eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣بعضی از دختر خانم ها هنگام آشنایی اولیه حالت تدافعی دارن ، چطور میشه این حالت تدافعی یا روحیه مردانه رو از بین برد؟🧐 ❣کِی میتونیم احساس نا امنی و قضاوت زود هنگام از خودمون رو دور کنیم؟🧐 ❣چرا برخی روابط طولانی مدت به سمت ازدواج نمیره؟ 👤استاد
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دَر دورتَرین فواصِل هَستی نَزدیکتریٓن مخاطبِ من باش جانان
این ختم را هدیه میکنیم به امام زمان عج به نیت سلامتی و ظهور امام زمان و ازدواج جوانان و قبولی در امتحانات و هر حاجتی که مدنظرتون ختم قرآن دسته جمعی حاجت روایی دارد 🌹 *جز ۱* ✅ 🌹 *جز ۲* ✅ 🌹 *جز۳* ✅ 🌹 *جز۴* ✅ 🌹 *جز۵* ✅ 🌹 *جز۶* ✅✅ 🌹 *جز ۷* ✅✅ 🌹 *جز ۸*✅ 🌹 *جز ۹* ✅ 🌹 *جز۱۰* ✅ 🌹 *جز ۱۱*✅ 🌹 *جز ۱۲* ✅ 🌹 *جز۱۳*✅ 🌹 *جز ۱۴*.✅ 🌹 *جز ۱۵* ✅ 🌹 *جز ۱۶* ✅ 🌹*جز ۱۷*علی اصغر ✅ 🌹 *جز ۱۸✅ 🌹 *جز۱۹* علی اصغر 🌹 *جز ۲۰*✅ 🌹 *جز ۲۱* ✅ 🌹 *جز ۲۲*✅ 🌹 *جز ۲۳*✅ 🌹 *جز ۲۴*✅ 🌹 *جز ۲۵* ✅ 🌹 *جز۲۶* ✅ 🌹 *جز۲۷*✅✅ 🌹 *جز ۲۸*✅ 🌹 *جز۲۹* ✅✅ 🌹 *جز۳۰* ✅ امام زمان جانم شما رو به مادرتون حضرت فاطمه زهرا قسم میدم تمام شرکت کنندگان این ختم رو واسطه بشید پیش خدا و حاجت شون بگیرید 🔴این ختم کامل قران رو از امروز سه شنبه ۷ خرداد تا هفته سه شنبه میتونید تلاوت بفرمایید 🔴نام و جز رو در ناشناس اعلام کنید دوست گرامی لیست با دقت نگاه کنید جز های برداشته شده رو انتخاب کنید https://harfeto.timefriend.net/17110310805731 جزئی که جلوش تیک سبز هست برندارید
😔اگر حداقل ها رعایت نشود دیگر وا مصیبت است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کن
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 49 --خب به درک که جاشو خیس کرده. اینو گفت و دوباره خوابید. راست میگفت آمین بچه ی منه نباید از مهراب انتظاری داشته باشم. به قدری از حرفش ناراحت شده بودم که بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و اشکام شروع به باریدن کرد. بلند شدم و با وجود درد پام رفتم بیرون و با دیدن اِجلال رفتم سمتش. --سلام. --سلام دخترم تو اینجا؟ سرمو انداختم پایین. --شرمنده میخواستم ازتون پارچه بگیرم. اخم کرد --پس شوهرت کجاس؟ با حرفش تعجب کردم و تازه یادم اومد مهراب بهش گفت ما زن و شوهریم. مصنوعی لبخند زدم --پیش بچمه. جدی گفت --اینجا پر از مرد نامحرمه نباید بیای بیرون. سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --چشم. --برو واست میارم. رفتم دم در خواستم برم تو که پام به لبه ی در گیر کرد و با صورت اومدم رو زمین. از درد پام جیغ خفیفی کشیدم و اِجلال اومدم بالاسرم نگران گفت --چیشد؟ همون موقع مهراب اومد بیرون و با دیدن من نگران گفت --حالت خوبه؟ اِجلال یه سیلی زد تو صورتش و یقشو گرفت عصبانی گفت --غیرتت کجا رفته مـــرد؟ چجوری زنتو با این وضع فرستادی بیرون؟ مهراب متعجب اومد حرفی بزنه که اِجلال غرید --به جای حرف زدن زنتو بلند کن. از اینکه مهراب قراره بهم دست بزنه استرس گرفتم و سریع خواستم بلند شم که مهراب دستمو گرفت کمکم کرد. اِجلال پارچه رو پرت کرد تو صورت مهراب و رفت. مهراب پوزخند زد --تازه یه چیزم بدهکار شدیم. برگشت سمت من و برزخی گفت --کی به تو اجازه داده با این وضع بری بیرون؟ جوابشو ندادم و نشستم رو تخت. متأسف سر تکون داد --چرا بیدارم نکردی خبر مرگم خودم برم؟ بازم جوابشو ندادم. عصبانی فریاد زد --مگه کــری؟ با جیغ گفتم --به شما ربطی نداره من چیکار میکنم! اصلاً چکاره ی منی که بهم بگی چیکار بکن چیکار نکن؟ نه پدرمی نه برادرمی نه.... میخواستم بگم شوهرم ولی حرفمو خوردم. نشست لب تخت و نیمچه لبخند زد --خیلی خب من غلط کردم خوبه؟ جوابشو ندادم و پارچه ی دور بچمو باز کردم. --من واسه خاطر خودت میگم. خوش ندارم کسی تورو با این وضع ببینه. رُک گفتم --وضعم چشه؟ اخم کرد --لباستو وجب کنی نیم وجبم نیست. پوزخند زدم و به کارم ادامه دادم. --از این به بعد هرکاری داشتی به خودم میگی. --صبح از خواب بیدارت کردم واسه هفت پشتم بسه اداشو درآوردم --به درک که جاشو خیس کرده. بغض کردم و ادامه دادم --بله دیگه بچه ای که یتیم باشه هرکی هرچی بخواد میگه. گریه امونم نداد و بچمو گرفتم تو بغلم و بیصدا گریه کردم. با بهت گفت --این چرت و پرتا چیه اول صبحی سرهم میکنی؟ بچمو گذاشتم رو تخت و بعد از تمیز کردنش دوباره قنداقش کردم. صدام زد ولی جوابشو ندادم. --چیکار کنم منو ببخشی؟ پوزخند زدم --شما همین که کاری نکنی خودش بسه. رفتم سمت حموم و دست و صورتمو شستم. وقتی برگشتم دیدم بچم نیست. دویدم بیرون و با دیدن مهراب صداش زدم. بچه بغل اومد پیشم --چیشده؟ نفس صداداری کشیدم و نگران گفتم --بچمو کجا میبری؟ به بچه نگاه کرد و لبخند زد --میخوام ببرمش واکسن بزنه. متعجب گفتم --کجا؟ --همین الان یه دکتر اومده اینجا. توام باید بری پاتو معاینه کنه زخم بازوت خراشیدگیه ولی پات حتماً باید معاینه بشه........ باهم رفتیم بهداری و یه دکتر مسن اونجا بود. مهراب به عربی یه چیزایی گفت و دکتر بچه رو گرفت. یه سرنگ آماده کرد و آروم به بازوی آمین تزریق کرد. بچم شروع کرد گریه کردن و مهراب بغلش کرد. پامو معاینه کرد و روبه مهراب یه چیزی گفت که من نفهمیدم.... برگشتیم تو پادگان و روبه مهراب گفتم --دکتر چی گفت؟ --هیچی چیز مهمی نیست. --مطمئنی؟ --آره. آمینو خوابوندم و مهراب رفت صبححونه آورد. خیلی گشنم بود و غذامو خوردم.... بعد از ظهر بود و نشسته بودم لب تخت داشتم به میثم فکر میکردم. مهراب نشست کنارم --خوبی؟ --بله. --بریم بیرون؟ --انگار اینجا تهرانه یه چی میگیا! --تهران نیست ولی میشه سرگرم بود. با لبخند گفت --اینو نگا. برگشتم سمت آمین و دیدم بیدار شده زُل زده بود به من. خندیدم بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن. مهراب تلخند زد --خوشبحالت بازم این جوجه رو داری ولی من بعد از خونوادم میلاد و میثمو داشتم ولی الان.... بغض کرد و حرفشو خورد. نمیدونستم باید چی بگم و به آمین خیره شدم. واسه اینکه از فکر دربیاد شروع کردم با آمین حرف زدن. --آمین جان مامان عمو مهراب ناراحته بهش بگو ناراحت نباش... خندید و آمینو ازم گرفت. --نمردیم و یکی بهمون گفت عمو...... با هر سختی بود سوار نفر بر شدم و چون هوا خیلی سرد بود بچمو پیچیده بودم زیر پتو و محکم بغلش کردم. راه همش خاکی بود تا رسیدیم شهر. مارو رسوندن بیمارستان و رفتیم پیش دکتر. طبق معمول مهراب حرف زد و دکتر بعد از معاینه ی پام متأسف سر تکون داد و یه چیزی گفت. مهراب نگران شد و احساس کردم بغض کرده.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 50 آروم گفتم --چیشده؟ --هیچی پاشو بریم. از دکتر تشکر کرد و از اتاق رفتیم بیرون. رفتیم تو محوطه ی بیمارستان و نشستیم رو صندلی. مهراب برگشت سمت من خندید --اول باید بریم واسه خودمون لباس درست و حسابی بخریم اینجوری همه فکر میکنن از جنگ برگشته ایم. --دکتر چی گفت؟ خندش جمع شد و بیخیال گفت --هیچی بابا زیاد مهم نیست. --یعنی چی که مهم نیست؟ --یعنی اینکه شما الان با آمین اینجا میمونی تا من برگردم. متعجب دنبالش راه افتادم و اونجا لباس بیمارستان بهم دادن و منو بستری کردن. پرستار با احتیاط بچمو بغل کرد و گذاشت رو یه تخت مخصوص و واسش مای بیبی آورد و لباسشو عوض کرد. با لبخند یه چیزی به عربی گفت و رفت. یعنی به قدری از مهراب عصبانی بودم که دلم میخواست خفش کنم. از اینکه نمیدونستم چم شده و واسه چی باید اونجا باشم. یه ضربه به در خورد و مهراب اومد تو. لباساشو با یه پیرهن و شلوار مشکی عوض کرده بود و موهاشم مدل داده بود. من موندم این از کجا پول میاره تو این اوضاع. عینکشو برداشت --سلام. --ببخشیدا میشه بگی من چه مرگم شده تکلیف خودمو بدونم؟ --جوش نزن بهت میگم. رفت سمت آمین و بغلش کرد --حالا شدی یه پسر خوشگل. روبه من گفت --تو حالت خوبه؟ --من از اولشم حالم خوب بود. --عــه پس حتماً عمه ی من تا لب مرز عراق تورو برد؟ جوابشو ندادم و بچه رو برگردوند سرجاش. نشست رو صندلی. --ببین تو الان یه مادری علاوه بر بچت باید به خودتم اهمیت بدی تا بتونی سالم بمونی. به خودم اشاره کردم --اینجوری؟ با این وضع؟ --یکم دندون رو جیگر بزار تا حرفم تموم بشه. دکترا میگن ظاهراً اون ماری که نیشت زده زهرش سمیه، کشنده نیست اما واسه بدن خطرناکه. --خب که چی؟ --ببین اصلاً نگران نباش قراره یه جراحی کوچولو رو پات انجام بشه. --جراحی واسه چی؟ --بخاطر مار زدگی دیگه. از ترس بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. مهراب ناراحت گفت --بابا من که گفتم چیزی نیست. با صدای گریه ی بچه بلند شد بغلش کرد --بفرما اینم بیدار شد. --بچمو بده گشنشه. --لازم نکرده تو استراحت کن. از تو کمد شیشه شیری که پرستار درست کرده بود رو داد بهش تا خوابید. --من مردم؟ --چی؟ --میگم من مردم که بچم شیر خشک بخوره؟ --نخیر شما بدنت ضعیفه. همون موقع پرستار اومد تو اتاق و با دیدن مهراب خجالت زده یه چیزی گفت و رفت. مهراب خندید --بدبخت فکر کرده ما زن و شوهریم. ای خدا چقدر این مهراب پرروعه. جوابشو ندادم و بچه رو خوابوند رو تختش اومد نشست رو صندلی. --امروز ساعت ۳ میری اتاق عمل. به ساعت نگاه کردم ۲ونیم بود. با بهت برگشتم سمتش --یعنی نیم ساعت دیگه؟ --آره. با بغض گفتم --اگه من مردم بچم.... حرفمو قطع کرد --نترس بابا هیچیت نمیشه. --نکنه نفرین اون داعشیا منو گرفته؟ خندید --فکر و خیال زیاد نکن واست خوب نیست. پرستار اومد تو اتاق تا منو آماده کنه واسه عمل و مهراب رفت بیرون. لباسمو عوض کرد و همین که خواستن منو ببرن بیرون بغضم شکست و از پرستار خواستم بچمو بیاره پیشم. هرچی میگفتم پرستار نمیفهمید و آخر رفت مهرابو صدا زد اومد تو اتاق. اون لحظه اصلاً به اینکه چشماش اشکیه اهمیتی ندادم و با گریه ازش خواستم بچمو بده بهم. بچه رو بغل کرد و داد دستم. محکم بغلش کردم و دستشو بوسیدم. همون موقع پرستار یه چیزی گفت و مهراب اومد سمتم بچه رو ازم بگیره. ملتمس گفتم --جون میثم مراقب بچم باش. --باشه نگران نباش. منو بردن تو اتاق عمل و بعد از اینکه بیهوش شدم دیگه چیزی نفهمیدم...... ح با احساس خستگی زیاد چشمامو باز کردم و چون نور لامپ اذیتم میکرد چشمامو بستم. با صدای مهراب دوباره چشمامو باز کردم با صدای خشداری صدام زد --مائده! اولین چیزی که گفتم --بچم کجاس؟ --نگران نباش خوابیده. --میخوام ببینمش. --باشه بعداً میبینیش. دکتر اومد بالاسرم و پامو معاینه کرد. چشمم خورد به پام و دیدم زانومو پانسمان کردن. تازه فهمیدم قسمتی از پام نیست. دکترا رفتن و با بهت برگشتن سمت مهراب --پام کو؟ با بغض لبخند زد --موشه برد. با گریه جیغ زدم --میفهمی چی داری میگی میگم پام کو؟ قطره اشکی که از چشمش پایین اومدو سریع پاک کرد. --ببخشید همش تقصیر منه... جیغ زدم --چرا نمیگی چی شده؟ --آروم باش الان میگم. ببین این قسمت از پاتو جدا کردن چون بخاطر نیش مار عفونت کرده بوده و نمیشد کاریش کرد دستامو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم هق هق گریه کردن. با صدای گریه ی بچم از مهراب گرفتمش و بغلش کردم. به قدری گریه کرده بودم که چشمام درد گرفته بود...... مهراب در زد و اومد تو اتاق. نشست رو صندلی و ظرف غذاهارو گذاشت رو میز. --خوبی؟ جوابشو ندادم...... "حلما"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️با کی ازدواج کنیم؟ _علت اصلی طلاق ❌چرا دوتا نماز شب خون کارشون به طلاق میکشه؟ 🤍
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵 جز وصل تو دل به هر که بستم توبه ❤ 💚 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌