eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
Shamim Velayat Shahe Cheragh.mp3
10.7M
🏴🕊🌹🇮🇷 به مناسبت واقعه تروریستی حرم مطهر حضرت شاهچراغ برادر عزیز امام رضا (ع)😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب 💠 قصه‌ شب:«یه جشن تولد متفاوت» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، محمد علی حکیمی و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان اهمیت مطالعه و کتابخوانی را بفهمند. 🔷🔸💠🔸🔷 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان : تخم مرغ ها پشت در بود قسمت دوم: چند ماه بیشتر نبود که اسباب کشی کرده بودیم از وقتی بابام تصادف کرد و زمین گیر شد مادرم برای کارخانه اشپزی میکرد. وقتی غرغر کردم و گفتم" اینجا تا شهر کلی راه است" مامان اخم کرد و گفت از این بهتر گیرمان نمی اید هم کار داشته باشیم هم آلونکی که بالای سرمان باشد ، ناشکری نکن بهتر از آوارگی و این در و ان در زدن است ‼️ حرف من ناشکری نبود، من هم اینجا را دوست داشتم از وقتی اینجا امده بودیم دعوا های مامان و بابا هم کم‌ شده بود دیگر سر کوچکترین مسئله با هم دعوا نمیکردند ، دست وبالمان هم باز شده بود😊 اما نه انقدر که بتوانند برایم سرویس🚌 بگیرند همه ناراحتی ام همین بود، فاصله نزدیک ترین مدرسه تا کارخانه ۱۵ کیلومتر بود🙁 مرادی راننده سرویس کارخانه بود، کارگرها را صبح زود می اورد دوباره بر میگشت و ظهر دوباره سراغشان می امد و برشان می گرداند. به سرمان زد وقتی برمیگردد تا مدرسه با او برویم و ظهر هم جلوی مدرسه سوارمان کند☺️ . روز اول قبول کرد ولی بعد طمع کرد و گفت باید پول بدهید❗️ ما که پول💴 نداشتیم اگر داشتیم منت مرادی را نمی کشیدیم 😒 جرئت نمیکردم به مامان بگویم، میترسیدم ، چون اولین چیزی که میگفت این بود که بی خیال مدرسه شو! مرتضی گفت: بیا برای مرادی نان و تخم مرغ🥚 و میوه🍎 و از این چیز ها جور کنیم و برایش ببریم. اولش قبول نکردم ولی وقتی دو روز مجبور شدیم بهانه جور کنیم و مدرسه نرویم قانع شدم. باید مرادی را راضی میکردم ، مرتضی لکنت داشت و تا می امد حرف بزند سه ساعت طول میکشید دلم را زدم به دریا و وقتی که داشت از شهر بر میگشت موضوع را گفتم. اولش زد به داد بیداد اما بعد قبول کرد از هیچی بهتر بود اما زرنگی کرد و گفت هر روز فقط به شرط اوردن کرایه ان روز سوارمان میکند 😫 مجبور بودم هر روز سراغ مرغ دانی که مامان درست کرده بود و چند تا مرغ تویش نگه میداشت بروم تخم مرغ هایشان🥚 را برای خورد و خوراکمان بر میداشت و گاهی به کارگر ها میفروخت و پولش را میگرفت . از ان روزی که قرار شد دوتا تخم مرغ🥚 کرایه بدهم ، زودتر از مامان سراغ مرغ دانی میرفتم و تخم مرغ ها را جمع میکردم ، دوتایش را برمیداشتم و بقیه را به مامان میدادم هر وقت هم که میگفت : خیلی کم شده❗️ میگفتم دو سه تاشان از تخم رفته اند🤗 بعد مامان میگفت به حق چیز های ندیده، دو ماه نیست که به تخم امده اند🙄 @montazer_koocholo
منم مثل برادر شما.mp3
9.57M
🌹منم مثل برادر شما🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه ۲۲ تا ۲۴ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های خیلی قشنگ @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫...شايد مهمترين مسئله اين است كه اغلب پدر و مادرها، نمي توانند فرزندان شان را تشويق به فكر كردن كنند. طبق تحقيقات صورت گرفته، بچه هایی كه به مهارتهاي تفكر انتقادي مجهز هستند، بهترين سلاح را در برابر معضل روزافزون اعتياد دارند. 👈 شما مي توانيد با آموختن اين مهارتها، فرزندان خويش را در مقابل مصرف مواد مخدر، محافظت كنيد. حتي مي توانيد اين كار را از سنين پايين، شروع كنيد. در واقع، كار و وظيفه والدين از زماني آغاز ميشود كه هنوز كودكان با اين مقوله آشنا نشده اند. 💫براساس تحقيقات، کودکان در سن چهار سالگی ميتوانند بخوبي مسأله گشايي كنند. بطور مثال، به گفتگوی میان دو پسر بچه توجه کنید؛ 🔹پارسا: تو نبايد به جشن تولدم بيايي❗️ 🔸احسان: خب كه چي ❗️فكركردي دوست دارم بيام❗️ 👈 آيا او واقعا به اين مسئله كه، دوستش طردش كرده اهميتی نمي دهد❓و يا اگر مي تواند اين اهانت دوستش را ناديده بگيرد، در آينده نيز، مي تواند به اين روش ادامه دهد❓ زماني كه او بزرگتر شد چگونه بايد درک کند كه مواد مخدر، بطور جدی مي تواند به او آسيب برساند❓آيا آن موقع نیز خواهد گفت «برايم مهم نيست؟» و اگر او به احساسات خويش اهميتي ندهد، چگونه مي تواند به احساسات ديگران اهميت دهد❓ ✅با چند سوال ساده مي توانيم به بچه های كوچك، ٤، ۵ ساله، كمك كنيم تا آنها بتوانند بر رفتار خويش و ديگران تاثير گذارند: 🔻چه مشكلي پيش آمده❓(اين سوال مي تواند به كودكان كمك كند تا آنها مشكل راتشخيص داده و در پی راه حل آن باشند). @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب 💠 قصه‌ شب:«حمیدرضا و دوستی پرماجرا» قسمت اول ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، سما سهرابی و راحیل سادات موسوی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: کودکان تأثیر دوست بد را در رفتار و زندگی ببینند. 🔷🔸💠🔸🔷 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مژدگانی.mp3
8.73M
🌹مژدگانی🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا (عموقصه گو) 🗣قرائت : سوره بقره آیه ۲۵ 🎶تدوین:عمو قصه گو 📚منبع:قصه های خیلی قشنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه شب 💠 قصه‌ شب:«فوتبالیست شجاع» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: مریم مهدی‌زاده، محمد مهدی حکیمی 🎞 تنظیم: محمد مهدی نقیب زاده و علیرضا آذرپیکان 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با قهرمانان دفاع مقدس مخصوصا شهید فهمیده. 🔷🔸💠🔸🔷 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند:  ✨جُعِلَتِ الخَبائِثُ في بَيتٍ و جُعِلَ مِفتاحُهُ الكِذبَ [همه پليدى ها در خانه اى قرار داده شده و كليد همه ی آن دروغ است.] 📚نزهة الناظر، ج۱، ص۱۴۵ 💫گفته خدای مهربون خالق هفت تا آسمون 🌟باید با هم صادق باشید رو کجی‌ها خط بکشید 💫همه با هم مهربونید اینو باید خوب بدونید 🌟هرجا که باشه حرف راست دروغگو دشمنِ خداست @montazer_koocholo
🌷 قسمت ۱۴ فرمانده همان جا، کنارِ سوراخیِ سنگر ایستاد. زل زده بود به روبه‌رو و چشم نمی‌گرداند. با صدای هر تک‌تیر، تکان می‌خورد؛ انگار که راستی راستی به سمت او شلیک می‌شود. ‼️خواستم درباره‌ی عبدل بپرسم و این‌که کجا رفت. نتوانستم. ترسیدم جوابم را ندهد.😒 ـ تو برو تو سنگر، پیشِ بیسیم📞 من فعلاً این‌جا هستم. نمی‌خواستم بروم❗️ دلم همچنان پیشِ آن پسره بود😢 اما به ناچار راه افتادم سمت سنگرمان. توی سنگر، یک گوشه نشستم. سنگرمان جادار بود؛ چون خیلی وقت‌ها فرماندهان می‌آمدند آن‌جا. دیواره‌هایش از گونیِ خاک بود و روی آن را چند تیر‌آهن انداخته بودند. جلوی در، پتو آویزان کرده بودیم که شب‌ها، نور فانوس‌هایی💥 که روشن می‌کردیم، بیرون نرود. همان بغل هم دو تا جعبه مهمات بود؛ برای خوراکی‌ها و خرت‌وپرت‌های دیگری که داشتیم. همه‌ی حواسم به عبدل بود و داشتم درباره‌ی او فکر می‌کردم که فرمانده آمد. بدون این‌که حرفی بزند، یک‌راست رفت سراغِ بیسیم: ـ قاسم، قاسم... فروزان. انگار که منتظر باشند، بلافاصله یک نفر آمد پشت خط و جواب داد: ـ فروزان هستم. چه خبر⁉️ ـ آذرخش پرواز کرد. تکرار می‌کنم. آذرخش به سوی آشیانه پرواز کرد😭 ـ شنیدم. تمام. فرمانده، همان جا تکیه داد به دیواره‌ی سنگر و پاهاش را دراز کرد. یک مدت، نه حرف زد و نه حتا مژه زد. خیره شده بود به یک نقطه و چنان بی‌حرکت نشسته بود که صدای نفس کشیدنش هم نمی‌آمد.‼️ بلند شدم، توی یکی از شیشه‌های مربایی، چای☕️ ریختم و گذاشتم کنارِ دستش. با تکان دادنِ سر، ازم تشکر کرد. بعد پا شد، لیوان را برداشت و رفت بیرون. شب سختی بود. نمی‌دانستم عبدل که پیشِ چشمِ من یک پسرک لاغر و قدکوتاه بود و پیشِ چشمِ فرمانده یک قهرمان، کجا رفت. او کی بود😔 تا آن روز سابقه نداشت کسی به آن طرف کارون برود. یا اقل‌کم، من خبرش را نداشتم😢 بلند شدم رفتم بیرون. فرمانده تکیه داده بود به دیواره‌ی کانال ـ رو به کارون و خط دشمن ایستاده بود. همه جا ساکت بود و تک‌وتوک، صدای ترق‌وتروق شلیک تفنگ‌ها می‌آمد. هر چه صبر کردم تا فرمانده چیزی بگوید و سرِ صحبت باز شود، حرفی نزد. ناچار گفتم: «من... من می‌توانم یک چیزی بپرسم... راجع به...» وقتی دیدم حتی رویش را برنگرداند طرفم، کلمات تو دهنم ماسید.🤭 صبر کردم تا شاید چیزی بگوید. نگفت. ـ راستش... فرمانده برگشت به سمتم. توی تاریکی، می‌توانستم سنگینیِ نگاهش را روی خودم حس کنم😞 ـ نه. هیچ چیز نپرس. از الان به بعد هم انگار نه انگار که قبلاً آذرخش را ـ یا همان عبدل را ـ دیده‌ای. درباره‌ی او با احدی حرف نزن. متوجه شدی؟ اگر کسی درباره‌اش ازت چیزی پرسید، بگو... اصلاً بگو آمده بود کمک‌بیسیم‌چیِ تو شود ولی نماند و رفت. ندانستن این‌که این پسرک کی بود، به نفع همه است‼️ از دور، صدای زوزه‌ی خمپاره آمد. از بالای سرمان رد شد و آن عقب‌ترها، خورد زمین و ترکید. من سر خم کردم ولی فرمانده جنب نخورد. ناچار برگشتم تو سنگر و کنارِ بیسیم📞 دراز کشیدم. تا وقتی بیدار بودم، فرمانده برنگشت تو. من هم تصمیم گرفتم دیگر چیزی از عبدل نپرسم و فراموشش کنم😔 @montazer_koocholo