🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌نود و پنج
چندین بار نشست ... ایستاد ... خم شد ... و پیشانیش رو روی زمین گذاشت ... سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... و دوباره پیشانیش رو گذاشت روی زمین ...
چند دقیقه پیشانیش روی زمین بود تا بلند شد ... شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زیر لب چیزی رو تکرار می کرد ... و در نهایت دست هاش رو آورد بالا و کشید توی صورتش ...
مراسم عجیبی بود ... البته مراسم عجیب تر از این، بین آئین های مختلف دیده بودم ... یهودی ها ساعت ها مقابل دیوار می ایستادن و بی وقفه خم راست می شدن و متن هایی رو می خوندن ...
یه عده از هندوها با حالت خاصی روی زمین می نشستن و طوری خودشون رو تکان می دادن که تعجب می کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بین نرفته ...
یا بودائی ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده می کنن ... می ایستن و دوباره سجده می کنن ... و دست هاشون رو حرکت میدن، بهم می چسبونن، تعظیم می کنن ... و دوباره سجده می کنن ...
همه شون حماقت هایی برای پر کردن وقت بود ...
بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه ای که زیر پاش انداخته بود ... و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفی شد ...
جمعش کرد و گذاشت روی میز ... و پارچه روی دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بیدارم و دارم بهش نگاه می کنم ...
- از صدای من بیدار شدی؟ ...
- نه ... کلا نمی تونم زیاد بخوابم ... اگه دیشب هم اونقدر خسته نبودم، همین چند ساعت هم خوابم نمی برد ...
- با خستگی و فشار شغلی که داری چطور طاقت میاری؟ ...
چند لحظه همون طوری بهش خیره شدم ... نمی دونستم جواب دادن به این سوال چقدر درسته ... مطمئن بودم جوابش برای اون خوشایند نیست ...
- قبل خواب یا باید الکل بخورم یا قرص خواب آور ... و الا در بهترین حالت، وضعم اینه ... فعلا هم که هیچ کدومش رو اینجا ندارم ...
نشست روی تخت مقابلم ...
- چرا قرصت رو نیاوردی؟ ...
یکم بدن خسته ام رو روی تخت جا به جا کردم ...
- نمی دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنیل هم که پرسیدم نمی دونست ... دیگه ریسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ...
- اینطوری که خیلی اذیت میشی ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بریم داروخونه ... اگه خودش پیدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود میریم یه جستجو می کنیم ببینیم معادلش هست یا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم ...
خیلی راحت و عادی صحبت می کرد ... گاهی به خودم می گفتم با همین رفتارهاست که ذهن دیگران رو شست و شو میدن ... اما از عمق وجود، دلم می خواست چیز دیگه ای رو باور کنم ... صداقت کلمات و توجهش رو ...
- از دیشب مدام یه سوالی توی سرم می گذره ... که نمی دونم پرسیدنش درست هست یا نه ... می پرسم اگه نخواستی جواب نده ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- بپرس ...
- اگه با گروه های توریستی می اومدی راحت تر نبودی؟ ... اینطوری جاهای بیشتری رو هم می تونستی ببینی ... بگردی و تفریح کنی ... الان نود درصد جاهایی که قراره ما بریم تو نمی تونی بیای تو ... یا توی محل اقامت تنها می مونی یا پشت در ...
بالشت رو از زیر سرم کشیدم ... نشستم و تکیه دادم به دیواره ی بالای تخت ...
- قبل از اینکه بیام می دونستم ... دنیل توضیح داد برنامه شون سیاحتی نیست ...
دیگه چهره اش کاملا جدی شده بود ...
- تو نه خاورشناسی، نه اسلام شناس ... نه هیچ رشته ای که به خاطرش این سفر برات مهم شده باشه ... پس چی شد که باهاشون همراه شدی؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌نود و شش
سکوت، فضای اتاق رو پر کرد ... چشم های اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل دلیل اومدنم رو می دونستم اما گفتنش به اون ... شاید آخرین کار درست در کل زمین بود ...
برای چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ...
- ببخشید ... حق نداشتم این سوال رو بپرسم ...
نگاهم برگشت روش ... مثل آدمی نبود که این کلمات رو برای به حرف آوردن یکی دیگه به زبان آورده باشه ... اگر غیر این بود، هرگز زبان من باز نمی شد ...
نفس عمیقی کشیدم ... و تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمی اعتماد می کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو می شناختم ...
- من اونقدر پولدار نیستم که برای تفریح، سفر خارجی برم ... این سفر برای من تفریحی و توریستی نیست ... اومدم ایران که شانسم رو برای پیدا کردن یه نفر امتحان کنم ...
- برای پیدا کردی کی اومدی؟ ...
- مهدی ... آخرین امام شما ... پسر فاطمه زهرا ...
جا خورد ... می شد سنگینی بغض رو توی گلوش حس کرد ... و برای لحظاتی چشم هاش به لرزه در اومد ...
- تو گفتی اصلا باور نداری خدایی وجود داره ... پس چطور دنبال پیدا کردن کسی اومدی که برای باور وجودش، اول باید به وجود خدا باور داشته باشی؟ ...
سوال جالبی بود ... اون می خواست مبنای تفکر من رو به چالش بکشه ... و من آمادگی به چالش کشیدن هر چیزی رو داشتم ... ملحفه رو دادم کنار ... و حالا دقیقا رو به روی هم نشسته بودیم ...
- باور اینکه مردی با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه کل حکومت زمین رو توی دستش بگیره و یکپارچه کنه خیلی احمقانه است ...
یعنی از همون جمله اولش احمقانه است ... باور مردی با این سن ...
اما ساندرز، یه شب چیزی رو به من گفت که همون من رو به اینجا کشید ... چیزی که قبل از حرف های دنیل، خودم یه چیزهایی در موردش می دونستم ... اما نمی دونستم ماجرا در مورد اون فرده ...
من یه چیزی رو خوب می دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش کار نمی کنن ... و وقتی آدم هایی مثل اونها مخفیفانه دنبال یه نفر می گردن، پس اون آدم وجود داره ... هر چقدر هم باور نسبت به وجود داشتنش غیرقابل قبول باشه ...
می خوام پیداش کنم ... چون مطمئن شدم و به این نتیجه رسیدم که اگه بخوام به جواب سوال هام برسم و حقیقت رو پیدا کنم ... باید اول اون رو پیدا کنم ...
من تا قبل، فکر می کردم حمله به عراق و از بین بردن سلاح های کشتار جمعی فقط یه بهانه بوده ... چون هیچ چیزی هم پیدا نشد ... و تنها دلیل هایی که به ذهنم می رسید این بود که دولت برای به چنگ آوردن منابع زیر زمینی عراق و تسلط روی منطقه به اونجا حمله کرد ... چون عراق دقیقا وسط مهمترین کشورهای استراتژیک خاورمیانه است ...
اما بعدا فهمیدم این همه اش نیست ... و در تمام این مدت، اهداف مهم دیگه ای وسط بوده ... این سوال ها ذهنم رو ول نمی کنه ... نمی تونم حقیقت رو این وسط این همه نقطه گنگ پیدا کنم ...
چهره اش خیلی جدی شده بود ... نه عبوس و در هم ... مصمم و دقیق ...
- چرا برای پیدا کردن جواب، همون جا اقدام نکردی؟ ... و این همه راه رو اومدی دنبال شخصی که هیچ کسی نمی دونه کجاست؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌نود و هفت
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- پیدا کردن جواب از دهن اونها ... یعنی باید به آدم هایی که اعتماد کنم که برای رسیدن به هدف ... هر چیزی رو توجیح می کنن ... به مردم خودشون دروغ میگن و حقیقت رو مخفی می کنن ... وقتی همه چیز محرمانه است ... چطور می تونم باور کنم چیزی که دارم می شنوم حقیقته؟ ...
من سال هاست که حرف های اونها رو شنیدم ... و نه تنها این حرف ها کوچک ترین کمکی به حل سوال های ذهن من نمی کنه ... که اونها رو عمیق تر و سخت تر می کنه ... به حدی که گاهی بین شون گم میشم ... و حتی نمی تونم سر و ته ماجرا رو پیدا کنم ...
از طرفی سوال دومت خیلی خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبری واحد مدیریت کنه ... چطور می تونه با کسی ارتباط نداشته باشه؟ ...
جامعه جهانی چطور می تونه به سمت هدف و آماده سازی برای شکل گیری جامعه واحد و یکپارچه با سیستمی که اون مرد می خواد حرکت کنه ... اما هیچ رهبری فکری ای برای سوق دادن مسیر به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ...
اگر اون مرد واقعیت داشته باشه و این هدف، حقیقت ... قطعا افرادی هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گیری این آماده سازی یه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ...
پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا این افراد هم وجود دارن ...
من وقتی توی رفتارها و جریان هایی که دولت ها در تمام این سال ها اون رو مدیریت کردن دقت کردم ... متوجه شدم یکی از بزرگ ترین اهداف شون ... جلوگیری و بهم زدن این رهبری فکری واحد جهانی هست ... حالا از ابعاد مختلف ...
البته مطمئنم چیزهایی که پیدا کردم خیلی کور و سطحی هست ... چون من نه سیاستمدارم ... نه تخصصی در این زمینه ها دارم ... اما در واقعیت داشتن چیزهایی که پیدا کردم شک ندارم ... به حدی که مطمئنم اگه نتونن برای جلوگیری از این حرکت ... مسیرهای فکری رو قطع کنن ... به زودی یه جنگ اسلامی بزرگ توی دنیا اتفاق می افته؟ ...
بدون اینکه پلک بزنه داشت گوش می کرد ... سکوت من، سکوت اون رو عمیق تر کرد ... تا به حال هیچ کسی اینقدر دقیق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمی خودش رو روی تخت جا به جا کرد ... گوشه لبش رو گزید و بعد با زبان ترش کرد ... و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترین واکنشش بودم ... مثل بچه ای که منتظره تا بهش بگن آفرین، مساله هات رو درست حل کردی ...
بعد از چند دقیقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسیرهای فکری چیه؟ ...
متعجب، مثل فنر از روی تخت، پایین پریدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ...
- چطور نمی دونی؟ ... دو تاشون الان توی اون اتاق کنارین ...
و اون با چشم های متحیر، عمیق در فکر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم این سفر برای من سخت بود ... هر چقدر هم که ورود به حیطه های مقدس اسلام برای انسانی مثل من ممنوع ... من کسی نبودم که از سختی فرار کنم ... این انتخاب من بود ... و در هیچ انتخابی، مسیر ساده ای وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختی مسیرها فرق می کنه ...
دوستی داشتم که می گفت ... زندگی فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه می کرد ... زندگی هیچ وقت ساده نیست ... حتی برای نوزاد بی دفاعی که در اون محیط امن ... آماج حمله احساسات و افکاری میشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بی دفاعی که در مقابل جبر مطلق مادر قرار می گیره ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌نود و هشت
صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ...
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ...
با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ...
مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ...
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ...
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ... و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ...
دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ...
ـ می خوای بریم دکتر؟ ...
می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ...
ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ...
تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ...
ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ...
قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌 نود و نه
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...
هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...
از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...
نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...
ـ جایی می خواید برید؟ ...
سریع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ...
بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...
از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...
ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...
با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ...
هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...
بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌 صد
توی راه، مرتضی با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...
ـ هیچی ...
با شنیدن جواب صریح و بی پرده من به شدت جا خورد ... شاید باور نمی کرد این همه اشتیاق برای همراه شدن، متعلق به کسی بود که هیچ چیز نمی دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها برای من موضوعیت چندانی نداشت ... من در جستجوی چیز دیگه ای اونقدر بی پروا به دل ماجرا زده بودم ...
چند لحظه سکوت کرد ...
ـ این بانوی بزرگواری که ما الان داریم برای زیارت حرم شون میریم ... دختر امام هفتم شیعیان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که برای ملاقات برادرشون راهی ایران شده بودن ...
ـ یه خانم؟ ...
ناخودآگاه پریدم توی حرفش ... تمام وجودم غرق حیرت شده بود ... با وجود اینکه تا اون مدت متوجه تفاوت هایی بین اونها و طالبان شده بودم ... اما چیزی که از اسلام در پس زمینه و بستر ذهنی من بود ... جز رفتارهای تبعیض آمیز و بدوی چیز دیگه ای نبود ... و حالا یه خانم؟ ... این همه راه و احترام برای یه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضی کمی متحیر و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتی از این فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغای درون ذهن من خبر نداشت و همین باعث سکوت اون شده بود ... شاید نمی دونست چطور باید حرفش رو با من ادامه بده ...
دیگه فاصله ای تا حرم نبود ... فاصله ای که ارزش شروع یک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودی حرم ایستاده بودیم ...
چشم های دنیل و بئاتریس پشت پرده نازکی از اشک مخفی شده بود ... و من محو تصاویری ناشناخته ...
حس عجیبی درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که می گذشت قوی تر می شد ... جاذبه ای عمیق و قوی که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه ای که در میان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسیعی که نمی فهمیدم، کدوم یکی منبع این جاذبه است ... زمین؟ ... یا آسمان؟ ...
نگاهم برای چند لحظه رفت روی دنیل ... دست نورا توی دست چپش ... و دست دیگه اش روی قلبش ... ایستاده بود و محو حرم ... زیر لب زمزمه می کرد و قطرات اشک به آرامی از گوشه چشمش فرو می ریخت ... در میان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمی شنیدم ...
صدای مرتضی، من رو به خودم آورد ...
ـ این صحن به خاطر، آینه کاری های مقابل ... به ایوان آینه محشوره ...
و نگاهش برگشت روی من ... نگاهی که مونده بود چطور به من بگه ... دیگه جلوتر از این نمی تونی بیای ...
مرتضی به آرامی دستش رو روی شانه من گذاشت ...
ـ بقیه رو که بردم داخل و جا پیدا کردیم ... برمی گردم پیش شما که تنها نباشی ...
تمام وجودم فریاد می کشید ... فریاد می کشید من رو هم با خودتون ببرید ... منم می خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همین اندازه بیشتر نبود ... من باید همون جا می ایستادم ... درست مقابل آینه ... و ورود اونها رو نگاه می کردم ...
اونها از من دور می شدن ... من، تکیه داده به دیوار صحن ... با نگاه های ملتمسی که به اون عظمت خیره شده بود ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌صد و یک
حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد ... مثل پارچه کهنه ای شده بودم که بعد از سال ها کسی اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ریزی هام مثل غبار روی هوای معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنیل، حالا روی قرنیه چشم های من حائل شده بود ...
من مونده بودم و خودم ... در برابر بانویی که بیشتر از چند جمله ساده نمی شناختمش ...
و حالی که نمی فهمیدم ... به همه چیز فکر می کردم ... جز این ...
نشسته بودم کنار دیوار ... دقیقه ها چطور می گذشت؟ ... توی حال خودم نبودم که چیزی از گذر زمان و محیط اطرافم درک کنم ... تا اینکه دستی روی شانه ام قرار گرفت ...
بی اختیار سرم به سمتش برگشت ... چهره جوانی، بین اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ...
ـ سلام ... اینجا که نشستید توی مسیره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ...
نگاهم از روی اون برگشت روی چند نفری که با فاصله از ما ایستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
ـ ببخشید ... نمی دونستم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که یهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ایستاده بود ...
ـ تو انگلیسی حرف زدی ...
لبخند خاصی روی لب هاش نقش بست ... و به افرادی که ازشون فاصله می گرفت اشاره کرد ...
ـ باهاتون که فارسی حرف زدن واکنشی نداشتید ...
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
ـ چرا اینجا نشستید و وارد نمی شید؟ ...
ـ من به خدای شما ایمان ندارم ...
جایی از تعجب توی چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه می کرد ... سکوتی که سکوت من رو در هم شکست ...
ـ همراه های من مسلمان هستن ... برای زیارت وارد حرم شدن ... من اینجا منتظرشون هستم ...
توی صحن، جای دیگه ای برای من پیدا کرد ... جایی که این بار جلوی دست و پای کسی نباشم ...
ـ اما شبیه افراد بی ایمان نیستی ...
نشست روی زمین، کنار من ...
ـ چرا این حرف رو میزنی؟ ...
ـ چه دلیلی غیر از ایمان، شما رو در این زیارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ...
چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهی که انگار تا اعماق وجودم پیش می رفت ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... دیشب با کسی حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنایی من با اون می گذشت ... و حالا کسی از من سوال می پرسید که اصلا نمی شناختمش ... نمی دونستم آیا پاسخ این سوال، پاسخی بود که در جواب سوال این غریبه بدم یا نه؟ ...
و من همچنان به چشم های مطمئن و پرسشگر اون خیره شده بودم ...
نگاهم برای لحظاتی برگشت سمت گنبد و ایوان آینه ... و بستم شون ...
نور و تصویر حرم، پشت پلک های سنگین و سیاه من نقش بست ... بین من و اون جوان، فقط یک پاسخ فاصله بود ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌صد و دو
هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ...
ـ برای پیدا کردن کسی اومدم ...
ـ این همه راه رو از یه کشور دیگه؟ ...
ـ خیلی برام مهمه حتما پیداش کنم ...
لبخند گرم و ملیحی، چهره اش رو به حرکت آورد ...
ـ مطمئنی اینجا پیداش می کنی؟ ...
نگاهم توی صحن و بین آدم هایی که در رفت و آمد بودن چرخید ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
ـ چه شکلی هست؟ ... ازش تصویری داری؟ ...
دوباره چهره اش بین قاب چشم هام نقش بست ... نمی دونستم چی باید جواب این سوال رو بدم ... اگر جواب می دادم، داستانِ حرف های من با دنیل و مرتضی، دوباره از اول شروع می شد ...
ـ نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرین امام تون بگردم ... شنیدم توی این شهر یه مسجد داره ...
درد خاصی بین اون چشم های گرم پیچید و سکوت دوباره بین ما حاکم شد ...
ـ یعنی ... این همه راه رو برای پیدا کردن یک تخیل و افسانه اومدی؟ ...
برق از سرم پرید ... اونقدر قوی که جرقه هاش رو بین سلول هام حس کردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداری؟ ... پس اینجا توی این حرم چه کار می کنی؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما این بار، جدی تر از همیشه ...
ـ یعنی نمیشه باور نداشته باشم و بیام اینجا؟ ...
نگاهم بی اختیار توی صحن چرخید ... اونجا جای تفریح و بازی نبود که کسی برای گذران وقت اومده باشه ...
ـ نه ... نمیشه ...
ـ پس واقعا باور داری چنین مردی وجود داره که برای دیدنش این همه راه رو اومدی؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فریاد می زد ...
ـ پس چطور به خدایی که خالق اون مرد هست ایمان نداری؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
ـ اون مرد، بیش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفی بودنش اعجاز خداست ... در حالی که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و این هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشین رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دین خداست ...
چطور می تونی به وجود این مرد ایمان داشته باشی ... و این باور به حدی قوی باشه که حاضر بشی برای پیدا کردنش دل به دریا بزنی ... و این مسیر رو بیای ... اما به وجود خدایی که منشأ وجود اون هست ایمان نداشته باشی؟ ...
نور رو باور داری ... اما خورشید رو نمی بینی؟ ...
نفسم بین سینه حبس شده بود ... راست می گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ایمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خدای اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ...
ـ اگه من در جای قضاوت باشم ... میگم ایمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها ... قوی تر و بیشتر از اکثر افرادی هست که در این لحظه، توی این صحن و حرم ایستادن ...
طوفان جدیدی درونم شروع شد ... سنگینی این جملات در وجودم غوغا می کرد ... نمی تونستم چشم های متحیرم رو ازش بردارم ... یا حتی به راحتی پلک بزنم ...
توی راستای نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضی رو دیدم که از درب ورودی خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روی زمین تا بپوشه ...
از روی خط نگاهم، مرتضی رو پیدا کرد ...
ـ به نظر، یکی از همراهان شماست که منتظرش بودید ... من دیگه میرم تا به برنامه هاتون برسید ...
از کنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پریدم و نیم خیز، بین زمین و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمی کنم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌صد و سه
نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ... اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...
دوباره دیدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمی آرام کرد ...
ـ قطعا دوستان تون برنامه دیگه ای دارن ...
محکم تر دستش رو گرفتم و ایستادم ...
ـ واسم مهم نیست ... می خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هیچ کس دیگه ...
مرتضی داشت توی اون صحن و شلوغی دنبال من می گشت ... برای چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شیوای اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بیاره ... که جملات ساده این جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمی دونستم چقدر می تونستم به جواب سوال هام برسم اما می دونستم حاضر نبودم حتی برای لحظه ای این فرصت رو از دست بدم ... فرصتی رو که شاید نه تقدیر و اتفاق ... که خدای این جوان رقم زده بود ...
آرام دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ امشب، شب میلاده ... بعد زیارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...
ـ پس منم میام ... اینجا صبر می کنم، از زیارت که برگشتی باهات همراه میشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روی دست هام ... دست هایی که دست دیگه اش رو رها نمی کردن ...
ـ فکر می کنید همراه تون، این مسئولیت رو قبول کنن که در یه کشور غریب، شما رو به یه فرد ناشناس بسپارن؟ ...
بی اختیار بغض، مسیر گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگیره ... نمی دونم چرا؟ اما نمی تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمی خوای همراهت باشم؟ ...
ـ اینطور نیست ...
ـ تو من رو قبول کن ... قول میدم سربارت نباشم ...
برای لحظاتی سرش رو با همون لبخند، پایین انداخت ... هنوز مرتضی ما رو بین اون جمع پیدا نکرده بود ... هر لحظه که می گذشت، ترس عجیبی وجودم رو پر می کرد ... نکنه مرتضی ما رو ببینه و جلو بیاد و مانع بشه ... نکنه این جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...
نگاه پر از ترسم بین چهره اون و مرتضی می چرخید ...
ـ ساعت 2 ... ورودی جنوبی مسجد ... اونجا بایست ... من پیدات می کنم ...
گل از گلم شکفت ... مثل اینکه روح تازه ای درونم دمیده باشن ...
بدون اینکه لحظه ای فکر کنم قبول کردم ... می ترسیدم یه ثانیه تردید کنم و همه چیز بهم بخوره ...
به گرمی دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه ای که از تصویر چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه می کردم ... همین که بین جمعیت از نظرم مخفی شد، رفتم سمت مرتضی ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
ـ خسته که نشدی؟ ...
با انرژی بی سابقه ای بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا ... تا اینجا که شب فوق العاده ای بود ...
با تعجب بهم نگاه می کرد ... توی کشور بی هم زبان، توی صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور می تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژی ادامه دادم ...
ـ اینجا با یه نفر دوست شدم ... یه مسلمان که خیلی سلیس به زبان ما حرف می زد ... با هم ساعت 2، ورودی جنوبی مسجد جمکران قرار گذاشتیم ...
چهره مرتضی خیلی جدی شده بود ... حق داشت ... شاید بچه نبودم اما برای اون مسئولیت محسوب می شدم ... اگر اتفاقی توی کشورش برای من می افتاد، نه فقط اون، خیلی های دیگه هم باید جواب گوی دولت من می شدن ...
معلوم بود چیزهای زیادی از میان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمی نبود که سخنی رو نسنجیده و بی فکر به زبان بیاره ... داشت همه چیز رو بالا و پایین می کرد ...
ـ فکر نمی کنم شام رو که بخوریم ... بتونیم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودی جنوبی برسونیم ... جمعیتی که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش میرن خیلی زیادن ... چطور می خوای بین چند میلیون آدم پیداش کنی؟ ... گذشته از این، سمت جنوبی ... 2 تا ورودی داره ... جلوی کدوم یکی قرار گذاشتید؟ ...
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... چند میلیون آدم؟ ... 2 تا ورودی؟ ... اون نگفت کدوم یکی ... یعنی می خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ...
پی نوشت : پیشنهاد میشه برای درک بهتر مفاهیم این چند قسمت، موعلفه ها را روی کاغذ بنویسید، چون کاراگاه استعداد ریاضی داره اون فرد به زبان ریاضی با ایشون صحبت میکنه.
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌صد و چهار
یه حس غم عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست گریه کنم ... یکی دو قدم از مرتضی فاصله گرفتم و بی اختیار نگاهم توی صحن چرخید ... بین اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ...
چه انتظاری داشتم؟ ... شاید دوباره اون رو ببینم؟ ...
نمی تونستم باور کنم اون، من رو پیچونده و سر کار گذاشته ... شاید می تونستم اما دلم نمی خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگین تر می شد ... به حدی که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ریختم ... منم قدرت توضیح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه می تونستم کلمه ای برای توضیح دادن حالم پیدا کنم ... حسی غیرقابل وصف بود ...
سوال های بی جوابش در برابر پریشانی و آشفتگی آشکار من، بعد از سکوتی چند لحظه ای به دلداری تبدیل شد ... هر چند دردی از من دوا نمی کرد ...
ـ قرار گذاشتیم بعد از شام بریم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونیم ... البته می خواستیم زودتر بریم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاریمت و خودمون ...
کلماتش توی سرم می پیچید ... دلم نمی خواست هیچ کدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ریخته اما پریشان تر از این بودم که تشکر یا عذرخواهی کنم ... یا هر کلمه ای رو به زبون بیارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره یه جا پیدا کردم و نشستم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... نمی خواستم هیچ چیز یا هیچ کس رو ببینم ... مرتضی هم ساکت فقط به من نگاه می کرد ...
نیم ساعت، یا کمی بیشتر ... مرتضی از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو دیدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ...
می خواستم صورت خیسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جای خشک نداشت ... نفس های عمیقم، تنوره درد و آتش بود ... ایستادم و یه بار دیگه به ایوان و گنبد خیره شدم ...
مرتضی سر به بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنیل گفت ... متاسف بودم که حس خوش و زیبای اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هیچ چیز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ... که درونم فریاد آکنده ای از درد می جوشید ...
ساکت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سکوتی که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبدیل می شد ... حس آدمی رو داشتم که به عشق و عاطفه عمیقش خیانت شده ... به هتل که رسیدیم درد، جای خودش رو به خشم داده بود ...
توی رستوران، بیشتر از اینکه بتونم چیزی بخورم ... فقط با غذا بازی می کردم ...
دنیل از یه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش کمک می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به من نگاه می کرد ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ...
ـ جوجه کباب بین ایرانی ها طرفدار زیادی داره ... برای همین پیشنهاد دادم ... اگه دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بدیم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه کردم ... مرتضی ای که داشت زورکی لبخند می زد، شاید بتونه راهی برای ارتباط برقرار کردن با من پیدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عمیقی کشیدم ...
ـ مشکل از غذا نیست ... مشکل از بی اشتهایی منه ...
مکث کوتاهی کرد ...
ـ شما که نهار هم نخوردی ...
برای تموم شدن حرف ها به زور یکم دیگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق ... پشت همون پنجره و خیره شدم به خیابون ... بدون اینکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود که برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همین طور ... غوغا ... اشتیاق ... درد ...
من تا مرز ایمان به خدای اون پیش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانیه بیشتر لازم بود تا به زبان بیارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ایمان دارم' ... فقط چند ثانیه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام این اشتیاق، جاش رو به درد داده بود ... درد خیانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگی ...
درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم باید به چی فکر کنم ... یا چطور فکر کنم ...
چند ضربه آرام به در، صدای فریاد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضی بود ... در رو باز کرد و چند قدمی رو توی اون تاریکی جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودی ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم ... بدون اینکه لب از لب باز کنم ...
ـ داریم میریم جمکران ... اگه با ما میای ده دقیقه دیگه حرکت می کنیم ...
در میان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آویزان شده بود ... وزنه سنگینی که نمی گذاشت صدایی از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ... آخرین شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ... با ماه شب 14 که از میان
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌صد و پنج
چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس از دیگری به دقیقه تبدیل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ایستاده بودم و غرق خشم به ماه و بیرون نگاه می کردم ...
حرف هایی که توی سرم می پیچید لحظه ای رهام نمی کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردی؟ ... چطور به یه مسلمان اعتماد کردی؟ ... همه چیزشون ...
بی اختیار چند قطره اشک از چشم هام فرو ریخت ... درد داشتم ... درد سنگین و سختی بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوری که داشت روی ویرانه های زندگی من شکل می گرفت؛ نابود شده بود ... اما در میان این منجلاب، باز هم دلم جای دیگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشین مرتضی ... هنوز پای ماشین منتظرم بودن ... انتظاری در عین ناباوری بود ... خودم هم باور نمی کردم داشتم دوباره با اونها هم مسیر می شدم ...
ماشین به راه افتاد ... در میان سکوت عمیقی که فقط صدای نورا اون رو می شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتی از مرتضی که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هایی خیره شده بودم که توی خیابون می چرخیدن ... و بین ماشین ها شربت و کیک پخش می کردن ...
یکی شون اومد سمت ما ... نهایتا بیست و سه، چهار ساله ... از طرفی که من نشسته بودم ... مرتضی شیشه رو پایین داد و اون سینی رو گرفت سمتم ... به فارسی چند کلمه گفت و مرتضی نیم خیز شد و توی سینی لیوان های شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... یکی برای خودش ... و نگاهی به من کرد ... من درست کنار سینی شربت نشسته بودم و بهش نگاه می کردم ...
اون جوان دوباره چیزی گفت و مرتضی در جوابش چند کلمه ای ... و نگاهش برگشت روی من ...
ـ برنمی داری؟ ...
من توی عید اونها سهمی نداشتم که از شیرینی و شربت سهمی داشته باشم ... سری به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه ای بین اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشین ما دور شد ...
مرتضی همین طور که دوباره داشت کمربند ایمنیش رو می بست از توی آینه وسط نگاهی به عقب کرد ...
ـ این برادری که شربت تعارف کرد ... وقتی فهمید شما تازه مسلمان هستید و از کشور دیگه ای زیارت تشریف آوردید ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما یادش کنید ...
سکوت شکست ... دنیل و بئاتریس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان می دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...
هر چه جلوتر می رفتیم ترافیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد ... مرتضی راست می گفت ... وقتی از اون فاصله، جمعیت اینقدر عظیم بود ... اگر به جمکران می رسیدیم چقدر می شد؟ ...
دیگه ماشین رسما توی ترافیک گیر کرده بود ... مرتضی با خنده نگاهی به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم دیگه از اینجا به بعد رو باید یه گوشه ماشین رو پارک کنیم و زودتر پیاده روی مون رو شروع کنیم ... فقط این کوچولوی ما این وقت شب اذیت نمیشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد می تونیم نوبتی بغلش کنیم ...
و زیر چشمی به من نگاه کرد ... می دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتی نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجیح می دادم مفهوم اون نگاه ها چیز دیگه ای باشه ... مثلا اینکه من اولین نفری باشم که داوطلب بشه ... یا هر چیزی غیر از مفهوم اصلی ... مفهومی که تمام اون اتفاقات رو می آورد جلوی چشم هام ...
ماشین رو پارک کردیم و همراه اون جمعیت عظیم راه افتادیم ... جمعیتی که هر جلوتر می رفتیم بیشتر می شد و من کلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتیاق، هیجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دریایی در یک شب تاریک ... روشن و خاموش می شد و به اطراف می چرخید ...
از جایی به بعد دیگه می تونستم سنگین شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توی جیبم و از دفترچه جیبیم یه تیکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضی ...
ـ آدرس هتل رو به فارسی روی این کاغذ بنویس ...
با حالت خاصی بهم زل زد ...
ـ برمی گردی؟ ...
نمی تونستم حرفی رو که توی دلم بود بزنم ... چیزی که بین اون همه درد، آزارم می داد ... امید بود ... امیدی که داشت من رو به سمت جمکران می کشید ... امیدی که به زبان آوردنش، شاید احمقانه ترین کاری بود که در تمام عمرم ... برای تحقیر بیشتر خودم می تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زیادی داشتیم ... فاصله ای که در این مدت کوتاه تمام نمی شد ... و هنوز توی اون شلوغی گیر کرده بودیم ... ازدحام یک مسیر مستقیم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مـعـجـزه
📌صد و شش
مرتضی منتظر شنیدن جوابی از طرف من بود ... و من با چشمان کودکی ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگین بود و قلبم برای تک تک دقیقه ها، التهاب سختی رو تحمل می کرد ... چشم هام رو از مرتضی گرفتم و نگاهم در امتداد مسیر حرکت کرد ... در اون شب تاریک، التماس دیدن دیوارها و مناره های مسجد رو می کرد ...
دستم بین زمین و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضی برگه رو از دستم گرفت ... از توی قباش خودکاری در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ دیدی کجا ماشین رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتی اونجا بود که هیچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسیر رو چند متر پایین تر بری، هر ماشینی که جا داشته باشه سوارت می کنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم های سریع ... و هر جا فضای بیشتری بود از زمین کنده می شدم ... با تمام قوا می دویدم ... تمام مسیر رو ... تا جایی که مسجد از دور دیده شد ... تمام لحظات این فاصله در نظرم طولانی ترین شب زندگی من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقیقه تا 2 صبح باقی بود ... جلوی ورودی که رسیدم پاهام می لرزید و نفس نفس می زدم ... چند لحظه توی حالت رکوع، دست به زانو، نفس های عمیقی کشیدم ... شاید همه اش از خستگی و ضعف نخوردن نبود ... هیجان و التهاب درونم حد و حصری نداشت ...
قامت صاف کردم ... چشمم بی اختیار بین جمعیت می چرخید ... هر کسی که به ورودی نزدیک می شد ... هر کسی که حرکت می کرد ... هر کسی که ...
مردمک چشم های منتظر من، یک لحظه آرامش نداشت ...
تا اینکه شخصی از پشت سر به من نزدیک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگینی دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفی شد ... دلم می خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها می لرزید ... کسی باور نمی کرد چه درد وحشتناکی در گذر اون ثانیه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بین اون جمعیت، من رو پیدا کرده بود ...
به شیوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من برای اولین بار با کلمات عربی، جواب سلامش رو دادم ...
ـ علیک السلام
شاید با لهجه من، اون کلمات هر چیزی بود الا جواب سلام ... اما نهایت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر که نموندید؟
در میان تمام اون دردها و التهاب های پر سوز ... لبخند آرام بخشی از درون قلبم به سمت چهره ام جاری شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودی مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق این دیدار بی تابم کرده بود ...
ـ نه ... دقیق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودی اشاره کرد ...
ـ بفرمایید ...
مثل میخ همون جا خشکم زد ...
ـ من مسلمان نیستم نمی تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوی من گذاشت ... و دوباره با دست دیگه به سمت ورودی اشاره کرد ...
ـ حیاط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...
قدم های لرزان من به حرکت در اومد ... یک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودی
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و هفت
پشت سر اون، قدم های من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پیشش بود، مبادا بین جمعیت، بین ما فاصله بیوفته ... در اون فضای بزرگ، جای نسبتا دنجی برای نشستن پیدا شد ... بعد از اون درد بی انتها .... هوا و نسیم یک شب خنک تابستانی ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من کن فیکون شده بود ...
و حرف های بین ما شروع شد ...
ـ چرا پیدا کردن آخرین امام اینقدر برای شما مهمه؟ ..
چند لحظه سکوت کردم ... نمی دونستم باید از کجا شروع کنم ... این داستان باید از خودم شروع می شد ... خودم، زندگیم و ماجرای پدرم رو خیلی خلاصه تعریف کردم ... اما هیچ کدوم از اینها موضوعیت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بین گمشده ها پیدا کنم ...
ـ بعد از این مسائل سوال های زیادی توی ذهنم شکل گرفت ... و هر چی جلوتر می رفتم به جای اینکه به جواب برسم بیشتر گم می شدم ... هیچ کس نبود به سوال های من جواب بده ... البته جواب می دادن اما نه جوابی که بتونه ذهن من رو باز کنه ... و بعد از یه مدت، دیگه نمی دونستم به کدوم جواب میشه اعتماد کرد ... چه چیزی پشت تمام این ماجراهاست ...
ـ چی شد که فکر کردید می تونید به ایشون اعتماد کنید؟ ...
چند لحظه سرم رو پایین انداختم ... دادن این جواب کمی سخت بود ...
ـ چون به این نتیجه رسیدم، همه چیز براساس و پایه دروغ شکل گرفته ... من تا قبل فکر می کردم هدف شون فقط تسلط روی شبکه های استخراج و پالایش نفت توی عراق بوده ... اما اون چیزی رو که در اصل داشت مخفی می شد اون ماجرا بود ... حتی سربازها ازش خبر نداشتن ... یه گروه و عده خاص با تمهیدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...
قطعا چیزی در مورد این مرد هست که اونها از آشکار شدنش می ترسن ... حقیقتی که من نمی فهمم و نمی تونم پیداش کنم ... یا اون مرد به حدی خطرناک هست که برای آرامش جهانی باید بی سر و صدا تمومش کرد ... یا دلیل دیگه ای وجود داره که اونها می خوان روش سرپوش بزارن ...
از طرفی نمی تونم تفاوت بین مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از یه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه اعقتادی عین هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحالی که همه شون ادعای حقانیت دارن؟ ...
خیلی آروم به همه حرف های من گوش کرد ... در عین حرف زدن مدام ساعت مچیم رو چک می کردم ... می ترسیدم چیزی رو به زبون بیارم که ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنیدن رو از خودم بگیرم ...
با سکوت من، لحظاتی فقط صدای محیط بین ما حاکم شد ... لبخندی زد و حرفش رو از جایی شروع کرد که هیچ نسبتی با حرف های من نداشت ...
ـ انسان در خلقت از سه بخش تشکیل شده ... یکی عقلانی که مثل یه سیستم کامپیوتری هست ... با نرم افزارها و کدنویسی های مبدا کارش رو شروع می کنه ... اطلاعات رو براساس کدنویسی هاش پردازش می کنه ... در عین اینکه کدنویسی تمام این سیستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... این بخش از وجود انسان، بخش مشترک انسان و ملائک هست ...
ملائک دستور رو دریافت می کنن ... دستور رو پردازش می کنن و طبق اون عمل می کنن ... مثل یه سیستم که قدرتی در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله میدی اون طبق کدهاش، به شما پاسخ میده ...
بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراک بین انسان و حیوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابیدن، ایجاد حیطه و قلمرو ... استقلال طلبی ...
قلمرو انسان ها بعد از اینکه برای خودشون تعریف پیدا می کنه ... گسترش پیدا می کنه ... میشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو کشور ... و گاهی این قلمرو طلبی فراتر از حیطه طبیعی اون حرکت می کنه ... چون انسان ها نسبت به حیوانات پیچیده تر عمل می کنن ... قلمروهاشون هم اسم های متفاوتی داره ... به قلمرو درونی شون میگن حیطه شخصی ... به قدم بعد میگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من ...
و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفیتی هست که مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب می کنه ...
هر چه بیشتر ادامه می داد ... بیشتر گیج می شدم ... این حرف ها چه ارتباطی با سوال های من داشت؟ ...
ـ انسان ها براساس اشتراک حیوانی زندگی می کنن ... پیش از اینکه در کودک قدرت عقل شکل بگیره و کامل بشه ... براساس کدهای پایه عمل می کنه ... حفظ بقا ... گریه می کنه و با اون صدا، اعلام کد می کنه ... گرسنه است ... مریضه یا نیاز به رسیدگی داره ... تا زمانی که سایر کدنویسی ها فعال بشه ...
و در این فاصله این سیستم داخلی، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضی از این اطلاعات داده های ساده است ... بعضی هاشون مثل یه نرم افزار می مونه ... نرم افزارها و داده هایی که از محیط اطراف وارد میشه و به زودی سیستم محاسباتی فرد رو ایجاد
می کنه ...
کدنویسی هایی که اسلام بهش میگه پیامبر درونی ... کدهایی که اساس زندگی مادی اون انسان رو کنترل می کنه ... و درست اینجاست که شیطان وارد عرصه می شه ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و هشت
ـ شیطان در وهله اول سعی می کنه این کدها رو تغییر بده ... کدهایی که فرد براساسش فکر می کنه ... و مثل یه سیستم کامپیوتری، از یه سنی به بعد فایروال می سازه ... یعنی نسبت به دریافت یه سری داده ها، سدسازی می کنه ... نسبت به بعضی حرف ها و نوشته ها واکنش نشون میده ... برای یه انسانی حرفی به راحتی قابل پذیرش میشه ... و برای انسان دیگه ای زنگ خطر رو به صدا در میاره و اون فرد نسبت به حرف یا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون میده ...
این کدها غیر از اینکه بخش مادی و حیوانی زندگی بشر رو مدیریت می کنه ... یه نقش مهمه دیگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در یه نامعادله ریاضی عمل می کنه ... یعنی بخشی رو نسبت به بخش دیگه مهمتر می کنه ...
تمام داده ها رو با هم مقایسه می کنه ... بین اونها علامت گذاری می کنه ... از داده های ساده ... تا داده هایی که شخصیت یه انسان رو در برمی گیره ... و داده هایی که قدرت فکر و سیستم فکری رو مشخص می کنه ...
اون کدنویسی های پایه ... یا چیزی که اسلام بهش میگه فطرت ... اولین تعیین علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر قدرت و ظرفیت روح، در بدو زندگی ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح می دونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که ارجحیت داره ... و شیطان دقیقا این بخش ها رو هدف قرار میده ...
می دونی چرا؟ ...
محو صحبت ها ... بدون اینکه حتی پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ...
ـ چون علی رغم کدنویسی پایه ... در بدو تولد قوای حیوانی فعال تر از بخش سوم هست ... و حیوان قابلیت شرطی شدن داره ...
تازه داشت همه چیز توی ذهنم واضح می شد ... و حرف هاش برام مفهوم پیدا می کرد ... با زبان فکری خودم، داشت حقیقت وجودی انسان رو ترسیم می کرد ...
ـ چیزی شبیه عادت های فکری و رفتاری؟ ...
ـ فراتر از این ...
اون آزمایش رو دیدی که یه موش رو توی یه دایره قرار می دادن ... و بهش یاد میدن باید چند دور، درون دایره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ...
با هیجان خاصی تایید کردم ...
ـ این مثالی شبیه اون ماجراست ... انسان در تعامل با زندگی مادی به مرور شرطی میشه ... و اون سیستم پردازنده مثل سیستم هوش مصنوعی ... این قابلیت و توانایی رو داره که شرط ها رو به عنوان قانون بنویسه ... و بعد اونها رو توی نامعادلات قرار میده ... اما اهمیت و اصل مطلب اینجاست ...
اگه این شرط ها به مرور در وجود انسان زیاد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهای پایه قرار می گیره ... و بر اونها غلبه می کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهای پایه یا اون پیامبر درونی رو 'ای' و داده های مادی رو 'بی' در نظر بگیریم ... این نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبدیل میشه ...
با رشد سنی انسان، ضریب کنار 'ای' ثابت می مونه ... اما به ضریب همراه 'بی' اضافه میشه ... و این فاصله می تونه تا جایی پیش بره که ...
ناخودآگاه و بی اختیار پریدم وسط حرفش ...
ـ و این یعنی مرگ پیامبر درونی ...
لبخند خاصی چهره اش رو پر کرد و در تایید جمله ام سرش رو تکان داد ...
ـ و این یعنی بعد از اون زمان، سیستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده های ثبت شده استفاده کنه ... میره سراغ قوانین شرطی شده ...
و به مرور زمان، برای راحت تر شدن و سریع تر شدن کار ... دیوار دفاعی رو هم براساس همین قوانین، کدنویسی می کنه ... تا حجم اطلاعات و داده های ورودی رو محدود کنه ... تا بتونه دریافتی ها رو سریع تر معادله نویسی و پردازش کنه ... به خاطر همین هر چه سن بیشتر میشه ... تغییر شخصیت و مسیر، سخت تر میشه ...
و این مهمترین کاریه که شیطان با انسان می کنه ... بزرگ ترین برنامه شیطان برای انسان، شرطی کردن ... و قرار دادن این شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ...
چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ... کدنویسی های مغزم داشت داده های جدید رو پردازش می کرد ...
ـ برمی گردم روی سوال هایی که اول بحث پرسیدی ... یادت میاد سوال کردی چطور ممکنه بین انسان هایی که ادعای مذهب و اسلام دارن ... این همه تفاوت مسیر از یه اندیشه وجود داشته باشه؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و نه
بدون اینکه لحظه ای مکث کنم گفتم ...
ـ بله ... چطور؟ ...
لبخند آرامش بخشی چهره مصممش رو پر کرد ...
ـ هر انسانی براساس محل تولد و خانواده ... داده های اولیه رو دریافت می کنه ...
شیطان در کودک راه ورود نداره ... چون کدنویسی های اولیه تعیین می کنه که پیامبر درون بر همه چیز غلبه داشته باشه ... و هر چیزی رو که وارد بشه پیامبر درون پردازش می کنه ...
اما شیطان این رو هم می دونه که سیستم پردازشگر ... باید اطلاعات وارد شده رو به عنوان قانون ثبت کنه ... پس میاد سراغ پدر و مادر و اطرافیان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودی هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگیره و مدیریت کنه ... داده های اولیه کودک رو تعیین می کنه ... و هیچ کاری در این زمینه از دستش برنمیاد ... جز اینکه از راه شرطی کردن وارد بشه ...
برمی گردم روی خانواده های مذهبی ... پدر و مادر، سیستم پردازشگرشون کامل شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده های مذهبی شکل گرفته ...
حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سنی رسیده که باید نماز بخونه ...
یا سیستم پردازشگر اونها انجام زمینه سازی لازم رو در اولویت قرار نمیده ... و اونها به اصطلاح، این کار رو فراموش می کنن ...
یا اینکه سیستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام می کنه که باید زمینه سازی رو انجام بدن ...
در مورد اول، شیطان موفق شده کاملا با شرطی کردن فکر روی اولویت های دیگه ... جلوی زمینه سازی رو بگیره ...
در مورد خانواده دوم وارد عمل دیگه ای میشه ... سعی می کنه پردازش اطلاعات رو به مخاطره بندازه ... تا اونها زمینه سازی رو اونطور که باید انجام ندن ...
حالا فرزند به سنی رسیده که باید نماز بخونه ... کدهای ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که ار محیط وارد میشه ... بچه رو در شرایطی قرار میده که نسبت به نماز کاهل هست ...
شیطان مجدد برمی گرده سراغ والدین ... و شروع به ارسال داده می کنه ... چیزی که بهش ایجاد فکر یا وسوسه گفته میشه ... والدین چند راه رو که امتحان می کنن بلافاصله شیطان داده جدید می فرسته ... به عنوان مثال: دیگه راهی نمونده، بترسونش ... دیگه راهی نمونده، تهدیدش کن ... دیگه راهی نمونده پس ...
اون فکر مثل یه داده ویروسی در سر والد قرار می گیره ... و اگر والد، سیستم دفاعی ذهنش درست عمل نکنه ... این فکر مثل ویروس وارد داده ها میشه و از سیستم والد به فرزند منتقل میشه ... حالا باید دید کدنویسی های مغز بچه چطور عمل می کنه ... آیا نماز خوندن رو به عنوان یه رفتار شرطی می پذیره؟ ... یا کدها جور دیگه ای داده های آلوده رو پردازش می کنه؟ ...
این یک مثال در جهت شرطی شدن یا نشدن رفتار مذهبی در فرد بود ... شیطان با همین مسیر، تک تک رفتارها و افکار مذهبی رو در فرد شرطی می کنه ... نماز شرطی میشه ... شنیدن صوت قرآن شرطی میشه ... مسجد رفتن شرطی میشه ...
برای همینه که یه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و هیچ تاثیری در رفتار و عملکردش نباشه ... اما شما که هیچ سابقه ذهنی ای از صوت قرآن نداری ... برای اولین بار که باهاش مواجه میشی اونطور واکنش نشون میدی ... چون برای شما شرطی نشده ... و چون شرطی نشده سیستم پردازشگر نمی دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده های قدیم می کنه ... و قدیمی ترین داده چیه؟ ...
چند لحظه در سکوت بهش خیره شدم ...
ـ اگه پیامبر درون هنوز زنده باشه ... پیامبر درون پاسخ میده ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و ده
همه چیز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پیدا می کرد ... اینکه چرا اون روز، بعد از اینکه اولین بار صوت قرآن رو شنیدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جایی که انگار کسی روح من رو از بدنم بیرون می کشید ... و اینکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ...
مثل کوری بودم که داشت بینا می شد ... یا کودک تازه متولدی که برای اولین چشمش رو به روی نور باز می کرد ...
ـ زمانی که انسان شرطی بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده های شرطی ... نوعی از شیوه محاسبه رو کنار می گذاره ... که به این نوع از محاسبه در اصطلاح ... بینش یا بصیرت گفته میشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چیزهای جدید ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنیای فکری فرد ...
از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردی؟ ... این پاسخ سوال شماست ...
شیطان، دین رو شرطی می کنه و با شرطی شدن قسمت های بینش و بصیرت حذف میشه ... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هایی از زندگی که به بخش سوم، یعنی ظرفیت و روح برمی گرده ...
مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حیطه دایره دور خودش می چرخه ... و اگه یه روز این دایره حرکت نکنه ... یا در جواب چرخش دایره، غذایی دریافت نکنه ... این موش دچار مشکل میشه و قادر به مواجه با مساله جدید نیست ... و نمی دونه چطور باید با بحرانی که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطی شده و پردازشگر شرطی فقط روی داده های قدیم کار می کنه ...
شیطان، برای کنترل یه انسان و علی الخصوص مسلمان ... چاره ای جز شرطی کردنش نداره ... چون مغز شرطی شده، منفعل و وابسته است ... نه در قدرت عمل ... در فکر و ادراک ... توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نیست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اینها دقیقا خلاف اساس و بنیاد بعد سوم وجود انسان هست ...
در برابر اطلاعاتی که کمی سخت باشه احساس خستگی و کلافگی می کنه ... و برای رشد و حل مساله حتما باید با این حس مواجه شد ...
افرادی هستند که در وجوه مختلف می تونن شرطی نشده باشن ... اما در گروهی که شرطی شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار می گیره ... چون شرطی شدن های اونها به چالش کشیده میشه ...
ذهن شما به یه طور شرطی میشه ... ذهن مسلمان و فرد دیگه، به طور دیگه ...
شما شرطی میشی که هر عرب و مسلمانی تروریست هست ... و این شرطی شدن تا جایی پیش میره که حتی ممکنه ناخواسته بچه ای رو با گلوله بزنی ...
و این شرطی شدن برای یه نفر دیگه تا جایی پیش میره که به اسم اسلام دقیقا در مسیر خلاف اون حرکت می کنه ... چون دیگه مغز و قدرت پردازشگر نمی تونه بفهمه که داده هایی که اون به اسم اسلام ازش استفاده می کنه ... دقیقا بر خلاف اصل اسلام هست ...
و اینجاست که یه بحث پیش میاد ... آیا اون انسانی که شرطی شده ... در این شرطی شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده یا نه؟ ... و اگر این بخش زنده است، این فرد چقدر به شرطی شدنش اجازه فعالیت میده؟ ... و آیا این انسان حاضره برای در دست گرفتن خودش، در برابر این قوانین شرطی شده درونش انقلاب کنه؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
ـ حالا دوباره ازت سوال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و یازده
نمی دونستم چی باید بگم ... علی رغم اینکه حالا می تونستم همه چیز رو با چشم و دید دیگه ای ببینم اما زبانم بند اومده بود ... هر چه جلوتر می رفتیم قدرت کلام، بیشتر از قبل از من گرفته می شد ... و ذهنم درگیرتر ...
حالا دیگه نمی دونستم چی می خوام ... در این شرایط، خواستن امام یعنی تبعیت و اطاعت ... و نخواستن یعنی ایستادن در صف انسان هایی که قبلا کنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهایی که در شکل دادن افکار شرطی شده من نقش داشتن ... تمام افرادی که من رو تا مرز کشتن یه بچه پیش بردن ...
اما این بار برگشت توی اون صف، مفهوم دیگه ای هم داشت ... من به پیامبر درونم خیانت می کردم ... پیامبری که من رو تا اون مسجد کشیده بود ... پیامبری که خیانت آگاهانه بهش، یعنی خالی کردن تیر خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اینکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه می کردم ... واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...
به من نگاه می کرد ... نگاهش در عین صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو می کردم ای کاش خودش همه چیز رو از بین افکار و روح آشفته ام می دید ...
ـ و آخرین سوال این بود ... که چرا اونها دنبال کشتن آخرین امام هستن؟ ... آیا اون فرد خطرناکی هست؟ ... و اینکه چرا همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...
بله، اون فرد خطرناکی هست اما برای شیطان ... ظهور اون مرد، یعنی حرکت بعد سوم ... و تغییر این نامعادله ... نامعادله ای که سال ها انسان ها رو با تغییرش به سمت شرطی شدن به دام انداخته ...
ظهور یعنی تغییر معادله قدرت به سمت ظرفیت درونی و روح انسان ... ظرفیت و قدرتی که خدا به انسان هدیه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دمیدم ...
این بعد ... قدرت تسخیر در عالم روح و ماده رو به انسان میده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطی خارج می کنه ... البته این به معنای کنار گذاشتن بعد مادی زندگی نیست ... همون طور که اسلام در باب زندگی ما، احکام فردی و اجتماعی بسیاری داره ... و آخرین امام موظف به اداره امور زندگی مادی مردم هست ...
ولی برای ظهور مردم باید به این ظرفیت فکری برسن ... که قدرت ایستادن در برابر شرطی شدن رو پیدا کنن ... و از درون به این فریاد برسن ... که خدایا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بایستم ... و به جای سجده بر خودم و تبعیت از خواست درون و فرمان های شرطی ... بر تو سجده کنم ...
اون لحظه ای که انسان ها به این شرایط برسن ... اذن ظهور داده میشه ... و اولین معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطی در وجود پیروان آخرین امام هست ... و اینطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستی می کشن و چشم های اونها بینا میشه ...
بعد سوم، دقیقا نقطه ای هست که انسان بر شیطان برتری پیدا می کنه ... و دقیقا اون نقطه ای که کل عالم وجود و حتی ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتری بعد سوم و ورود انسان به این حیطه یعنی سجده مجدد کل عالم خلقت ...
و دقیقا شیطان به خاطر همین قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعیف تر و نالایق تر از این هست که بتونه به اون نقطه برسه ...
شما دیدی که جوامع مسلمان دور خودشون می چرخن ... در حالی که در سمت دیگه، همه چیز در یک روند ثابت قرار داره ... و این برات سوال شده بود ...
حالا من ازت سوال دیگه ای می پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ...
پس چطور مسیر مقابل، همیشه جریان ثابت و بی تغییری داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ...
اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ... چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغییر می کنن اما یه اصل درون همه شون ثابت باقی می مونه ... اینکه باید جلوی ظهور آخرین امام گرفته بشه؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و دوازده
این سوال، جواب واضحی داشت ...
انسان هایی که قابلیت دارن در مسیر اشتباه شرطی بشن ... هر چند نسل ها تغییر می کنن ... و جاشون رو به نسل های بعد میدن ... اما کسی که اونها رو شرطی می کنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شیوه اش ...
کسی که چون بعد مادی و حیوانی نداره ... پس در دایره شرطی شدن قرار نمی گیره ... شیطان که ظهور آخرین امام براش حکم نابودی و پایان رو داره ...
فکر می کردم از شروع صحبت زمان زیادی گذشته باشه ... اما زمانی که اون برای نماز از من خداحافظی کرد و جدا شد ... درک تازه ای نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهی زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون می رفت و من فقط بهش نگاه می کردم ... می خواستم آخرین ملاقات مون رو با همه وجود توی ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بین جمعیت که از مقابل چشمانم ناپدید شد ... سرم رو پایین انداختم ...
به روی زمین نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار دیگه توی سرم تکرار کردم ... و در انتهای هر کدوم، دوباره سوال بی جوابش توی ذهنم نقش می بست ...
ـ دوباره ازت سوال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسیدم ...
حالا می تونستم وسط تاریکی شب، به روشنی روز حقیقت رو ببینم ... اما بار سنگین سوالش روی شونه های من قرار گرفته بود ... اون زمانی این سوال رو ازم کرد که جواب سوال های من رو داده بود ... و این سوال، مفهومی عمیق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسیر رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسیدم، ماشین مرتضی دیگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شاید اینطوری بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بیشتری برای فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و میش بود و شعاع نورخورشید کم کم داشت اطراف رو روشن می کرد ...
عده ای مثل من پیاده ... گاهی برای ماشین های در حال برگشت دست تکان می دادن ... به زحمت و فشرده سوار می شدن ...
چند لحظه نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم ... نمی دونستم کسی بین اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم یا نه ...
تقریبا انتهای اون مسیر مستقیم بود ... برای چند لحظه ایستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا دیگه یادم نمی اومد از کدوم سمت اومده بودیم ... فایده نداشت حافظه ام کلا تعطیل شده بود ...
دست کردم توی جیبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوی اولین نفری که داشت از کنارم رد می شد ... یه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچیک ... یه دختر کوچیک با موهای خرگوشی، توی بغلش خواب بود ... با یه پسربچه گندم گون که نهایتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر می رسید ... دست توی دست مادری که به زحمت، دو تا چشمش دیده می شد ...
ـ ببخشید چطور می تونم برم به این آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خیره شد ... از توی چشم هاش مشخص بود فهمیده ازش چی می پرسم اما انگلیسی بلد نیست یا نمی دونه چطور راهنماییم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسی رو بلند گفت ... اونهای دیگه بهش نگاهی کردن و سری تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بایست ... بچه رو داد بغل همسرش و سریع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه یه ماشین رد می شد و اون براش دست بلند می کرد ... تا اینکه یکی شون ایستاد ... یه زن و شوهر جلو، یه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شیشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهی به من کرد و در ماشین رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...
یه نگاه به عقب ماشین کردم، یه نگاه به خودم و اونها ... من یکی بودم ... اونها دو تا بزرگ با یه دو تا بچه ... یکی خواب، و دومی قطعا از اون همه پیاده روی خسته ...
دستم رو به علامت رد درخواستش تکان دادم ... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم ... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود ...
با حالت خاصی خندید ... چند قدم اومد جلو، تا جایی که فاصله ما کمتر از یه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشید سمت خودش و پیشانی من رو بوسید ...
یه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست دیگه از جیبش یه تسبیح در آورد ... تسبیحی که دونه های خاکی داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توی دستم و پنجه ام رو بست ... زد روی شونه ام و به نشان خداحافظی دستش رو بلند کرد ...
و
بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صدای بلند به اهل ماشین چیزی گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه می کردم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و سیزده
هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اینکه از کنارشون رد شدیم ...
ـ به ایران خیلی خوش آمدید ...
سرم رو بالا آوردم ... داشت از توی آینه وسط به من نگاه می کرد ... تشکر کردم و چند جمله ای گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نیستن ... پسرشون سعی کرد چند کلمه ای باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ... منم از کوتاه ترین و ساده ترین عباراتی که به نظرم می رسید استفاده می کردم ...
سکوت که برقرار شد دوباره تصویر اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... می تونست خودش سوار بشه ... شاید بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختی رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بی هم زبانی ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...
هنوز تسبیحش توی دستم بود ... دونه های خاکی ای که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بی اختیار لبخند خاصی روی لبم نقش بست ... و از پنجره به بیرون و آدم ها خیره شدم ...
مسیر برگشت، خیلی کوتاه تر از رفت به نظر می رسید ... جلوی هتل که ایستاد، دستم رو کردم توی جیبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر می خواد برداره ... نمی دونستم چقدر باید بهش پول بدم یا اینکه اگه بپرسم می تونه جوابم رو بده یا نه ...
تمام شرط های ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و برای اولین بار تصمیم گرفتم به مسلمانی که نمی شناسم اعتماد کنم ...
با حالت متعجبی خندید و بدون اینکه پولی برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبی داشته باشید ...
چند جمله دیگه هم به انگلیسی گفت که از بین شون فقط همین رو متوجه شدم ...
واقعا روز عجیبی بود ... دیگه از مواجهه با چیزهای عجیب متعجب نمی شدم ... ایران عجیب بود یا مسلمان ها؟ ...
هر چی بود، اون روز تمام شرط های ذهنی من درباره مسلمان ها شکسته شد ...
از در ورودی که وارد لابی شدم سریع چشمم افتاد به مرتضی ... با فاصله درست جایی نشسته بود که روی در ورودی احاطه کامل داشت ... با دیدنم سریع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتی، تنهایی، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همین که دید صحیح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اینکه از اون همه انتظار و خستگی شکایت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توی شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ...
ـ اونی که من رو آورد حتی یه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خیلی وقته پول ها رو تبدیل کردیم و به جای دلار باید از لفظ ریال استفاده می کردم ...
مرتضی به حالت من خندید و زد روی شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمیای ... از این همه انرژی معلومه دست خالی برنگشتی ... پس پیداش کردی ...
چند لحظه سکوت کردم ... برای لحظاتی، لبخند و هیجانِ بازگشت ... جای خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضی نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حیرت شده بود ... برای اولین بار بود که از صمیم قلب به چهره یه مسلمان لبخند می زدم ...
ـ نه ... اون مرد بود که من رو پیدا کرد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و چهارده
مشخص بود فهمیده، جمله ام یه جمله عادی نیست ... با چهره ای جدی، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس می زد این حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پیدا کردن اون نیست ... دنیایی از سوال های مختلف از میان افکارش می جوشید و تا پرده چشمانش موج برمی داشت ...
شاید مفهوم عمیق جمله ام رو درک می کرد ... اما باور اینکه بی خدایی مثل من، ظرف یک شب ... به خدای محمد ایمان آورده باشه براش سخت بود ... ایمان و تغییری که هنوز سرعت باورش، برای خودم هم سخت بود ...
بهش اشاره کردم بریم بالا ... کلید رو از پذیرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شک نداشتم می خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جای مناسبی برای صحبت نبود ...
وارد اتاق که شدیم یه لحظه رو هم مکث نکرد ...
ـ متوجه منظورت نشدم که گفتی ... نه ... اون من رو پیدا کرد ...
از توی مینی یخچال، یه بطری آب معدنی در آوردم و نشستم روی صندلی ... اون، مقابلم روی مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بیشتر، زمان می خریدم تا ذهنم مناسبت ترین حرف ها رو پیدا کنه ...
ـ یعنی ... غیر از اینکه عملا اول اون من رو بین جمعیت پیدا کرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوری که دیگه نه تنها هیچ سوالی توی ذهنم باقی نمونده ... که حالا می تونیم حقیقت رو به وضوح ببینم ...
چهره اش جدی تر از قبل شد ...
ـ اون همه سوال، توی همین مدت کوتاه؟ ...
در جواب تاییدش سرم رو تکان دادم و یه جرعه دیگه آب خوردم ...
ـ توی همین مدت کوتاه ...
چند لحظه سکوت کرد ... و نگاه متحیر و محکمش توی اتاق به حرکت در اومد ...
ـ میشه بیشتر توضیح بدی منظورت چیه از اینکه می تونی حقیقت رو به وضوح ببینی؟ ...
حالا این بار چهره من بود که لبخندی آرام رو در معرض نمایش قرار می داد ...
ـ یعنی ... زمانی که من وارد ایران شدم باور داشتم خدایی وجود نداره ... و دین ابزاریه برای ایجاد سلطه روی مردم و افراد ضعیف برای فرار از ضعف شون سراغش میرن ... الان نظرم عوض شده ...
الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دین متعلق به افکار روشنه ... که اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودی ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالی ذهن و ماده است ...
هر جمله ای رو که می گفتم ... به مرتضی شوک جدیدی وارد می شد ... تا جایی که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده و حتی نمی تونست سوال جدیدی بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف یک شب، من روی دیگه ای از سکه باور بودم ...
ـ من الان نه تنها ایمان دارم خدایی هست ... که ایمان دارم محمد، پیامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولی الامر هستند ...
مرتضی دیگه نمی تونست آرام بشینه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهی انگشت هاش می لرزید و گاهی اونها رو جمع می کرد تا شاید بتونه لرزششون رو کنترل کنه ...
ـ یعنی ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردی؟ ...
بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ...
ـ نه مرتضی ... من تازه، پیکسل پیکسل تصویر و باورم از دنیا رو پاک کردم ...
تمام حجت من بر وجود خدا و حقانیت محمد ... اون جوان دیشب بود ... من از اسلام هیچی نمی دونم که خودم رو مسلمان بدونم ...
تنها چیزی که می دونم اینه ... قلب و باور اون انسان یاغی و سرکش دیروز ... امروز در برابر خدای کعبه به خاک افتاده ...
اگه این حال من، یعنی اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت یه من مسلمانم ...
چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حیرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالی که حالتش به کلی دگرگون شده بود، از جاش پرید ...
ـ اسم اون جوانی که گفتی ... چی بود؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و پانزده
هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم های سرخی که به لرزه افتاده بود خیره شدم ...
ـ نپرسیدم ...
دیگه صورتش کاملا می لرزید ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مکان می گذشت و وارد قلب من می شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پایین انداختم و دستی به صورتم کشیدم ...
ـ چون دقیقا توی مسجد ... همین فکری که از میان ذهن تو می گذره ... از بین قلب و افکارم گذشت ...
سرم رو که بالا آوردم ... دیگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره ای خیس و ملتهب به من نگاه می کرد ...
ـ پس چرا چیزی نپرسیدی کیه؟ ...
ـ اون چیزهایی رو درباره من می دونست که احدی در جریان نبود ... و با زبانی حرف زد که زبان عقل و اندیشه من بود ... با کلماتی که شاید برای مخاطب دیگه ای مبهم به نظر می رسید اما ... اون می دونست برای من قابل درک و فهمه ...
هر بار که به من نگاه می کرد تا آخرین سلول های مغز و افکارم رو می دیدید ... این یه حس پوچ نبود ...
من یه پلیسم ... کسی که هر روز برای پیدا کردن حقیقت باید دنبال مدرک و سند غیرقابل رد باشم ... کسی که حق نداره براساس حدس و گمان پیش بره ...
اون جوان، یه انسان عادی نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ...
یا دقیقا کسی بود که برای پیدا کردنش اومده بودم ... یا انسانی که از حیث درجه و مقام، جایگاه بلندی در درک حقایق و علوم داشت ... و شاید حتی فرستاده شخص امام بود ...
مفاهیمی که شاید قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدایت فکری بهش دست پیدا کنه ... و شک نداشتم چیزهایی رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسیار کوچکی از معارف بود ... گوشه ای که فقط برای پر کردن ظرف خالی روح و فکر من، بزرگ به نظر می رسید ...
اشک های بی وقفه، جای خالی روی چهره مرتضی باقی نگذاشته بود ... حتی ریش بلندش هم داشت کم کم خیس می شد ... دوباره سوالش رو تکرار کرد ... این بار با حالی متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نکردی؟ ...
این بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفی شد ... برای لحظاتی دلم شدید گرفت ... انگار فاصله سقف و زمین داشت کوتاه تر می شد و دیوارها به قصد جانم بهم نزدیک می شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ...
ـ چون برای بار دوم ازم سوال کرد ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
همون اول کار یه بار این سوال رو پرسیده بود ... منم جواب دادم ... و زمانی دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم دیگه به معنای علت اومدنم به ایران نبود ...
شک ندارم ذهن و فکرم رو می دید ... می دونست چه فکری در موردش توی سرم شکل گرفته ... و دقیقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ...
برای پیدا کردن یه نفر، اول باید مسیری رو که طی کرده پیدا کنی ... تا بتونی بهش برسی ... رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش این نبود ...
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخوای آخرین امام رو پیدا کنم ... باید از همون مسیری برم که رفته ... باید وارد صراط مستقیمی بشم که دنیل می گفت ...
اما چیز دیگه ای هم توی این سوال بود ... چیزی که به خاطر اون سکوت کردم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃