🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و هفت
پشت سر اون، قدم های من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پیشش بود، مبادا بین جمعیت، بین ما فاصله بیوفته ... در اون فضای بزرگ، جای نسبتا دنجی برای نشستن پیدا شد ... بعد از اون درد بی انتها .... هوا و نسیم یک شب خنک تابستانی ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من کن فیکون شده بود ...
و حرف های بین ما شروع شد ...
ـ چرا پیدا کردن آخرین امام اینقدر برای شما مهمه؟ ..
چند لحظه سکوت کردم ... نمی دونستم باید از کجا شروع کنم ... این داستان باید از خودم شروع می شد ... خودم، زندگیم و ماجرای پدرم رو خیلی خلاصه تعریف کردم ... اما هیچ کدوم از اینها موضوعیت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بین گمشده ها پیدا کنم ...
ـ بعد از این مسائل سوال های زیادی توی ذهنم شکل گرفت ... و هر چی جلوتر می رفتم به جای اینکه به جواب برسم بیشتر گم می شدم ... هیچ کس نبود به سوال های من جواب بده ... البته جواب می دادن اما نه جوابی که بتونه ذهن من رو باز کنه ... و بعد از یه مدت، دیگه نمی دونستم به کدوم جواب میشه اعتماد کرد ... چه چیزی پشت تمام این ماجراهاست ...
ـ چی شد که فکر کردید می تونید به ایشون اعتماد کنید؟ ...
چند لحظه سرم رو پایین انداختم ... دادن این جواب کمی سخت بود ...
ـ چون به این نتیجه رسیدم، همه چیز براساس و پایه دروغ شکل گرفته ... من تا قبل فکر می کردم هدف شون فقط تسلط روی شبکه های استخراج و پالایش نفت توی عراق بوده ... اما اون چیزی رو که در اصل داشت مخفی می شد اون ماجرا بود ... حتی سربازها ازش خبر نداشتن ... یه گروه و عده خاص با تمهیدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...
قطعا چیزی در مورد این مرد هست که اونها از آشکار شدنش می ترسن ... حقیقتی که من نمی فهمم و نمی تونم پیداش کنم ... یا اون مرد به حدی خطرناک هست که برای آرامش جهانی باید بی سر و صدا تمومش کرد ... یا دلیل دیگه ای وجود داره که اونها می خوان روش سرپوش بزارن ...
از طرفی نمی تونم تفاوت بین مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از یه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه اعقتادی عین هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحالی که همه شون ادعای حقانیت دارن؟ ...
خیلی آروم به همه حرف های من گوش کرد ... در عین حرف زدن مدام ساعت مچیم رو چک می کردم ... می ترسیدم چیزی رو به زبون بیارم که ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنیدن رو از خودم بگیرم ...
با سکوت من، لحظاتی فقط صدای محیط بین ما حاکم شد ... لبخندی زد و حرفش رو از جایی شروع کرد که هیچ نسبتی با حرف های من نداشت ...
ـ انسان در خلقت از سه بخش تشکیل شده ... یکی عقلانی که مثل یه سیستم کامپیوتری هست ... با نرم افزارها و کدنویسی های مبدا کارش رو شروع می کنه ... اطلاعات رو براساس کدنویسی هاش پردازش می کنه ... در عین اینکه کدنویسی تمام این سیستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... این بخش از وجود انسان، بخش مشترک انسان و ملائک هست ...
ملائک دستور رو دریافت می کنن ... دستور رو پردازش می کنن و طبق اون عمل می کنن ... مثل یه سیستم که قدرتی در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله میدی اون طبق کدهاش، به شما پاسخ میده ...
بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراک بین انسان و حیوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابیدن، ایجاد حیطه و قلمرو ... استقلال طلبی ...
قلمرو انسان ها بعد از اینکه برای خودشون تعریف پیدا می کنه ... گسترش پیدا می کنه ... میشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو کشور ... و گاهی این قلمرو طلبی فراتر از حیطه طبیعی اون حرکت می کنه ... چون انسان ها نسبت به حیوانات پیچیده تر عمل می کنن ... قلمروهاشون هم اسم های متفاوتی داره ... به قلمرو درونی شون میگن حیطه شخصی ... به قدم بعد میگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من ...
و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفیتی هست که مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب می کنه ...
هر چه بیشتر ادامه می داد ... بیشتر گیج می شدم ... این حرف ها چه ارتباطی با سوال های من داشت؟ ...
ـ انسان ها براساس اشتراک حیوانی زندگی می کنن ... پیش از اینکه در کودک قدرت عقل شکل بگیره و کامل بشه ... براساس کدهای پایه عمل می کنه ... حفظ بقا ... گریه می کنه و با اون صدا، اعلام کد می کنه ... گرسنه است ... مریضه یا نیاز به رسیدگی داره ... تا زمانی که سایر کدنویسی ها فعال بشه ...
و در این فاصله این سیستم داخلی، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضی از این اطلاعات داده های ساده است ... بعضی هاشون مثل یه نرم افزار می مونه ... نرم افزارها و داده هایی که از محیط اطراف وارد میشه و به زودی سیستم محاسباتی فرد رو ایجاد
می کنه ...
کدنویسی هایی که اسلام بهش میگه پیامبر درونی ... کدهایی که اساس زندگی مادی اون انسان رو کنترل می کنه ... و درست اینجاست که شیطان وارد عرصه می شه ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و هشت
ـ شیطان در وهله اول سعی می کنه این کدها رو تغییر بده ... کدهایی که فرد براساسش فکر می کنه ... و مثل یه سیستم کامپیوتری، از یه سنی به بعد فایروال می سازه ... یعنی نسبت به دریافت یه سری داده ها، سدسازی می کنه ... نسبت به بعضی حرف ها و نوشته ها واکنش نشون میده ... برای یه انسانی حرفی به راحتی قابل پذیرش میشه ... و برای انسان دیگه ای زنگ خطر رو به صدا در میاره و اون فرد نسبت به حرف یا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون میده ...
این کدها غیر از اینکه بخش مادی و حیوانی زندگی بشر رو مدیریت می کنه ... یه نقش مهمه دیگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در یه نامعادله ریاضی عمل می کنه ... یعنی بخشی رو نسبت به بخش دیگه مهمتر می کنه ...
تمام داده ها رو با هم مقایسه می کنه ... بین اونها علامت گذاری می کنه ... از داده های ساده ... تا داده هایی که شخصیت یه انسان رو در برمی گیره ... و داده هایی که قدرت فکر و سیستم فکری رو مشخص می کنه ...
اون کدنویسی های پایه ... یا چیزی که اسلام بهش میگه فطرت ... اولین تعیین علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر قدرت و ظرفیت روح، در بدو زندگی ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح می دونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که ارجحیت داره ... و شیطان دقیقا این بخش ها رو هدف قرار میده ...
می دونی چرا؟ ...
محو صحبت ها ... بدون اینکه حتی پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ...
ـ چون علی رغم کدنویسی پایه ... در بدو تولد قوای حیوانی فعال تر از بخش سوم هست ... و حیوان قابلیت شرطی شدن داره ...
تازه داشت همه چیز توی ذهنم واضح می شد ... و حرف هاش برام مفهوم پیدا می کرد ... با زبان فکری خودم، داشت حقیقت وجودی انسان رو ترسیم می کرد ...
ـ چیزی شبیه عادت های فکری و رفتاری؟ ...
ـ فراتر از این ...
اون آزمایش رو دیدی که یه موش رو توی یه دایره قرار می دادن ... و بهش یاد میدن باید چند دور، درون دایره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ...
با هیجان خاصی تایید کردم ...
ـ این مثالی شبیه اون ماجراست ... انسان در تعامل با زندگی مادی به مرور شرطی میشه ... و اون سیستم پردازنده مثل سیستم هوش مصنوعی ... این قابلیت و توانایی رو داره که شرط ها رو به عنوان قانون بنویسه ... و بعد اونها رو توی نامعادلات قرار میده ... اما اهمیت و اصل مطلب اینجاست ...
اگه این شرط ها به مرور در وجود انسان زیاد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهای پایه قرار می گیره ... و بر اونها غلبه می کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهای پایه یا اون پیامبر درونی رو 'ای' و داده های مادی رو 'بی' در نظر بگیریم ... این نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبدیل میشه ...
با رشد سنی انسان، ضریب کنار 'ای' ثابت می مونه ... اما به ضریب همراه 'بی' اضافه میشه ... و این فاصله می تونه تا جایی پیش بره که ...
ناخودآگاه و بی اختیار پریدم وسط حرفش ...
ـ و این یعنی مرگ پیامبر درونی ...
لبخند خاصی چهره اش رو پر کرد و در تایید جمله ام سرش رو تکان داد ...
ـ و این یعنی بعد از اون زمان، سیستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده های ثبت شده استفاده کنه ... میره سراغ قوانین شرطی شده ...
و به مرور زمان، برای راحت تر شدن و سریع تر شدن کار ... دیوار دفاعی رو هم براساس همین قوانین، کدنویسی می کنه ... تا حجم اطلاعات و داده های ورودی رو محدود کنه ... تا بتونه دریافتی ها رو سریع تر معادله نویسی و پردازش کنه ... به خاطر همین هر چه سن بیشتر میشه ... تغییر شخصیت و مسیر، سخت تر میشه ...
و این مهمترین کاریه که شیطان با انسان می کنه ... بزرگ ترین برنامه شیطان برای انسان، شرطی کردن ... و قرار دادن این شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ...
چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ... کدنویسی های مغزم داشت داده های جدید رو پردازش می کرد ...
ـ برمی گردم روی سوال هایی که اول بحث پرسیدی ... یادت میاد سوال کردی چطور ممکنه بین انسان هایی که ادعای مذهب و اسلام دارن ... این همه تفاوت مسیر از یه اندیشه وجود داشته باشه؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و نه
بدون اینکه لحظه ای مکث کنم گفتم ...
ـ بله ... چطور؟ ...
لبخند آرامش بخشی چهره مصممش رو پر کرد ...
ـ هر انسانی براساس محل تولد و خانواده ... داده های اولیه رو دریافت می کنه ...
شیطان در کودک راه ورود نداره ... چون کدنویسی های اولیه تعیین می کنه که پیامبر درون بر همه چیز غلبه داشته باشه ... و هر چیزی رو که وارد بشه پیامبر درون پردازش می کنه ...
اما شیطان این رو هم می دونه که سیستم پردازشگر ... باید اطلاعات وارد شده رو به عنوان قانون ثبت کنه ... پس میاد سراغ پدر و مادر و اطرافیان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودی هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگیره و مدیریت کنه ... داده های اولیه کودک رو تعیین می کنه ... و هیچ کاری در این زمینه از دستش برنمیاد ... جز اینکه از راه شرطی کردن وارد بشه ...
برمی گردم روی خانواده های مذهبی ... پدر و مادر، سیستم پردازشگرشون کامل شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده های مذهبی شکل گرفته ...
حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سنی رسیده که باید نماز بخونه ...
یا سیستم پردازشگر اونها انجام زمینه سازی لازم رو در اولویت قرار نمیده ... و اونها به اصطلاح، این کار رو فراموش می کنن ...
یا اینکه سیستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام می کنه که باید زمینه سازی رو انجام بدن ...
در مورد اول، شیطان موفق شده کاملا با شرطی کردن فکر روی اولویت های دیگه ... جلوی زمینه سازی رو بگیره ...
در مورد خانواده دوم وارد عمل دیگه ای میشه ... سعی می کنه پردازش اطلاعات رو به مخاطره بندازه ... تا اونها زمینه سازی رو اونطور که باید انجام ندن ...
حالا فرزند به سنی رسیده که باید نماز بخونه ... کدهای ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که ار محیط وارد میشه ... بچه رو در شرایطی قرار میده که نسبت به نماز کاهل هست ...
شیطان مجدد برمی گرده سراغ والدین ... و شروع به ارسال داده می کنه ... چیزی که بهش ایجاد فکر یا وسوسه گفته میشه ... والدین چند راه رو که امتحان می کنن بلافاصله شیطان داده جدید می فرسته ... به عنوان مثال: دیگه راهی نمونده، بترسونش ... دیگه راهی نمونده، تهدیدش کن ... دیگه راهی نمونده پس ...
اون فکر مثل یه داده ویروسی در سر والد قرار می گیره ... و اگر والد، سیستم دفاعی ذهنش درست عمل نکنه ... این فکر مثل ویروس وارد داده ها میشه و از سیستم والد به فرزند منتقل میشه ... حالا باید دید کدنویسی های مغز بچه چطور عمل می کنه ... آیا نماز خوندن رو به عنوان یه رفتار شرطی می پذیره؟ ... یا کدها جور دیگه ای داده های آلوده رو پردازش می کنه؟ ...
این یک مثال در جهت شرطی شدن یا نشدن رفتار مذهبی در فرد بود ... شیطان با همین مسیر، تک تک رفتارها و افکار مذهبی رو در فرد شرطی می کنه ... نماز شرطی میشه ... شنیدن صوت قرآن شرطی میشه ... مسجد رفتن شرطی میشه ...
برای همینه که یه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و هیچ تاثیری در رفتار و عملکردش نباشه ... اما شما که هیچ سابقه ذهنی ای از صوت قرآن نداری ... برای اولین بار که باهاش مواجه میشی اونطور واکنش نشون میدی ... چون برای شما شرطی نشده ... و چون شرطی نشده سیستم پردازشگر نمی دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده های قدیم می کنه ... و قدیمی ترین داده چیه؟ ...
چند لحظه در سکوت بهش خیره شدم ...
ـ اگه پیامبر درون هنوز زنده باشه ... پیامبر درون پاسخ میده ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و ده
همه چیز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پیدا می کرد ... اینکه چرا اون روز، بعد از اینکه اولین بار صوت قرآن رو شنیدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جایی که انگار کسی روح من رو از بدنم بیرون می کشید ... و اینکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ...
مثل کوری بودم که داشت بینا می شد ... یا کودک تازه متولدی که برای اولین چشمش رو به روی نور باز می کرد ...
ـ زمانی که انسان شرطی بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده های شرطی ... نوعی از شیوه محاسبه رو کنار می گذاره ... که به این نوع از محاسبه در اصطلاح ... بینش یا بصیرت گفته میشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چیزهای جدید ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنیای فکری فرد ...
از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردی؟ ... این پاسخ سوال شماست ...
شیطان، دین رو شرطی می کنه و با شرطی شدن قسمت های بینش و بصیرت حذف میشه ... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هایی از زندگی که به بخش سوم، یعنی ظرفیت و روح برمی گرده ...
مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حیطه دایره دور خودش می چرخه ... و اگه یه روز این دایره حرکت نکنه ... یا در جواب چرخش دایره، غذایی دریافت نکنه ... این موش دچار مشکل میشه و قادر به مواجه با مساله جدید نیست ... و نمی دونه چطور باید با بحرانی که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطی شده و پردازشگر شرطی فقط روی داده های قدیم کار می کنه ...
شیطان، برای کنترل یه انسان و علی الخصوص مسلمان ... چاره ای جز شرطی کردنش نداره ... چون مغز شرطی شده، منفعل و وابسته است ... نه در قدرت عمل ... در فکر و ادراک ... توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نیست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اینها دقیقا خلاف اساس و بنیاد بعد سوم وجود انسان هست ...
در برابر اطلاعاتی که کمی سخت باشه احساس خستگی و کلافگی می کنه ... و برای رشد و حل مساله حتما باید با این حس مواجه شد ...
افرادی هستند که در وجوه مختلف می تونن شرطی نشده باشن ... اما در گروهی که شرطی شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار می گیره ... چون شرطی شدن های اونها به چالش کشیده میشه ...
ذهن شما به یه طور شرطی میشه ... ذهن مسلمان و فرد دیگه، به طور دیگه ...
شما شرطی میشی که هر عرب و مسلمانی تروریست هست ... و این شرطی شدن تا جایی پیش میره که حتی ممکنه ناخواسته بچه ای رو با گلوله بزنی ...
و این شرطی شدن برای یه نفر دیگه تا جایی پیش میره که به اسم اسلام دقیقا در مسیر خلاف اون حرکت می کنه ... چون دیگه مغز و قدرت پردازشگر نمی تونه بفهمه که داده هایی که اون به اسم اسلام ازش استفاده می کنه ... دقیقا بر خلاف اصل اسلام هست ...
و اینجاست که یه بحث پیش میاد ... آیا اون انسانی که شرطی شده ... در این شرطی شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده یا نه؟ ... و اگر این بخش زنده است، این فرد چقدر به شرطی شدنش اجازه فعالیت میده؟ ... و آیا این انسان حاضره برای در دست گرفتن خودش، در برابر این قوانین شرطی شده درونش انقلاب کنه؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
ـ حالا دوباره ازت سوال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و یازده
نمی دونستم چی باید بگم ... علی رغم اینکه حالا می تونستم همه چیز رو با چشم و دید دیگه ای ببینم اما زبانم بند اومده بود ... هر چه جلوتر می رفتیم قدرت کلام، بیشتر از قبل از من گرفته می شد ... و ذهنم درگیرتر ...
حالا دیگه نمی دونستم چی می خوام ... در این شرایط، خواستن امام یعنی تبعیت و اطاعت ... و نخواستن یعنی ایستادن در صف انسان هایی که قبلا کنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهایی که در شکل دادن افکار شرطی شده من نقش داشتن ... تمام افرادی که من رو تا مرز کشتن یه بچه پیش بردن ...
اما این بار برگشت توی اون صف، مفهوم دیگه ای هم داشت ... من به پیامبر درونم خیانت می کردم ... پیامبری که من رو تا اون مسجد کشیده بود ... پیامبری که خیانت آگاهانه بهش، یعنی خالی کردن تیر خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اینکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه می کردم ... واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...
به من نگاه می کرد ... نگاهش در عین صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو می کردم ای کاش خودش همه چیز رو از بین افکار و روح آشفته ام می دید ...
ـ و آخرین سوال این بود ... که چرا اونها دنبال کشتن آخرین امام هستن؟ ... آیا اون فرد خطرناکی هست؟ ... و اینکه چرا همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...
بله، اون فرد خطرناکی هست اما برای شیطان ... ظهور اون مرد، یعنی حرکت بعد سوم ... و تغییر این نامعادله ... نامعادله ای که سال ها انسان ها رو با تغییرش به سمت شرطی شدن به دام انداخته ...
ظهور یعنی تغییر معادله قدرت به سمت ظرفیت درونی و روح انسان ... ظرفیت و قدرتی که خدا به انسان هدیه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دمیدم ...
این بعد ... قدرت تسخیر در عالم روح و ماده رو به انسان میده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطی خارج می کنه ... البته این به معنای کنار گذاشتن بعد مادی زندگی نیست ... همون طور که اسلام در باب زندگی ما، احکام فردی و اجتماعی بسیاری داره ... و آخرین امام موظف به اداره امور زندگی مادی مردم هست ...
ولی برای ظهور مردم باید به این ظرفیت فکری برسن ... که قدرت ایستادن در برابر شرطی شدن رو پیدا کنن ... و از درون به این فریاد برسن ... که خدایا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بایستم ... و به جای سجده بر خودم و تبعیت از خواست درون و فرمان های شرطی ... بر تو سجده کنم ...
اون لحظه ای که انسان ها به این شرایط برسن ... اذن ظهور داده میشه ... و اولین معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطی در وجود پیروان آخرین امام هست ... و اینطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستی می کشن و چشم های اونها بینا میشه ...
بعد سوم، دقیقا نقطه ای هست که انسان بر شیطان برتری پیدا می کنه ... و دقیقا اون نقطه ای که کل عالم وجود و حتی ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتری بعد سوم و ورود انسان به این حیطه یعنی سجده مجدد کل عالم خلقت ...
و دقیقا شیطان به خاطر همین قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعیف تر و نالایق تر از این هست که بتونه به اون نقطه برسه ...
شما دیدی که جوامع مسلمان دور خودشون می چرخن ... در حالی که در سمت دیگه، همه چیز در یک روند ثابت قرار داره ... و این برات سوال شده بود ...
حالا من ازت سوال دیگه ای می پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ...
پس چطور مسیر مقابل، همیشه جریان ثابت و بی تغییری داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ...
اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ... چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغییر می کنن اما یه اصل درون همه شون ثابت باقی می مونه ... اینکه باید جلوی ظهور آخرین امام گرفته بشه؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و دوازده
این سوال، جواب واضحی داشت ...
انسان هایی که قابلیت دارن در مسیر اشتباه شرطی بشن ... هر چند نسل ها تغییر می کنن ... و جاشون رو به نسل های بعد میدن ... اما کسی که اونها رو شرطی می کنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شیوه اش ...
کسی که چون بعد مادی و حیوانی نداره ... پس در دایره شرطی شدن قرار نمی گیره ... شیطان که ظهور آخرین امام براش حکم نابودی و پایان رو داره ...
فکر می کردم از شروع صحبت زمان زیادی گذشته باشه ... اما زمانی که اون برای نماز از من خداحافظی کرد و جدا شد ... درک تازه ای نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهی زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون می رفت و من فقط بهش نگاه می کردم ... می خواستم آخرین ملاقات مون رو با همه وجود توی ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بین جمعیت که از مقابل چشمانم ناپدید شد ... سرم رو پایین انداختم ...
به روی زمین نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار دیگه توی سرم تکرار کردم ... و در انتهای هر کدوم، دوباره سوال بی جوابش توی ذهنم نقش می بست ...
ـ دوباره ازت سوال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسیدم ...
حالا می تونستم وسط تاریکی شب، به روشنی روز حقیقت رو ببینم ... اما بار سنگین سوالش روی شونه های من قرار گرفته بود ... اون زمانی این سوال رو ازم کرد که جواب سوال های من رو داده بود ... و این سوال، مفهومی عمیق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسیر رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسیدم، ماشین مرتضی دیگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شاید اینطوری بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بیشتری برای فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و میش بود و شعاع نورخورشید کم کم داشت اطراف رو روشن می کرد ...
عده ای مثل من پیاده ... گاهی برای ماشین های در حال برگشت دست تکان می دادن ... به زحمت و فشرده سوار می شدن ...
چند لحظه نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم ... نمی دونستم کسی بین اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم یا نه ...
تقریبا انتهای اون مسیر مستقیم بود ... برای چند لحظه ایستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا دیگه یادم نمی اومد از کدوم سمت اومده بودیم ... فایده نداشت حافظه ام کلا تعطیل شده بود ...
دست کردم توی جیبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوی اولین نفری که داشت از کنارم رد می شد ... یه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچیک ... یه دختر کوچیک با موهای خرگوشی، توی بغلش خواب بود ... با یه پسربچه گندم گون که نهایتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر می رسید ... دست توی دست مادری که به زحمت، دو تا چشمش دیده می شد ...
ـ ببخشید چطور می تونم برم به این آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خیره شد ... از توی چشم هاش مشخص بود فهمیده ازش چی می پرسم اما انگلیسی بلد نیست یا نمی دونه چطور راهنماییم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسی رو بلند گفت ... اونهای دیگه بهش نگاهی کردن و سری تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بایست ... بچه رو داد بغل همسرش و سریع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه یه ماشین رد می شد و اون براش دست بلند می کرد ... تا اینکه یکی شون ایستاد ... یه زن و شوهر جلو، یه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شیشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهی به من کرد و در ماشین رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...
یه نگاه به عقب ماشین کردم، یه نگاه به خودم و اونها ... من یکی بودم ... اونها دو تا بزرگ با یه دو تا بچه ... یکی خواب، و دومی قطعا از اون همه پیاده روی خسته ...
دستم رو به علامت رد درخواستش تکان دادم ... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم ... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود ...
با حالت خاصی خندید ... چند قدم اومد جلو، تا جایی که فاصله ما کمتر از یه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشید سمت خودش و پیشانی من رو بوسید ...
یه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست دیگه از جیبش یه تسبیح در آورد ... تسبیحی که دونه های خاکی داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توی دستم و پنجه ام رو بست ... زد روی شونه ام و به نشان خداحافظی دستش رو بلند کرد ...
و
بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صدای بلند به اهل ماشین چیزی گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه می کردم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و سیزده
هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اینکه از کنارشون رد شدیم ...
ـ به ایران خیلی خوش آمدید ...
سرم رو بالا آوردم ... داشت از توی آینه وسط به من نگاه می کرد ... تشکر کردم و چند جمله ای گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نیستن ... پسرشون سعی کرد چند کلمه ای باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ... منم از کوتاه ترین و ساده ترین عباراتی که به نظرم می رسید استفاده می کردم ...
سکوت که برقرار شد دوباره تصویر اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... می تونست خودش سوار بشه ... شاید بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختی رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بی هم زبانی ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...
هنوز تسبیحش توی دستم بود ... دونه های خاکی ای که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بی اختیار لبخند خاصی روی لبم نقش بست ... و از پنجره به بیرون و آدم ها خیره شدم ...
مسیر برگشت، خیلی کوتاه تر از رفت به نظر می رسید ... جلوی هتل که ایستاد، دستم رو کردم توی جیبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر می خواد برداره ... نمی دونستم چقدر باید بهش پول بدم یا اینکه اگه بپرسم می تونه جوابم رو بده یا نه ...
تمام شرط های ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و برای اولین بار تصمیم گرفتم به مسلمانی که نمی شناسم اعتماد کنم ...
با حالت متعجبی خندید و بدون اینکه پولی برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبی داشته باشید ...
چند جمله دیگه هم به انگلیسی گفت که از بین شون فقط همین رو متوجه شدم ...
واقعا روز عجیبی بود ... دیگه از مواجهه با چیزهای عجیب متعجب نمی شدم ... ایران عجیب بود یا مسلمان ها؟ ...
هر چی بود، اون روز تمام شرط های ذهنی من درباره مسلمان ها شکسته شد ...
از در ورودی که وارد لابی شدم سریع چشمم افتاد به مرتضی ... با فاصله درست جایی نشسته بود که روی در ورودی احاطه کامل داشت ... با دیدنم سریع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتی، تنهایی، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همین که دید صحیح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اینکه از اون همه انتظار و خستگی شکایت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توی شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ...
ـ اونی که من رو آورد حتی یه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خیلی وقته پول ها رو تبدیل کردیم و به جای دلار باید از لفظ ریال استفاده می کردم ...
مرتضی به حالت من خندید و زد روی شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمیای ... از این همه انرژی معلومه دست خالی برنگشتی ... پس پیداش کردی ...
چند لحظه سکوت کردم ... برای لحظاتی، لبخند و هیجانِ بازگشت ... جای خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضی نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حیرت شده بود ... برای اولین بار بود که از صمیم قلب به چهره یه مسلمان لبخند می زدم ...
ـ نه ... اون مرد بود که من رو پیدا کرد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و چهارده
مشخص بود فهمیده، جمله ام یه جمله عادی نیست ... با چهره ای جدی، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس می زد این حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پیدا کردن اون نیست ... دنیایی از سوال های مختلف از میان افکارش می جوشید و تا پرده چشمانش موج برمی داشت ...
شاید مفهوم عمیق جمله ام رو درک می کرد ... اما باور اینکه بی خدایی مثل من، ظرف یک شب ... به خدای محمد ایمان آورده باشه براش سخت بود ... ایمان و تغییری که هنوز سرعت باورش، برای خودم هم سخت بود ...
بهش اشاره کردم بریم بالا ... کلید رو از پذیرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شک نداشتم می خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جای مناسبی برای صحبت نبود ...
وارد اتاق که شدیم یه لحظه رو هم مکث نکرد ...
ـ متوجه منظورت نشدم که گفتی ... نه ... اون من رو پیدا کرد ...
از توی مینی یخچال، یه بطری آب معدنی در آوردم و نشستم روی صندلی ... اون، مقابلم روی مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بیشتر، زمان می خریدم تا ذهنم مناسبت ترین حرف ها رو پیدا کنه ...
ـ یعنی ... غیر از اینکه عملا اول اون من رو بین جمعیت پیدا کرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوری که دیگه نه تنها هیچ سوالی توی ذهنم باقی نمونده ... که حالا می تونیم حقیقت رو به وضوح ببینم ...
چهره اش جدی تر از قبل شد ...
ـ اون همه سوال، توی همین مدت کوتاه؟ ...
در جواب تاییدش سرم رو تکان دادم و یه جرعه دیگه آب خوردم ...
ـ توی همین مدت کوتاه ...
چند لحظه سکوت کرد ... و نگاه متحیر و محکمش توی اتاق به حرکت در اومد ...
ـ میشه بیشتر توضیح بدی منظورت چیه از اینکه می تونی حقیقت رو به وضوح ببینی؟ ...
حالا این بار چهره من بود که لبخندی آرام رو در معرض نمایش قرار می داد ...
ـ یعنی ... زمانی که من وارد ایران شدم باور داشتم خدایی وجود نداره ... و دین ابزاریه برای ایجاد سلطه روی مردم و افراد ضعیف برای فرار از ضعف شون سراغش میرن ... الان نظرم عوض شده ...
الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دین متعلق به افکار روشنه ... که اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودی ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالی ذهن و ماده است ...
هر جمله ای رو که می گفتم ... به مرتضی شوک جدیدی وارد می شد ... تا جایی که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده و حتی نمی تونست سوال جدیدی بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف یک شب، من روی دیگه ای از سکه باور بودم ...
ـ من الان نه تنها ایمان دارم خدایی هست ... که ایمان دارم محمد، پیامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولی الامر هستند ...
مرتضی دیگه نمی تونست آرام بشینه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهی انگشت هاش می لرزید و گاهی اونها رو جمع می کرد تا شاید بتونه لرزششون رو کنترل کنه ...
ـ یعنی ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردی؟ ...
بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ...
ـ نه مرتضی ... من تازه، پیکسل پیکسل تصویر و باورم از دنیا رو پاک کردم ...
تمام حجت من بر وجود خدا و حقانیت محمد ... اون جوان دیشب بود ... من از اسلام هیچی نمی دونم که خودم رو مسلمان بدونم ...
تنها چیزی که می دونم اینه ... قلب و باور اون انسان یاغی و سرکش دیروز ... امروز در برابر خدای کعبه به خاک افتاده ...
اگه این حال من، یعنی اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت یه من مسلمانم ...
چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حیرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالی که حالتش به کلی دگرگون شده بود، از جاش پرید ...
ـ اسم اون جوانی که گفتی ... چی بود؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و پانزده
هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم های سرخی که به لرزه افتاده بود خیره شدم ...
ـ نپرسیدم ...
دیگه صورتش کاملا می لرزید ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مکان می گذشت و وارد قلب من می شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پایین انداختم و دستی به صورتم کشیدم ...
ـ چون دقیقا توی مسجد ... همین فکری که از میان ذهن تو می گذره ... از بین قلب و افکارم گذشت ...
سرم رو که بالا آوردم ... دیگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره ای خیس و ملتهب به من نگاه می کرد ...
ـ پس چرا چیزی نپرسیدی کیه؟ ...
ـ اون چیزهایی رو درباره من می دونست که احدی در جریان نبود ... و با زبانی حرف زد که زبان عقل و اندیشه من بود ... با کلماتی که شاید برای مخاطب دیگه ای مبهم به نظر می رسید اما ... اون می دونست برای من قابل درک و فهمه ...
هر بار که به من نگاه می کرد تا آخرین سلول های مغز و افکارم رو می دیدید ... این یه حس پوچ نبود ...
من یه پلیسم ... کسی که هر روز برای پیدا کردن حقیقت باید دنبال مدرک و سند غیرقابل رد باشم ... کسی که حق نداره براساس حدس و گمان پیش بره ...
اون جوان، یه انسان عادی نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ...
یا دقیقا کسی بود که برای پیدا کردنش اومده بودم ... یا انسانی که از حیث درجه و مقام، جایگاه بلندی در درک حقایق و علوم داشت ... و شاید حتی فرستاده شخص امام بود ...
مفاهیمی که شاید قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدایت فکری بهش دست پیدا کنه ... و شک نداشتم چیزهایی رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسیار کوچکی از معارف بود ... گوشه ای که فقط برای پر کردن ظرف خالی روح و فکر من، بزرگ به نظر می رسید ...
اشک های بی وقفه، جای خالی روی چهره مرتضی باقی نگذاشته بود ... حتی ریش بلندش هم داشت کم کم خیس می شد ... دوباره سوالش رو تکرار کرد ... این بار با حالی متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نکردی؟ ...
این بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفی شد ... برای لحظاتی دلم شدید گرفت ... انگار فاصله سقف و زمین داشت کوتاه تر می شد و دیوارها به قصد جانم بهم نزدیک می شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ...
ـ چون برای بار دوم ازم سوال کرد ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
همون اول کار یه بار این سوال رو پرسیده بود ... منم جواب دادم ... و زمانی دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم دیگه به معنای علت اومدنم به ایران نبود ...
شک ندارم ذهن و فکرم رو می دید ... می دونست چه فکری در موردش توی سرم شکل گرفته ... و دقیقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ...
برای پیدا کردن یه نفر، اول باید مسیری رو که طی کرده پیدا کنی ... تا بتونی بهش برسی ... رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش این نبود ...
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخوای آخرین امام رو پیدا کنم ... باید از همون مسیری برم که رفته ... باید وارد صراط مستقیمی بشم که دنیل می گفت ...
اما چیز دیگه ای هم توی این سوال بود ... چیزی که به خاطر اون سکوت کردم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و شانزده
برگشتم سمت مرتضی ... که حالا دقیق تر از همیشه داشت به حرف هام گوش می کرد ...
ـ دقیقا زمانی که داشتم فکر می کردم که آیا این مرد، آخرین امام هست یا نه؟ ... این سوال رو از من پرسید ... درست وسط بحث ... جایی که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسیده بود ... جز این بود که توی همون لحظه متوجه شده بود دارم به چی فکر می کنم؟ ...
دقیقا توی همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
و این سوال رو با ضمیر غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من می گردی ... در حالی که اون من رو به خوبی می شناخت ... و می دونست محاله با چنین جمله ای فکرم نسبت به هویت احتمالی عوض بشه ...
می دونی چرا این سوال رو ازم پرسید؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ...
ـ من برای پیدا کردن حقیقت دنبالش می گشتم ... و بهترین نحو، توسط خودش یا یکی از پیروان نزدیکش ... همه چیز برای من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقیقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرایط، دو مفهوم دیگه هم به همراه داشت ...
اول اینکه به من گفت ... زمانی که انسان ها برای شکستن شرط های مغزی آماده بشن، ظهور اتفاق می افته ... و یعنی ... اگر چه این دیدار، اجازه اش برای تو داده شده ... اما تو هنوز برای اینکه با اسم خودم ... و نسب و جایگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسی آماده نیستی ...
از دنیل قبلا شنیده بودم افرادی هستند که هدایت بی واسطه ایشون شامل حالشون شده ... اما زمانی که هویت رسما براشون آشکار میشه دیگه اذن دیدار بهشون داده نمیشه ...
پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ...
و دومین مفهوم، که شاید از قبلی مهمتر بود این بود که ... من حقیقت رو پیدا کرده بودم ... به چیزی که لازمه حرکت من بود رسیده بودم ... و در اون لحظات می خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرین امام تعلق داره یا نه ... و دقیقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زمانی که داشتم به چهره اش فکرش می کردم ... یعنی چرا می خوای مطمئن بشی این چهره منه؟ ... یعنی این فهمیدن و اطمینان برای تو چه سودی داره توماس؟ ... این سوال نبود ... ایجاد نقطه فکری بود ...
شناختن چهره چه اهمیتی داره ... وقتی من هنوز اجازه این رو نداشته باشم که رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پیرو امام باهاش صحبت کنم؟ ...
پس چیزی که اهمیت داره و من باید دنبالش باشم شناخت چهره امام نیست ... ماهیت وجودی امام هست ... چیزی که بهش اشاره کرده بود ... تبعیت ...
و این چیزی بود که تمام مسیر برگشت رو پیاده بهش فکر می کردم ... دقیقا علت اینکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نیوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطی دنبال می گردن ... و این شرط فقط در چهره خلاصه شده ... کاری که شیطان داشت در اون لحظه با من هم می کرد ... ذهنم رو از ماهیت تبعیت و مسئولیت ... داشت به سمتی سوق می داد که اهمیت نداشت ... چهره اون جوان حاشیه وجود و حرکت ... و علت غیبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نیست ... ظهور ماهیت تفکرش در میان انسان هاست ... نه اینکه براساس یک میل باطنی که منشا نامشخصی داره ... به دنبالش باشن ...
یعنی این باور و فکر در من ایجاد بشه که بتونم به هر قیمتی اعتماد خدا رو به دست بیارم ... یعنی بدونم شیطان، هزار سال برای کشتن اون مرد برنامه ریخته تا روزی سربازانش این هدف رو عملی کنن ...
پس منم ایمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد کنه و حفظ جان جانشینش رو در دستان من قرار بده ... آیا من این قدرت رو دارم که عامل بر خواست و امر خدای پسر پیامبر باشم؟ ...
اون سوال، سر منشا تمام این افکار بود ... و من، در اون لحظه هیچ جوابی نداشتم ...
سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این شایستگی در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا دیگه فاصله ای بین ما نبود ...
ـ و مرتضی ... از اینجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شاید زمان چندانی از آشنایی ما نمی گذره اما شک ندارم انسان شایسته ای هستی ...
می خوام بهت اعتماد کنم ... و قلب و باورم رو برای پذیرش اسلام در اختیارت بذارم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و هفده
نفس عمیقی از میان سینه اش کنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به محاسن نمناکش کشید ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ...
ـ تو اولین کسی هستی که قبل از شناخت اسلام، ایمان آورده ... حداقل تا جایی که الان ذهن من یاری می کنه ... مخصوصا الان توی این شرایط ...
حرف ها و باوری رو که تو توی این چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسیدی ... خیلی ها بعد از سال ها بهش نمیرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
قد علم و معرفت کوچیک خودم، شاید بتونم چیزی بگم ... اونم تا اینکه چقدر درست بگم یا نه ...
مشخص بود داره خودش رو می سنجه و حالا که پای چنین شخصی وسط اومده، در قابلیت های خودش دچار تردید شده ... بهش حق می دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بینی نبود ... برای همین هم انتخابش کردم ... انسانی که بیش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابودیش میشه ...
اما جای این سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرین امام بود ... سنجش صحیحی نبود ... و اگر نبود، من انتظار این رو نداشتم مرتضی در اون حد باشه ... همین که به صداقت و درستیش در این مدت اعتماد پیدا کرده بودم، برای من کفایت می کرد ...
نشستم کنارش ... قبل از اینکه دستم رو برای هدایت بگیره ... اول من باید بهش کمک می کردم ...
ـ آقا مرتضی ... انسان ها براساس کدهای ذهنی خودشون از حقیقت برداشت و پردازش می کنن ...
نگران نباشید ... دیگه الان با اعتمادی که به پیامبر پیدا کردم ... می دونم اگه نقصی به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه کدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصی رو ببینه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب اسلام نمی گذارم ... فقط بیشتر در موردش تحقیق می کنم تا به حقیقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم های سرخ، لبخندش حس عجیبی داشت ... بیش از اینکه برخواسته از رضایت و شادی باشه ... مملو و آکنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندی؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روی زانو و تکیه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روی شونه اش مرتب کرد ...
ـ به امید خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت کنی برگشتم ...
و رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با این حال و روز داره به خاطر من از اونجا میره ...
نمی دونستم درونش چه تلاطمی برپاست که چنین حال و روزی داره ... شاید برای درک این حالت باید مثل اون شیعه زاده می بودم ... کسی که از کودکی، با نام و محبت پیامبر و فرزندانش به دنیا اومده ...
اون که از در خارج شد، بدون اینکه از جام تکان بخورم، روی تخت دراز کشیدم ... شرم از حال و روز مرتضی، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبیح رو از جیبم در آوردم ... دونه هاش بدون اینکه ذکر بگم بین انگشت هام بازی بازی می کرد ... می رفت و برگشت ... و بالا و پایین می شد ... کودکی شادی نداشتم اما می تونستم حس شادی کودکانه رو درونم حس کنم ...
تسبیح رو در مچم بستم و دست هام رو روی بالشت، زیر سرم حائل کردم ...
کدهای اندیشه ... بعد سوم ... اسلام ... ایمان ... مسئولیت ... تبعیت ... مسیر ...
به حدی در میان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم ... کی خستگی روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتی افکارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چیزی که تا آخرین لحظات در میان روحم جریان داشت ... یک حقیقت و خصلت ساده وجود من بود ... چیزی به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتی تصمیم من در جهت انجام چیزی قرار می گرفت ... هیچ وقت آدم ترسویی نبودم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و هجده
با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضی پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ...
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ...
ـ نهار خوردی؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...
ـ هدیه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم ...
توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
ـ کی برگشتی؟ ... خیلی نگرانت شده بودیم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی؟ ...
نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ...
ـ بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ...
دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریبا همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد ...
ـ بفرمایید ...
از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ...
ـ تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی؟ ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ...
نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ...
می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سوال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ...
ـ صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره اسلام تحقیق کنم ...
لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ...
مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و نوزده
خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت ... دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم ...
مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ...
کشیدمش کنار ...
ـ شما با اونها برو ... من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم ...
دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم ...
و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ... همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...
من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ... خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ...
ـ می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید ...
من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ...
چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ...
ـ پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سوال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ...
بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ... مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
ـ دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ...
ـ به این زودی برگشتید؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ...
بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...
ـ چه همه پیش رفتی ...
نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
ـ روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سوال هام رو لیست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات برای امشب چیه؟ ...
ـ می خوای جایی ببرمت؟ ..
با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ...
ـ نه می خوام تو بیای اونجا ...
با صدای نسبتا آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ...
ـ آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست
یه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توی هم فرو رفت ... به حدی که چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت ... مرتضی چند لحظه با حالتی متعجب بهم خیره شد ...
ـ حرف بدی زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بی اختیار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار می دادم ... شاید سفت شدن عضلات صورتم از بیرون، به راحتی با چشم دیده می شد ... حس کردم قدم های مرتضی به صلابت قبل نیست ... نیم قدمی جلوتر حرکت می کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود ... می شد حال گرفته من رو با تخفیف چند درصدی توی چهره مرتضی دید ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ...
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نیست ... با وجود اینکه این یه جمله تعریفیه اما هر بار که کسی اون رو بهم میگه حالم زیر و رو میشه ... شاید به خاطر اینکه همه پدرم رو به این خصلت می شناختن ... و اون هم همیشه سرم فریاد می زد ... سرسخت باش پسره ی بی عرضه ... تو مثل یخ با یه حرارت آب میشی، به هیچ دردی نمی خوری ...
مرتضی هنوز نیم قدمی، پشت سر من حرکت می کرد ... توی حرکت نمی تونستم صورتش رو ببینم ... ایستادم تا چهره به چهره شدیم ...
ـ شاید مثل پدرم نشدم و از این بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختی من به اون رفته ... وقتی بین خودمون صفت مشترک پیدا می کنم، حس تنفری رو که از اون دارم برمی گرده روی خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، این یه بار رو باید اقرار کنم، از اینکه این صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر این صفت نبود، شاید الان اینجا نبودم ...
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتی من رو داشت ... توی تمام دنیا، افرادی که از زندگی من خبر داشتن به تعداد انگشت های یه دست هم نمی رسیدن ... و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخی رو که سعی می کردم برای تمرین هم که شده یه بار انجامش بدم ... روی لبم نیومده خشک شد ... راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بیشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش یه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ... زندگی با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسی با نفوذ و وجهه اجتماعی پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتی یه آدم سی و چند ساله نمی تونه یه شرایطی رو تحمل کنه، چطور یه بچه بی دفاع و تنها می تونه؟ ... اون حتی یه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گریه و التماس من، یه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس می کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ...
تمام روز رو توی خونه از تنهایی و ترس گریه کردم تا نزدیک غروب که پدرم اومد ... وقتی هم که اومد تمام شب رو به خاطر فریادهای اون از ترس گریه کردم ... تقریبا کل وسائل دکور رو از خشم توی در و دیوار شکست ...
می دونی چی برام دردناک تر بود؟ ... اینکه با وجود تمام اون سال های وحشتناک، من توی قلبم بخشیدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هیچ راه دیگه ای نداشته جز اینکه تنهایی فرار کنه ... اما حتی وقتی من به سن قانونی رسیدم نیومد سراغم ... می دونست خونه پدرم کجاست اما حتی برنگشت ببینه چه بلایی سر من اومده ...
بچه نابغه ای که مجبور میشه 16 سالگی از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه های هم سن و سالش که برای ورود به بهترین کالج ها و گرفتن بورسیه شبانه روز تلاش می کنن ... میشه یه بچه خیابون خواب ...
بغض سنگینی راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آیات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر می کنم ... در تمام این سال ها من جز خدا هیچ کسی رو نداشتم ... و با بی انصافی تمام ... مثل یه احمق، چشم هام رو روی وجود داشتنش بستم ... "و ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم" ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و یک
بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مرتضی نه ... اما با این وجود، خستگی ناپذیر در برابر امواج پر تلاطم سوال های من استقامت می کرد ... آرام و واضح بهشون جواب می داد و سوال پیج شدن ها آزارش نمی داد ...
وقتی هم به سوالی می رسید که جواب قطعی براش نداشت ... خیلی راحت توی دفترچه جیبیش می نوشت ... شماره می زد و بعضی هاش رو ستاره دار می کرد تا با اولویت بیشتری بهشون رسیدگی کنه ... و گاهی می خندید که ...
ـ تا حالا از این دید بهش نگاه کرده بودم ... باید از این نگاه هم بررسیش کنم ...
چند لحظه ساکت شدم و بهش خیره شدم ...
ـ چیزی شده؟ ...
سرم رو به علامت نه تکان دادم و موضوع بعدی رو وسط کشیدم ...
نگاه اون لحظات من به مرتضی، نگاه تحسین و اعتماد بود ... کسی که به راحتی می تونست بگه نمی دونم و شجاعت این رفتار رو داشت ... پس می شد به دانسته هاش اعتماد کرد ... هر چقدر هم، نقص فردی می تونست در چنین فردی وجود داشته باشه اما ضریب اعتماد غلبه داشت ... و من خوشحال بودم از اینکه مقابل اون قرار داشتم ...
تقریبا یه ساعتی فصل جدید صحبت های ما طول کشید ... و شروعش با این جمله بود ...
ـ اتفاقا در نزدیکی ماه رمضان هستیم ... این ماه قمری که تموم بشه ... ماه بعدی رمضانه ...
دست کرد توی کیفش و یه دفترچه دیگه رو در آورد ...
ـ این مطالب رو برای منبر رفتن های امسال در آوردم ...
فضیلت رمضان ... آداب و شیوه روزه ... مهمانی خدا ... شب قدر ... توبه ... بخشش گناهان ... رقم خوردن سرنوشت یک ساله انسان ... ضربت خوردن امام علی در محراب ... و شهادت در شب قدر ...
اون خیلی عادی در مورد تمام این مطالب صحبت می کرد ... و برای من که تمام این مفاهیم بسیار غریب و ناآشنا بود ... حکم دریای بی پایانی رو داشت که داشتم توش غرق می شدم ... و نمی دونستم از کدوم طرف باید برم ... شاید کمی عجله داشتم و نباید با این سرعت به دل دریا می زدم ... بین اون حجم از مفاهیم و معارف گیج شده بودم ...
همون طور که روی تخت نشسته بودم، بدنم رو رها کردم ... و به سقف خیره شدم ...
ـ خسته شدی؟ ...
ـ نه ... یکم گیجم ... نمی تونم این همه مفهوم و ارزش رو درک کنم ... اینکه یه ماه گرسنگی و تشنگی چرا اینقدر ارزشمنده که این همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ...
کسی که در کعبه به دنیا اومده شان بالایی داره ... و زمان شهادتش هم در چنین ایامی قرار گرفته که این قدر از طرف خدا بهش اهمیت داده شده ... این می تونه از قداست خاص این ایام باشه ...
اما نمی تونم حلقه های گمشده ذهنم رو پیدا کنم ... و اینکه چرا اینطوریه؟ ...
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت ...
ـ الان نمازه ... نماز رو که خوندم اگه خواستی ادامه میدیم ...
اون رفت وضو بگیره ... و من برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... بدون اینکه بخوابم ... و دوباره از اول همه چیز رو توی سرم تکرار کردم ... مطالب رو کنار هم می چیدم و مرتب می کردم ... اما تا می خواستم تصویر کامل حقیقت رو ببینم، چیزی اون رو برهم می زد ... مثل تصویر روی آب، که با موج برداشتن بهم می ریخت ... یا آینه ای که ناگهان بخار می گرفت ...
بعد از تمام شدن نماز مرتضی، دوباره حرف ما ادامه پیدا کرد ... این بار روی سوال ها و موضوعات دیگه ... مغزم دیگه ظرفیت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ... نیاز داشتم سر فرصت دوباره همه چیز رو بررسی کنم ...
صبحانه رو که خوردیم، با خانواده ساندرز راهی حرم شدیم ... اون روز، آخرین روز حضور ما در قم بود ...
اونها دوباره برای زیارت وارد حرم شدن ... و جای من همچنان گوشه صحن بود ... هر چند در حال پیشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ... چند دقیقه بدون اینکه چیزی از میان ذهنم عبور کنه فقط به گنبد و ایوان خیره شدم ...
ـ می تونم براساس پذیرش حقانیت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول کنم ... اما می خوام واقعا بفهمم و با چشم حقیقت، همه چیز رو ببینم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلی من هست ... ازتون می خوام ذهنم رو باز کنید تا اون رو ببینم ...
آخرین زیارت ...
و از صحن که خارج شدیم ناگهان، فکری مثل شهاب از میان افکارم عبور کرد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و دو
ـ چطور تا الان به ذهنم نرسیده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هیجان، جمله ام رو بلند تر از فضای داخل ذهنم گفتم ... بدون اینکه درصد بالای ضایع شدن رو به روی خودم بیارم، نگاهم اومد روی مرتضی ...
ـ جایی هست بتونم نوت استیک بخرم؟ ...
یه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
ـ کنار حرم یه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحریر و کتابه ...
و راه افتادیم سمت پاساژ ... بین اکثر مغازه های بسته ... چند تا از مغازه های لوازم التحریر و طبقه پایین باز بود ... در اوج تعجب مرتضی و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومدیم بیرون، دنیل و بئاتریس طبقه پایین بودن ... بیشتر مغازه های اونجا، چیزهایی داشت که برای من آشنا نبود ... پارچه های چارخونه سیاه و سفید ... پارچه های سربند مانندی که روش چیزی نوشته شده بود ... و ....
محو دیدن اونها بودن که از پله ها اومدیم پایین ... تا چشم دنیل به ما افتاد ... از بین اونها پارچه ای رو بیرون کشید ... با پارچه ای توی دست بئاتریس و تصویری از رهبر ایران که روی قاب چوبی کوچکی نقش بسته بود ...
ـ به ایشون بگو ما اینها رو برمی داریم ...
خرید اون تصویر برای من مفهوم داشت ... اما اون پارچه های باریک ...
مرتضی با لبخند خاصی بهشون نگاه کرد ...
ـ می دونید این سربندها چیه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته های روش می خواستیم برشون داریم ...
وارد مغازه شد تا قیمت اونها رو حساب کنه ... و من خیلی آروم رفتم سمت دنیل ...
ـ مگه چی روش نوشته؟ ...
ـ یا اباعبدالله ... مال بئاتریس هم یا فاطمه الزهراست ...
ـ می تونی این حروف رو بخونی؟ ...
در جواب نه ... سری تکان داد ...
ـ فقط اسامی پیامبر، اهل بیت و یه سری از کلمات رو می دونم توی زبان عربی چطور نوشته میشه ...
یه ساعت و نیم بعد ... اتاق ها رو تحویل دادیم و راهی تهران شدیم ... باید به پرواز بعد از ظهر می رسیدیم ... تهران ـ مشهد ...
و مرتضی تمام مسیر رو درباره اون سربندها توضیح می داد ... مفاهیمی که با اونها گره خورده بود ... شهید و شهادت ... تفاوت بین ارتش، بسیج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هایی از اونها ...
روحیه های گرم و صمیمی ... از خود گذشتگی نسبت به همدیگه و حتی افرادی که اونها رو نمی شناختن ... ماجرای میدان مین، وقتی برای اینکه چه کسی اول از اون عبور کنه از هم سبقت می گرفتن ... باز کردن راه برای اون نفر پشت سری که شاید حتی اسمش رو هم نمی دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگین تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالی که این سختی رو نمی شد توی چهره دنیل دید ...
این داستان ها برای گوش های من عجیب بود ... چیزی شبیه افسانه پری های مهربان که مادرها توی بچگی برای بچه هاشون تعریف می کنن ... با این تفاوت که داشت در مورد آدم های واقعی حرف می زد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و سه
پرواز تهران ـ مشهد، مرتضی کنار من بود و از تمام فرصت برای صحبت استفاده کردیم ... ذهنم هنوز جواب مشخصی برای نقاط مبهم درباره رمضان پیدا نکرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ دیگه توش شکل گرفته بود ...
آیاتی که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احادیثی که مرتضی از قول پیامبر و اولی الامرها نقل می کرد ... و از طرفی، تصویر تیره و سیاهی که از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام یعنی اعمال تروریستی القاعده و طالبان ... یازده سپتامبر ... بمب گذاری و کشتن افراد بی گناه ...
سرم دیگه کم کم داشت گیج می رفت ... سعی می کردم هیچ واکنشی روی حرف های مرتضی نداشته باشم ... و با دید تازه ای به اسلام و حقیقت نگاه کنم ... نه براساس چیزهایی که شنیده بودم و در موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، می تونستم تفاوت مسیرها و حتی برداشت های اشتباه از واقعیت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضی از افکار و حرف ها به قلبم چسبیده بود ... و حالا که عقلم دلیل بر بطلان اونها می آورد ... چیزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پیش بود، حتما همون طور که به دنیل پریده بودم، با مرتضی هم برخورد می کردم ... ولی در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگین تر ... به حدی که گاهی گیج می شدم ... ' الان کدوم طرف این میدان، منم؟ ... باید از کدوم طرف جانبداری کنم؟ ... کدوم طرف داره درست میگه؟ '...
و حقیقت اینجا بود که هر دو طرف این میدان جنگ، خودِ من بودم ...
شرط های ثبت شده در وجودم، که گاهی قدرت تشخیص شون رو از ادراک و حقیقت از دست می دادم ... و باورهایی که در من شکل گرفته بود ...
و حال، حقیقتی در مقابل من قرار داشت ... که عقلم همچنان براساس داده های قبلی اون رو بررسی می کرد ... داده های شرطی و ثبت شده ای که پشت چهره حقیقت مخفی می شد ...
تنها چیزی که در اون لحظات کمکم می کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ... کلماتی که خط باریکی از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسیم کرد و رفت ... و من، انسانی که با چشم های تار، باید از بین اون ظلمات، خط نور رو پیدا می کردم ...
صدای سرمهماندار در فضای هواپیما پیچید ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خیر مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتی دیگر در فرودگاه هاشمی نژاد مشهد به زمین خواهیم نشست ... از اینکه ...
چشم هام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... سعی کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالی کنم ... شاید آرامش نسبی کمکم می کرد کمی واضح تر به همه چیز نگاه کنم ...
هواپیما که از حرکت ایستاد، چشم های من هم باز شد ... در حالی که هنوز تغییری در حال آشفته مغزم پیدا نشده بود ...
این بار مرتضی راننده نبود ... 2 تا ماشین گرفتیم ... یکی برای خانواده ساندرز، و دومی برای خودمون ...
در مسیر رسیدن به هتل، سکوت عمیقی بین ما حاکم بود ... سکوتی که از شخصِ جستجوگری مثل من بعید به نظر می رسید ... و گاهی مرتضی، زیر چشمی نیم نگاهی به من می کرد ... تا اینکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمایان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغانی ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهایی و آرامش چند دقیقه ای من ...
هر چه به هتل نزدیک تر می شدیم ... فاصله ما تا حرم کمتر می شد ... و دریچه چشم های من، بیشتر از قبل مجذوب دنیای مقابل ...
مرتضی هم آرام و بی صدا، دستش رو روی سینه گذاشته بود ... و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زیر لب، آرام و ثانیه ای با سر ... اشاره ی تعظیم آمیزی انجام داد ... به قدری با ظرافت، که شاید فقط چشم هایی کنجکاو و تیزبین، متوجه این حرکات آرام می شد ...
اتاق ها رو تحویل گرفتیم و چمدان ها رو گذاشتیم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم دیده می شد ... بقیه می خواستن بعد از استراحت تقریبا یه ساعته، برای زیارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزدیک ببینم ... اما من برنامه های دیگه ای داشتم ... سفر من سیاحتی یا زیارتی نبود ... هنوز بین من و یه زائر مسلمان، چندین مایل فاصله وجود داشت ...
مرتضی که برای همراهی ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استیک هایی که خریده بودم ... به اون سکوت و تنهایی احتیاج داشتم ... نباید حتی یه لحظه رو از دست می دادم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔸 امام محمدباقر (ع):
🔹 گرامىترین شما نزد خداوند، کسى است که بیشتر به همسر خود احترام بگذارد.
🗓 #تقویم_تاریخ
چهارشنبه
۲ بهمن ۱۳۹۸
۲۶ جمادی الاول ۱۴۴۱
۲۲ ژانویه ۲۰۲۰
✅ @mojezeyeshgh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و چهار
مرتضی که از در اومد تو با صحنه عجیبی مواجه شد ... تقریبا دیوار اتاق، پر شده بود از برگه های نوت استیک ... چیزهایی که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ...
ـ کی برگشتی؟ ... اصلا متوجه نشدم ...
ـ زمان زیادی نیست ...
و نگاهش برگشت روی دیوار ...
ـ اینها چیه؟ ...
به دیوار بالای تخت اشاره کردم ...
ـ سمت راست دیوار ... تمام مطالبی هست که این مدت توی قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهایی که تو بهم گفتی ...
وسط برداشت های فعلی و نقاطی هست که به ذهن خودم رسیده ...
سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامی هست که توی ذهنم شکل گرفته ...
چند لحظه مکث کردم ... و دوباره به دیواری که حالا همه اش با کاغذهای یادداشت پوشیده شده بود نگاه کردم ...
ـ فکر کنم نوت استیک کم میارم ... باید دوباره بخرم ...
با حالت خاصی به کاغذها نگاه می کرد ... برق خاصی توی چشم هاش بود ...
ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ...
ـ توی اداره وقتی روی پرونده ای کار می کنیم خیلی از این شیوه استفاده می کنیم ... البته نه به این صورت ... شبیه این مدل رو دفعه اول که داشتم روی اسلام تحقیق می کردم به کار گرفتم ... کمک می کنه فکرت به خاطر پیچیدگی ذهن، بین مطالب گم نشه و همه چیز رو واضح ببینی ... مغز و ذهن به اندازه کافی، سیستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت می تونه گولت بزنه ...
با تعجب خاصی بهم نگاه می کرد ... طوری که نمی تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ...
ـ اینهاش حرف خودم نیست ... یکی از نتایج علمی تحقیقات یه گروه محقق بود در حیطه مغز و ادراک ...
با دقت شروع به خوندن نوشته های روی دیوار کرد ... اول سمت راست ... تحقیقات و شنیده ها در مورد رمضان ...
ـ می تونم بهشون چیزی رو اضافه کنم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ...
ـ الان که داشتم اینها رو می خوندم متوجه شدم توی حرف ... و سوال و جواب ها یه سری مطلب از قلم افتاده ...
یه بسته از نوت استیک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دریافت های تا اون لحظه مغزم ... و سوال هایی که هنوز بی جواب مونده بود رو می نوشتم ... اون به سوال های روی دیوار نگاه می کرد و مطالبی که لازم بود اضافه بشه رو می نوشت ...
مرتضی حدود ساعت 11 خوابید ... تمام دیروز رو همراه دنیل بود و شبش رو هم بدون لحظه ای استراحت، پا به پای من تا صبح بیدار ...
در طول روز هم یا پشت فرمان بود یا با کار دیگه ای مشغول ...
غرق فکر و نوشتن بودم ... حواسم که جمع شد دیدم بدون اینکه چیزی بهم بگه با وجود اون چراغ های روشن خوابیده ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ...
حالا دیگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن می کرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم های سرخم رو دوختم به دیوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هایی که درست بالای سر تختم به دیوار چسبیده بود ... خواب یا کار؟ ...
سرم رو پایین انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمی بود ... و گذشته از اون، در یک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ایران داشت به نیمه نزدیک می شد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و پنج
ـ دیشب اصلا نخوابیدی؟ ...
ـ نه ... حدودا دو ساعت پیش، تمام مطالبی رو که در مورد رمضان باید می نوشتم تموم شد ...
از جا بلند شد و کلید رو زد ... نور بدجور خورد توی چشمم و بی اختیار بستم شون ...
ـ توی این تاریکی که چشم هات رو نابود کردی ...
دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم های خو گرفته به تاریکی، حالا در برابر نور می سوخت و به اشک افتاده بود ... تا لای اونها رو باز می کردم، دوباره خیس از اشک می شد و پایین می ریخت ... همون لحظات کوتاهی که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نیمه باز نگهدارم ... خستگی این 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ... دیگه خروج مرتضی رو از دستشویی نفهمیدم ...
ساعت نزدیک 10 صبح بود ... اولین تکانی که به خودم دادم، دستم با ضرب به جایی خورد ... نیمه خواب و بیدار بلند شدم و نشستم ... مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جای اینکه درست بخوابم، همون طور پایین تخت ... گوله شده تا صبح خوابم برده بود ...
با اون چشم های گیج و خمار، توی اتاق چشم چرخوندم ... مرتضی نبود ... یه یادداشت زده بود به آینه ...
ـ برای زیارت رفتیم ... بعد از اون هم ...
نوشته رو گذاشتم روی میز و رفتم دوش بگیرم ... شاید این گیجی و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بیداری ... فقط 6 ساعت خواب ...
بیرون که اومدم هنوز خستگی توی تنم بود اما دیگه کامل هشیار شده بودم ...
برگشتم پای نوشته ها ...
ـ سخن خدا : روزه برای من است و من پاداش آن را می دهم ...
ـ دعای شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب می شود ...
ـ روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ...
ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواری و نگرفتن روزه از سپاه جهل ...
ـ هر کس عمدا یک روز رو روزه نگیرد ... باید در کفاره این کار ... یا بنده ای را آزاد کند ... یا دو ماه پی در پی روزه بگیرد ... و یا شصت فقیر و مسکین را اطعام کند ...
ـ امام صادق: هر کس یک روز از ماه رمضان روزه خوارى کند از ایمان خارج شده است ...
ـ .....
نگاهم رو از یادداشت ها گرفتم ... می خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ... چشمم افتاد به یه بخش دیگه ...
مرتضی یه بخش هایی از سوال ها رو جدا کرده بود ... و چسبونده بود به شیشه پنجره ... جواب هایی رو از احادیث که به ذهنش می رسید ... یا پاسخ های خودش رو توی برگه های جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ...
رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خیره شدم ...
ـ پیامبر: هر کس از مرد یا زن مسلمانى غیبت کند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذیرد مگر این که غیبت شونده او را ببخشد ...
ـ امام صادق: آنگاه که روزه مى گیرى باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (یعنی از گناه پرهیز کنی) ...
ـ گناه فقط انجام ندادن عمل عبادی نیست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس یا گناه در حق سایر انسان ها ... مثلا ...
ـ پیامبر: رمضان ماهی است که ابتدایش رحمت است و میانه اش مغفرت و پایانش آزادی از آتش جهنم .... درهای آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده می شود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد ....
برای لحظاتی چشمم روی سخن آخری موند ...
'خدا که به به مردم گفته درب های رحمت و راه رسیدن به خدا بسته نیست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو می پذیره ... پس منظور از درهای آسمان چیه؟' ...
و ده ها سوال دیگه ...
بی اختیار، وحشت وجودم رو پر کرد ... ترسیدم اگه بیشتر از این بخونم یا پیش برم ... همین باور و چیزهای اندکی هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ... و وحشت از اینکه هنوز پیدا نشده ... دوباره گم بشم ...
توجهم رو از برگه ها گرفتم ... ناخودآگاه در مسیر نگاهم، چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد ... و نگاهم روش موند ...
ـ صدای من رو می شنوی؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و بیست و شش
بعد از اون جمله سوالی ... با دنیایی تردید که از هر سو به سمتم حمله ور شده بود ... دیگه هیچ چیز به زبانم نیومد ...
با خودم گفتم اگه همه چیز حقیقت داشته باشه ... اونها بهتر از هر کسی شرایط من رو می دونن ... هر چند قلبم در برابر وجود خدا و حقانیت پیامبر به حقیقت ایمان رسیده ... ولی دانش و معرفت اسلامی، و این ایمان و باور سه روزه ... ضعیف تر و سست تر از اون هست که بی توجه از قدرت های مافوق ... توان غلبه بر باورهای شرطی شده و ضد دین من رو داشته باشه ...
و به سادگی یه تلنگر می تونست دوباره همه چیز رو در هم بشکنه ... اونها به چالش کشیده شدن من رو می دیدن ... و می دیدن که چطور خستگی ناپذیر دارم برای نگهداشتن و ارتقای این اعتقاد اندک، تلاش می کنم ...
ساعت ها بی خوابی ... و آخرین چیزی که خورده بودم، عصرانه دیروز هواپیما بود ... من حتی برای از دست ندادن زمان و فرصت کوتاهم، قید شام روز قبل و صبحانه اون روز رو زده بودم ...
برای رسیدن به جواب ... از همه چیز گذشته بودم ...
و حالا ... این حقیقتا نهایت وسع و قدرت من بود ...
یأس و ناامیدی هم حمله ور شده بود ... و فشارش روی حس سردرگمی و خستگی درونم، بیشتر از قبل سنگینی می کرد ...
چند لحظه نشستم روی تخت و زل زدم به پنجره ... دستی به سرم کشیدم ... خم شدم و آرنجم رو پایه دست هام کردم ... و برای لحظاتی گرفتم شون توی صورتم ...
ـ هنوز وقت عقب نشینی نشده ... یادته قبل از اومدن فشار بدتری روت بود؟ ... فوقش برمی گردی سر خونه اول ...
و از جا بلند شدم ...
این بار، از اول، با دقت بیشتری ... و این بار، کل احادیث و جواب هایی رو که مرتضی نوشته بود ...
از نگاه قبلی ... فقط سه سخن آخر مونده بود ...
ـ پیامبر: همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشیدن؛ مانند حیوانات.
ـ امام علی: روزه قلب از فکر در گناهان ، برتر از روزه شکم از طعام است.
ـ حضرت فاطمه زهرا: روزه دارى که زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نکرده روزه اش به چه کارش خواهد آمد.
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...
همه چیز مقابل چشم هام جواب پیدا کرد ... کل نقاط گمشده ذهنیم همین سه حدیث آخر بود ... تمام جواب ها در یه قدمی من بود و شیطان تا آخرین لحظه سعی کرد چشمم رو به روی اونها ببنده ...
ذهنم روشن شده بود ... مثل کوری که ناگهان داشت عظمت دنیا رو از بالا با چشم هاش می دید ... هر لحظه که می گذشت جواب های بیشتری بین سرم شکل می گرفت ... و مغزی که بین جمجمه خشک می شد ... داشت چیزهایی رو پردازش می کرد که ورای باور خودم بود ...
تمام داده ها و کدهای دریافتی اون دو روز ... با سه حدیث آخر تمام شد ... و حالا مغزم می تونست کل شون رو یکجا ببینه ...
رفتم جلو و دستم رو قائم گذاشتم روی پنجره ... و دوباره محو اون احادیث شدم ...
ـ روزه یعنی باید از هر چیزی که مانع از رسیدن تو به خدا میشه پرهیز کنی ... هر چیزی که به بعد حیوانی مربوط میشه باید کنترل بشه و در حداقل قرار بگیره ... تا بعد سوم فرصت غلبه بر بعد مشترک حیوانی وجود انسان رو پیدا کنه ...
غلبه بر بعد حیوانی یعنی پردازشگر مغز به جای بعد مادی و حیوانی وجود انسان میره سراغ بعد سوم ... ظرفیت و روح ...
یعنی در این ماه، مسلمان ها به فرمان خدا مجبور میشن ... یه ماه به صورت تمرینی ... کارهایی رو انجام بدن ... کارهایی رو کنار بگذارن ... و کارهایی رو کنترل کنن که در نتیجه باعث غلبه بعد سوم بر بعد حیوانی و کاهش نقطه ضعف اونها در برابر شیطان میشه ...
پس از این جهته که میگن شیطان در رمضان به بند کشیده میشه ... چون راه ورودش و ارسال داده اش به انسان بسته میشه ... و انسانی که این مدت بعد سومش رو تقویت کرده ... این ظرفیت رو در وجودش ایجاد کرده که به سمت خلیفه خدا شدن و تسخیر عالم روح و ماده حرکت کنه ...
هر چقدر این غلبه و تمرین یه ماهه قوی تر باشه ... این تاثیر در طول سال، بیشتر از قبل می تونه پایداری خودش رو حفظ کنه ... و هر چقدر این پایداری قوی تر و ادامه دار تر ... غلبه و قدرت یافتن بعد سوم بیشتر ... یعنی دیگه این بعد مادی و حیوانی نیست که شخصیت انسان رو کنترل می کنه ... این بعد سوم و قدرت فکر و اراده خود فرد هست که زندگیش رو دست می گیره ... به خاطر همین هم هست که اسلام اینقدر اصرار داره افراد در طول سال هم روزه بگیرن ... چون روزه فقط نخوردن نیست ... روزه یعنی ایستادن در مقابل همه موانع ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌بیستوهفتم(آخر)
ـ و کسی که از عمد روزه خواری می کنه ... یعنی کسیه که از عمد بعد مادی رو انتخاب می کنه ... و با اختیار، بخش های شرطی شده شیطان رو انتخاب می کنه و بهش اجازه ورود میده ... برای همین هم شکستن شرط ها و پایه ریزی های شیطان واسش سخت تره ... چون حرکتش آگاهانه است ... خودش به صورت کاملا آگاهانه بعد اول و دوم وجودش رو یکی کرده ... که مثل ساختن یه بزرگراه عریض و عالی برای عبور و مرور داده های شیطانه ...
شراب هم همین طور ... کسی که اون رو می خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل کرده ... وقتی روزه بگیره ... روزه فقط می تونه تاثیر مخرب عمل گذشته اون رو برطرف کنه ... که اونم بستگی به این داره که شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود کرده باشه ...
واسه همینه که روزه اش پذیرفته نمیشه ... این پذیرش یعنی اجازه ورود به بعد سوم ... خودش این پذیرش و اجازه نامه رو نابود کرده ... و ظرفیت فعال کردن این بعد رو از خودش گرفته ... عملا همه چیز و تمام عواقب بعدیش انتخاب خود انسانه ...
خدا رحمت خاص خودش رو توی این ماه می فرسته ...
چون انسان بدون هدایت خاص، قدرت درک این بعد رو نداره ... انسان رو مجبور می کنه خودش رو برای 11 ماه بعد واکسینه کنه ... مثل سرپرستی که به زور بچه رو واکسینه می کنه ... چون اگه به زور این واکسینه شدن انجام نشه ... ممکنه تا زمانی که اون اینقدر بزرگ بشه که قدرت درک پیدا کنه ... دیگه خیلی دیر شده باشه ...
خدا انسان رو در این اجبار قرار میده ... و از طرفی تمام منافع و چیزهایی رو که می تونه اونها رو تشویق کنه رو توی این ماه قرار میده ... مثل بچه ای که بهش قول میدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش چیزی بخرن ...
خدا هم این ماه رو فقط برای خودش قرار میده ... چون فقط بعد سوم هست که می تونه انسان رو جانشین خدا کنه ... پس تمام تشویق ها رو مثل بخشش ... رحمت و مغفرت ... عنایت ... استجابت دعا ... در این ماه قرار میده ...
و چون فرد غیر از تشویق ها و پاداش هایی که می گیره .... بعد سومش رو فعال کرده ... با ارتقای قدرت اون، در جایگاهی ورای ملائک قرار گرفته ... پس حقیقتا به بخشش و استجابت نزدیک تره ... چون فاصله اش تا خدا کمتر شده ... بالاتر از ملائک ... دیگه کسی برای دریافت پاسخ، نیازی به واسطه نداره ...
عملا خدا زمینه عروج و معراج انسان رو مهیا می کنه ... و کسی که به این عظمت پشت کنه ... خودش، حکم نابودی خودش رو امضا کرده ... و این معنای رقم زدن سرنوشت یک ساله است ...
خدا راست گفته ... توی رمضان، سرنوشت یک ساله انسان رقم می خوره ... اما سرنوشتی که خودت تصمیم می گیری چطور رقم بخوره ... و همه چیز به این بستگی داره ... چقدر در این تمرین یک ماهه موفق عمل می کنی؟ ... فقط از خوردن و آشامیدن اجتناب می کنی؟ ... یا دقیقا براساس سیره عملی ای که اسلام مقابلت گذاشته عمل می کنی؟ ... هر چقدر راه شیطان رو محکم تر ببندی و از این فرصت برای آزاد شدن ظرفیت بهتر استفاده کنی ... سرنوشت درست تری رو می تونی رقم بزنی ... و مسیر شیطان رو برای 11 ماه دیگه محکم تر ببندی ...
با اصلاح عملی خودت مورد غفران و بخشش قرار می گیری ... و با رفتار اصلاح شده، در آینده به جای انتخاب های شرطی و آلوده به افکار شیطانی ... انتخاب هایی با بعد روحی و الهی انجام میدی ... در نتیجه از آتش جهنم هم نجات پیدا می کنی ... و بقیه اش رو هم خدا کمکت می کنه و می بخشه ... چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ... تو حرکت می کنی ... اون کمکت می کنه ... و نقصت رو هم می پوشونه ...
چند قدم رفتم عقب ... نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم ... شادی عجیبی بند بند سلول های وجودم رو پر کرده بود و آرامشی که تا اون لحظه نظیرش رو احساس نکرده بودم ... چشم هام رو که باز کردم، هنوز تصویر و منظره زیبای حرم، در برابر وسعت دیدگان من بود ... چشم هایی که تازه داشت، حقیقت دیدن رو درک می کرد ...
ـ تو صدای من رو شنیدی ...
و اشک بی اختیار در برابر پرده نازک دیده من نقش بست ... حس و اشکی که جنس ناشناخته اش، مولود تازه وارد زندگی من می شد ...
ـ به خدای کعبه قسم می خورم ... خدایی هست و اون خدای یگانه شماست ...
به خدای کعبه قسم می خورم ... محمد، فرستاده و بنده برگزیده و زنده اوست ...
و به خدای کعبه قسم می خورم ... شما، اولی الامر و جانشینان خدا در زمین هستید ... و برای شما، مرگ مفهومی نداره ...
من شما رو باور کردم ... به شما ایمان آوردم ... اطاعت از فرمان شما رو می پذیرم ... و هرگز از اطاعت شما دست برنمی دارم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
✨پایان✨
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🔸 امام محمدباقر (ع):
🔹 زمانی بر مردم میآید که امام و پیشوای آنان غیبت میکند، پس خوشا به حال کسانی که در آن زمان بر فرمان ما استوار و ثابت قدم باشند.
🗓 #تقویم_تاریخ
جمعه
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
۱۲ جمادی الثانی ۱۴۴۱
۷ فوریه ۲۰۲۰
✅ @mojezeyeshgh