در نامهای از ابن زیاد به حر بن یزید ریاحی آمده است: «کار را بر حسین تنگ بگیر، هنگامی که نامه من به تو رسید و فرستادهام بر تو وارد شد، فرود نیاور آنها را مگر در بیابان بی آب و آبادی.»
در جایی دیگر میانهی چکاوک شمشیرها و نشستن زخم بر عمق جان حسین علیه السلام حرامی فریاد برمیآورد که: «ای حسین آیا این آب را میبینی که مانند قلب آسمان صاف است؟! تو یک قطره از آن را نخواهی چشید تا آنکه از تشنگی بمیری.»
قرنها بعد، تمام کفر پنجه انداخته در پنجههایِ تازه سر بلند کردهیِ مردمی که برخاستهاند تا پرچم حق را بلند کنند.
رزمندهای آخرین برگ دستنوشتهاش را اینگونه پر میکند: «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهدا تشنه نیستند.
فدای لب تشنهات پسر فاطمه»
امروز آن جبهه حق، آن کودک نوپا، قد کشیده، استخوان ترکانده و سربرآورده میان سرداران جهان. پنجه در پنجه نه، مشت گره کرده و ناغافل کوفته بر دهان شیطان.
اما بازهم تیتر خبر همان حربهی همیشگیست.
«رسانههای رژیم اشغالگر اعتراف کردند که پس از کالبدشکافی پیکر شهید یحیی سنوار مشخص شد که او و نیروهایش از سه روز قبل از شهادت، غذایی نخورده بودند.»
باطل غرق در دنیاست. خیال میکند قوت جسم را که بگیرد، آنها را زمینگیر میکند. نمیداند چرتکه آسمانها متفاوت است و سربازان خدا با روح به مصاف باطل میروند و روح را تغذیه از ملکوت است.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
شخصیت کاریزماتیک!
تازه پشت لبم سبز شده بود و داشتم از دنیای کودکی کمکم خداحافظی میکردم. مثل همهی نوجوانها دنبال قهرمان میگشتم. بازیگران سینما، مجری های تلویزیون، نویسندههای بزرگ، معلمهای مدرسه، حتی خان دایی بزرگیام، برایم فرقی نداشت. فقط میخواستم آنقدر خاص باشد که همه روی اسمش قسم بخورند.
قهرمان خیالات من از هر نظر ویژه بود. داستانها و فیلمهای آمریکایی هم قهرمان کم نداشت. اما ادای هر کدام را در میآوردم یک جای کار میلنگید. یادش به خیر. لابلای کتابهای خاک خوردهی کتابخانه مسجد محلمان یک گنج پیدا کردم. کتاب زندگی نامهی شهید بهشتی.
این شخصیت آنقدر برایم خاص بود که اگر میتوانستم کمی هم شبیه او بشوم برایم کافی بود. مرد مبارز تشکیلاتی که از میان آن همه تهمت و افترا ذرهای شک به دلش راه نمیداد. چند بعدی بودنش خیلی برایم جذاب بود.
سالها از نوجوانیام میگذرد و من همچنان به دنبال قهرمانم. قهرمانهایی که اسمشان توی تاریخ میماند. از روز عاشورا گرفته تا امروز. از میان اخبار تلویزیون و شبکههای اجتماعی شخصیتی را پیدا کردم که انگار قهرمان امروز من است.
مرد مبارز تشکیلاتی که شهادتش هم شبیه داستان کربلاست. یحیی سنوار از میان تهمتهای زمانهاش سر بلند کرد و محکم ایستاد. آنقدر که برای مبارزه حاضر بود روزها گرسنگی و تشنگی بکشد و به دست شقیترین دشمنان به شهادت برسد. زمان اسم سنوار را فراموش نمیکند.
#یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
جایی میخواندم اضافه وزن از بیماریهای این عصر است؛ تارهای در هم تنیدهاش در بیشتر خانهها پنجه انداخته، تا خانه ما هم آمده. خودم، دختر و پسرم.
برای بچهها کاری جز ثبتنام کلاس ورزش از دستم برنمیآید، خودم اما انواع و اقسام رژیمها را تست کردهام.
آخرین رژیمی که دم دستم آمده رژیم فست است، شانزده ساعت روزه میشوی؛ آزادی هرچقدر دوست داری آب بخوری و چای. دو سه ماهی است خودم را سپردهام دستش. تازگیها بعد از ده، دوازده ساعت سردرد میشوم. از شقیقهها شروع میشود میرسد به گردن و فک. مسکن هم انگار در ورودیِ نای بخار میشود، کار به جایی نمیبرد.
دو ساعت دیگر میتوانم روزهام را باز کنم، خوشحالم سردرد شدت نگرفته. با گوشی زمان تندتر میگذرد. انگشتها خودکار ایتا، گروهها و منادی را پیدا میکند. استاد پیام گذاشته #یحیی_سنوار سه روز قبل از شهادت قوتی نخورده؛ گرسنه و حتما تشنه.
واقعیتی تلخ مثل صاعقهای پر صدا و دردناک در سرم میغرّد؛ چند ساعت گرسنگی ناقابل چهها که با من و بدنم نمیکند. درد در تمام سرم میپیچد؛ ذهنم میرود پیش لحظات آخری که ازش ثبت شده.
سه روز گرسنگی یعنی سیاهی رفتن چشم، سرگیجه و حتی بالا آمدن نفس به سختی. توانش تحلیل رفته بوده حتما. اما میدانم قهرمان که به اندازه من نازک نارنجی نیست. لحظه به لحظه خونش بیشتر به جوش میآید و میتازد به دشمن؛ قهرمانی که الگویش علمدار کربلاست.
هرچند سه روز غذا نخورد زخمی شود و این همه خون از بدنش برود، باز تا دم آخر دست از نابودی دشمن برنمیدارد.
#یحیی_سنوار
✍ #زکیه_دشتیپور
https://eitaa.com/monaadi_ir
⏳بعضی وقتها جوری مست خواب بودهام که مپرس! جوری که اگر گوشی خودش را میکشت فقط به قدر کندن سر مبارک از بالشت، هشیار میشدم و بعد از قدری تف و لعنت به سازنده آهنگ بیدارباش، به عالم هپروت پرت میشدم.
🔺فکر میکردم این حالها مخصوص جوانیست. نگو هر چه میگذرد بیشتر توی وجود آدم ریشه میکند. خط خبری قیمت دلار، رای آوردن دموکراتها در آمریکا، برهنهشدن یک بیآبرو وسط دانشگاه هر کدام یک آهنگ هشدار هستند که مغز ما روی آن کوک شده! وسط این خبرمبرها گرسنگی سه روزه سنوار یک جوری حال آدم را میگیرد شبیه آهنگ خروسیِ گوشی دم آفتابزن. میتوانی بلند شوی و آن نماز پرطلایی را بخوانی، میتوانی غربزنی که چرا از خواب خرگوشی بیدار شدهای!
🔺گرسنگی مردان مرد در جهاد، سابقهای طولانی دارد و مگر میشود مرد باشی و کودکان سرزمینت ماهها در حسرت یک تکه نان سفید باشند و تو مثل دیپلماتهای یقه سفید سیر و سروعده تا خرخره خورده باشی؟!
فقط عربهای خوشخواب که سالهاست جلوی بیغیرتی شمشیرشان را غلاف کردهاند از چوبی که پرتاب کردی سمت دشمن تعجب میکنند!
🔺سنوار! حال تو وقتی بینفس روی آن مبل نشستی تحلیل نمیخواهد! با همان دست بیرمق درد ما را درمان کن...
#یحیی_سنوار
#زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همخوانی_منادی
📚 همین که پایم را میگذارم توی خانهی کسی؛ قبل از هر کجای دیگر، می روم سراغ کتابخانهی طرف. چون که جلوی کتابخانهی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت.
📝 کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری
🆔@monaadi_ir
بسم حبیب
چند روزی میشد که کلاس و درسمان تعطیل بود. صبح با سرویس میآمدیم مدرسه و در تاریکی شب، با خط واحد یا اسنپ برمیگشتیم خانه.
خورد و خوراکمان جوری شده بود که اگر ماه رمضان بود و باید فطریه میدادیم، قوت غالبمان جای گندم و برنج، نخود بود.
یادواره شهدا داشتیم. نمازخانه مدرسه باید شبیه سنگر میشد، ولی بیشتر به میدان جنگ میماند. روی زمین پر شده بود از پوکه خمپاره، فشنگ و کلاهخود.
معمولا هم یک آدمی، یک گوشهای، مثلا تو اتاق صوت یا پشت جعبه مهمات، افتاده بود و صدای خر و پفاش میشد موسیقی زمینه کار کردن بچهها.
شب یادواره، نوبت تزیین دیوار نمازخانه رسید. قاب عکس را میدادم دست علی، او میگرفت روی دیوار، احسان که دو متر عقبتر ایستاده بود، دستفرمان میداد تا قاب صاف شود، بعد از تاییدش، قاب با میخ، روی دیوار بند میشد.
نوبت به قاب عکس #شهید_محمدخانی رسید. احسان اول چشمهایش را تنگ کرد و بعد آمد جلو تا مطمئن شود.
وقت برگشتن به موقعیت خودش، گفت: علی آقا، آدم باسی مثل محمدخانی زندگی کنه، انقدر با عکس شهدا همه جا رو تزیین کرد تا عکس خودش هم شد جزؤ تزیینیهای هیئت و یادواره شهدا.
حالا نه سال میگذرد از آن سحری که محمدحسین محمد خانی رفت تا روی آفتاب رو کم کند، دوباره جمله احسان را برای خودم تکرار میکنم. ما که یک عمر است به درد امام حسین نخوردیم، ولی ای کاش قلم روزگار جوری برایمان بچرخد که ما هم گوشهای از تزیینات هیئتاش باشیم.
✍ #محمد_حیدری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌿 این متن تقدیمیِ اهالی #محفل_منادی است به خانم #مریم_شکیبا
🌿 نویسندگی از سختترین کارهای دنیاست؛ آنقدر سخت که وقتی به تعداد نفرات حاضرین کلاسها و دورههای نویسندگی نگاه میکنید تعداد بیشمار آدم میبینید که دست به قلم دارند «پیرنگ» و «زاویه دید» و «شخصیتپردازی» و چه و چه یاد میگیرند تا اسمشان یک روزی بیاید روی جلد کتابی که توی بازار نشر یک نیمنگاهی بهش بشود؛ اما خروجی کار چند تا آدم معدود میبینید که توانسته با زاجراتی خودش را توی این ماجرا نگه دارد!
🌿 علیالحساب نویسندگی اگر از کار توی معدن هم سختتر باشد و به قول «فاکنر» عرقریزان روح نام بگیرد، «پرستاری» هزار برابر از این کار میتواند سختتر و روی اعصابتر باشد. نویسنده حداقل سر و کارش با کامپیوتر و کاغذ و قلم و صفحهکلید است اما پرستار دستش تا مرفق توی حلق این بیمار و دل و رودهی آن بیمار و درگیر هزار تا کار ناجور دیگر است که مسلمان نشنود کافر نبیند!
🌿 اما #محفل_منادی همیشه این دو تا کار سخت را توی یک نفر میبینند؛ و هر هفته، هر روز و هر وقتی که نوشتههاش را میخوانند، بر دل سیاه شیطان لعنت میکنند که دچار حسادت نشوند! یک «پرستارنویسنده»ی کار درست که متنهای خواندنی و رویفرم و خوشترکیبش را وقتهایی مینویسد که احتمالاً بالای سرِ یک تعداد مریضِ بدحال و احول در حال پرستاریست. «نویسندهپرستاری!» که در فاجعه بمبگذاری کرمان شد سفیر منادی در بیمارستانهای کرمان و روایتهایی نوشت که خیلیها را با منادی همراه کرد.
🌿 این متن یک تکریم ویژه است از شاگردخوبهی محفل منادی که از منظمترین و دست به قلمترینهای محفلمان هم هست. این متن تکریم ویژهایست به مناسبت روز میلاد حضرت زینب کبری سلامالله علیها از بانوی پرستار و نویسندهای که نسخهی بدل ندارد؛ این متن تقدیمیِ اهالی منادیست به خانم #مریم_شکیبا
#میلاد_حضرت_زینب
#روز_پرستار
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
داشتهاید همچین تجربهای را؟ که صبحی از خواب بیدار شوید که شب قبلش یک تولد مفصل و شلوغ در خانهتان گرفته باشید. جشن دیشب تا نیمهشب طول کشیده باشد و اتفاقا از قصد مهمانی را پنجشنبه شب گرفتهاید تا هیچ کدام از مهمانها هیچ عجلهای برای رفتن نداشته باشد. خودتان هم بعد از رفتنِ همه، مستقیم بروید توی رخت خواب و هروقت از خواب سیر شدید، صبحانه صبح جمعه را هم مفصل بخورید و تازه کمکمک شروع کنید به جمع و جور کردن اطراف. خانمِ «الف» که زن کدبانوییست میگفت یکی ازعلاقهمندیهایش دست نزدن به ترکیب خانه بعد از رفتن مهمانها در شب و تمیزکاری مفصل در صبح روز بعد است. میگفت عاشق شنیدن صدای خرت خرت کشیده شدن آشغالهای ریز و درشت به خرطوم جاروبرقیست. لذت هم دارد انصافا. بعد از شلوغی شب در سکوت صبح به ریسهها و بادکنکهای چند رنگ نگاه کنی و یادت باشد صندل بپوشی تا ته فشفشههای سوخته پایت را خش نیندازد.
اوضاع من البته آن صبح جمعه، کمی متفاوت بود. خستگی دلپذیری از هر دو تا تولدی که شب قبل رفته بودم هنوز توی دست و پایم مانده بود اما چارهای نداشتم جز بیدار شدن اولهای صبح و نشستن پشت کتاب، چون شب قبل برای لذتِ تمام بردن از جشنها و نداشتن عذاب وجدان با خودم عهد کرده بودم که:« اگه سنگ از آسمون بیاد فردا صبح زود پا میشم درس میخونم.»
عصر پنجشنبه از کلاس محبوبم بیرون آمده بودیم به قصد رفتن به جشن تولد حضرت زینب. دوستهایی که تازه در این دنیا پیدا کرده بودم، اینطور چیزها برایشان مهم بود و جشن مفصلی گرفته بودند با شیرینی و شربت و لباسهای چینچینی و گلگلی و روسریهای حریر رنگی و دعوت از مادر شهید مدافع حرم حضرت زینب. فضای دخترانهای را تصور کنید که بدون هیچ محدودیتی دستمان باز بود درآنجا شادی کنیم. کم هم نگذاشتیم انصافا. از مراسم که برگشتم، خانهمان پر بود از پسرهای نوجوان. پانزده سال پیش برادر کوچکترم به دنیا آمده بود و آن شب تا نزدیکهای صبح، دوستهایش کم نگذاشتند برای خوشحالی و گرم کردن جشن. شب با خستگی مطلوبی بهرخت خواب رفتیم. صبح طبق وعدهی شب قبل به خودم، صاف رفتم سراغ کتاب. سکوت صبح جمعه و بوی وانیل کیک و بادکنکهایی که از دیدنشان در هیچکجای خانه تعجب نمیکردی، اوضاع را برای از خواب صبح زدن آسانتر میکرد. دو صفحه از مبحث را خوانده بودم که ورق برگشت. صبح جمعه سیزده دی نودوهشت وقتی از خواب بیدار شدم از ته ذهنم هم عبور نمیکرد که قرار است تا ابد این صبح معمولیِ بعد از تولد برایم غیرمعمولی شود. با صورتی که اشک پوشانده بودش، دور هال میگشتم و دیگر مهم نبود ته فشفشه پوست پایم را سوراخ کند. بغضم هی سر باز میکرد ولی راه گلویم بسته مانده بود. انگار که روحم توی خرطوم جاروبرقی گیر افتاده باشد. کامتان راتلخ نکنم شب عیدی.
عیدتان مبارک.
#محدثه_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همخوانی_منادی
"وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف میریختم که رفته بود توی نخ علی که داشت آن گوشه برای خودش نماز میخواند و پاک توی این دنیا نبود و طرف، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر میکردم که چه قدر این ناجور بودنهای ظاهری و این غیر مترقبه بودنها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرتهای دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را میخواند...
📚کتاب کافه پیانو اثر فرهاد جعفری
🆔@monaadi_ir
زنِ طِیار
ننه همیشه میگفت:
_ زن طِیار سر شب میخوابد و صبح خروسخوان لحافش بقچهپیچ کنار اتاق است. سماورش قُلقُل میکند و بوی اسپندش محل را پر کرده. درِ خانهاش آب و جارو کرده، چهارطاق باز است تا رزق و روزی برسد. همیشه که میگفت ولی حالا بیشتر میگوید. شاید نفسش از جای گرم بیرون میآید! به خودش نگفتم، چون تکه بزرگم گوشم است. آن زمانها یک اتاق را باید جارو میکردند؛ چند دست لباس چیندار در صندوق میگذاشتند؛ آشپزخانه کاهگلی و دیگ آبگوشت، ظهر یک دستمال بهجای سفره و یک کاسه که همه دورش مینشستند. قاشقی نبوده، با سه انگشت مبارک غذا را میخوردند. قالی میبافتند و از ته انبار آب میآوردند. غروبنشده همه به قول خودشان با چغندر جوشانده و شولی و یک ذره اِشکنه آب روغن سیر میشدند و زیر یک لحاف بزرگ میخوابیدند. شاید زنِ طِیار بودن، قدیمها راحت تر بوده! من فکر میکنم، یک زنِ طِیارِ نصفه کاره هستم. هنوز سپیده نزده بیدارم. لحاف که نه، ولی تختم مرتب است. سماورم قُلقُل میکند و بوی اسپندم خانه را پر کرده. درِ خانه را برای گرفتن روزی باز میکنم. گوشه و کنار آشپزخانه، صبحانه و تنقلات مدرسه بچهها را تدارک میبینم. حواسم به ساعت بیدارشدن مردِ خانه هم هست! از آنطرف درستکردن غذایی که برای ناهار همه دوست داشته باشند، خودم هرچه باشد میخورم. اتوی لباس بچهها؛ کمی احساس خستگی میکنم ولی وقتی همه از خانه بیرون بروند شاید استراحت کنم. خانه خالیِ خالی شده. هیچ صدایی جز صدای "بیا منو بشور، بیا منو بِپَز و بیا منو جمع کن" به گوش نمیرسد. نزدیک غروب است و چیزی به ساعت خواب زنهای طِیار نمانده! ولی شام نه اشکنهی روغن میخورد و نه چغندر پخته! هنوز قرار است دور هم فیلم ببیند و به ساعت مشقهای نانوشته و درسهای نخواندهی نگار چیزی نمانده.
خانه در سکوت است و همه خوابند. دوباره صدای آواز "بیا منو بشور، بیا حالا که پختی جمع کن، بیا حالا که شستی جمع کن" به گوش میرسد. مغزم پر شده از مطلبهای نانوشته! میان همهی این آواز خواندنها، صدای قلم و کاغذ گوشهی اتاق کارم، زیباترین موسیقی دنیاست که ترانه میخواند: "بیا منو بنویس."کارها تمام شده و من بهعنوان یک زن طِیار که به کارهای خانه رسیده، میروم تا به سَفری دلانگیز بروم. البته زنِ طِیار که تازه ساعت یک شب نمینشیند برای نوشتن!
یک قسمت از کتاب "نوشتن به سبک بزرگان" نوشته بود:
او خودش را از دنیای بیرون کاملا جدا میکرد تا روی نوشتهاش تمرکز کند. او این کار را به دو شیوه انجام میداد "اول ماندن در خانه و کشیدن پردهها و دوم کار کردن در شبها وقتی همهی جهان به خواب میرفت." تکهی اول را حتما برای آقایان نوشتهاند و قسمت دوم بهترین راه برای من که یک زنم و عاشق نوشتن و شاید دیوانه! نکند وقتی خدا گِل ما زنها را وَرز میداده کمی هم معجون خستگی ناپذیر اضافه کرده؟ یا شایدم معجون یک زن طِیار را به گِلمان کم اضافه کرده؟! به هرحال، ننه خوشحال است که ۵ صبح بیدار میشوم، ولی هنوز نمیداند نصفه شب میخوابم. قول بدهید بین حرفهایتان من را لو ندهید. من هنوز در چشمش یک زن طِیار هستم.
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
هدیه بزرگانه
توی آغاز نوجوانی باشی و کلهات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ.
یکروز مادرت تورا قاطی زنانگیهای خودش کند. وسط جابهجا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگیندار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: « اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت میدمش.»
خدا میداند چه به دلت میگذرد و چقدر رویا میبافی. حتما دلت میخواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی.
اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند.
میدانید!
فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش...
✍ #مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خیال تا واقعیت به یک شیشه بند است. منظورم اتفاقی است که در فیلم می بینید.
بچهها جوری لبخند میزنند، که خیالشان راحت است، قرار نیست اتفاقی برایشان بیافتد. مطمئنند عکسشان با این درندهها خوب از آب در میآید.
دلشان گرم تکنولوژی هست که آن باغ وحش را ایمن کرده، از حملههای ناگهانی، از دندانهایی که از فاصله چندسانتی متری نمیتواند بهشان آسیبی بزند.
حالا تصور کنید یکی از آن شیشهها ترک بردارد و کسی نفهمد.
آن ترک عمق پیدا کند و صدایی مهیبی همه چیز را عوض کند. همه از ترس، توان تکان خوردن نداشته باشند. چون یکی از آن شیرهای گرسنه، دندان گذاشته بیخ گلوی یک دختر کوچولو.
توی بوق و کرنا شدن آن خبر حتما گوش فلک را کر خواهد کرد. اینقدر تیتر اول خبرهای تلوزیون و رسانههای مجازی میشود که در آن باغ وحش را مدتی گل خواهند گرفت.
ولی من جایی را میشناسم، هارترین موجودات بدون قلاده، افتادهاند به جان مردمی بی دفاع.
فقط به جرم اینکه از نژاد آنها نیستند. همخون آنها نشدند تا جانشان در امان بماند.
جایی که صبح و شب صدای موشک و پهباد قطع نمیشود.
کاش آدمهای حامی محیط زیست برای همنوعانشان کاری میکردند. نظم جهانی طوری پیش رفته که همه چیز را وارونه نشان میدهد.
اینقدر که از اسرائیلیهای درنده و وحشی حمایت و مظلوم را محکوم میکند.
کاش بیاید کسی که ويران كننده بنا و سازمانهاى شرك و نفاق است.
«أَیْنَ هادِمُ أَبْنِیَهِ الشِّرْکِ وَالنِّفاقِ»
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او
#مغز_بادام
دنیا را یکجوری بغلگرفته انگار شئ با ارزشیست و هر لحظه ممکناست خش بردارد. ریزه میزه و با یکجفت چشم درشت مشکی. خیلی هم خوشاخلاق است. بهمحض آنکه لبخند میزنم، لبهایش کش میآید و مرواریدهای سفیدش پیدا میشود. آنهم بیصدا. یعنی یکجوری لبخند بیصدایی میزند که دلت ضعف میرود و ناخودآگاه دلت میخواهد بغلش کنی. بغلش کردم. یعنی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پشت میز بلند شدم، از دست مادربزرگش گرفتم و محکم چسباندمش به خودم. نه غریبی کرد و نه مقاومت! خودش را جا داد در بغلم و سرش را گذاشت روی شانهام که همانجا محکم بوسیدم و بردمش سمت صندلی خودم.
همینطور که سرم به حرفهای مادربزرگ گرم است با انگشتانم گره دستانش را باز میکنم. انگار قلقلکش میشود و میخندد.
از وقتی آمده نگاهش به شکلاتهای روی میز است. به مادربزرگ میگویم اجازه بدهد تا یکی بردارد. اما او حرصِ لباسهای تمیزش را میخورد. بیتوجه به دلنگرانی مادرانهاش یکی را باز میکنم و در دهانش میگذارم. ملچملوچش شعبه را برداشته و آبدهانش راهافتاده.
مادربزرگ همانطور که حرص میخورد دستهای کثیفش چادرم را خراب کند با دستمال کاغذی به جانِ دستهای دنیا افتاده و میگوید:
_ وقتی به دنیا اومد، اعتیاد داشت. ۱۶ روز خوابوندنش بیمارستان تا ترکش دادم. بعدم عروس و پسرمو بیرون کردم از خونه و گفتم تا ترک نکردین برنگردین. الان ۸ ماهه که کلاً بیخبرم. دنیا شده دلخوشیم. اومدم دنبال کارای قیمشدن.
وقتی میخواهد از شعبه برود، کنجکاو میپرسم:
_حالا چرا کفش پاش نکردی؟ بچه یکسال و سه ماهه که میتونه راه بره.
_راه میره، میترسم بخوره زمین جاییش زخمی بشه. خدا هم خوشش نمیاد. این بچه امانته دستم.
گفته بودم نوه مغز بادام است؟؟
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
برای عروس
مادرم انگشتری داشت که زمانهای خاصی حلقه میشد دور انگشت دومش.
بچه که بودیم هربار لمسش میکردیم و میخواستیم چند دقیقهای برای ما باشد، میگفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟»
آنوقتها فکر میکردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد.
وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلبقلبی دور سرمان میساخت.
مخصوصا وقتی میدیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگینهای انگشتر متوقف میشود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش مینشیند.
وقتی بازهم بزرگتر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظرهای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمیدانم چرا!
توی همه این سالها تا الان که سیپنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادیاش که همه روی آن حساسند، هدیهای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطرهاش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگتر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد.
خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفهای برای عروسِ خاورمیانه...
#جنگ_چهره_زنانه_هم_دارد
✍ #مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
آبت نبود، نونت نبود این چه عذاب وجدانی بود، روی سرمان خراب کردی.
اگر دستی در عالم ارواح داشتم، قبرت را هر کجای این کره خاکی بود پیدا میکردم. با دو دستانم جنازهت را از خروارها خاک میکشیدم بیرون و سنگهایم را با تو یکی وا میکندم.
ما ایرانیها کل ۳۶۵ روز سال که میگذرد. دلمان خوشست به آخرین جمعه ماه رمضان که لب تشنه، دل گشنه میرویم ظل آفتاب و شاهکار میکنیم و مرگ بر شیطان بزرگ.
از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان، نیم ساعت اول و آخرش را هم میزنیم که تن بیحال و خسته، دین و ایمان نمیشناسد و نماز جمعه نوش جان اهلش.
آن وقت تو یک زن تنها، از اسپانیا بار و بندیل و زندگیت را جمع کردی و خودت را رساندی روبروی کاخ سفیدی که درونش سیاهست و ظلمانی. گیرم بچه و زندگی نداری. میتوانستی بروی پی رفاقت بازی و زن زندگی، آزادی. نه یک ماه و دو ماه و شش ماه، نه پنج سال و ده سال، ۳۵ سال دست از خاک وطن بکشی. بیخیال کار و زندگی راحت. یک چادر پلاستیکی محقر بزنی روبروی کاخ سفید. فقط و فقط برای قضای حاجت و حمام آلونکت را بسپاری به مردم. شبانه روز تنها سه ساعت پلک روی هم بگذاری، آن هم نشسته.
شبهای زمستان از سوز سرما تا صبح راه بروی که یخ نزنی. چندین بار دستگیر و زندانی بشوی. سربازان بیرحم آمریکا دندانهایت را درون دهانت خرد کنند ولی دست از هدفت برنداری و بشوی آیینه دق روسای جمهور کاخ سفید.
این ۲۹ دقیقه مستند.
معرفی کامل از خانم کانسپسیون
https://www.aparat.com/v/y637x
✍ #فاطمه_دهقانی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
پنج-چهار-دو
وقتی توی اتاق پرو داشتم برای بارانیِ زرشکیام زار میزدم؛ خیلی فکر کردم دلیل تجمع این حجم از خجالت و رودربایستی توی چهل کیلو بدن چیست؟ تنها دلیل منطقی که به ذهنم رسید تا خودم و فروشندهی خنگِ مردهشورشسته! را از شر معطلی خلاص کنم، این بود:
شاید خدا وقتی آستین بالا زده و پا گذاشته توی کارگاه سفالگریاش یک نگاه ریزی انداخته به فرشتهی نورچشمی؛ دیده دارد پای چرخ گِلبازی میکند. دلش نیامده توی ذوق فرشته بزند. راه کج کرده رفته نشسته روی کرسی عدالتش. پیش خودش گفته «حالا بذار یهبار هم کارآموزها کار رو دربیارن، خودم را چه دیدی! شاید هایکپیِ خوبی از آب درآمد.» فرشته هم که چرخش نامحسوس خدا به سمت محل ریاستش دیده، پیش خودش فکر کرده «حتما صاحبپروژه از کارم راضی بوده که نیومده تذکر بده پاشو این کار خودمه، تو از پسش برنمیای».
میدانید اصل حرف حسابم چیست؟ میخواهم بگویم طبق این نظریه، وقتی حتی خود خدا هم لحظهی خلق این منِ بنده، نیمچه روبایستیاش کار دستش داده؛ از مخلوقش چه توقعی میرود؟
بارانی زرشکی جلوی دیدگانِ خونبارم، رفت نشست روی رگال بارانیهای دربوداغان و پلشت مغازه. چرا؟ چون میخواستم رنگ دقیق کت جدیدم را توی نور طبیعی ببینم. از اتاق پرو زدم بیرون. فروشندهی دستپاچه پرید توی اتاق. داشت انبوه لباسهایی که تن زده بودم را جمع میکرد. یکهو گفت: «عزیزم! اینا رو که پسندتون نبود من بردم تا یهکم خلوتتر شه اینجا» و منِ تویِ روبایستی گیرکنترین آدمِ دنیا دیدم که گویی جانم دارد نفسزنان میرود؛ ولی نکردم زبان بچرخانم و بگویم «عه! اون بارونی زرشکیه مال خودمه خانم».
حالا شما فکر کنید همچین آدمی که سرش برود رودربایستیاش نمیرود، قول شرف داده به جمعی دهدوازده نفره که سروقت، محل قرارشان حاضر شود؛ ازقضا یکربع مانده به موعد مشروط،
-گیر کرده بالای سر بیمارانی عزرائیلنشان. دارد صورت خنج میاندازد. توی سروکله میزند. بدوبدو میکند بلکه اگر میشود تیک جناب مذکور را از روی یکیدوتایشان بردارد.
-زنگ زدهاند بخشاش که یک بیمار دیگر میخواهیم برایت بفرستیم اما خیلی حال بدی ندارد. فقط کمی بیتابی میکند(این یعنی حتی اگر به چهارمیخش هم بکشی باز راهی پیدا میکند، خودش را از تخت پایین میاندازد و تو به دلیل فالینگ شدن بیمارت بدبخت میشوی).
-همکارِ قاطیاش رفته کمی بخوابد و او نه خودش اجازه دارد صدایش از بیست و سه دسیبل بالاتر برود، نه بیمارانش.
موقعیت خوب دستتان آمد؟ حالا بیایید تا از تصمیم کبرایم برایتان بگویم.
گردن چرخاندم. طبق ساعتدیواری بخش، تنها یک دقیقه مانده بود به قرار جمعیمان. نگاهی از سرِ «ببخشید من با افراد جلسه رودربایستی دارم»ی به بیماران انداختم. بخشی که شده بود عینهو صحنهی آخر فیلم پیانیست را به خدا سپردم. موبایلم را برداشتم. کج کردم سمت استیشن. ایرپاد گذاشتم تا صدای همهمه، همکار خوابم را بیدار نکند. نشستم وردست حضرت عزرائیل. با توجه به آنالیز بیماران، به همراه هم، لیست فردایش را با ترکیب پنج-چهار-دو بستیم. گوگل میت را باز کردم. جوین شدم به لینک جلسهی منادی و با خیالی آسوده دل سپردم به نوایِ گوشنوازِ نقادِ کتابِ کافهپیانو.
گفته بودم که؛ من شدید رودربایستی دارم.
✍ #مریم_شکیبا
#همخوانی_منادی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
آبنبات دارچینی
نگاهش نمیکنم. همانطور خوابیده انگشتم را از پایین صفحه سُر میدهم بالا تا دینگ دینگ زنگش خاموش شود. گوشی را بلند میکنم و مقابل صورتم میگیرم. در فضای تاریک اتاق، نورش شبیه نور سفینههای آدم فضاییها میافتد روی صورتم. چند ثانیهای طول میکشد تا یادم بیاید امروز چهکارهام. هندزفری را توی گوشم جا میدهم و وارد لینک میشوم. قبل از ورود به جلسه یک قاب مشکی بالای صفحه قرار دارد که به شما نشان میدهد دوربین و میکروفونتان روشن یا خاموش است. نیازی به چک کردنش ندارم. در این تاریکی و سکوت اتاق حتی اگر روشن باشد هم کسی چیزی نمیفهمد.
جلسه دیر شروع شده تا مثل همیشه نماز اول وقت افراد ادا شود. تعقیبات نمازشان را خوانده و بسمالله شروع جلسه را میگویند که اذانگوی جنوبی تازه میرود بالای ماذنه و صدای الله اکبرش بلند میشود. از تاریکی اتاق میزنم به راهروهای نیمهتاریک. گوشی را روی لیوان مسواکها فیکس میکنم و وضو میگیرم. کافه پیانو کلاویه به کلاویه دارد نقد میشود که بی سر و صدا در اتاق را باز میکنم و کورمال کورمال دنبال جانماز میگردم. برای چند دقیقهای جلسه را میگذارم یک گوشه برای خودش ادامه پیدا کند. بعد از نماز چند دقیقهای طول میکشد تا رشته سخن را پیدا کنم و بفهمم کجای صحبت هستیم. همینطور که گوش میدهم میروم سروقت صبحانه. سلف از این نانها بسته بندی شده میدهد و فکر نمیکند مثلا یکی پنج صبح وقتی که چند نفر در فاصله چند متری اش خوابند بخواهد صبحانه بخورد. پلاستیک نان را از دو طرف میکشم و چشمم به هم اتاقیام هست تا اگر تکان خورد بی حرکت بمانم و صدای پلاستیک را خفه کنم.
صحبتها تمام شده و وقت آن رسیده که هر کس نظری دارد بدهد. جملههایی توی سرم هست ولی وقتی فکر میکنم باید بلند شوم بروم توی راهرو، جایی که نزدیک در اتاق ها نباشد، مثلا دم پلهها یا ورودی سرویس بهداشتی و با صدایی که خیلی هم بلند نشود تحلیلم را ارائه دهم، منصرف میشوم و به نظرم، نظرم خیلی چیز جدیدی هم نیست و لابهلای صحبت های نفرات قبلی را که بگردی میتوانی پیدایش کنی و ضرورت چندانی ندارد این همه راه را بروم و مثلا یکنفر هم از قضا رد شود و با خودش بگوید این دیوانه کیست که پنج صبح دارد توی گوشی پچ میزند.
به سبب خوابگاهی بودن از توفیق اظهار نظر در دوشنبهها منادی جامانده ام و شعر «دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز / یعنی که دو بشنو و یکی بیش نگو» را تمرین میکنم. این دوشنبهها برای من یک حس ناب دارد. کسی که ارائه میدهد وجههای جدیدی از کتاب را نشانم میدهد و از آنجایی که تازه کتاب را داخل تنور مغزم سوزانده ام سریع حرفش را متوجه میشود و ته دلم میگویم: «اره راس میگه. دقیقا همینه!» حس این جمله و فهمیدم حرف چند نفر شبیه خودت، خیلی خیلی شیرین است، شبیه یک حبه آبنبات دارچینی.
✍ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
🍂 معجزهی رنگها
تا غروب 2 ساعتی بیشتر نمانده بود. نسیم پاییزی صورتم را ناز میکرد. برگ چنار نارنجی رنگی توی هوا دور میخورد تا آرام نشست روی لنز گوشیام. شیشهی دوربین گوشی را با یک «ها» بلند پر از بخار کردم و با یال پایین لباسم خوب تمیزش کردم. نور برای رفتن لحظه شماری میکرد و من بودم و این همه سوژه وسط یک باغ بزرگ. از تمام پاییزهای عمرم فقط آنهایی که ازشان عکس گرفتم یادم مانده. برگ درختها داشتند با من حرف میزدند. یکی پرواز میکرد و رقص کنان تا روی زمین میرسید. آن یکی روی درخت خشکش زده بود و ترکیب رنگش با برگ کناریاش که هنوز سبز مانده بود، حس پاییزی داشت. وسط این برگهای سبز و زرد و قهوهای، انارهای قرمز بود که از سرخی خون مانندش با چشمانت بازی میکرد. باد درختان انار را قلقلک میداد. آنها هم انگار که بخندند از خوشحالی به چپ و راست میپریدند. یعنی این همه ترکیب رنگ جیغ را دیگر کجا میشود غیر از طبیعت پیدا کرد. آفتاب طلایی غروب روی در و دیوار کاهگلی عمارت قدیمی باغ چسبیده بود. گیج میزدم و کیف میکردم وسط این همه رنگ زنده. معجزهی رنگها را با چشمانم میدیدم. این پاییز را حتماً یادم میماند.
✍ #یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله
رفیق شهید داشتن یک زمانی مد بود. من آن روزها عموی شهیدم را رفیقم گرفتم. کارهای کم و بیارزشی که آن روزها به چشمم زیاد میآمد را بهش هدیه میکردم و منتظر بودم سر بزنگاه دستگیری کند یا لااقل از گوشه کنار یکی از خوابهایم بگذرد.
عمو رضا اما قابل نمیدانست، کوچکترین اثر از دیدن کارهایم یا بودنش در کنارم نمیدیدم. از خیر هرچه رفیق و شهید بود گذشتم. گذری در هر برنامه و مناسبت با یکی بُر میخوردم و از ترس آن تجربه ناکام به قول امروزیها زود کات میکردم.
هفته پیش، جایی گله کردم از بی معرفتی عمو نسبت به قوم و خویشها و غریبهنوازیاش، که به گوشم رسیده بود واسطه شده برای شفای پسر یک مسافر گذری.
وقتی امر پدر رسید کلاسهای فردا را تعطیل کن و بیا برای دانشآموزان مدرسه ایکس از عموی دانشآموز شهیدت بگو، شهابی از ذهنم گذشت. خودم را سرگرم مقدمات و گیفت اهدایی از خانواده شهید کردم و همه صداهای وجدان و وَرِ بیدار دل و ذهن بهانهگیر را در پستوی مغزم پنهان و درش را سه قفله کردم.
شش عضو اصلی شورای دانشآموزی روز اول شروع به کار، به مناسبت روز دانشآموز به خانه برادر شهید آمده بودند. چشمان منتظر و ذوق نگاهشان وقت شنیدن خاطرات و شیرین کاریهای شهید زندگیبخش بود.
از شهید شنیدند، کتاب و گلهای اهدایی را در آغوش میفشردند و سر مزار شهید عکس یادگاری گرفتند. قرارمان شد رفیق شهید انتخاب کنند و گرهگشایی ازش بخواهند.
رفیق جینگ قدیمیام مرا صدا زده بود. شاید رفیق
جدید گرفته باشد اما هم من میدانم هم او که رفیق، قدیمیاش بهتر است.
✍ #زکیه_دشتیپور
https://eitaa.com/monaadi_ir
" آلفا پَر! "
🔸هیچ کس مثل خودِ آدمِ فضول ضرر نمیکند. عین بچه مثبتهای خیلی سربهزیر مدرسهای، ساعت نهونیم شب چپیدهبودم زیر پتو و سه نصفِ شب، شنگول از یک خواب شیرین، بیدار شدم. طبق توصیه اساتید، آلفای بیداریام را با یک کار خوشایند شروع کردم. با یک وسوسه! فضولیم گلکرد و چهار، پنج تا فایل طبی دانلودکردم. یکی از تفریحات شیرینم گوشدادن به این فایلهاست! یک اقدام زیادی سروتونین ترشح کن!
🔸از شما چه پنهان از دقیقه 20 بازی مغزم زد تو سر مال! عین همان آمریکاییها در سال 2012 شوکه شدم. آبِ توی دهانم خشک بود. خبر طبقِ اسنادِ بالادستیِ دقیقِ موسسات آمریکایی بود. کمپانیهای پپسی به بهانه اضافهکردن شیرینکننده مفید و طبیعی به نوشابه پپسی از سلولهای جنینی استفاده کردهبودند. در کلیهی جنینهای سقطشده مادهای وجودداشت که بافت زبان را به تشخیص مزه شیرینی در پپسی حساستر میکرد. مدیران پپسی وقتی با اعتراضات شدید اجتماعی روبهرو شدند ادعا کردند این کار برای بیماران دیابتی بسیار مفید است. آنها از دادن اطلاعات بیشتر به بهانه باختن در رقابت با بقیه برندها طفره رفتند.
داشتم غُرمیزدم چِرت است باباجان! این همه جنین مرده از کجا پیدا میشود که فهمیدم یکی از تجارتهای قانونی و پرسود در آمریکا فروش اعضای جنین است.
توی ذهنم تمام لحظاتی که پپسی بهم چسبیده بود و یک "شُست رفتِ" مَشتی گفته بودم، ردیف شد جلویم! پپسیهای کربلا که مثلا اصل بودند و بعد از افطاری خوردهبودم تا سبک بروم حرم... پپسیهای همراه با قیمههای محرم!
اکنون حالت آلفا پریده و سروتونین مغزم تهدیگ شدهاست!
#پپسی_نخورید_لطفا!
#پپسی_نخرید_لطفا!
✍ #زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
خیلی بزرگ!
بچه که بودم، با خودم میگفتم آدمی که خانهاش اینقدر بزرگ است، خودش چقدر بزرگ است؟! با قد کوچکم میخواستم سقف رواق را نگاه کنم، پس میافتادم. هرچقدر با پاهای کوچکم میدویدم به ته حیاطش نمیرسیدم. هر اتاقش چهار پنج تا خانهی ما بود لااقل. سوال بود برایم، چقدر پول دارند که فرش جلوی در هر اتاقشان آویزان میکنند؟ دردشان نمیگیرد با هر بار رفت و آمد میخورد توی سرشان؟ تازه سقفشان هم از طلاست.
هنوز هم همینطوری فکر میکنم. آخر حرم یک مدلی است که اگر زبانم لال گوشیات یک گوشهاش جا ماند، باید بروی یکی دیگر از دم در بخری. یا مثلاً شک در وضو حرام مطلق است، در غیر اینصورت برو یک گوشه تیمم کن و نمازت را بخوان رفیق، بیرون سرد است. در این حد نمیصرفد آن همه راه را برگردی، مخصوصا وسط سوز و سرما. گرما را میشود یک کاریش کرد. حقیقتش مشهد توی گرم ترین حالتش بهار یزد است.
یا اگر بچهات را تازه از پوشک گرفتهای، برو یک بستهی کمکی بخر حتما. وسط رواق تا بخواهی به هم بجنبی و خودت را برسانی به اول سرویس مدنظر، بچه و فرش و همه چیز رفته هوا. دارم این حرف هارا وسط روضهی فاطمیه مینویسم و قباحت دارد، پس میدهم زودتر منتشرش کنند قباحتش بریزد.
وسط سرما آمدهایم حرم. فقط همین موقع سال جا گیرمان میآمد، نشد زودتر بیاییم. همین موقع از سال هم اینقدر شلوغ است، نمیتوانم به بیرون رفتن فکر کنم، خودتان حسابش را بکنید. الان توی تاکسی، راننده با لهجهی مشهدی قشنگش میگوید توی تابستان مسافرها میگویند گرم است، توی زمستان سرد است. امام رضاع اما سرجایش است. مهربان، خوش آب و هوا، بزرگ. خیلی بزرگ...
پ.ن: تشکری باید بکنیم از خدام دم در، همان انتظامات. به خاطر ایکس_ری و اسکن کیفها. همچنین بابت چادر رنگی آستینداری که میدهند به خانمها شاید چادرشان را بهتر بتوانند نگهدارند، که خوب نمیتوانند. به هرحال، مرسی از همهتان، دمتان گرم. خوش به حال امام رضا (ع) که همچین خادمانی دارد.
✍ #زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
مراقبتهای پرستاری در تروما
مرد پنجاه و دوساله، نَه نای درد کشیدن دارد، نه نای شکایت. تنگیِ نفس امانش را بریده. هر چه مرفین توی کشو داریم خرجش میکنم بلکه کمی آرام شود. نگران ریههایش هستم که از ترس درد، درست پر و خالیشان نکند و بعد دیگر نتواند مثل قبل ازشان کار بکشد. دستگاه تمرین تنفس عمیق را جلوی صورتش میگیرم و توی هوا تکان میدهم. چهرهاش را در هم میکشد. نمیفهمم از درد است یا اخم. روسفت میکنم و ادامه میدهم.
_ببین آقای علمی الان مهمترین کاری که باید بکنید اینه که آروم از جاتون بلند بشید. لبهی تخت بشینید. پاهاتون رو آویزون کنید و سعی کنید نفسهای عمیق بکشید. نباید بذارید ریههاتون روی هم بخوابه.
پوزخندی تحویلم میدهد.
_ بیا من کمکتون میکنم وزنتون رو بندازید روی دستاتون یواشیواش بشینید.
جوش میآورد که «دختر تو میفهمی اصلا چی میگی؟ من میگم مثل آدم نمیتونم نفس بکشم. بعد تو میگی پاشو بشین وزنت رو بنداز رو دستت؟ نمیبینی استخون دست و دندهام خورد شده؟
کمی به حال خودش رهایش میکنم تا آمپرش بیاید پایین و دوباره یکی، دو ساعت بعد شانسم را امتحان کنم.
راه میفتم سمت استیشن که میبینم شادی باز سرش زیر پتو است و نفسهایش نامنظم. این دختر دارد رسما خودش را نابود میکند. ضعف و بیحالیاش به کنار. دارد روحش را هم میکُشد. آرام صدایش میکنم. پتو را کنار میزند. باز صورتش خیس است. از دو روز پیش به خاطر شوکِ ناشی از خونریزی زیاد، مهمان بخشمان شده. میپرسم: «درد داری؟»
سرش را میآورد پایین. پا تند میکنم که بروم آرامبخشش را بیاورم. صدایم میزند.
_درد دارم ولی نه اون دردایی که با آمپول خوب شه. کاش منو میبردن پیش بچهم.
خوشحال از اینکه دوای دردش را پیدا کردم، میگویم: «الان زنگ میزنم شوهرت بیارتش»
زار میزند…وسط گریه میگوید: «کاشکی میشد»
میفهمم منظور از بچه، باران چهار سالهاش نیست. کیان سقطشدهاش هست.
سعی میکنم با کلی قربان صدقه و انشاالله خدا کلی اتفاقهای خوب برایت کنار گذاشته و… آرامترش کنم. گریهاش که حالت ضجه تبدیل میشود به اشکِ پنهانی، باز میخزد زیر پتو.
ساعت ۹شب است و وقت تعویض پانسمان تخت ۱.
آقای محسنی یک سبد پر از باند و گاز و پماد گذاشته روی سرش و سوتزنان میرود سمت مهدی. پردههای تخت را میکشد و ما فقط میفهمیم مهدی دارد از درد نعره میزند. روز گذشته درحال تعمیر آبگرمکن خانهشان بوده که سینه و صورتش با بخار آب میسوزد. از ترس عفونت بعد از سوختگی بستریاش کردهاند.
آقای محسنی با لب و لوچهی آویزان میآید توی استیشن.
_بچهها این مریض کدوم دکتره؟ داره از درد جون میده ها! پزشک مسکن اوردر نمیکنه به جهنم. یه پتدین بدید من بزنم بهش. گناه داره جوون مردم.
انگار قرار است کل شیفت با صدای گریه و ناله بگذرد.
خدمات بخش از توی آشپزخانه صدایش را بالا میبرد.
_ اگر بدونید چه شلهزردی پخته سمیعی! سرد بشه از دهن میفته ها.
آقای محسنی طوری که خانم سمیعی بشنود میگوید:
_ تو هم خودتو کشتی با این شلههای نذریِ. فکر کنم هرسال فاطمیه، کلی شله میپزی. هیشکی حاضر نمیشه بخوره. برمیداری میاری برای ما.
و بعد میدود توی آشپزخانه.
صندلیام را هل میدهم سمت مهدیه و غصهدار میگویم: چرا همیشه توی همهی مناسبتها باید یک پای اصلی شیفت من باشم؟
مهدیه میزند به دندهی دلداری دادن: «این چیزا که دیگه سوال نداره خواهر. از قدیم گفتن پیشونی کجا میشونی. ما کلا عزا و عروسی و مسجد و حسینیه و روضهمون همینجاست». بیخیال. پاشو بریم شله بخوریم.
چشم میچرخانم روی تختها. یکآن تمام روضهها، پخش میشود توی سرم.
مداح میخواند: «من به هر کوچهی خاکی که قدم بگذارم
ناخودآگاه به یاد تو میافتم مادر»
و مریضها میشوند روضهی مجسم برایم.
راستی چطور یک مادرِ هجدهساله، همزمان درد شکستگی دنده و سقط جنین و سوختگی را به دوش کشیده؟؟
✍ #مریم_شکیبا
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
همه را از یاد برده بود! همان کسیکه حتی حواسش بود، نوهی دختریاش چای را پررنگ میخورد یا کمرنگ، حالا حتی اسمش هم یادش نمیآمد! روسری سفیدش را مادرم محکم زیر گلویش با سوزن قفلی بست. بمیرم، حتی قدرت نداشت دستان لرزانش را به موهایش برساند و تارهای سفیدش را مرتب کند. خاله روبهرویش نشست و آرام موهایش را در حصار صورت هزارچینش مرتب کرد. سفیدی چشمانش زرد بود و دیدهی چشمان زیبایش را، لکه های سفید پوشانده بود! حتی تحمل نگه داشتن دندانهای مصنوعیاش را نداشت! ولی نمیدانم چرا لبخندش همان لبخند همیشگی بود! ما را نمی شناخت، ولی انگار تَهِ دلش قرص بود که ما غریبه نیستیم.
گوشهی اتاق با انگشتان دستش بازی میکرد که صدای روضه را شنید!
" خدا مادرم را کجا می برند..."
خانه اش به حسینیه نزدیک بود؛ دستانش از حرکت ایستاد و صورتش به سمت حیاط چرخید. همه مشغول صحبت بودند ولی من حواسم به او بود. چهاردست و پا به سمت حیاط آمد. صدایش کردم:
" چی شده مادربزرگ!"
به زحمت کنارِ در نشست و روسری را از جلوی گوشش کنار زد.
" صدا مِفَهمی؟"
با هقهق و اشک ادامه داد:
" بمیرم! امشب علی تنها شده، شهادتِ مادرِ حسینه؟ امسال نمتونم برم روضه!"
✍ #فهیمه_میرزایی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir