eitaa logo
مجمع جهادی بنیان مرصوص
198 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
386 ویدیو
18 فایل
مجمع بنیان مرصوص ارومیه اینجا ایستگاهی است برای آنهایی که جمعه هاقلبشان جور دیگری می تپد . یک فنجان چای انتظار رامهمان ماباش ! در مجمع جهادی بنیان مرصوص. تلفن برادران: ۰۹۳۹۵۲۶۴۱۹۲ تلفن خواهران ۰۹۳۶۶۳۶۰۵۲۸ مدیرکانال: @harameqom @sulduuz @monjieakhar
مشاهده در ایتا
دانلود
مراحل👆 ذبح گوسفندهای قربانی ساعت 3 نصف شب!
با تشکر از مرتضای عزیز و خیر که همیشه زحمت ذبح قربانی های گروه رو می کشن و خانم شفیع زاده از دوستان ومهدی یاوران که همیشه بنرهای تبلیغی و کارهای مذهبی ومهدوی رو انجام میدن خدا خیرشون بده و اجرش با امام زمان عج
هدایت شده از  سولدوز مقاومت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم عیدی شما!!😂😂🤣😍 ╭┅─────┅╮ 📣 @sulduz ╰┅─────┅
*«شاید در بهشت بشناسمت !»* مجری یک برنامه تلويزیونی از فرد ثروتمندی که میهمان برنامه‌اش بود، پرسید: *بهترین چیزی که شما را خوشحال کرد و از بابت آن احساس خوشبختی کردید چه بود؟* فرد ثروتمند پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی *خوشبختی* را چشیدم. *« اول»* گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت‌ و پول است، اما این چنین نبود. *«مرحله دوم»* چنین به گمانم رسید که خوشحالی و خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کم‌یاب و ارزشمند است، ولی تاثیر آن هم موقت بود. *«مرحله سوم»* با خود فکر کردم که شاید خوشحالی و خوشبختی در بدست‌ آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی یا ورزشی یا کارخانه و غیره باشد، اما باز هم آنطور که فکر می‌کردم نبود. در *«مرحله چهارم»* یکی از دوستانم به من پیشنهاد برای جمعی از *کودکان معلول* صندلی‌های مخصوص خریداری و به آنها هدیه کنم. من هم بی‌درنگ پیشنهادش را قبول کردم. دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدایا را خودم به آنها بدهم. وقتی به جمع کودکان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی‌ای که در صورت آنها نهفته بود واقعاً دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که *طعم حقیقی خوشبختی* را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را محکم گرفت! سعی کردم جوری که ناراحت نشود با مهربانی پای خود را از دستانش بیرون بکشم ، اما او درحالی که به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا چیزی می‌خواهی برایت تهیه کنم؟ و آن کودک جوابی به من داد که میخکوبم کرد!!! ... و این جواب همان چیزی بود که *معنای حقیقی خوشبختی* را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌‌تان دقیق به یادم بماند تا در لحظه *ملاقات در بهشت* شما را بشناسم و در آنجا جلوی *خدا* دوباره از شما تشکر کنم! ╭┅──────┅╮ @monjieakhar ╰┅──────┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا