•💔•
میگفٺڪہ؛🖇
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـینرو،زمانےمیفَہمے..🌿
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛💔
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم..!ジ
🥺¦⇠#منوفراموشنکنمهربونارب
#پارت_7
به حالت تسلیم دستانش را بالا برد.
_آخ آخ آخ ،چه خبرته محمد همشو که ریختی.
_بیرون.
_چرا سخت میگیری سرگرد .
_کامیار گفتم بیرون .
و بالاخره با لب و لوچه ی آویزان دور شد.
با دستانی که از شدت عصبانیت می لرزید، به سمت میز رفتم و پشتش جا گرفتم.
خانم امینی که سعی می کرد، جلوی خنده اش را بگیرد ،گفت.
_بیچاره ها چی می کشن.
_این بحثارو بزارین واسه بعد.
_صحبتمون فکر کنم تمومه.
_بله بنده همین الان هماهنگ می کنم تا برای عملیات امشب آماده شید.
_بسیار خوب.
_خوب می تونید برید. نتیجه این ماموریت خیلی مهمه.
بعد از چند ساعت جلسه توجیهی با نگاه های سنگین سه اعجوزه تمام شد.
چند ساعت مانده به عملیات. باید آماده می شدم. یا به عبارتی، تیپ می زدم .
یک پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی،کفش چرمی، که اصلا باب میلم نبود ، موهای ژل زده و خالکوبی اژدها که از انگشت اشاره ام شروع شده و تا انگشت شستم ادامه داشت.
در آینه نگاهی به سر تا پایم انداختم.
_خوب جناب سرهنگ،این تیپ هم بهت می یاد ها.
به افکارات خودم لبخندی زدم و بالاخره از مقابل آیینه کنده شدم.
و حالا باید سوار ماشین بنز مشکی رنگ می شدم و به سمت پایگاه خواهران راه می افتادم.
علی مثل جن روبه رویم ، ظاهر شد. سوت بلندی کشید .
در حالی که می خندید، گفت.
_به، آقا محمدم بالاخره داره می ره پارتی . انگار فقط ما سه تا بچه مثبتیم.
وبعد سریع دمش را انداخت روی کولش و الفرار.
من هم بلند فریاد زدم.
_نشونت می دم کی بچه مثبته آقا علی .
بعد از یک راه نسبتا طولانی جلوی پایگاه خواهران نگه داشتم و با خانم امینی تماس گرفتم.
تا دقایقی دیگر لایو داریم
لطفا همه شرکت کنین
#کانال گاندویی ها
گاندو صدای ماست این کانال مختص
گاندویی هاست
فقط کافیه عضو شین
باویژه برنامه های :
♦️طنز شهداء
♦️رادیو شهداء
♦مسابقه شهداء
♦️خاطرات شهداء
♦️کلیپ و استوری شهداء
♦️معرفی یادمان و کتاب شهداء
🌷به بهترین کانال گاندو بپیوندید
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
https://eitaa.com/joinchat/3754033300Cf0353337b7
#پارت_8
بعد از چند دقیقه از در خارج شد و با تیپ و آرایش زننده ای داخل ماشین نشست.
حالا منه بیچاره باید تا آخر مسیر نگاهم را از او می دزدیدم که خانم زود رنج نرنجد.
چند دقیقه بعد به حرف آمد.
_خالکوبیه قشنگیه.
_ خالکوبی چیه خانوم؟ رنگه.
با این تند گویی بنده تا آخر مسیر حرفی بینمان رد و بدل نشد.
_ توجه کنید خانوم امینی، بعد از ورود به هیچ عنوان با کسی حرفی نزنید. از کنارم جم نخورید. جای مطمئنی نیست،خیلی مراقب باشید. اسم رمز هم (مهمان شبه).
_مهمان شب؟
_بله.
رسیدیم.
نگاه گذرایی به کاخ مقابلم انداختم و اشاره کردم که پیاده شود.
مردی چهار شانه و کت و شلواری با کاغذی در دست مقابل در ایستاده بود. هم زمان با رسیدن ما با صدای دورگه ای، گفت.
_مهمان؟
_شب.
_خوش آمدید .بفرمائید داخل.
هنوز چیزی از ورودمان نگذشته بود ولی صدای ضبط سرم را به درد آورده بود.
بعد از ورود، همه چیز را با دقت به ذهنم می سپردم.
خانه ای ویلایی که دوطبقه داشت و به زیبایی سنگکاری شده بود. میز ها و صندل ها با پارچه قرمز پوشیده شده بودند. روی میز ها چندین جام مشروب و دیس میوه قرار داشت.
چندین خدمتکار که لباس فرم سفید، به تن داشتند و مهمان هایی که، هرکدام قسمتی از باغ در حال صحبت کردن و خندیدن بودند.
روی میزی، شربت های شرابی رنگ که با گیلاسی روی ان آراسته شده بودند، به چشم می خورد.