#پنجشنبه_های_شهدایی
#جای_او_خالی_بود
قسمت هفتم
آه... این جواد آقا بود؛ پسر بزرگِ حسین آقا کفاش. مردی از محلّهی منصور، از کوچهی منصور، و همسایهی دیوار به دیوارِ منصور.
منصور یادش آمد که خودِ حسین آقا ـ پدرِ جواد آقا ـ هم باید توی جمعیت باشد.
منصور فکر کرد: «پس این همسایهها هستند که با هم میجنگند. چقدر بَد! چقدر غمانگیز! من میخواهم با شاه بجنگم نه با جواد آقا. ‼️
و خودِ
جوادآقا هم همین را میخواهد. او حتما ادای تیراندازی را در میآورد. تیر نمیاندازد...».🙃
صدای فریادِ مردم بلندتر شد و حرکت، تندتر.
منصور، دیگر نمیتوانست چَشم از جوادآقا بردارد. دلش میخواست او را صدا کند و بگوید: جوادآقا!
منم. نزنیها!
اما دیگر دیر شده بود.
صدای مسلسلها بلند شد.
صدای مسلسلها و صدای جمعیت.
همه چیز، ناگهان به هم ریخت. جمعیتِ بزرگ، عقب نشست، امّا منصور، باز هم جلو رفت. او میدانست که اگر جوادآقا او را ببیند، او را میشناسد، و وقتی بشناسد، دیگر تیر نمیاندازد.‼️
دلش میخواست توی نگاهِ جوادآقا لبخند😊 بزند و جوابِ لبخندش را بگیرد.
دلش میخواست جواد آقا به او چشمک بزند و بگوید که این تیراندازی، راست نیست. بگوید که او، هیچ وقت، همسایههایش را نمیزند.
او حتما ادای تیراندازی را در میآورد. تیر نمیاندازد...».
صدای فریادِ مردم بلندتر شد و حرکت، تندتر.
منصور، دیگر نمیتوانست چَشم از جوادآقا بردارد. دلش میخواست او را صدا کند و بگوید: جواد اقا منم
لولهی مسلسل جوادآقا، درست رو به سینهی منصور بود که منصور، دستهایش را بلند کرد و فریاد کشید: جواد...
اما دیگر دیر شده بود؛ خیلی دیر...
تنِ منصور از جا کنده شد و زمین خورد.😞
پسرک، هنوز هم به جواد آقا نگاه میکرد. دلش میخواست دستِ کم، جوادآقا بفهمد که منصور را زده است، بِفهمد و خجالت بکشد.😒
منصور، در یک لحظه، به یاد آن پسربچّهیی افتاد که تیر خورده بود و زخمی شده بود. یادش افتاد که او را چقدر دوست دارد ❤️ و همهی بچّههای محل او را دوست دارند. به نظرش رسید که توی رختخواب دراز کشیده است و هزار هزار تا بچّه به
دیدنش آمدهاند. اتاق، پر است. حیاط پر است. توی کوچه و خیابان هم پر از بچّههاییست که به دیدنِ او آمدهاند...💐
و چقدر گُل! چقدر گُل!
همه میخکِ سرخِ سرخ.
منصور دید که بچّهها یکی یکی جلو میآیند، خَم میشوند، به او لبخند میزنند😊، پدرش را میبوسند 😘و به مادرش تبریک میگویند. این فکر، لبخندِ ناپیدایی را بر لب منصور آورد؛ آخرین لبخند را. و قصّه، تمام شد.
اما راستش، هنوز اولِ قصّه بود...
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
این قسمت : شریف
پیام اخلاقی: پرهیز از تمسخر دیگران.
@montazer_koocholo
#عصبانی_شدن_همیشه_هم_بد_نیست
قسمت یازدهم: از بزرگتر ها کمک بگیر
به کسانی که دوستت دارند فکر کن ، پدر و مادر، خواهر و برادر، پدربزرگ و مادربزرگ و دوستانت.❤️
انها چطور با خشم شان کنار می ایند⁉️
از انها بپرس چه راهنمایی های درستی برای بیرون ریختن خشم 😡 بلدند .
چیز هایی که برایت اهمیت ندارند باعث ناراحتی و خشمت نمیشوند❗️
🔖 به دیگران بگو به چه چیز هایی اهمیت میدهی ، انوقت کسانی که دوستت دارند سعی میکنند بیشتر مراعات کنند😊
اگر زیاد عصبانی😠 میشوی با کسی که بتواند تو را راهنمایی کند در این باره صحبت کن،
آیا اتفاقی در زندگی است که اینقدر حال تو را بد کرده است⁉️
#ادامه_دارد...
#عصبانی_شدن_همیشه_هم_بد_نیست
#روز_های_فرد
@montazer_koocholo
اسراف نکنیم.mp3
6.88M
#قصــــہ_های_حــنــاجون
#قصه_شب
📚عنوان: اسراف نکنیم💫
🎤گوینده: خانم وزیری
دوستهای خداجون🌟
حناجون مهربون امشب هم با یکی دیگه از حکایت های شیرین قرآنی اومدن پیش ما💫🔸🌸 حناجون با این حکایت ها ما رو وارد دنیایی از اطلاعات و آگاهی میکنن و اتفاقاتی رو که در گذشته های دور افتاده، داستانش رو برامون تعریف میکنن🗣 که نه تنها شنیدنش👂 شیرین و جذابه بلکه کلی چیزهای خوب خوب هم ازش یاد می گیریم🧡💚
بریم با هم بشنویم یکی از این حکایت های رنگی رو❓💫
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 منتظر کوچولو های عزیزم سلام🖐
روزتون بخیر😍
روز #جمعه روز زیارتی #امام_زمان_عج عزیزمون هسته💚
پس بیایین سلام ویژه اقا رو بخونیم☺️
@montazer_koocholo
23.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_مهدوی
#جمعه
🔸این داستان: پرستوی مهربان
🎬قسمت: اول
نازنینای من اگه آرزوهای دلتون رو بنویسید دوست دارید اونها رو به کی بسپرید❓😍
خدا جونم تو تمام خواسته های دل ما و آرزوهاش رو میدونی🍃🌸
و میدونی بزرگترین💫☘ آرزومون چی هست🥀
خداجون ظهورش رو نزدیکتر کن🤲
@montazer_koocholo