نمیدونم چرا تعداد امواتی که میارن نجف انقدر زیاااده ؛ انگار از تعداد زنده هاش بیشتره 😅 پنج دقیقه ای دوسه تا میاوردن حرم👩🦯
داشتم با خودم فکر میکردم آخه کی ۵ صبح میره تشییع جنازه 🙄 که یادم اومد اینجا شیراز نیست از ۱۰ صبح زندگی شروع بشه👀😂
در مسیر وادی السلام که داشتیم میرفتیم دوتا ماشین دیدیم داخلش پررر از آدم، تابوت بسته بودن رو باربند🤣 حاجیییی آخه رو باربند😭😂
خداوندا بنده نادانت را بخاطر این خنده ها ببخشای🤦🏻♀ خوش به سعادتشون💔
تازه از حرم خارج شده بودیم که یهو دیدم وسط تشییع جنازه ایم داییم هم جلو تابوت بلند باهاشون همراهی میکرد که لا اله ایولا🤦🏻♀😂 خداوند همه ما را هدایت کناد🥲
گوشی درآوردم فیلم بگیرم جیکی ثانیه هفت هشت متری دور شده بودن و من از شدن خنده درحال گسستن بودم و دوباره همدیگه رو گم کردیم🤦🏻♀ خداروشکر روبنده داشتم و با شیرینکاری های همراه عزیزم در مسیر عذاب وجدان نمیگرفتم😂🤦🏻♀ همین که میرفتم تو حس روضه و بغض یکاری میکرد🤦🏻♀
وادی السلام که تموم شد بخش خوشمزه ماجرا که بعد نیم ساعت راه دفتن میچسبید شروع شد😂 یه مدل حلیم میدادن که یدونهگرفتیم با هم امتحان کنیم و دوست نداشتیم👩🦯امااااا
املتی زدیم که اصن الله الله🤝
نونپنیر و تخم مرغ آب پز و هرآنچیزی که در صبحانه بگنجد در خوان کرامت نجفی ها بود و ما به املت اکتفا کردیم و با سرعت میرفتیم که زودتر برسیم به طریق👀
پ.ن
مزار شهید ذوالفقازی و رئیسعلی دلواری در وادی السلام ؛ آقای قاضی اون وسط هاست دور بود نرفتیم😅 حضرت هود و صالح هم ابتدای مسیر بودن.
+ یکی از طلبه های حوزه
مقدسه نجف اشرف ،
از نظر معیشت در تنگنای شدید میفته...
میره کنار ضریح
به امیرالمؤمنین میگه آقا ،
شما این لوستر های قیمتی و قندیل های بیبدیل رو برای چی میخواین؟!
درحالی که من انقدر در فشارم...
شب امیرالمؤمنین رو در خواب میبینه ؛
آقا بهش میگن اگه میخوای تو نجف ،
کنار من باشی ،
همین نون و ماست و فرش طلبگیه..
اگه زندگی مادی قابل توجه میخوای،
برو هندوستان شهر حیدر آباد خونه فلانی..
تا در رو باز کردن بگو :
[ به آسمان رود و کار آفتاب کند ]
بیدار میشه میره حرم ...
میگه آقا ، وضع زندگی من بَده ،
شما میگی برو هندوستان🚶♂...؟!
دوباره به خواب میره .
آقا میان به خوابش و میفرمان همون که گفتم . یا نجفنشینی و سختیاش ،
یا وضع خوب در هندوستان.
خلاصه این آقای طلبه ،
میره همه لوازمش میفروشه از چند نفرم پول میگیره و راهی حیدرآباد هند میشه..
مردم هم تعجب ،
این آدم با این وضع با راجه چیکار داره..
به هر صورت،
خودش رو میرسونه به عمارت بزرگی که راهنمایی شده بود و در میزنه .
تا در باز میشه میگه
[ به آسمان رود و کار آفتاب کند ]
راجه ،
پیش خدمت هاشو صدا میزنه که این مرد رو ببرید حمام لباس های فاخر بهش بدید.
فردا عصر هم مهمانی داریم .
فردا میشه...
محترمین شهر از طبقات مختلف مثل اعیان و تجار و علما وارد میشن و هر کدوم میرن جایمخصوصی که براشون آماده شده ؛
طلبه از شخصی که کنار دستش بود میپرسه چه خبره؟!
میگه مجلس جشن عقد دختر صاحب خونه ست.
مراسم شروع میشه و راجه وارد مجلس میشه و بااحترام میره سر جای مخصوصش بالای مجلس...
و شروع به صحبت میکنه :
" آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ می شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم، و همه می دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است، یکی از آنها را هم که از دیگری زیباتر است برای او عقد می بندم، و شما ای عالمان دین، هم اکنون صیغه عقد را جاری کنید. "
حالا اون طلبه ذوق زده و متحیر...
آقا جریان چیه؟!
راجه تعریف میکنه که من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیر المؤمنین شعر بگم.
یک مصراع گفتم و نتونستم مصراع دوم بگم. به شعرای فارسی ایران و هند مراجعه کردم اما پیشنهاد هاسون مطلوب نبود.
پیش خودم گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیر المؤمنین قرار نگرفته...
با خودم نذر کردم اگر کسی پیدا شد و مصراع دوم این شعر رو به صورتی مطلوب بگه نصف دارایی م بهش ببخشم و دختر زیباترم رو هم به عقدش دربیارم...
شما اومدید و مصراع دوم رو گفتید.
دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگه.
طلبه پرسید مصراع اول چی بود؟
راجه گفت
به ذرّه گر نظر لطف بو تراب کند
طلبه گفت مصراع دوم از من نیست بلکه لطف خود امیر المؤمنین علیه السلامه...