داعشمردمرا میترساندوایجادارعابمیکرد اماتحریرالشام ودیگرتروریستهاینوظهور خودشانرانزدیکبهمردمنشانمیدهند!
شیوهعملکردیورسانهایتحریرالشامباداعش بسیارمتفاوتاست؛اکثراباظاهرولباسهایتمیزو مرتب؛سروصورتآراستهبامحاسنآنکاردشده؛ لبخندبرلب؛درخیابانهاهمبهبچههاخوراکی میدهندوتصویریمتفاوتازخودبهنمایش میگذارند دشمنانمقاومتعملاپیشروی
رسانهایمیکنند.
به قول مختار ثقفی:
امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است
تزویر با لباس دیانت و تقوا به میدان می آید
تزویر سکه ای است دورو که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است
عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش را
و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین
یا ایها الذین امنوا، امنوا
به شما قول می دهم چنانچه با همان نیات روزهای نخستین قیام شمشیر بزنید پیروزید
و بر دشمن مزدور غلبه می کنید
در میان شما هستند کسانی که احیانا قصد تسلیم دارند
من بیعتم را از ایشان بر می دارم
و اتمام حجت می کنم تزویر به شما امان می دهد تا مقاومتتان را بشکند
پس از غلبه شک نکنید گردنتان را خواهد شکست
#نشرحداکثری
شهید زنده🕊🌿
_
با شُهدا صحبَت کُنید
آنها صِدای شُما را به خوبی میشِنوند
و بَرایتان دُعا میکُنند..
دوستی با شُهدا دو طَرفه است..(:
_داداش جهاد مغنیه_
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
00:00
اونموقعی که باید در میزدن
با لگد در زدن..❤️🩹
#وایمادرم
#حاج_علی_پورکاوه
زنان مدینه حضرت فاطمه را شماتت میکردند
و به او میگفتند:علی(ع)آدم دارایی نیست،
مردانی برتر از اوهستند برای ازدواج با تو..
اما وقتی پیغمبر از او پرسید:
علی برای تو چگونه است؟!
گفت:من علی را با دو دنیا عوض نمیکنم…
#فاطمهیعلیع
شهید زنده🕊🌿
[🫀✍🏻]
عاشقت شدم!
تو را از پدرت خواستگاری کردم و تو به من جواب مثبت دادی.
باهم ازدواج کردیم.
عاشقت بودم و توهم عاشقم بودی!
با اینکه خانمان کوچکو سادهو کاهگلی بود؛ اما عشقمان با شکوه و زیبایش کرده بود!
چند وقتی گذشت و صدای گریه های نوزادی مارا پدر و مادر کرده بود!
پسرکمان را باهم بزرگ میکردیم تا اینکه تو برایش خواهر و برادر آوردی!
در خانه با فرزندانمان بازی میکردم و تو سفرهی شام را پهن میکردی.
شبها برایشان قصه میخواندم و خود با قصه های تو به خواب میرفتم!
هر روز با امید دیدن رویت به خانه میآمدم و تو در را برایم باز میکردی.
یکروز با خوشحالی خبر دادی که باز هم پدر شدهام!
آنروز از ته دل باهم شادی کردیم!
خنده همیشه روی لبانت بود؛ تا اینکه پدرت از دنیا رفت.
تو خیلی بیتاب بودی، خیلی گریه میکردی اما آرامت میکردم.
دربارهی کودکی که قرار بود به دنیا بیاید با تو حرف میزدم تا غم پدرت را فراموش کنی...
حالت کمی بهتر شده بود، اما روزی در خانه نشسته بودیم که در خانهمان را میکوبیدند.
تو به پشت در رفتی ولی آنها دنبال من آمده بودند.
تعدادشان خیلی زیاد بود و من حریفشان نمیشدم اما باز هم
میخواستم با آنها بجنگم؛ ولی تو نگذاشتی و خودت را سپر ولایت کردی.
دَر خانه را آتش زدن و تو پشت در بودی.
طفلمان شش ماهه بود، یادت هست؟
تا به خود آمدم دستانم را بسته بودند.
در خانه به رویت افتاده بود و خونی که از زیر در میآمد من را نگرانتر میکرد!
جلوی چشمانم تو را زدند.
من شرمندهات شدم!
چند روزی گذشت و تو سخت بیمار بودی.
کودکمان سقط شده بود؛ اما تو بر روی من لبخند میزدی ولی من میدانستم که شبها تا صبح از درد گریه میکنی!
یادت هست حرف نمیزدم و به ترک دیوار های خانه خیره میشدم و تو میگفتی با من حرف بزن اما به دیوار ها خیره نشو؟!
من نمیتوانستم در چشمانت نگاه کنم؛ از تو خیلی خجالت میکشیدم...
یک روز بعد از چند ماه باز خودت در را برایم باز کردی فکر میکردم حالت خوب شده است؛ اما به غروب نکشیده بود که با چوب هایی که برای گهواره طفل به دنیا نیامدهمان بود
برایت تابوت میساختم.
به وصیت خودت، با دستان خودم غسلت دادم؛ کفنت کردم؛ نیمه شبی به آرامستان بردمت؛ برایت قبری کندم و تو و روح خودم را به خاک سپردم!
وحالا روبهروی اتاقت نشستهام و به
جای خالیت نگاه میکنم.
اشک چشمانم خشک شده است!
باورم نمیشود که دیگر نیستی...
مدام زیر لب میگویم:
_چقدر زود رفتی فاطمهی علی. چقدر زود رفتی تمام زندگیم. حالا من با این جماعت نامرد که جواب سلامم را هم نمیدهند چه کنم؟:)💔
✍مِهـرنوشمُحــمدی