دیروز خیلی بدو بدو داشت انقدر که از ساعت 5 عصر به بعد دلم میخواست بخوابم.
حدوداً یک ساعتی خابیدم و با تعریفای ریحانه از سحر های حرم مطمئن شدم باید یه آرزو دیگه رو حوالی آخر 16 سالگی خط بزنم:)
فک کنم حدودای ۸:۳۰ شب رسیدم حرم
توی کتاب فروشی های حرم گشتم بعد یکی از بچه های کانال رو که باهم قرار گذاشته بودیم دیدم و آخر کار با یه اشترودل نشستم توی صحن انقلاب...
واقعن سرد بود ولی چند تا صحن رو پیاده روی کردم...
چاییو که گرفتم رفتم دور نشستم یهو صدای همخونی رو از چایخونه شنیدم سریع خودمو رسوندم که جا نمونم!
تو رواق دارالحجه رفتم که بخابم اینجا دیگه پیشیمون شدم چرا شب موندی!
خادم یه دوباری صدا زد حدودای ۳ پاشدم یه جای خاب دیگه پیدا کنم که دیدم عه رسیدم روبهرو ضریح امام رضا و صبح جمعم نورانی شد..
*یادتون کردم :)
اومدم که تو صحن آزادی سرما بود و خلوتی و آرامش .. واقعن میخاستم این لحظه هارو یجوری ذخیره کنم
میخواستم توی سحر های صحن هام شریک باشم پس دوباره شروع کردم پیاده روی که باز به چایخونه رسیدم ...
حال هوای الان خیلی خوبه کم کم دارن میان برای نماز صبح
چاییمو گرفتمو نشستم براتون نوشتم... فک کنم دیگه یخ کرده...🌱
می ارزه آدم بارها وبارها این لحظه هارو تحربه کنه..
امام صادق علیهالسلام فرمودند :
حرف دلتان را به محبوبتان بگویید...
ما به جز شما محبوبی نداریم آقاجان🌱🫀
فردا تولد امام حسینه
پس فردا تولد حضرت ابولفضله
دو روز دیگم تولد امام سجاد...
خیلیی ذوق دارم🥺
شما برنامتون چیه؟ :))
میگفت برای کسی که همه دنیاش امام حسینه!
از دنیا حرف نزنید((:🫀
و چقدر قشنگ میگفت>>>>