرون شده و کم کم داره مهاجرت معکوس انجام می شه؟! و مخصوصا که دیگه نمی تونن اطلاعات پیشرفت ایران رو مخفی کنن؟! نا امیدانه نگاهش کردم. —می دونی همه ش به اون حرفت فکر می کنم که گفتی ما این قدر خودمون رو درگیر کردیم که کلا یادمون رفته باید از زندگی لذت هم ببریم. من می خوام درگیر این چیزا نشم، ولی نمی شه. نمی تونم از زندگیم لذت ببرم. همش فکر میکنم تقصیر منه که الان هلما اینقدر حالش بده. من روزی که کرونا گرفتم عجله کردم که زودتر عقد خونده بشه چون می دونستم هلما دوست داره رجوع کنه. می ترسیدم نکنه علی هم نرم بشه. خودم از روی عمد نخواستم تا وقتی حالم خوب بشه صبر کنم. خودخواهانه همه رو مریض کردم که امید هلما رو نا امید کنم. ولی حالا می بینم اون ناامید نشده که هیچی... نرگس دستم را گرفت. —اینا رو از فکرت بریز دور. تو کار درست رو انجام دادی. حتی اگر اون کار رو هم نمی کردی علی آقا طرف هلما نمی رفت. حتی اگه همین الان اونا با هم ازدواج کنن مطمئن باش نمی تونن با هم بسازن. —تو مطمئنی؟ لبخند زد. —چیه نکنه می خوای امتحان کنی؟ نگاهم را پایین انداختم. —خیلی بهش فکر می کنم. اگه به هلما ثابت بشه، دیگه می ره دنبال زندگی خودش. نرگس با دهان باز نگاهم کرد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت429 —یعنی چی؟ — یعنی کاش یکی باهاش صحبت می کرد تا توجیه بشه. نوچی کرد. —حرف زدن خوبه ها، ولی من با توجه به شناختی که از هلما دارم کارش با حرف زدن درست نمی شه. تو می گی اون تغییر کرده خب این عالیه! ولی همیشه وقتی آدما تغییر می کنن، ببین از کجا به کجا رفته. صاف نشستم. —خب داره به جای خوبی می ره، همینه که تصمیم گرفته درست زندگی کنه... دست هایش را روی میز گذاشت. —اون که آره، ببین مثلا یکی از اول یه جاده شروع کرده داره حرکت می کنه تا به مقصد برسه، ممکنه تو مسیر خیلی اتفاقات بیفته که نتونه راهش رو ادامه بده و وسط راه متوقف بشه، ولی اونی که تا وسط راه رفته و دوباره این راه رو برمی گرده فکر می کنه کلا راه رو اشتباه رفته و مدام از جاده دور می شه تازه با کلی سختی، خیلی عقبه، یعنی حالا هم که تغییر کرده تازه سر خطه، کلی طول می کشه که برسه به جای اولش. لب هایم را بیرون دادم. —این چه اشکالی داره؟ مهم اینه که تو جاده باشه و مسیر رو درست بره. خدا خودش گفته حتی آخرین روز عمرتونم می تونید... سرش را تکان داد. —درسته عزیزم، ولی مثل این که تو متوجه ی منظورم نشدی. ببین! اصلا من در مورد خودم بگم؛ اگه چندین سال پیش از این جاده خارج نمی شدم الان خیلی جلوتر بودم. ما تو این دنیا هر کاری می کنیم باعث می شه تو جاده جلو بیفتیم یا عقب؛ یعنی مَرکب ما در حقیقت کارای ماست. خود من تو همون سالا یکی از کارایی که برام خیلی جالب بود و دنبالش می رفتم فال گرفتن و پیش رمال رفتن و این چیزا بود. تازه الان می فهمم همین کارم حتی بعد از سال ها چقدر حرکتم رو تو این جاده کند کرده. جوری که گاهی تصمیم درست نمی تونم بگیرم. یادم آمد که خود من هم یک بار با ساره دنبال این کار بودم. —از کجا می دونی دلیلش اون بوده؟ لبخند زد. —همین دیگه! رفتم دنبالش ببینم چرا جلو نمی رم، فهمیدم به خاطر خرابکاری که چند سال پیش خودم تو مرکبم یا همون ماشینم به وجود آوردم نمی تونم سرعتم رو بیشتر کنم و فعلا باید دنبال تعمیر ماشینم باشم تا بتونم سرعت بگیرم. هر کسی باید دنبال این چیزا باشه تا خودش بفهمه. حالا فکر کن من خودم به این درک نمی رسیدم تو میومدی همچین حرفی بهم می زدی، فکر می کنی من باورم می شد؟ —نه دیگه، شاید به این حرف من می خندیدی. مثل خود من که الان بعضی حرفات برام خیلی عجیبه. علی وارد آشپزخانه شد و یک تکه کلم از داخل پیاله برداشت و داخل دهانش انداخت. —یه ساعته چی می گید شما دوتا جاری؟ نرگس خندید و از جایش بلند شد. —هیچی داریم بر علیه شوهرامون کودتا می کنیم. علی خندید. —یه شیمیدان با یه دکترای جامعه شناسی کودتا کنن چه شود! ما از هستی ساقط می شیم که. بعد نگاهم کرد. —قیافه ی تلما که اصلا شبیه یه مبارز نیست. فکر کنم اونم مثل من گشنه س. لبخند کجی زدم و خواستم موضوع رو عوض کنم. —آره خیلی. نرگس جان سفره رو بندازیم؟ چند روز بعد از آن ماجرا هلما زنگ زد و مرا برای مراسم ختم انعامی که برای مادرش گرفته بود دعوت کرد. ولی من بهانه آوردم و نرفتم. چند ساعت بعد ساره پیام داد و نوشت: —سلام هلما ناراحت شده که بهش گفتی نمی تونی بیای. برایش نوشتم. —سلام. ساره من از خونه ی هلما می ترسم. به خاطر اون دفعه که اومدیم بهم ریخته بود. بالاخره معلوم شد کی اون کارا رو کرده بود؟ شکلک خنده گذاشت و نوشت. —آره بابا، کار خود میثم بوده، خواسته هلما رو بترسونه که هلما فکر کنه جن تو خونه شه. قبلنم از این کارا کرده. حالا تو بیا من خودم همه چی رو برات تعریف می کنم. شکلک تعجب گذاشتم. —به هلما بگو وقتی جونش تو خطره دست از سر اونا برداره دیگه! اونا آدمای خطرناکی هستن. حالا که این رو گفتی که اصلا نمیام، می ترسم. حتی اصرار ساره هم نتوانست راضی ام کند که به خانه ی هلما بروم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت430 ظرف غذای علی را برداشتم و راه افتادم. از مترو که پیاده شدم مثل دفعه ی پیش راهم را کج کردم و از خیابان بالا آمدم. همان خیابانی که دفعه ی پیش هلما آن جا بود. از دور نگاهم را اطراف آن درخت و بوته ی شمشادها چرخاندم خوشبختانه کسی نبود. نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم. همان طور که نگاهم را در اطراف میرچرخاندم چشمم به نیمکتی افتاد که روبروی خیابان در فضای سبز قرار داشت. هلما رویش نشسته بود و مرا نگاه می کرد. با چشم های گرد شده به طرفش رفتم. همان طور که از سرما دست هایش را به هم می مالید از جایش بلند شد. نزدیکش که شدم سلام کرد و من به جای جواب پرسیدم: —توی این سرما این جا چی کار می کنی؟! خطوط چشم هایش جمع شدند. —خودتم که تو این سرما این جایی. نگاهم را به ظرف غذا و وسایلی که در دستم بود دادم. —یه سری تابلوی جواهر دوزی بود باید می اوردم، خودم توی ویترین می چیدم. سرش را تکان داد. با این که ماسک زده بود ولی از گوشه ی ماسکش کمی از زخم صورتش مشخص بود. —خیلی وقته نشستی این جا؟ —آره، می خواستم ببینمت. گنگ نگاهش کردم. —اگه کارم داشتی خب تلفن می زدی. —نه، فقط خواستم ببینمت. دعوتت کردم نیومدی فکر کردم شاید هنوز از دستم دلخوری، برای همین گفتم هم رفع دلتنگی کنم هم بابت اون روز دوباره ازت عذر خواهی کنم. حرفش مرا تحت تاثیر قرار داد و شرمنده شدم. با من و من گفتم: —ببخشید، دیروز نتونستم بیام. موضوع دلخوری نیست وقتش رو نداشتم. واسه رفع دلتنگی می گفتی یه جا قرار می ذاشتیم‌. من و لعیا همیشه تو سکوی مترو قرار می ذاریم همدیگه رو می بینیم خب توام میومدی. نگاهش را به راهی که آمده بودم داد. —آره دیروز که اومده بود خونه مون می گفت. دیگه نخواستم جلوی اون عذر خواهی کنم. چشمکی زدم و پرسیدم: —حالا از کجا می دونستی من از این جا میام؟ شاید از خیابون پایینی می رفتم. کیفش را روی دوشش جابه جا کرد. —مطمئن بودم از این جا میای، چون منم اگه جای تو بودم از همین جا میومدم. خواستم خداحافظی کنم که با من هم قدم شد. —منم تا کنار ماشینم باهات میام. آخه ماشینم رو یه کم جلوتر پارک کردم. مکثی کردم. —ببخشید تعارفت نمی کنم بیای مغازه. می ری خونه یا بیمارستان؟ —می رم خونه، از دیشب تا حالا بیمارستان بودم. چندتا مریض بد حال آورده بودن. چند تا از بچه ها هم نیومده بودن، مجبور شدم شب بمونم. هینی کشیدم. —پس الان داغونی که! —آره، برم برسم خونه دیگه افتادم. خیلی خسته ام. به ماشینش رسیده بودیم به طرفش برگشتم. —ممنون که با این همه خستگیت واسه عذر خواهی تا این جا اومدی. باور کن اصلا راضی به زحمتت نبودم. ماسکش را پایین کشید و لبخند زد. —نمی خواستم دلخوری بینمون باشه. خلاصه حلال کن! با این کرونا که هر روز کلی آدم رو می کشه از کجا معلوم که من فردا زنده باشم. دیدن کامل زخم صورتش دلم را سوزاند. —شماها که واکسن زدید کرونا نمی گیرید. —نه بابا، من هنوز نزدم. البته نوبت بعدی سن ما رو اعلام می کنن. با تعجب نگاهش کردم. —خب شماها که تو بیمارستان کار می کنید... دستش را در هوا تکان داد. —نه بابا هنوز نزدم. آخرین مشتری که از مغازه بیرون رفت. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک ساعت هشت شب بود. رو به علی گفتم: —میشه امروز زودتر تعطیل کنیم؟ دلم یه پیاده روی دوتایی میخواد. علی خندید. اون وقت ماشین رو چی کار کنیم؟ رو کوله مون که نمی تونیم ببریم. یعنی من هنوز اون قدر قدرتش رو ندارم. لبخند زدم. خب بریم خونه ماشین رو بذاریم بعد. فکری کرد و گفت: — الان که دیر وقته، من که پام برسه خونه از خستگی افتادم. نمی شه بذاری واسه جمعه؟ با زنگ گوشی ام از کیفم خارجش کردم. رو به علی گفتم: —ساره ست. همین که جواب دادم صدای گریه ساره اولین چیزی بود که به گوشم رسید. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 سفارش امام عصر (عج) به خواندن سوره بعد از نماز صبح .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
917_26670672344166.mp3
2.32M
💔 کجایند فاطمیون 🌼 وارد شدن حضرت زهرا(س) و ملائکه به محشر و شفاعت کردن شیعیان... 🥀 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🥀 🍃🥀🍃 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگ و جالب پدیده حجاب استایل رو توضیح داد، حتما ببینید 👌✨ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سایه ات را از مدار روسیاهان برمدار ماه از شب برنمیگیرد نگاه خویش را(:🥺 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‌‌‎ ‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
دل ، پا دَریِ کُهنهٔ در زیرِ پایِ توست آشفته ای که مُضطربِ توست با اِذنِ به دلم رتبه داده اند شُکرِ خدا که هر گدایِ توست ❤️ ‌‌ ‌‎.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای من! ‌‌‌‌‌‌‌بیا‌کہ‌اینجا‌دل‌ها‌سخت‌گرفتہ‌اند؛ بیا‌کہ‌اینجا‌همہ‌گرفتارند! وفقط،غم‌هایشان‌ باآمدنت‌تسکینـــ میــابــد💔 🤲🏻🌱 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎ ‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⁉️ اگه دو نفر با هم به تفاهم رسیدن ولی نمی‌دونستن که آیا بعد از عقد می‌تونن همدیگه رو دوست داشته باشن یا نه باید چکار کنن؟ 🤔 ♨️ البته این پیشنهاد، فرهنگش هنوز بین ما جا نیافتاده، شاید شما هم با شنیدنش از دست ما ناراحت بشید ولی چون از نظر دین هیچ مشکلی نداره می‌گیم. 🤷‍♂ ✅ می‌شه یه صیغۀ موقّت یکی دوماهه بینشون خوند، تا با آرامش بیشتری با هم ارتباط برقرار کنن.😍 🔷🔹اگه بنا باشه همدیگه رو دوست بدارن یا از هم خوششون نیاد، تو همین یکی دو ماه، مشخص می‌شه. البته این در صورتیه که مراحل اولیه شناخت، طی شده باشه.👌 ⁉️ممکنه کسی بگه اومدیم و تو این مدت، همدیگه رو نپسندیدن، اون وقت چی؟ تبعات این عقد رو چه کار کنیم؟🤔 ♨️ دقیقاً برا این که ما هم نگران این تبعات هستیم، می‌گیم به جای عقد دائم، اول عقد موقت خونده بشه. حالا ما از شما می‌پرسیم که اگه این دو توی عقد دائم هم همدیگه رو نپسندیدن، چی؟❗️ 🔴 ادامه دارد... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
42.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام 20_2 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤 الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔 ⚫️ 🟢 🟤 ⚫️ 🟤🟤 🟤 ⚫️ 🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤 🟤 ⚫️ 🟤🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤🟤 🟤 ⚫️ 🟤 ⚫️ 🟢🟢 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 ❤️😘 🌙تو مسیر رسیدن به اهدافت ناشنوا باش... ظهزتون بخیر ❤️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ⛔️ ⁉️مهریه ضمانت ازدواج است یا نشان صداقت؟🤔 🎙روایت حجت الاسلام از عوامل موثر در انتخاب درست همسر @mojaradan
💠 به این مثالها دقّت کنید: توقّف ماشین هنگام کردن، بار سنگین نزدن هنگام کم‌باد بودن آن، توقّع با مدل ماشین (مثلاً از پراید توقّع ماشین مدل بالا نداشتن)، توجّه به نقص ماشین و پیگیری جهت رفع آن، پذیرش برخی محدودیتها و قوانین رانندگی مثل بستن ، سرعت مجاز، ایستادن پشت چراغ قرمز و دهها موارد دیگر که هر راننده‌ای آن را بر خود لازم می‌داند. 💠 بطور واضح می‌بینیم که معمولاً انسان‌ها در زندگی خود با وسائل بی‌جان، اخلاق ، انصاف، رسیدگی و توجّه به آن وسیله را رعایت کرده و حتّی در مواردی برای و استفاده بهتر و مفیدتر از آن به آن وسیله مراجعه کرده و یا آموزش می‌بینند. 💠 زن وشوهر در زندگی مشترک، با زندگی می‌کنند انسانی که روح پیچیده و ظریف دارد و به طریق اولی باید اخلاق مدارا و و درک همسر را از خود نشان دهند. پس باید زندگی با انسان را از راه مطالعه، استفاده از تجربه دیگران، تفکّر و یا بیاموزند. @mojaradan
تست روانشناسی من از نگاه دیگران چگونه هستم؟توجه به شخصیتی که از خودتان می شناسید برای هر سوال گزینه ای که به شما نزدیک تر است را انتخاب کنید ❣ @mojaradan
1 – دوستان و خانواده چطور شما را توصیف می کنند ؟ الف – با اعتماد به نفس ، سرگرم کننده ، خنده رو ، مهربان ب – جدی ، زیبا ، شیک  ج – خجالتی ، با حال ، دوستانه ، دوست داشتنی 2 – اگر دوست شما وارد یک رابطه سمی شده باشد چه عکس العملی نشان می دهید ؟ الف – به او می گویید تصمیم با خودش است ولی به نظر شما رابطه ای که خوشحالش نمی کند باید تمام شود.  ب – سعی میکنید هر از گاهی رابطه اش را چک کنید ولی سعی می کنید زیاد خودتان را درگیر نکنید.  ج – او را به حال خود رها می کنید و با خودتان می گویید من قبلا یک مشکلش را حل کرده ام ، به من ربطی ندارد ، من که حلال مشکلات او نیستم .   3 – اگر یکی از اقوام دوستتان بمیرد شما چه واکنشی دارید ؟ الف – می دانم چقدر ناراحت هستی ، ما این غم را پشت سر خواهیم گذاشت ، من اینجا کنارت هستم ، من همیشه هوای تو را دارم . ب – هنوز کلی کار داری که انجام بدهید ، اگر کمکی خواستی من هستم . ج – نگران نباش همه چیز درست می شود ، خوش به حالت که منو داری 4 – برای مهمانی رفتن چطور لباس می پوشید ؟ الف – دامن ، کفش پاشنه بلند ظریف و زییا و یک تاپ کیوت ب – بالاخره که باید لباس بپوشم ،  کوتاه یا بلند فرقی ندارد و البته کفش پاشنه بلند.  ج – یک تی شرت اور سایز ، جین پاره و کفش اسپرت 5 – آرایش می کنید ؟ الف – گاهی . به نظرم آرایش باعث می شود زیباتر به نظر برسم ولی مهارت زیادی در آرایش ندارم . ب – بله همیشه ، خیلی خوب آرایش میکنم. ج – آرایش نمی کنم. 6 – برای آرایش از چه وسایلی استفاده میکنی ؟ الف – رژ لب ، ریمل ، خط چشم ، سایه چشم و مداد ابرو ! آرایش کامل ! ب – شاید یک خط چشم بالدار ، ریمل و کمی رژلب خنثی ج – من گفتم هیچ آرایشی نمیکنم ولی اگر مجبور شود ریمل می زنم. 7 – خودتان را چطور توصیف میکنید ؟ الف – خجالتی ، به راحتی گرم می گیرم ، حیوانات را دوست دارم ، مهربان ب – با اعتماد به نفس ، زیبا ، زیبا ، زیبا ، بسیار شیک . زیبایی به من اعتماد به نفس می دهد.  ج – خوش صحبت ، سرگرم کننده ، به دیگران اهمیت می دهم. 8 – چه چیزی مهم تر است ؟ از راست به چپ بیشترین اهمیت و کمترین اهمیت را برای شما دارند.  الف - دوستان و خانواده بعد شریک عاطفی ب - خانواده ، دوستان ، شریک عاطفی ج – شریک عاطفی ، خانواده ،  دوستان 9 – چقدر احساساتی هستید ؟ الف – نه همیشه ، فقط زمانی که لازم باشد.  ب – من بیشتر اوقات احساساتی ام  ، کاری از دستم بر نمی آید به سختی می توانم از کسی متنفر شوم ! ج – هر موقع که بخواهم میتوانم احساساتی شود ولی کسی نمی تواند مرا مجبور به این کار کند @mojaradan_bott دوستان عزیز به مشارکت شمادوستان هست که جواب در کانال قرار می‌گیرید. وگرنه به آنهای که شرکت کردن فقط در پی وی آن بزرگواران پاسخ ارسال میشه @mijaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر این کلیپ توسط شهید مصطفی بدرالدین(السید ذوالفقار) در تاریخ ۸ \ ۱۲\ ۱۹۸۲میلادی در دوران اسارتش سروده شده است..روح و سخنان شهید سید مصطفی بدرالدین در وجدان و روح هر فلسطینی و هر آزاده جهان باقی خواهد ماند.🇵🇸 ✨ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهه شصت زندگی اینگونه بود و چقدر خوب بودیم الان همه چیز داریم و راضی هم نیستیم @mojaradan