eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
بران سلام ویسهای دکتر فرهنگ عالی هستند تشکر از شما خواهش میکنم سری کاملش را بذارید بترتیب ممنونم 🌹 چشم حتما .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت461 همین که با نرگس وارد ساختمان شدیم مادر شوهرم در آپارتمانش را باز کر
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت462 به چشم هایم خیره شد. —نه طوری که اگه فکر از دست دادن بکنیم اضطراب و استرس بیاد سراغمون. شانه ای بالا انداختم. —ولی عشق و علاقه وابستگی میاره. نگاهش را به روبه رو داد. —اون که دیگه عشق نیست. اصلا عشق با وابستگی اتفاق نمیفته. وابستگی فقط توقع و باور از دست دادن رو به وجود میاره. نباید اجازه بدیم این باورهای اشتباه در ما رشد کنه. دستش را گرفتم. —این که خیلی سخته. چطوری می شه این طوری بود؟ دستم را فشار داد. —لازمه ش اینه که باور کنیم همه چیز تو این دنیا از بین رفتنیه و ما با ترسیدن و استرس گرفتن نمی تونیم چیزی رو به زور برای خودمون نگه داریم. اتفاقا وقتی ترس از دست دادن نباشه اون شخص برامون می مونه. تو این یک هفته خیلی فکر کردم. شبی که اون پیشنهاد رو بهم دادی یه لحظه برای از دست دادنت ترسیدم. برای همین پیشنهاد محرم شدن رو دادم. وقتی قبول کردی باورش برام سخت بود. توی این چند روز دنبال دلیل کارت می گشتم. فهمیدم دلیل کار تو اینه که اون قدر به من وابسته نیستی. فقط تا جایی که احساس خطر کنی صدات در میاد که اونم خوبه. حالا من تو این مسئله از تو عقب ترم. لبخند زدم. —پس بالاخره من یه کار درست انجام دادم. اخم کرد. —کارت که اشتباه بود. منظورم اون حس و علاقته، می فهمی چی می گم؟ سرم را تکان دادم. —فکر کنم همه ی این حرفا رو زدی تا جواب اون سوالم رو ندی که پایین ازت پرسیدم؟ خندید. —آهان! همون که پرسیدی بچه که به دنیا بیاد کدوممون رو بیشتر دوست داری؟ —اهوم، آخه از بس ذوق می کردی یه لحظه حسودیم شد. —اولا که جنس دوست داشتنا با هم فرق داره، بعدشم به نظرم این جور مواقع عشق از بین نمی ره اتفاقا تکثیر می شه و اون وابستگی که ازش حرف زدم کمتر می شه و عشق واقعی باقی می مونه. —پس واسه همینه که زن و شوهرا این قدر اوایل ازدواجشون براشون شیرینه و می گن اون موقع بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم؟ یعنی اونا وابسته ی هم بودن؟ —ممکنه! شاید برای همین به مرور زمان دیگه از اون به اصطلاح عشق چیزی باقی نمی مونه، چون اصلا عشقی نبوده، یه وابستگی عاطفی بوده که به مرور کمرنگ شده. چند روزی از آن ما جرا گذشت. نرگس حتی بعد از مرخص شدن هلما به خانه اش می رفت و با او صحبت می کرد. از روی کنجکاوی گاهی از نرگس در مورد هلما سوالاتی می کردم. یک روز بعد از انجام دادن کارهای روزانه، به طبقه ی پایین رفتم تا برای نرگس کمی از ترشی که مادرم فرستاده بود ببرم. با دیدن قیافه ی ناراحت نرگس پرسیدم: —چیزی شده؟! ✍🏽 لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت463 پچ پچ کنان گفت: —بیا تو! هدیه خوابیده. رو مبل تک نفره نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. روی میز چند کتاب روی هم چیده شده بود و یک دفترچه و خودکار و لپ تاپی که روشن بود. نگاهم را به طرف آشپزخانه چرخاندم. —نرگس جون مگه هنوز درس می خونی؟! از آشپزخانه بیرون آمد و بشقاب میوه ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و آرام گفت: —درس نیست، مقاله های جدید و به روز رو می خونم و نکته هاش رو یادداشت می کنم. —مقاله هایی که به رشته ت مربوط می شه؟ —آره، به نظر من علم اگر به روز نشه مثل آبی که یه جا بمونه، می گنده. لب هایم را بیرون دادم. —ولی همیشه هم این طور نیست. مثلا همین کتابای دانشگاهی که می خونیم چند ساله همینه. —خب پایه های علم که همونه، به خصوص تو رشته ی شما. ولی ما چون با انسانا در ارتباطیم، مدام باید به روز بشیم. پرتقالی از بشقاب برداشتم و شروع به پوست کندن کردم. —واسه این موضوع ناراحتی؟! صاف نشست. —نه، راستش تو کار هلما موندم! پرتقال را نیمه پوست کنده داخل بشقاب گذاشتم. —مگه چی کار کرده؟ نوچی کرد. —از وقتی از بیمارستان مرخص شده، دوباره کاراش رو از سر گرفته. —چطور؟! —اول که خاله ش برده بود خونه ی خودش چون خونه ی هلما مناسب زندگی نبود و خیلی کار داشت. ولی بعد با اصرار خود هلما برگشت خونه ی خودش. خاله شم هر روز بهش سر می زنه. –همون خونه ی سوخته و داغون؟ لبش را کج کرد. –آره، الآنم چون ساره گذاشته رفته، دیگه... با تعجب پرسیدم: —مگه ساره کجا رفته؟! شانه ای بالا انداخت. —معلوم نیست. فکر کنم شهرستان. به خاطر تهدیدایی که می شد ترسیده. هلما هم خیلی ناراحت شده. می گفت چرا من رو تو این وضع ول کرده رفته؟ خیلی به کمکش احتیاج داشتم. دست هایم را در هم گره زدم. —ساره قبلا بهم گفته بود که هلما حرفش رو سر قضیه ی پیام نذاشتن تو صفحه ی مجازیش گوش نمی کنه. نرگس سرش را تکان داد. —آره، سر همونم اختلاف پیدا کرده بودن ولی وقتی هلما بهش می گه که اصلا علی آقا نرفته بیمارستان و توی این مدت من بهش مشاوره می دادم و یه جورایی اون رو دنبال نخود سیاه می فرستادیم، دیگه بیشتر ناراحت شده. گفته من به خاطر تو جونم به خطر افتاده اون وقت تو من رو قابل ندونستی حرف به این مهمی رو بهم بگی. نفس عمیقی کشیدم. —پیش تو بحثشون شد؟ —آره، پیش پای تو هلما زنگ زد گفت ساره دیشب کلید خونه رو آورده داده و گفته دوباره میثم تهدیدش کرده واسه همین یه مدت می خواد بره شهرستان زندگی کنه. نوچ نوچی کردم. —پس چرا با من خداحافظی نکرد؟ نکنه فکر می کنه منم همه چی رو می دونستم و بهش نگفتم؟! نرگس سرش را تکان داد. —به هلما گفته دیگه نمی خوام تلما رو درگیر کنم. اون به اندازه ی کافی اذیت شده واسه همین کلا سیم کارتم رو عوض می کنم. گفته از طرفش از تو خداحافظی کنه. الان مشکل این جاست که نمی دونم با هلما چی کار کنم؟ برداشته از خودش، از خونه ش عکس گرفته گذاشته تو صفحه ش و بر علیه استاد و گروهی که توش بوده صحبت کرده. اون جا حرفایی زده که به مذاق اونا خوش نیومده. گفته اونا من رو سوزوندن و این بلاها رو سرم آوردن. مثل این که گروه اونا کلی ریزش داشته، چند نفرم به اعتراض باهاشون درگیر شدن. خلاصه مشکلات زیادی به وجود اومده. هر چی بهش می گم دست از سر اونا بردار! بذار پلیس کار خودش رو بکنه، گوش نمی کنه. می گه من فقط می خوام همه بفهمن اونا چه بلایی سر شاگرداشون میارن. پوفی کردم. —توام درگیر شدیا؟! –چاره ای نداشتم. می دونی الان هزینه ی مشاوره چنده؟ هلما تمام حقوقش رو هزینه ی درمانش می کنه. –البته هلما هم حق داره نرگس، باید ذات اونا رو به همه نشون بده. بیچاره هلما رو از زندگی ساقط کردن. دیگه اون چه امیدی داره آخه؟ نوچی کرد. –درسته، ولی هلما خودش اونا رو انتخاب کرد. زوری که نبود. ابروهایم بالا رفت. –ولی اونا فریبش دادن. نرگس اخم ریزی کرد. –نمی تونم حرفت رو قبول کنم چون علی آقا اون روزا خیلی باهاش صحبت می کرد، حتی بنده خدا چقدر وقت گذاشت، با مدرک دستشون رو برای هلما رو کرد. ولی هلما قبول نمی کرد. یه بار خود من بهش گفتم شوهرت که باهات دشمنی نداره چرا حرفش رو قبول نمی کنی؟ گفت چون شوهرم می خواد مغز من رو شستشو بده، همون طور که آقا میثاق، تو رو شستشوی مغزی داده. لبم را گاز گرفتم. –وا؟!...به تو گفت؟ صاف نشست. –آره، اون با اعتقادات ما مشکل داشت. اون موقع نمی شد باهاش راحت حرف زد، البته الان پشیمونه و راه درست رو داره می ره اما تو این مورد به خصوص بازم حرف گوش نمی ده. نمی دونم، شایدم واقعا دلش برای جوونای درگیر می سوزه! ✍🏽 لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت464 فردای آن شب در آشپزخانه در حال پختن غذا بودم، گاهی هم سرکی به کتابم می کشیدم و درس می خواندم. در خانه کوبیده شد. با باز کردن در هدیه خودش را داخل خانه انداخت. نرگس چادر به سر سعی کرد لبخند بزند. —تلما جان! هدیه یه ساعت پیشت بمونه من یه سر برم پیش هلما و بیام؟ با تعجب نگاهش کردم. —الان وقت مشاوره شه؟! —نه، دو ساعت پیش باید می رفتم. اون موقع هر چی بهش تلفن کردم در دسترس نبود منم نرفتم. از اون موقع تا حالا صد بار بهش زنگ زدم، در دسترس نیست که نیست! به خاله ش زنگ زدم اونم بی خبر بود. بیچاره خاله شم استرس گرفت گفت حتما اتفاقی افتاده و گرنه غیر ممکنه هلما گوشیش مشکل داشته باشه یا در دسترس نباشه. برای همین نگران شدم. زنگ زدم میثاق بیاد با هم بریم یه سری بهش بزنم. یعنی خاله ش ازم خواست. گفت خونواده ی شوهرش مهمونش هستن نمی تونه ولشون کنه، بره. هدیه را بغل کردم. —بذار منم بیام. هدیه رو می ذاریم پایین پیش مامان یا اصلا با خودمون می بریمش. هدیه را از بغلم گرفت. —راستش هدیه خودش اصرار کرد بیاد بالا ولی حالا که تو می خوای بیای، می برم می دمش به مامان. به خاطر سرمای هوا، بیرون نبرمش بهتره. توام برو حاضر شو. همین که خواستم در را ببندم نرگس صدایم کرد. —تلما! در را کامل باز کردم. —جانم. —اول به علی آقا زنگ بزن ازش اجازه بگیر. سرم را تکان دادم. —اتفاقا خودم می خواستم زنگ بزنم بهش اطلاع بدم. اخم ریزی کرد. —اطلاع نه، ازش اجازه بگیر. کلمه ی اجازه رو حتما بگو. لبخند زدم. —چشم، حتما! بلافاصله به سمت اتاق رفتم و قبل از هر کاری به علی تلفن کردم. گوشی اش را جواب نداد، به مغازه زنگ زدم. —چرا گوشیت رو جواب ندادی؟ —دستم بند بود. مشتری تو مغازه س. —علی جان! خواستم ببینم اجازه می دی منم همراه نرگس و آقا میثاق برم؟ –کجا؟! ماجرا را تند تند برایش تعریف کردم. مکث کرد. —تو که به اونا گفتی می خوای بری که، دیگه چرا به من زنگ زدی؟ —خب اگه تو اجازه ندی نمی رم. می گم خودشون برن. —آخه بری چی کار؟ —برم عیادتش، یه کم حال و هواش عوض بشه. حالا که ساره هم رفته خیلی تنها شده، یه سر بهش بزنم. تنها که نیستم با نرگسم. —این علی جانی که تو گفتی مگه می شه بگم نرو؟ فقط مواظب خودت باش! من خودم میام دنبالت. ذوق زده گفتم: —ممنونم عزیزم. چقدر پیاده کردن حرف های نرگس در زندگی ام، موثر بود و احساس خوبی به من می داد. فوری آماده شدم و به طبقه ی پایین رفتم. داخل ماشین سکوت سنگینی برقرار بود و همین سکوت نگرانم می کرد. کاملا مشخص بود نرگس از چیزی نگران است ولی حرفی نمی زند. جلوی در از ماشین پیاده شدیم. آقا میثاق رو به همسرش گفت: —من تو ماشین می شینم تا شما بیاید. نرگس التماس آمیز نگاهش کرد. —می شه بیای بالا. فوقش پشت در آپارتمانش منتظر می مونی. آقا میثم سری کج کرد و ماشین را قفل کرد. نرگس کلید را داخل قفل انداخت. با تعجب پرسیدم: —کلید داری؟! —آره، چون خیلی سختشه از جاش بلند بشه، خاله ش یه کلیدم به من داده. همین طور که از پله ها بالا می رفتیم آقا میثاق گفت: —شاید شارژ گوشیش تموم شده حوصله نداشته بزنه به شارژ، گرفته خوابیده. این وقت شب مزاحمش نباشید. نرگس کلید را داخل قفل انداخت و هم زمان زنگ آپارتمان را هم زد. —اون بیچاره که خواب درست و حسابی نداره. همه ی سرگرمیش همین گوشیشه. حتی می خواد بخوابه با گوشیش صوت قرآن گوش می ده. بعدشم من از بعد از ظهر دارم بهش زنگ می زنم. الانم تازه سر شبه وقت خواب نیست. ✍🏽 لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت465 نرگس در را باز کرد و داخل شد. همه جا تاریک بود. کلید برق کنار در را زد و لوستر سالن روشن شد. بعد آرام صدا کرد. —هلما جان! هلما! برات مهمون آوردما. یک راست به طرف اتاق رفت. با دیدن سالن خانه، ماتم برد. هنوز آثار آتش سوزی در همه جای خانه دیده می شد. از مبل هایی که قبلا در سالن بود دیگر خبری نبود و سالن خیلی خالی شده بود. دود گرفتگی دیوارها، خانه را ترسناک کرده بود. هنوز هم بوی دود در فضای خانه، مشام را پر می کرد. صدای هراسان نرگس که آقا میثاق را صدا می کرد ترسم را بیشتر کرد. آقا میثاق پا به درون خانه گذاشت و از من پرسید: —چی شده؟! مبهوت گفتم: —نمی دونم! و به طرف اتاق راه افتادم. نرگس با رنگ پریده و وحشت زده از اتاق بیرون آمد و هراسان گفت: —میثاق زنگ بزن اورژانس، زود باش. بعد رو به من گفت: —نرو داخل. پرسیدم: —مگه چی شده؟ سعی کرد آرام باشد. —هیچی، هیچی، فکر کنم چاقو بهش زدن. هینی کشیدم. آقا میثاق همان طور که با تلفن صحبت می کرد داخل اتاق رفت و نرگس هم به دنبالش. قلبم آن قدر می کوبید که احساس می کردم می خواهد از دهانم بیرون بپرد. خودم را به در اتاق رساندم و از آن جا سرکی به داخل اتاق کشیدم. چشم های هلما تا آخر باز بود و تمام تختش رنگ خون شده بود. دیدن این صحنه و بوی خون باعث عق زدنم شد. به سمت دستشویی دویدم. نرگس به دنبالم آمد. روی روشویی خم شدم. پاهایم سست شده بود و نمی توانستم روی پاهایم بمانم. نرگس کمکم کرد از دستشویی بیرون بیایم و همان جا جلوی در، روی زمین نشستم و شروع به داد زدن کردم. آقا میثاق از اتاق بیرون آمد و مقابلم زانو زد. —تلما خانم! بلند شید از این جا بریم. ولی من فقط جیغ می زدم. بالاخره بلند شد و در اتاق را بست و فوری شماره ای گرفت و شروع به حرف زدن کرد. نرگس دست هایم را گرفته بود و نگاهم می کرد. رنگ خودش هم پریده بود و لب هایش سفید شده بودند. جیغ های من کار خودش را کرد و یکی از همسایه ها سرکی از در خانه به داخل کشید و پرسید: —چی شده؟! آقا میثاق به طرف آن خانم رفت و موضوع را توضیح داد. خانم هینی کشید و رفت. بعد از چند لحظه با یک لیوان آب آمد و جلوی دهان من گرفت. —بخور خانم. یه کم بخور. با آبی که به دهانم ریخت جیغ هایم تبدیل به هق هق گریه شد. نرگس هم شروع به گریه کردن کرد و گفت: —حتما کار همون میثم لعنتیه. نجات دادن مردم به قیمت از دست دادن جون خودش تموم شد. بیچاره تازه امید به زندگی پیدا کرده بود. من هم گریه کنان گفتم: —بیچاره غریب افتاده این جا. هیچ کس رو نداشت، خیلی تنها بود. خانم همسایه همراه ما شروع به گریه کرد. نرگس اشک هایش را پاک کرد. —ولی دیگه تنهایی براش اهمیتی نداشت. می گفت تازه فهمیدم چطور باید زندگی کنم. می گفت با همین اوضاعمم می تونم از زندگیم لذت ببرم. آدم با فکر و اندیشه ش زندگی می کنه نه با جسمش. اون حالش داشت خوب می شد. ✍🏽 لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت466 خیلی عوض شده بود. دوباره هق هق گریه ام بالا رفت. با به گوش رسیدن صدای آژیر آمبولانس آقا میثاق به زور ما را از آن جا دور کرد و سوییچ را به طرف نرگس گرفت. —با تلما خانم برید تو ماشین بشینید. نرگس در رفتن تردید کرد. میثاق چشم غره ای رفت و به من اشاره کرد. —امانته دستمون. زنگ زدم علی بیاد، زنش رو تحویلش بدیم بعد هر کاری خواستی بکن. اصلا اگه خواستی می ریم بیمارستان. داخل ماشین نشستیم. نرگس گفت: —نمی دونم چطور وارد خونه شده! قفل در شکسته نشده. موبایلشم نبود. بغض کردم. —دیگه چه اهمیتی داره؟ نرگس یعنی واقعا هلما مرده؟! سرش را تکان داد. —علائم حیاتی نداشت. دوباره گریه ام گرفت. سرم را روی صندلی گذاشتم و اشک ریختم. ماشین پلیس هم آمد و نرگس رو به من گفت: —می شه همین جا بمونی تا من برم بالا توضیح بدم؟ سرم را تند تند تکان دادم و دوباره به صندلی تکیه دادم. نمی دانم چقدر گذشت که در ماشین باز شد. نگاهم که به علی افتاد، اشک در چشمانم پر شد. احساس می کردم تمام اعضای صورتم می لرزد. کنارم نشست و در ماشین را بست. طاقت از کف دادم و خودم را توی بغل علی رها کردم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و صدای گریه ام بلند شد. —علی! بیچاره هلما! بهش چاقو زدن. علی! کشتنش. دستش را دور کمرم حلقه کرد و شروع به نوازشم کرد. —می دونم عزیزم، آروم باش! میثاق همه چی رو برام توضیح داد. کاش نمیومدی این جا. دیدن این صحنه ها برات خوب نیست. بعد از سکوت کوتاهی گفت: —وقتی میثاق بهم زنگ زد پیامی که هلما برام فرستاده بود رو دیدم. فکر می کنم اون خودش می دونست میثم می خواد بیاد سراغش. سرم را بلند کردم. —بهت پیام داده؟! گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و پیام هلما را نشانم داد. نوشته بود. —سلام علی آقا! تو رو خدا حلالم کنید! من می دونم در حق شما خیلی بد کردم. اما ازتون یه خواهش دارم؛ می دونم شما هنوزم این گروه های حلقه رو دنبال می کنید و در جریان کاراشون هستید پس اگه من نبودم صفحه م رو به شما می سپارم. اگه با گوشی من روشنگری کنید کسی نمی تونه پیداتون کنه. مردم باید بدونن پشت ظاهر با کلاس این گروه ها چه گرگ صفتایی مخفی شدن. نمی خوام بلایی که سر زندگی من و امثال من آوردن، سر کس دیگه ای بیاد. من گوشیم رو از دسترس خارج می کنم و روی حالت ضبط صدا می ذارم. برای پیدا کردن گوشیم بالای کمد لباس رو نگاه کنید. یه وصیت نامه هم نوشتم همون جا گذاشتم. وصیت کردم خونه م مال ساره باشه. با تعجب نگاهش کردم. —بیچاره، یعنی خودش می دونسته؟! —احتمالا هر روز میثم تهدیدش می کرده. —ممکنه پلیسا اجازه ندن بری گوشی رو برداری. گوشی خودش را در جیبش گذاشت. —اتفاقا اگر صداشون ضبط شده باشه کمک بزرگی به پلیس می کنه. پلیسا فقط اطلاعات می خوان. بعد که پیام هلما رو بهشون نشون بدم بهم برمی گردونن. پرسیدم: —می خوای کارش رو ادامه بدی؟ هلما جونش رو سر این کار گذاشت. نگاهش را به چشم هایم داد. —اگه یه کار درست در تمام زندگیش کرده باشه، همین کار بوده. باید جلوی ظلم ایستاد و گرنه منم با اونا و گروه شیطانی شون هم دستم. چون در جریان کاراشون هستم. می دونی تا حالا چند نفر به خاطر بلایی که این گروه سرشون آوردن، خودکشی کردن یا زندگی شون از هم پاشیده؟ نمونه ش همین دوستت ساره. مگه نگفتی از ترس آبروش معلوم نیست کجا با خونوادش آواره شده. اونا میثم رو می گیرن ولی با دستگیری اون یا حتی گروهش این بلاها جمع نمی شه. تا وقتی آدمایی هستن که فریب حرفای میثم رو می خورن پس امثال میثم ها تموم نمی شن. هر دو دستم را دور کمرش حلقه کردم. —اگه بلایی سرت بیاد من می میرم. صورتم را با دست هایش قاب کرد و نگاهش را در چشم هایم چرخاند. —وقتی راه درست رو انتخاب کنیم دیگه متعلق به خودمون نیستیم و برای راهی که انتخاب کردیم می میریم نه برای همدیگه. رفتن تو این مسیر درد داره ولی نباید ناله کنیم. اگه شکایت کردیم یعنی اسیر اون درد شدیم و راهمون رو فراموش کردیم. درست مثل عشق...! هیچ کس از تلخی و سختی عاشقی حرفی نمی زنه همه می گن شیرینه. با حرف های علی آرامش گرفتم و به عادت خودش چشم هایم را باز و بسته کردم. —پس اجازه بده تو این راه همراهیت کنم. من همون روز که شکل اون پروانه رو روی گلدون اتاقت کشیدم فهمیدم عاشقی کردن با تو سخته. لبخند زدم و ادامه دادم: —ولی شیرینه. او هم لبخند زد. —منم همون روز بهت گفتم تو اوج، پرواز کردن خیلی تمرین می خواد ولی وقتی یاد بگیریم خیلی لذت بخشه. از اون بالا این زمین با تمام تعلقاتش برامون ارزشی نداره. وابسته ی عزیزامون نیستیم ولی عاشقانه دوستشون داریم. ✍🏽 لیلافتحی‌پور 💛•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|🌼💛|•• سلام دوستان عزیزم. با تموم شدن رمان "برگرد نگاه کن" خواستم از همتون بابت نظراتتون و حمایتتون تشکر کنم. این رمان گوشه ایی از حقیقت زندگی عده ایی بود که ناخواسته وارد گروههایی شدند که در ظاهر سعی در رشد افراد داشتند ولی باطنشون چیز دیگری بود و هست. که برای کشف باطن اونها خیلی ها قربانی شدند و می شوند. جالبه بدونید که هنوز این فرقه ها در حال فعالیت هستند. قربانیانی که گاهی آسیبهایی که بهشون وارد شده جبران ناپذیره. هدف از نوشتن این رمان آگاهی دادن به مخاطب بود که البته سعی شده بود همه‌ی واقعیت گفته نشه، چون واقعیت حقیقی چیزی تلخ تر از این رمان هست. برای نوشتن این رمان روزاهای زیادی وقت صرف شده و تحقیق شده. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید. آرزوی عافیت برای همتون میکنم.❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🍀😂|•• خورده به میز داره برای خودش تخم مرغ میشکنه نظرشو بگیره😍😂 ضعف کردم براش فقط اونجا که میگه فضای مجازی 😁•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
51.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| ✘ مهمترین دعایی که هر کس باید بخونه! و بدون اجابتش هیچ کس سعادتمند نمیشه .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلافه‌بود . . نمی‌دانست‌چه‌کند ، شب‌وروزبرایش‌یکی‌شده‌بود ، باچاه‌سخن‌می‌گفت . . همه‌می‌پرسیدن‌علی‌چرا ..؟ یک‌بهانه‌ای‌می‌آورد امازمزمه‌ی‌قلبش‌این‌بود ، دلتنگ‌فاطمه‌ام(((:💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام عزیزم ممنون ازاینکه رمان به خوبی اموزنده رو گذاشتید خیلی خیلی خوب بود و من خیلی چیزا یاد گرفتم. فقط چنتا سوال دارم اینکه هلما مرد؟ یااینکه واقعا همه اینا اتفاق افتاده چجوری این گروهت هنوز هستن ادامه‌میدن پس پلیس چرا نمیگیرتشون اینجوری خیلی ادم از دست میرن و اینکه چجوری ما وارد این گروها نشیم اینجوری ک من از رمان فهمیدم اولش خیلی گل‌بلبله ❤️ سلام بنظر من هم مشخص نشد که آخرش چی شد خیلی بدجا تمومش کرد وسط محاوره تموم کرد ....حداقل داستان رو از زبان همون تلما تموم می‌کردید قشنگ تر بود یا مینوشتید قسمت آخر ❤️ سلام آدمین جان: در جواب بزرگواری که پرسیدن هلما مرد؟باید بگیم حتما مرده چون نرگس خانم گفت که دو ساعت زنگش میزنم ولی جواب نمیده ودر جای دیگه گفت علائم حیاتی نداره،جواب سؤال دوم اینه که جاهایی که پلیس میگیرتشون ومیخان کسی ازشون شکایت کنه ،نمیکنن اینکاررو هیچ از کارشون دفاع هم میکنن مثل ساره که خیلی از هلما دفاع کرد و قبل از اون هم اینکاررو کردن دوم اینکه اکثر کلاسهاشون مجازی برگزار میشه و این کار پلیس رو کمی سخت میکنه اون کسایی که این کلاسارو اداره میکنن شاید خارج از کشور باشن و این کلاسارو هدایت میکنن،به هر حال فقط با کمی فکرکردن و راهنمایی ازاساتید میشه که دراین چاهها نیافتاد ❤️ سلام تشکر بابت رمان قشنگتون ابتدا که می‌خوندم خیلی جذبم نکرد یه جاهاییش برام گنگ بود ولی هرچی که جلو تر رفت خیلی به دلم نشست . به نظر من یک دوره اعتقادی فشرده بود من به شخصه شخصیت علی آقا و نرگس خانم رو خیلی دوست داشتم هرچند اوایلش علی آقا برام مرموز و قابل اعتماد نبود ولی در حین داستان واقعا جذبش شدم ❤️ سلام وقتتون بخیر خدا قوت بابت رمان برگردد نگاه کن بسیار عالی و نکات آموزشی زیادی داشت از هر نظر مسائل خانوادگی در محیط هر دو خانواده و رعایت حرمت بزرگترا مسائل خواستگاری و تحقیقات در مورد هر دو طرف و گوش زد کردن حتما مثبت یا منفی بودن جواب خواستگاری رو اطلاع بدن ✨ که متاسفانه امروزه خیلی از خانواده ها رعایت نمی کنند و اهمیت نمیدن از همه مهتر تعیین مهریه معقول و ترویح ازدواج آسان شروع زندگی مشترک با کمترین امکانات و کمترین جا از نظر مکانی که حتی آشپزخونه نداشتن با اینکه علی و تلما دارای تحصیلات دانشگاهی بودن اما همیشه امر والدین رو داشتن در قیمتای آخر رمان یه سوال دهنمو در گیر کرده و خوب بود که جواب داده میشد فاصله سنی دو طرف بوجود میاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿💞 📿❣ایمــانت رو با ذکــــر اللهﷻ شـارژ کـن رفیـق💓     🤍الا بذکرالله تطمئن القلوب🤍 ☝️ نشـود ⏰ امـا است...            ✨اگـر ...... ⇣⇣⇣ با متعـال سپری شود📿 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
دلم‌ را به‌ نخل‌های‌ِ بین‌الحرمین‌ گره‌ زدم(: نگاهم‌ خیره‌ به‌ بارگاهِ‌ توست شرمنده‌ی‌ دلی‌ شدم‌ که‌ بی‌تاب‌ِ زیارت‌ است..!🙃❤️‍🩹 ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این عشق آتشین زدلم پاڪ نمی شود🌹 مجنون به غیر خانه‌ی لیلا نمی شود🌹 بالای تخت یوسف ڪنعان نوشته‌اند هر یوسفی ڪه یوسف زهرا سلام الله علیها نمی شود🌹 السلام علیک یا ابا صالح المهدی 🍂🍁 یا ابا صالح المهدی ادرکنی آقا جان 🍁🍂 و هر صبح دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب 🍂🍁 سلام بر منتظران مهدی عجل الله صبحتون مهدوی🌹 ‎‌‎‎‌‎‎‎ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⁉️تو انتخاب همسر وسواس برا سلامت جسمی طرف مقابل داشته باشیم یا نه؟ 🤔 ♨️ یکی دیگه از ملاکایی که مانع تسهیل تو ازدواج می‌شه، حساسیت افراطی رو سلامت جسمی طرف مقابله.❌ 🔰نداشتن سلامت جسمی دو گونه است: 1⃣ گاهی طرف مقابل به اندازه‌ای از سلامت جسمی محرومه که بعضی از کارای شخصی اون رو بقیه باید انجام بدن و یا این که بیماریِ ژنتیکی داره که به صورت ارثی، قابل انتقال به فرزنده. 2⃣ وقتی که طرف مقابل از سلامت جسمی محرومه ولی همۀ کاراش رو خودش انجام می‌ده و بیماریش ارثی هم نیست. مگه ازدواج با این افراد چه مشکلی داره؟🤔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
38.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤 الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. دلیل اینکه چرا بعضیا لاغر نمیشن😂 سلام سلاااام ظهریک شنبه ت فول انرژی💪 @mojaradan .