10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شناخت من از ایشون توهم ذهنی منه یا واقعا هست ، چطوری به شناخت درست برسم❓🧐
❣سردرگمی در معیار ها چیه❓😩
❣یه کیس داشتم هر معیاری داشت عکسِش دراومد ‼️😂
👤استاد #محمد_برمایی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰ برکت وقت بعد از ازدواج✅
#ازدواج_و_خانواده
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پست_موقت
کانال استاد رشیدیان ایجاد شد.👇👇
🚩کانال ایتا امیر رشیدیان
🚩مدرس سواد رسانه و فضای مجازی
🚩کارشناس ارشد ارتباطات
🚩عضو شبکه مدرسان نهضت سواد رسانهای انقلاب
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/rashidianamir
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهرتو،خورد گره با دل من تا به ابد
جان ز تن گر برود،عشق تو از آن نرود...
#عاشقانه_مذهبی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت52 کنجکاو در جعبه رو باز کردم و با دیدن ساعت طلا نقره ای لبخند زدم --چق
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 53
از رنگش خوشم اومد و رو روسری قبلیم سر کردم.
خندید
--خیلی قشنگه.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ازش تشکر کردم.
واسم آب پرتقال گرفت و داد دستم.
دراز کشید رو کاناپه و خیلی زود خوابش برد.
ولی چرا باید واسه من روسری بخره؟
از فکر دراومدم و روسریو مرتب تا کردم گذاشتم تو نایلون.
به بچم شیر دادم و خوابیدم.
واسه اذان بیدار شدم و مهراب بلند شد نمازشو خوند و رفت از بیرون فلافل گرفت.
به قول خودش از غذاهای بیمارستان حالش بد شده بود.
ساندویچامونو خوردیم ولی خدایی هیچ فلافلی فلافلای ایران نمیشه.....
صبح زود آمین از خواب بیدار شد و چون تختش از من فاصله داشت نمیتونستم بغلش کنم.
مجبور شدم مهرابو صدا بزنم.
هرچی صداش زدم جواب نداد و بالشمو برداشتم به طرفش پرت کردم.
از بخت بد من همون موقع پرستار در رو باز کرد و بالش خورد تو صورتش.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
--وااای ببخشید.
به مهراب اشاره کردم
--میخواستم اینو بیدار کنم.
پرستار که یه پسر جوون بود عصبانی یه لگد زد به مهراب و از خواب بیدارش کرد
مهراب با بهت به پرستار نگاه کرد
به عربی یه چیزی گفت و رفت.
مهراب خواب آلو خندید
--ساعت چنده؟
--۷صبح چطور؟
--آخه این پسره به من میگه بلند شو لنگ ظهره.
با صدای گریه ی آمین رفت بغلش کرد داد دست من و رفت سرویس بهداشتی لباساشو عوض کنه.
آمین تو بغلم خوابش برد و مهراب برگشت.
لباساشو با یه تیشرت زرد و شلوار کتون مشکی عوض کرده بود.
ماشاﷲ خوبه پسر چهارده ساله نیست انقدر لباس میخره و تیپ میزنه.
صبححونه آورد تو اتاق باهم خوردیم و رفت بیرون.
نیم ساعت بعد برگشت و تو دستش یه نایلون پر از کاغذ رنگی و وسایل تزئینی بود.
--اینا چیه؟
خندید
--میخوام اینجارو سروسامون بدم.
--مگه اتاق شخصیته؟
--بله سه هفته ای میشه.
یعنی اگه این زبونو نداشت میمرد قطعاً.
کاغذ رنگیارو آورد گذاشت رو میز و دست به کار شد.
از بچگی کاردستیو دوس داشتم و با ذوق دست به کار شدم.
اول بالاسر تخت آمینو با گلای طوسی و زرد طرح قلب درست کرد و دور تختشو با ریسه های کاغذی به شکل قلب تزئین کرد.
بالاسر تخت من یه قلب بزرگ کشید و توشو با قلبای کوچیک تر قرمز پر کرد.
همون موقع پرستاری که صبح اومده بود دوباره اومد تو اتاق و میخواست رو زخممو پانسمان کنه.
مهراب پسش زد و به عربی یه چیزی گفت
پرستار از لجش وسایل پانسمانو کوبید رو میز و رفت.
ماشاﷲ عصاب این پرستاره صفره بدبخت زنش.
مهراب دستاشو شست و دستکشارو دستش کرد.
--میخوای چیکار کنی؟
--ظاهراً امروز همه ی پرستارای خانم این بخش رفتن مرخصی.
--خب که چی؟
اخم کرد
--بعد تو خجالت نمیکشی یه پسر نامحرم زخمتو پانسمان کنه؟
یه جوری میگه انگار خودش محرمه.
--ولی من به شما همچین اجازه ای نمیدم.
بدون توجه به حرفم کارشو شروع کرد و منم عین جغد بهش زُل زده بودم.
خدایا چه گناهی به درگاه تو کردم که باید گیر این آدم پر ادعا بیفتم؟
کارش تموم شد و بلند شد واسه آمین شیر درست کرد بهش داد و پوشکشو عوض کرد.
از اینکه به خودش اجازه میده هرکاری بخواد بکنه ازش متنفر بودم.
پتومو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم.
یدفعه پتو از رو سرم کنار رفت.
--یه موقع نفست میگیره واست خوب نیست
گستاخ گفتم
--مگه نفس من نمیگیره؟
--چرا.
--پس فکر نمیکنم به شما ربط داشته باشه.
خودش پتورو کشید رو سرم و زیر لب غرید
--به جهنم که نفست میگیره اصلاً بگیره که دیگه برنگرده.
حرفش خیلی ناراحتم کرد و بغضم شکست گریم گرفت.
به قدری گریم شدت گرفت که نتونستم تحمل کنم و شروع کردم هق هق کردن.
یدفعه پتو از رو سرم کنار رفت و مهراب با بهت گفت
--داری گریه میکنی؟
دوباره خواستم پتورو بکشم رو سرم که مهراب نگهش داشت.
--چیزی شده؟
--به شما ربطی نداره.
یدفعه صداشو بالابرد و رفت از تو جیبش یه کاغذ درآورد و پرت کرد سمت من.
--این کاغذ نشون میده که اختیار تو دست منه.
با بهت کاغذو برداشتم و خوندم
دست خط میثم بود و متن کاغذ نشون میداد که مهراب سرپرست من و بچمه و به عنوان یه مدافع باید همیشه پشتیبان من باشه.
با بهت سرمو بلند کردم و ادامو در آوردم
--حالا به من ربطی داره یا نه؟
کتشو برداشت و از اتاق رفت بیرون در رو محکم کوبید به هم.
صورتمو بین دستام گرفتم و شروع کردم گریه کردن.
نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و مهراب برگشت.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و رفت سمتش بغلش کرد تا آروم شه.
تو همون حالت گفت
--بابت چند دقیقه ی پیش...
دستمو گذاشتم رو دماغم
--بسه دیگه هیچی نمیخوام بشنوم.
--ولی آخه...
جیغ زدم
--هیچی نگو!
حرفی نزد و بچه رو خوابوند رو تختش.
واسه ناهار میلم نکشید غذا بخورم و مهرابم رو کاناپه دراز کشید.
با صدای گریه آمین از خواب بیدار شدم
تختش یکم از من فاصله داشت و دست دراز کردم آمینو بغل کنم دستم سرخورد....
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 54
با صدای جیغم مهراب از خواب بیدار شد و دوید سمتم با دستش نگهم داشت و کمک کرد خوابیدم رو تخت.
از ترس گریم گرفت و بغض داشت خفم میکرد ولی نمیتونستم گریه کنم.
آمینو بغل کرد اومد سمت من و نمیدونم چی تو صورتم دید که با بهت صدام زد
نمیتونستم حرف بزنم.
با دستش چند سیلی آروم به صورتم زد ولی بی فایده بود.
یدفعه یه سیلی محکم زد تو صورتم و از درد شروع کردم گریه کردن.
نفس عمیقی کشید و رفت واسه آمین شیر خشک درست کرد داد بهش تا خوابید.
اومد نشست کنار من
--چرا بیدارم نکردی؟
جوابشو ندادم
--میخوای خودتو با این طفل معصوم به کشتن بدی؟
بازم جوابشو ندادم
عصبانی داد زد
--لالی جوابمو بدی؟
--من اگه خاک بر سر نبودم که زیر دست تو نمیافتادم که تازه بخوای بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم.
پوزخند زد
--آهـــان بعد اینجا هر روز شمارو به دار آویز میکنن؟
بازم جوابشو ندادم.
بلند شد رفت بیرون و با ظرف غذا برگشت.
غذارو گذاشت رو میز.
--بخور ضعف نکنی.
با اینکه خیلی گشنم بود ولی از رو لج نخوردم.
ظرف غذارو باز کرد و قاشقو پر کرد تو یه حرکت چپوند تو دهن من.
--بخور لااقل تو کشور غریب نمیری.
کبابش خیلی خوشمزه بود و غذارو برداشتم تا تهشو خوردم
مهراب ناچار بلند شد از تو یخچال کیک و آبمیوه برداشت خورد.......
یکماه از بستری شدنم تو بیمارستان گذشته بود.
صبح دکتر اومد پامو معاینه کرد و واسم عصا تجویز کرد تا چند روز باهاش تمرین کنم واسم عادت شه.
باورم نمیشد از این به بعد دیگه نمیتونم عادی راه برم.
بعد از ظهر مهراب رفت واسم عصا گرفت و پرستار اومد کار کردن باهاش رو بهم یاد داد.
از بس راه نرفته بودم پای سالمم خواب رفته بود.
دو قدم راه رفتم خسته شدم.
با کمک مهراب برگشتم رو تخت دراز کشیدم.
به قدری خسته شده بودم انگار کوه کنده بودم.
مهراب خندید
--بازم خداروشکر تونستی برگردی رو تخت.
آمین از خواب بیدار شد و مهراب بغلش کرد همین که گذاشتش تو بغل من شروع کرد گریه کردن.
خیلی مهرابو دوست داشت و همش بغل اون میخوابید.
حق داره بچم از وقتی چشم به این دنیا باز کرده بیشتر با مهراب بوده تا من که مادرشم.
مهراب بغلش کرد و واسش شیر درست کرد.
همینجور که باهاش حرف میزد بهش شیر داد تا خوابید.
گذاشتش رو تختشو با ناخن گیر ناخناشو گرفت.
واسم آب پرتقال گرفت داد دستم.
--ممنون.
شرمنده این دوماه خیلی زحمت کشیدی.
خندید
--ما که لیاقت رفتن نداشتیم لااقل اینجا به خانواده ی شهدا کمک میکنیم.
بغض سنگینی گلومو گرفت و به زور آب پرتقالمو خوردم.....
بعد از ظهر بود و طبق معمول مهراب رفته بود سرکار.
حوصلم سر رفته بود و نگاهم افتاد به گوشی مهراب.
کنجکاو برش داشتم و روشنش کردم.
چرا رمز نداره؟
با دیدن عکس آمین خندیدم
--قربونش برم من.
چه دل خوشی داره این مهراب فکر میکنه تا آخر عمر قراره ور دل آمین باشه.
نتشو روشن کردم و همزمان چندتا پیام از واتساپ واسش اومد.
پیامارو باز کردم و سریع نتشو خاموش کردم.
چندتا عکس از دکوراسیون یه خونه بود.
با دیدن پرده هایی که مهراب اون روز بهم نشون داده بود متعجب بقیه ی عکسارو نگاه کردم و از چیدمان خونه خیلی خوشم اومد
تازه یادم افتاد که اینارو قرار بود دوست مهراب واسه سوپرایز زنش بگیره.
همینجور که داشتم عکسارو میدیدم با دیدن در چوبی آشنایی تصویرو بزرگ کردم و یادم افتاد در همون اتاقیه که مهراب تو خونش داده بود به من.
کنجکاو نتشو روشن کردم و پیامارو خوندم
--داداش دیگه من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم امیدوارم خوشتون بیاد.
به خانمت سلام برسون.
با دیدن این کلمه بغض کردم و گوشیو پرت کردم رو میز.
از اینکه مهراب زن داشته و به من نگفته خیلی ناراحت شده بودم.
عذاب وجدان گرفتم و دلم میخواست سرمو بزنم به دیوار.
با خودم فکر کردم یعنی زن مهراب تنهایی میخواد چیکار کنه؟ اگه بچه داشته باشه چی؟
چجوری مهراب تونسته این همه وقت زن و بچشو رها کنه بیاد اینجا؟
حس بدی بهم دست داده و نمیدونستم باید چیکار کنم.
همون موقع آمین بیدار شد و بغلش کردم بهش شیر دادم.
به قدری حواسم پرت بود که نفهمیدم آمین رو دستم خوابش رفته.
موبایل مهراب زنگ خورد.
نگاهم رفت سمت موبایلش و با دیدن اسم نازنین شکم به واقعیت تبدیل شد.
جواب دادم
--الو؟
--الو سلام شما؟
--ببخشید شما؟
--آهــــان پس بگو مهراب چند وقته معلوم نیست کدوم گوریه پیش توعه!
--خانم مؤدب باشید من اصلاً شمارو نمیشناسم.
خندید
--بیشین بینیم بابا برو خداتو شکر کن منو نمیشناسی وگرنه الان از ترس هزار بار مرده بودی.
ببین خانم من زن مهرابم.
یا همین الان پاتو از زندگی من میکشی بیرون یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی......
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ادمین_نوشت باسلام خدمت شما عزیزان. اخیرا در کانال شاهد بحث بین مخاطبین درمورد داستان "جدال عشق با
#ادمین_نوشت
سلام خدمت همه ی دوستان بزرگوار مجردان انقلابی
از اینکه تو نظرسنجی ما شرکت کردید کمال تشکر رو دارم و
خبر خوب این هستش که اکثریت رای به ادامه ارسال داستان دادند 😊
امیدوارم دل هاتون شاد و لب هاتون خندون باشه 😍
و سایتون مستدام باشه
.تشکر ویژه و اساسی دارم از بزرگواری که در این نظر سنجی به ما کمک کردن .و یک بزرگواری که همراه همیشگی ما هست و در کنار ما هستن و قوت قلبی برای ما هستند همیشه موفق و موید باشند .و سربلند و پیروز ❤️
#دوست دار همه شما ادمین جانتون
لطفاً نظرات خودتون رو در خصوص کانال برای هر چه بهتر شدن کانال مون به آیدی زیر بفرستید
🌹🌹@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
750_42816824258134.mp3
3.1M
.
#چقدرقشنگہ🥹🥲
عشق ڪتابـے است ڪہ براے خواندن؛
بایدســـواد ِ دوستداشتن داشتہ باشی.
اگر همه ی آدم ها هم عطرتو را بزنند
بوی تو را نمی دهند..
#لری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یبه یاد همه گذشتگان و عزیزانمون
که آسمانی شدن 😔
پنجشنبه است روحشون شاد و در آرامش
#بوی_دلتنگی🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهکنمدستخودمنیست؛
کهیادتنکنم!
خواستےدلنبری
تابهتوعادتنکنم...♥️
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´