eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• امام زمانم💚🌿 تمام‌نرگس‌هاۍ🌼 دنیاهم‌که‌یك‌جاجمع‌شوند، هیچ‌نرگسےبوۍیوسف‌ِزهرارانمیدهد!..🍃 شیریـن‌تَـر‌اَز‌نـٰامِ‌شُمـٰا‌اِمڪـٰان‌نَدارد مَخرۅبِـہ‌بـٰاشَد‌هَـردِلۍ‌جـٰانـٰان‌نَدارد جـٰانِ‌‌مَـن‌ۅجـٰانـٰانِ‌مَـن‌‌مَھدۍِ‌زَهـرا قَلبَم‌بِـہ‌جُـز‌صـٰاحِب‌زَ‌مـٰان‌ سُلطـٰان‌نَدارد🪴 السلام علیک یا ابا صالح المهدی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
📌شخصیت خود شیفته (خودپسند) معمولا این افراد در مورد استعدادها، شخصیت و امور شخصی که به آنها مربوط است دارای یک خود بزرگ بینی افراطی هستند. فرد خود شیفته معتقد است، فرد خاصی است و فقط افراد خاص می توانند آنها را درک کنند و با آنها معاشرت داشته باشند. ✅او یک حس قوی روشن فکری دارد و از دیگران انتظار دارد به گونه ای خاص با او رفتار کنند. ✅از دیگران برای رسیدن به اهدافش به راحتی سواستفاده و بهره برداری می کند. ✅هیچ گاه در روابط خود از دیگران راضی نیست و توقعاتش پایان ندارد. ✅احساس همدردی و همدلی ندارد و نمی تواند احساس ها و نیازهای دیگران را پاسخ دهد. ✅در اعمال و رفتارش مغرورانه عمل می کند، اغلب به دیگران حسادت دارد و معتقد است که دیگران به او رشک می ورزند. ♨️
39.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۲۳_۱ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤 الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ی آیا مرا دوست داری؟ این سؤالِ بسیار کلیشه‌ای، سهم زیادی در تخریب رابطه‌ی زن و شوهر دارد. زیرا این سؤال یکی از مفروضه‌های اساسی زندگی مشترک را که دوست داشتن است به چالش می‌کشد. اصلا فرض این است که این دو نفر همدیگر را دوست دارند که با هم زندگی می‌کنند و نیازی به پرسش در این زمینه نیست. شما وقتی از  همسرتان می‌پرسید که "دوستم داری"؟ او را متوجه این موضوع می‌کنید که احتمالا دوست‌تان ندارد. وقتی شما خودتان را از میانِ اضطراب‌ها و نگرانی‌هایتان انتزاع می‌کنید و با یک سؤالِ ناشیانه و کاملا اضطرابی طرف مقابل را خطاب قرار می‌دهید، در حال بیانِ دغدغه‌ها و دلمشغولی‌های خود هستید. اگر گمان می‌کنید که در زندگی شما این فرض اساسی خدشه‌دار شده است، با پرسیدن، نمی‌توانید چیزی را تغییر دهید. بهتر است به دنبال راه کارهای عملی برای حل مشکل بگردید. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دنیا با یه دردایی فقط باید مداراکرد... چقدر خوب میشد اگر کسی غم هایمان را هم شبیه خنده هایمان دوست می داشت...🎖 ‌ ‌@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 دو توصیه آیت الله (ره) برای آسودگی در دنیا و آخرت 🔴 ۲۰ آذر سالروز شهادت شهید محراب آیت الله سید عبدالحسین دستغیب و همراهانش گرامی باد . @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تنها صداست که می‌ماند» 🔸به یاد مرحوم دکتر «اسفندیار قره‌باغی» استاد موسیقی ایران که نوای «آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو»اش هنوز در گوش خاطرات ما زنده است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی 💖 قسمت ۳ و ۴ بارش برف قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۵ و ۶ حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه‌هایی که می‌آمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. میدانست این تنهایی را نیاز دارد. نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب بود، به کلاه‌های آویزان روی دیوار، شمشیر رژه‌اش که نقش دیوار شده و پوتین‌های واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده‌اش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود. 🕊-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن! +اه! من نمیتونم خودت درستش کن! 🕊-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دو نفره رو تنهایی آنکادر کنم! آیه لب ورچید: _باشه! از اول بگو چطوری کنم؟ و تخت را آن روز و تمام روزهای نُه سال گذشته را باهم مرتب کردند.... روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید.آنقدر نفس گرفت و اشک ریخت که خوابش برد. خواب مردش را دید، خواب لبخندش را، شنید آهنگ دلنشین صدایش را... حاج علی به یکی از همکاران دامادش، زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیده‌اند. قرار شد برای برنامه ریزی‌های بیشتر به منزل بیایند. آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان نوازی و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکده‌ی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند! حاج علی گل‌گاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت... دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتن‌ها را دوست نداشت. -تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم! حاج علی لب تر کرد و گفت: _ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟ میرهادی: _بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم! همراهانش هم آه کشیدند. میرهادی: _همسر و مادرشون نیومدن؟ +مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگی‌های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه. میرهادی: _برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟ +بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه. میرهادی: _پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم _خیره ان‌شاءالله! آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد... عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من! چشمش را بست و به یاد آورد: 🕊-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی! آیه: _نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره! 🕊-حاال میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه! آیه ابرو درهم کشید و لب ورچید: _بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛نیومده جای منو گرفته! 🕊-نگو بانو! تو زیباترین آیه‌ی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه‌ی خونه پر از تو باشه بانو! َلبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مرد من! تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام «رها» نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی به وسعت تمام دردهایش! ****************** رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده بود از این زندگی؛ باید با «احسان» صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟ به خانه رسید؛ خانه‌ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد.کسی در را باز نکرد..... نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖از_روزی_که_رفتی 💖 قسمت ۷ و ۸ زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت. ّاین مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه زندگی رها و مادرش... امروز کلیدش را جا گذاشته بود ، و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود. ماشین برادرش «رامین» را دید ، که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود! وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند. رها: _سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی! +سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه‌ست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بی‌حواسی؟ رها مادر را در آغوش گرفت: _فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم! صدای فریاد پدرش بلند شد: _پسره‌ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی! رامین: _اما بابا... _خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست! رها و «زهرا خانم» کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد: _ماشینت رو نبری ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت! رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت: _بفرمایید! بله الان میام دم در... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ +نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ +من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: _پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! +این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: _اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که مامور اومده؟! رها: _رامین یکی رو کشته! خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد: _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما مادرش هستید؟ +بله! مامور: _آخرین بار کی دیدینش؟ شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: _شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح که رفته خونه نیومده! رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه‌ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را می‌شنید: _بالاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون‌بس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خون‌بس رو قبول کنن؛ عقد همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد! هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه‌ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! رها لباس‌های مشکی‌اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم..... نویسنده؛ سَنیه منصوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🎓💬|•• 🎥 پرسودترین معامله 🎙 حجت‌الاسلام «» پیشنهاد دانلود👆👆👆 🎤•••|↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 مگر ز اهل مدینہ چہ دیده اے مادر ڪه دل ز زندگے خود بریده اے مادر چرا نماز شبٺ را نشستہ مےخوانے چرابہ فصل جوانےخمیده اے مادر 🥀 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
°•~🍓 من درنَهایت همہ‌ے بحثهاو گلہ شنیدن ها.. بااین جُملہ خودمو تسلے میدم: - دل نگراني چرا..؟ آخرِآخرش،قراره اِمام‌حسین بیاد بالا سَرمون!:)♥️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو یک تراژدی طولانی در قلبم هستی ما از زمانی که نمیدانیم دچار تو شده‌ایم..!'💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔰قبول کنید که زمونه عوض شده!🔰 🔸🔸🔸🔸🔸سؤال شما🔸🔸🔸🔸🔸 ⁉️چرا انقدر می‌گید ازدواج رو مثل گذشته آسون بگیرید؟ چرا شما با اقتضائات زمان پیش نمی‌رید؟ لطفاً امروزی و واقع بین باشید، چرا تو آسمون‌ها سیر می‌کنید؟ چرا قبول نمی‌کنید که دنیا عوض شده و همه پیشرفت کردن؟ چرا ما باید این‌قدر عقب بمونیم و دوباره برگردیم مثل قدیم زندگی کنیم؟🤦‍♂ 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 💯 اگه شما هم می‌خواید جواب این سؤال رو بدونید، رو بخونید👇 🟢 قسمت اول: اقتضای زمان یا انحراف زمان؟ ✅ ما هم معتقدیم که با اقتضائات زمونه باید کنار اومد، ولی واقعاً این سختگیری‌ها تو مسأله ازدواج اقتضای زمونه است یا انحراف اون؟ چرا هر اتفاقی که می‌افته، سر زمان خرابش می‌کنیم؟🤔 ❗️پس چرا نمی‌گید آلودگی هوا هم اقتضای زمونه است؟! بذارید آسمون و زمین رو دود بگیره و نفس همهٔ ما بند بیاد و راضی هم باشیم که در دود اقضای زمان جان دادیم!😶 ♨️اگه کسی بگه:«غریزه یه واقعیته و نمی‌شه اون رو سرکوب کرد. باید از راهی که خدا گفته، به این غریزه پاسخ داد»، تو آسمون سیر می‌کنه؟ البته تنها فلسفه ازدواج، پاسخ‌گویی به نیازهای غریزی نیست. انسان وقتی از سن بلوغ می‌گذره، برا احساس آرامش، به فردی از جنس مخالف نیاز داره. این شرارت نیست که تو جوونا وجود داره؛ یه نیازه.👌 🤏به نظر ما، کسایی تو آسمون سیر می‌کنن که به جوونا می‌گن:«تحصیلاتتون رو تموم کنید، سربازی برید و برگردید،کار ثابت هم پیدا کنید و بعدم کمی دست و پاتون رو جمع کنید و... بعد از اون ازدواج کنید!».😵‍💫 ❌ اینا فکر کردن جوونا هم مثل فرشته‌ها هستن که هیچ حس غریزی ندارن؛ ولی طبق آموزه‌های دینی جوونا باید تو سنین مناسب ازدواج کنن.💯 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
43.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۲۳_۲ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤 الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´