زندگینامه شهید قدیر سرلک
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا» نمایندگان جامعه قرآنی کشور در چهاردهمین دیدار خود طی سال جاری, در راستای تجلیل از خانوادههای معظم شهدای قرآنی و آشنایی با زندگینامه و سبک زندگی آنها به دیدار خانواده شهید مدافع حرم «قدیر سرلک» رفتند. پاسدار شهید «قدیر سرلک» متولد 13 شهریور سال 63 از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) است که به صورت داوطلبانه به سوریه رفت و در 13 آبان سال 94 در نبرد با تروریستهای تکفیری داعش در تل اذان در حومه حلب به فیض شهادت نائل شد. در این دیدار مادر شهید قدیر سرلک گفت: به قدیر در خانه کربلایی میگفتیم و فردی بسیار شوخطبع و خاکی بود. در 30 سالی که در این محل زندگی میکنیم بسیاری از همسایهها قدیر را نمیشناختند. زمانیکه پدرش از سرکار به منزل میآمد تمام قد جلوی پدرش میایستاد و دست پدرش را میبوسید. به قدیر میگفتم دستان پدرت روغنی است اما او میگفت من به این دستها افتخار میکنم. قدیر زمانی که جذب سپاه شد 18 ماه دوره آموزشی را در تبریز گذراند و جعبه 30 جزء نوارهایقرآنی تلاوت استاد پرهیزکار و نوار تواشیح را با خود به همراه داشت و بسیار قرآن میخواند. زمانی که در تبریز بود دلم برایش خیلی تنگ میشد و برایش نامه مینوشتم. آن قدر به قدیر وابسته بودم که زمانی که از تبریز به سمت تهران حرکت میکرد ناخودگاه متوجه میشدم و آن شب تا صبح نمیخوابیدم. دانشجوی کارشناسی ارشد جغرافیای سیاسی دانشگاه آزاد بود و روزهایی که کلاس داشت به همان اندازه بیشتر در سرکار بود و میگفت باید بیشتر سرکار باشم تا حقالناس به گردنم نباشد و همیشه از خدا طلب شهادت میکرد.بعضی وقتها ساعت 12 شب به او زنگ می زدم اما هنوز سرکار کار بود. قبل از اینکه برای بار دوم به سوریه برود آپاندیسش را عمل کرد و پس از بهبودی به سوریه رفت اما برای اینکه من نگران نشوم نگفت که سوریه میرود. دفعه آخر، اضطراب و دلتنگی بسیاری داشتم. در تماسهایی به با هم داشتیم به قدیر میگفتم «کربلایی کی میآیی؟» قدیر هم میگفت «مادر 10 هفته که گذشت میآیم» من هم در مفاتیحی که در سجادهام بود هر روز و هفته را خط می زدم. 9 هفته و 4 روز از رفتن قدیر گذشته بود و بهگفته خود قدیر سه روز دیگر قرار بود بیاید که خبر شهادتش را برایمان آوردند و پس از سه روز پیکر قدیر بازگشت و قدیر به حرف خود که 10 هفته دیگر میآیم عمل کرد. الان نیز در این فکر هستم که قدیر هنوز در مأموریت است. در ادامه، پدر شهید سرلک گفت: قدیر از لحاظ امانتداری حرف نداشت و به بیت المال بسیار حساس بود. در محل کار همپای سربازان کار میکرد و آن حالت فرماندهی که دستور بدهد و خودش کار نکند وجود نداشت. همه فن حریف بود و آهنگری, سیم کشی و جوشکاری و کارهای فنی را بلد بود و در کارهای فرهنگی سرآمد بود. همه فعالیتهایش برای رضای خدا بود و خدا مزد کارهایش را به او داد. همسر شهید سرلک نیز در ادامه بیان داشت : قدیر زمانی که به خواستگاری من آمد آن قدر شغلش برایش مهم بود که در صحبتهایش به من گفت شغل من همسر اول من است و من نیز این موضوع را قبول کردم. در این 6 سال که با هم زندگی میکردیم صبح زود به سرکار میرفت و تا نیمهشب مشغول کار بود و وقتی برای حفظ قرآن کریم نداشت ولی بسیار تاکید داشت که در زندگیمان رنگوبوی خدا حس شود. از این رو هر شب یک سوره را انتخاب میکردیم و معانی و تفسیر آن سوره را مطالعه میکردیم و تا 2 جزء تفسیر را مطالعه کرده بود. عدهای فکر میکردند قدیر دارای چهرهای خشن است اما بسیار شوخطبع و فرد بسیار شادی بود. اهل ریا و خودنمایی نبود و رضای خدا برایش بسیار مهم بود. زمانی کمی که شبها در کنار هم بودیم واقعا با ازش بود و سعی میکرد جای خالیاش را در زمان نبودش در خانه پر کند. همیشه حرفهای شهید کاظمی سرلوحه کارش بود و میگفت «شهدا نباید فقط در حد یک قاب عکس در خانه باشند و باید به حرف و سیره شهدا عمل کرد» هر زمانی که شهیدی را میآوردند در مراسم تشییع آن شهید شرکت میکردیم. زمانی که شهدای غواص را آوردند با اینکه قدیر عمل کرده بود و بخیه داشت اما با همان حال در مراسم تشییع شهدا حاضر شد.در حد توان خود و در چهارچوب قانون هر کاری را که از دستش برمیآمد برای دیگران انجام میداد و اگر آشنا یا فامیل درخواست خارج از چهارچوب قانونی از قدیر میکردند قدیر میگفت: این درخواست شما باعث میشود شرمنده حضرت زهرا(س) شوم. قدیر دوبار به سوریه رفت و بار دوم 63 روز مأموریتش طول کشید. زمانیکه به سوریه میرفت, گفت: من را حلال کن چون احساس میکنم دیگر برگشتی ندارم و من هم او را حلال کردم و راهیاش کردم. قدیر مخلصانه کار کرد و حضرت زهرا(س) مزد کارش را داد و خستگی کارش با شهادت از تنش بیرون رفت.
در خاتمه، خواهر شهید سرلک گفت: قدیر از نظر شخصیتی فوقالعاده فعال و پویا بود و مانند نامش واقعا توانا و ا
نواع تخصصهای گوناگون را فرا گرفته بود و از هر نظر علم به روزی داشت و عضو گروه تواشیح بود. در فعالیتهای عامالمنفعه حضوری پررنگ داشت. قدیر از 13 سالگی غسل شهادت میکرد که در 31 سالگی مورد قبول خدا واقع شد. زمانی که وارد سپاه شد برای گذراندن دورههای آموزشی به تبریز رفت و در آنجا در وقتهای آزادش حفظ جزء 30 را آغاز کرد و در نیمه دوم دوره آمورشیاش, جزء 26 قرآن را حفظ کرده بود . بسیار مؤدب و مهربان بود و بر روی حجاب و امر به معروف و نهی از منکر تأکید داشت و بر روی این موضوع بسیار سفت و محکم ایستاده بود و برای انجام کار با اقوام و دیگر افراد به یک شکل برخورد میکرد و «نمیتوانم جواب حضرت زهرا(س) را بدهم» تکه کلامش بود. مداح بود و اولین نفر در هیأت حضور و تأکید زیادی داشت که بعد از قرائت زیارت عاشورا حتما قرآن تلاوت شود و بر روی آموزش بچهها زمان میگذاشت و میگفت اولین دین بر گردن ما پرورش بچههای محل است.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#دردو_دل_اعضا ❤️🍃
ادامه
از اینجای ماجرا خیلی جالب و هیجانی می شود بله یک دفعه دیگه من دردی نداشتم انگار سبک شدم هیچ چیز نبود انگار زمان واستاده خودمو دیدم که روی تخت دراز کشیدم
ولی باز خودم بودم که کنار تختم واستاده بودم انگار که دوتا شدم با حالت تعجب داشتم خودمو که روی تخت بودم رو نگاه می کردم که بک باره چند پرستار ریختن دور تختم تا اون زمان هر چی مادم می رفت التماسش می کرد که بیاید ببینی دختر من چشه نمی یامین ولی حالا چند پرستار سر تخت من هستن من هم آنجا واستاده بودم داشتم تماشا می کردم تخت من اول بود بعد یه تخت خالی بود بعد اون دوتا مریض دیگه بودن یعنی اتاق ما اتاق چهار نفره بود ولی بالای تخت کناری من فقط تجهیزات بود . اون تخت خالی رو هل دادن اون طرف و تخت منو گذاشتن جای تجهیزات تمام این مدت من نگاهم به دخترم بود که از این سرو صدا چرا بیدار نمیشه البته من صدای رو نمی شنیدم ولی حیا هوی که بپا بود می فهمیدم که سرو صدا هست میدیدم مادرم داره داد میزنه ولی صدای نمیشنیدم به خودم می گفتم خداروشکر این بچم مثل اون یکی نیست که خیلی گریه کنه مظلوم خوابیده بود روی تختش میدیدم که حالا چند پرستار بالای سرم هستن دکتربخشم آمده یک پرستار همراهیان بیمارا رو بیرون کرد در رو بست ولی هر کار کرد نتونست مادرمو از اتاقم بیرون کنه وقتی درو بست من فهمیدم که در بسته شده ولی دیدم در باز شد یک آقای بسیار خوش سیما با موهای بلند تا سر شانه هاش و با لباس سفید بلند داره به من اشاره می کنه که همراهش برم حالا دیگه تختی که جسمم روش رو ول می کنم نگاهی به دخترکم می اندازم میروم دنبال اون آقا نمیدونم که چجوری از در رد شدم ولی اینو قشنگ یادم هست که جلو در بخش سزارین یک پرده بود اون آقا ازش رد شد ولی من می خواستم پرده رو کنار بزنم دیدم دستم از توش رد شد منم با سر از پرده رد شدم جلو رو یک تونل بود پر از نور . قشنگ دیده می شد اون آقا رفت جلو تونل من هم رفتم می خواستم واردش بشم که آقا دست گذاشت روی شونم گفت برگرد هنوز وقتت نرسیده من بر گشته بودم کنار جسمم اینبار اتاقم رو عوض کردن آورده بودن اتاق جلو سر پرستاری و بغیر از من هیچ مریضی اونجا نبود دیدم باز چند تا پرستار و چند تا دکتر آمدن بالای سرم هر کار می کنن مادرمو از اتاق بیرون کنن بیرون نمیره دخترم بغلش گرفته زار زار داره گریه می کنه این دفعه دکتر خودم که عملم کرده بود هم بالای سرم بود دیدم که توی دستش یک آمپول بسیار بزرگی دستش هست هی می خواد فرو کنه توی شکمم هی دست دست می کنه انگار می ترسه که یک متخصص زنان دیگه هم بالای سرم بود آمپول ازش می گرده و دو دستی میزنه به شکمم درش میاره هی دکتر من میگه بخدا عمل من عمل خوبی بوده خوب عملش کرده آمپول که خانم دکتر از شکمم در میاره میگه ن خانم دکتر عملت عمل بدی بوده بد عمل کردی دیدم که یک عالمه سیم دستگاه وصلم هست اکسیژن وصلم هست می دیدم که مادرم با گوشی شوهرم زنگ زده به بابام که حال من خرابه خودش خواهرم و بیاره که مراقب بچه باشه من کنارشون واستاده بودم ولی اونا منو نمیدیدند
حالا دیگه بعداظهر شده شکمم خیلی بزرگ شده بود من توی راه رو واستاده بودم که پدر و خواهرم آمدن دیدم که پدرم با همون دکتری که آمپول زد به شکمم داره حرف میزنه میگه باشه دیدم از یکی می پرسه نماز خونه کجاست رفت سمت آقایون من هم همراهش رفتم دو رکت نماز خوند و بعد سر گذاشت به سجده توی دلش می گفت یک چیزای ولی من چون دلم می خواست که بفهمم چی میگه گوش کردم دیدم میگه خدایا خودت بهم دادی پس خودتم می تونی ازم بگیریش ولی بخاطر بچش برش گردون خدایا سپردمش به خودت بعد هم بلند شد رفت بیرون منو توی آمبولانس کردن که بیارن یک بیمارستان دیگه برای ستیی سکن یادم هر سرعت گیری که رد میشدیم پدرم باهام توی آمبولانس بود هی بابام دستش می گذاشت روم که خیلی بالا نپرم هی می گفت جان بابا جان الهی برات بمیرم .
ستیکن که تمام شد منو باز بر گردوندن بیمارستان قبلی باز همون اتاقی که روبروی سر پرستاری بود در کما چقدر بد بود زمانی که یک عالم سیم دستگاه وصلت بود می خواستن بهم شک بدن می دیدم که پدرم و شوهرم چقدر گریه می کردن و سرشونو به دیوار میزدن سن من تازه شده بود ۲۳ سال اونایی که به من شوک می دادن خانواده ام رو بیرون کرده بودن من هم پشت در حال و احوال اونا رو می دیدم چقدر با دیدن آنها حالم بد بود نمی خواستم زجر بکشن هی می رفتم جلوشون می گفتم من خوبم ولی اونا هیچ عکس وعملی به من نشون نمی دادن انگار منو نمی دیدن یا وقتی دکترا گفتن باید اعزام بشه مشهد هر بیمارستانی زنگ میزدن منو قبول نمی کردن می گفتن ن اگر بیارین توی راه تمام می کنه من می دیدم که مادرم و خواهرم بچه ام که دیگه داشت از گرسنگی جیغ میزد می بردن اتاقای دیگه برای اینکه مادرای دیگه بهش شیر بدن ولی اونا می گفتن که ما خودمون شیر نداریم به بچه ای خودمون بدیم چه برسه بدیم به
بچه ی شما. منم دنبالشون راه می رفتم از مادرای دیگه خواهش می کردم که به بچم شیر بدن ولی اونا شیر نداشتن که به بچم بدن و اینکه اصلا منو نمی دیدن من اونجا به عینا اون صحنه ی روز عاشورا رو یادم آمد که بانو زینب وقتی بی تابی های علی اصغرو می بینی از مادرش رباب طفل شیرخوارو می گیره هی می بره خیمه های دیگه که ببینه یک قطر آب ندارن که بدن به این بچه که تلف نشه وقتی می دیدم مادرم هی از این اتاق بیرون میاد هی میره توی اتاق دیگه یاد اون صحنه افتادم همون جا گفتم خدا منو بخاطر طفلم که الان مثل طفل امام حسین هست برم گردون وقتی جواب ستی اسکن آمد دوباره منو آماده اتاق عمل کردن همین که می خواستن منو وارد اتاق عمل کنن شوهرم آمد کنار گوشم گفت من منتظرتم برگردی همه اینارو من می دیدم ولی کسی ن منو می دید ن صدامو می شنید وقتی وارد اتاق عمل شدم دیدم که چه خبره اتاق عمل خیلی خیلی بزرگتر از اتاق عمل قبلی بود و چندینو چند دکتر و پرستار آنجا هستن خیلی شلوغ بود منو بردن برای عمل دوباره اون دکتری که گفتم متخصص بیهوشی بود آمد کنار گوشم گفت دخترم می دونم که خیلی تلاش می کنی برای برگشتنت من بهت ایمان دارم از تلاشت دست بر ندار حتما موفق میشی جایی سزارین رو دوباره باز کردن هر چی خون بود توی شکمم رو کشیدن حدود ۳ یا ۴ ساعت عملم طول کشید و این دفعه دیگه من چیزی نفهمیدم اون شب ساعت ۱۲ شب من چشمام رو باز کردم دیدم پدر و مادرم و شوهرم کنار تختم هستن اول شوهرم متوجه شد که من بهوش آمدم بعد فریاد زد که بهوش آمد همه گریه می کردن دکترم که از فریاد شوهرم متوجه شد دوید آمد کنارم ازم پرسید حالت خوبه منم با چشم بهش فهموندم که خوبم بعد نگاهم رفت سمت بچم دیدم یک شیشه شیر بالای سرش هست و خواب بچم خیالم راحت شد من تا یک هفته توی بیمارستان بستری بودم با کلی دستگاه که بهم وصل بود تا ۳ روز که بهم ن آب می دادن ن غذا هر وقت می گفتم آب می خوام همراهم یا شوهرم بود یا مادرم اونا دستاشون می شوستن می آمدن به لبای من می کشیدن یا پنبه ای خیس می کردن می کشیدن به لبام خیلی بد بود الان اون دخترم ۱۷ سال شده و من هر وقت که یاد اون روزا می یفتم میگم من چجوری می خواستم تو رو بکشم الان اون دخترم بسیار مهربون و دوستداشتنی که هر چی من بگم انجام میده خیلی هم حرف کش کنه خیلی دوسش دارم خیلی
پایان ✅
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
526.5K
از افراد موثق متوجه شدیم که
سید طالع باکویی
در کشور آذربايجان
یک مداحِ درباری
و حامیِ رئیسجمهورِ صهیونیستی
آقای الهام علیاف
هستن
صداوسیما، این مداح رو
چند بار دعوت کرده
و الان هم
قراره در برنامهی محفل
ظاهر بشه
قطعاً صداوسیما
نیتش خیر هست
تماس بگیرید و آگاهشون کنید
چون شیعیان آذربایجان
از این قضیه خیلی
اذیت و ناراحت
شدن