eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 دختر دانشجویی که برای تفریح عازم مناطق جنوب(راهیان نور) شد و معتقد به زنده بودن شهدا نبود ولی روز آخر... |راوی:حجت الاسلام حسنی نژاد| |(عج) ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ☘ از استاد آیت الله تحریری پرسیدند : 🍁 در مواقعی که کارمان گره خورده چه کنیم ؟ فرمودند : 🌸 در اولین مرحله ، مشکلات را از خودمان ریشه یابی کنیم . به خودمان برگردیم ، در و ، ایرادی داریم یا نه . 🌷 مساله مهم دیگر ، و هستند . آیا از ما راضی هستند یا نه . 🌼 خواندن برای رفع مشکلات خیلی موثر است. 🌴 گفتن در منزل ، بطوری که در فضای اتاقها شنیده شود ؛ موثر است. 🌸 در منزل ، خیلی مهم است. ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیامیدانید قیصر روم نامه به امام علی(ع)نوشت واز درد سر مینالیدوامام در جواب نامه کلاهی برای آن فرستادکه بانهادن بر سر شفا پیدا کرد وقتی کلاه را شکافت دیدنوشته ای که درآن است بسم الله الرحمن الرحیم است! میگویند قیصر مسلمان شد وتااخر عمر مسلمانیش را پنهان کرد! آیا میدانید فرعون قبل از اینکه ادعای خدایی کندبرسرقصرخودبسم الله الرحمن الرحیم نوشته بودو موسی به سسب ایمان نیاوردن فرعون به خداوند شکایت کردخداوندخطاب به موسی(ع) فرمودقسم به ذاتم تازمانی که آن نوشته هست او را عذاب نمیدهم! گویندچون خدای متعال خواست عذاب کند اول آن نوشته را زایل کرد! آیا میدانید یکی از اسم های اعظم خداوندبسم الله الرحمن الرحیم است؟ هر کس آن را با خلوص نیت در گرفتاری بخواند رفع شود. گرسنه باشدسیرشود ترسو باشد رفع شود..‌. امام علی(ع)فرمودند: لو شئت لاوقرت اربعین بعیراً من شرح بسم الله اگر بخواهم آنقدر از شرح بسم الله بیان کنم که چهل شتر از نوشته آن بار شود! پیامبر(ص):دعایی که با بسم الله الرحمن الرحیم آغازشود رد نمیشود https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا قسمت اول سفر پرماجرا قسمت دوم سفر پرماجرا قسمت سوم سفر پرماجرا قسمت چهارم سفر پرماجرا قسمت پنجم سفر پرماجرا قسمت ششم سفر پرماجرا قسمت هفتم سفر پرماجرا قسمت هشتم سفر پرماجرا قسمت نهم سفر پرماجرا قسمت دهم سفر پرماجرا قسمت یازدهم سفر پرماجرا قسمت دوازدهم سفر پرماجرا قسمت سیزدهم سفر پرماجرا قسمت چهاردهم سفر پرماجرا قسمت پانزدهم سفر پرماجرا قسمت شانزدهم سفر پرماجرا قسمت هفدهم سفر پرماجرا قسمت هجدهم سفر پرماجرا قسمت نوزدهم سفر پر ماجرا قسمت بیستم سفر پرماجرا قسمت بیست و یکم سفر پرماجرا قسمت بیست و دوم سفر پرماجرا قسمت بیست و سوم سفر پرماجرا قسمت بیست و چهارم سفر پرماجرا قسمت بیست و پنجم سفر پرماجرا قسمت بیست و ششم سفر پرماجرا قسمت بیست و هفتم سفر پرماجرا قسمت بیست و هشتم سفر پرماجرا قسمت بیست و نهم سفر پرماجرا قسمت سی ام سفر پرماجرا قسمت سی و یکم سفر پرماجرا قسمت سی و دوم سفر پر ماجرا قسمت سی و سوم سفر پر ماجرا قسمت سی و چهارم سفر پرماجرا قسمت سی و پنجم سفر پرماجرا قسمت سی و ششم سفر پرماجرا قسمت سی و هفتم سفر پرماجرا قسمت سی و هشتم سفر پرماجرا قسمت سی و نهم سفر پرماجرا قسمت چهلم سفر پر ماجرا قسمت چهل و یکم سفر پرماجرا قسمت چهل و دوم سفر پرماجرا قسمت چهل و سوم سفر پرماجرا قسمت چهل و چهارم سفر پرماجرا قسمت چهل و پنجم سفر پرماجرا قسمت چهل و ششم سفر پرماجرا قسمت چهل و هفتم سفر پرماجرا قسمت چهل و هشتم سفر پرماجرا قسمت چهل و نهم سفر پرماجرا قسمت پنجاهم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و یکم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و دوم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و سوم سفر پر ماجرا قسمت پنجاه و چهارم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و پنجم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و ششم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و هفتم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و هشتم سفر پرماجرا قسمت پنجاه و نهم سفر پرماجرا قسمت شصتم سفر پرماجرا قسمت آخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا 47.mp3
6.06M
۴۷ ✨اگه قلبت ایمان آورد و با خدا عجین شد؛ عزیزکرده خدایی. و درست وقتیکه همه تنهات میذارن، همون رفیق قدیمی یه عالَمه فرشته رو میفرسته استقبالت تا آب توی دلت تکون نخوره https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا 55.mp3
8.74M
۵۵ ✨کُلُّ نفسٍ بِما کَسَبَت رَهینَه✨ تو اَسیر شدی؛ توی چنگالِ خودت! چنگالِ همون قیافه ای که با رفتار و اعمالت به روحت دادی! چنگال خُلق های بدت درمان کن، دیر میشه ها... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور🌹
#تاریخ_جادوگری: 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم 🔰کاهنان بر مسند خدایان ✍این مسئله که در اندیشه ی مصریان باستان
: ✍به طور مفصل در چند قسمت قبل در مورد تاریخ جادوگری در جهان باستان صحبت کردیم،هرچند ماجرا فقط به بابل و مصر و ایران ختم نمی شود و در مورد هند و چین و آمریکای لاتین هم می توان بسیار حرف زد،  اما به همین مقدار بسنده می کنیم و تاریخ انبیاء را ادامه می دهیم. 🌏همانطور که دیدیم پس از فوت حضرت نوح(ع) و پایان حکومت ایشان و دوران کوتاه فرزندش سام(ع)،جهان دوباره غرق زیاده خواهی و دنیاطلبی ها شد. شیطان با وعده های پوچ خود آدمیان را به ارتباط با خود و فرزندانش فراخواند و انسان را به اعماق چاه جهل و تباهی افکند و یکی از منحط ترین و شرم آورترین دوران تاریخ بشر رقم خورد. 👑همانطور که مفصلا توضیح دادیم،اکثریت جهان به دست شاهان و کاهنان شیطان پرست اداره می شد و می توان حدس زد در این شرایط وضع پیامبران و مومنان انگشت شمار باقی مانده چگونه بوده است. 🛡در این دنیای پر از وحشت و تاریکی بود که أَرْفَخْشَدَ(ع) پس از پدرش سام به امامت و ولایت رسيد،در دوران ایشان جهان یکسره در دست جباران بود.1 ⚔همين وضعيت بعد از ارفخشد نيز ادامه یافت، فرزند او شالخ(شالح، شارغ) و سپس عَابَرَ(غابر) و سپس فالغ(قالع،قالغ) همگی در دورانی سخت در سرزمين بين النهرین زیستند. قوم اندک مؤمنين را هدایت و حفظ ميکردند2 در زمان فالغ، نمرود به دنيا آمد.3 🗞به دليل کم بودن اطلاعات از این دوران حتی در تعداد و اسم این انبيای الهي اختلاف فراوانی به چشم ميخورد. 📚منابع: 1)یعقوبی،تاریخ اليعقوبی،ج1،ص 15 2)مجلسی،بحارالانوار،ج 15،ص36،ص 108،ص280 3)یعقوبی،تاریخ اليعقوبی،ج1،ص 15 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور🌹
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت: ششم🎬: سحر زمانی به خود آمد که متوجه شد مرکز دایره ای شده که جوانا
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت نهم: دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد و وقتی خودش را ولو وسط، خیابان دید، لبخند تلخی زد و گفت: خدا را شکر، واقعا آزادی چیه، توی بند اون پسرا باشم یا اینجا وسط خیابون؟! در همین حین صدای بوق ماشین های اطراف او را به خود آورد، دستش را به زمین چسپاند و می خواست بلند شود که درد پایش شدید تر شد و در همین حین ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد و زنی که مشخص بود از نیروهای انتظامی است از ماشین پیاده شد، سحر با دیدن پلیس نفسش را در سینه حبس کرد و آرام زیر لب گفت: یا خدا از دست اون اوباش نجات پیدا کردم و حالا گیر پلیس افتادم. خانم پلیس به طرف سحر آمد و همانطور که لبخند میزد، دستش را به طرف سحر دراز کرد و گفت: بزار کمکت کنم، انگار آسیب دیدی سحر لبخندی زد و گفت: نه نه، ممنون... یه زمین خوردگی ساده است، الان میرم از اینجا... خانم پلیس سری تکان داد و گفت: نه ما در خدمتیم، ظاهرتان هم نشون میده که توی این زمین خوردن ساده، روسری سرتون هم محو شده... سحر که تازه یاد وضع پوشش افتاده بود دستی به روی سرش کشید و همانطور که می خواست وانمود کند تازه متوجه نبود روسریش شده، گفت: اوه راست میگین، راستش... راستش یکی از همین اراذل داخل خیابان دست انداخت و شال روی سرم را کشید و اصلا نفهمیدم کجا افتاد خانم پلیس همانطور که کمک میکرد سحر حرکت کند گفت: اشکال نداره، پس برای طرح شکایت از اون اراذل با ما بیاین کلانتری.. سحر که احساس خطر می کرد گفت: نه، من شکایتی ندارم، آخه اون هر کی بوده رفته دیگه نیست که... خانم پلیس با لحنی محکم تر گفت: سوار ماشین شو و لطفا مقاومت نکن.. سحر که واقعا راه دیگه ای پیش رویش نداشت، سوار ماشین شد و تازه اونجا متوجه شد که دو دختر بی حجاب دیگه هم سوار خودروی پلیس هستند. سحر که از کارهای نابخردانه اش واقعا پشیمون بود، با خودش می گفت: الان اگر بابام بفهمه میکشتتم، خدایا رحم کن.. ادامه دارد.. 📝 به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان انلاین زن، زندگی، آزادی قسمت دهم: سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری.. رنگ او مثل دو دختر کناری اش، مانند گچ سفید شده بود و در ذهنش دنبال بهانه ای میگشت تا بتواند با توسل به آن از چنگ پلیس بگریزد، ذهنش آنقدر درگیر بود که اصلا نفهمید کی به کلانتری رسیدند. جلوی درب کللنتری غلغله بود، یک لحظه به ذهن سحر رسید که از شلوغی استفاده کند و در حین ورود به کلانتری فلنگ را ببندد و از مهلکه بگریزد، با این فکر لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست. به محض پیاده شدن، سحر به آرامی خودش را به طرفی کشید که جمعیت بیشتر بود و در همین هنگام، صدای همان مأمور زن بلند شد، خانم کجا؟! در کلانتری از اونوره و با این حرف، سحر فهمید که فرار بی فرار وارد کلانتری شدند و مستقیم به سمت اتاقی هدایت شدند. داخل اتاق که بیشتر شبیه یک سالن بود، صندلی های زیادی چیده بودند که دختران و زنانی که پوششان شبیه به سحر بود، آنجا بودند. سحر روی صندلی نشست، به نظر می رسید برای توبیخ شدن باید مناظر نوبت باشند. چند مإمور زن هم در اطراف و جلوی درب به چشم میخورد و هیچ راه گریزی نبود. زنها و دخترها یکی یکی جلو میرفتند و بعد از معرفی هود و دادن گوشی موبایل به ماموران به جایی دیگر راهنمایی میشدند. دقایق به کندی می گذشت اما بالاخره نوبت سحر رسید. از جا بلند شد و جلوی میز مأمور پیش رویش ایستاد و با لکنت گفت: ب... ب... بخدا منو اشتباهی گرفتین مأمور پلیس که سرش روی برگه روی میز خم بود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به موهای افشان و صورت آرایش کرده سحر انداخت و گفت: از واهر پیداست که واقعا اشتباهی اینجا هستید... سحر همزمان دست و سرش را تکان داد و گفت: به جان مادرم دو تا از این اغتشاشگرها منو به زور سوار ماشینشون کردند و داشتند میبردند، روسری هم همونا از سرم درآوردند، شانس اوردم ماشین پلیس زسید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میمود مامور پلیس که انگار به حرفهای سحر شک کرده بود سری تکان داد که از بدشانسی سحر در همین هنگام ناگهان.... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت یازدهم: ناگهان گوشی سحر زنگ خورد و سحر با شک و تردید دست داخل جیب مانتویش کرد و گوشی را بیرون آورد، چشمش به شماره روی گوشی خیره مانده بود که مأمور روبرویش، گوشی را از دست سحر گرفت و گفت: مگر جلو در گوشی هاتون را ندادین؟ سحر شانه ای بالا انداخت و با من و من گفت: از من نگرفتن... مامور پلیس اول نگاهی سرسری به گوشی انداخت و ناگهان نگاهی عجیب به سحر انداخت و گفت: از خارج کشور هست... در همین حین ماموری دیگه به آنها نزدیک شد و بدون آنکه بداند چه بحثی بین آنها است نگاه تندی به سحر انداخت و گفت: عه موش معرکه گیر هم که به دام افتاد، با اون میدان داری که میکردی فکر کردم زرنگ تر از این حرفایی و رو به مامور پشت میز گفت: اینو یک راست ببرین بازداشتگاه، خودم شاهد هنرمایی هاش بودم... سحر که به شانس بدش لعنت می گفت با لکنت گفت: ا... ا... اشتباه میکنید، منو چند تا اراذل دزدیدن چرا باور نمی کنید؟! در همین حین مامور پشت میز بلند شد و گفت: ببینم همین اراذل نیستن که الان از خارج کشور باهات تماس گرفتن؟! و سحر دوباره به بخت بدش لعنت گفت، آخه بعد از اینهمه انتظار، درست همین موقعی که گیر پلیس افتاده بود، جولیا هم میباست به او زنگ بزنه؟! سحر خوب می دانست الان به هر کسی هم قسم بخورد، محال است که پلیس باور کند این زنگ خارج کشور هیچ ربطی به اغتشاش نداره... سحر با خود فکر می کرد الان اینا فکر میکنن که سحر لیدر اغتشاشات هست که از خارج کشور دستور میگیره اما نمی دانستند... سحر غرق در افکارش بود که دو تا مامور زن پلیس، انگار یک فرد جانی را گرفته باشند، دو طرف او را گرفتند و به سمت دیگری از کلانتری راهنمایی کردند. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان انلاین زن زندگی آزادی قسمت دوازدهم: سحر با ترس و بهت اطراف را نگاه می کرد، او را وارد اتاقی کردند که هیچ کس نبود، داخل اتاق شد و قبل از اینکه در را ببندند، با پایش مانع بسته شدن در شد و گفت: میشه بگین منو چرا اینجا آوردین؟ چرا مثل بقیه بازجویی نکردین؟ لااقل به خانواده ام خبر بدین... یکی از مامورین پاکتی را به طرف سحر داد و گفت: این روسری را بپوش لااقل مامورین مرد که برا بازجویی میان، حرمت نگه دارین و مامور دیگر بی انکه جوابی به سوالات سحر بدهد در را بست و قبل از اینکه درب کامل بسته شود گفت: فعلا حرف نزن، برو یه گوشه بشین، عجب اعتماد به نفسی داری تو.. در اتاق بسته شد و صدای چرخش کلید نشان از زندانی شدن سحر میداد. دخترک نگاهی به اتاق کرد، اتاقی که تقریبا شش متری بود و کف آن با موکت کرم رنگی که جای جایش لکه های سیاه رنگ به چشم می خورد، پوشیده شده بود و پنجره ای بسیار کوچک نزدیک سقف تعبیه شده بود که از آن نور کم جانی وارد اتاق میشد. کمی جلو رفت و کلید برق را زد و لامپ صد وسط اتاق روشن شد.. سحر گوشه دیوار نشست و همانطور که آه کوتاهی می کشید به سقف خیره شد... یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟ با خودش می گفت کاش امروز قلم پام میشکست و نمی آمدم راهپیمایی.... کاش لااقل مثل بچه آدم فقط ناظر بودم و جو گیر نمیشدم و میدان داری نمی کردم... و کاش که جولیا همین امروز زنگ نمیزد... و با یاد آوری اون تماس، پشتش شروع به لرزیدن کرد... یعنی واقعا چه چیزی انتظارش را می کشید؟! وااای اگر بابا بفهمه درجا سکته میکنه.... اگر بیاد و منو آزاد کنه، حتما یه زهر چشم درست حسابی ازم میگیره و شاید از همه چیز محروم بشم و مجبورم کنه با اولین خواستگار سر سفره عقد بنشینم، اونم تازه اگر خواستگاری وجود داشته باشه... هزاران فکر به مغز سحر خطور کرده بود و دقایق به کندی می گذشت... بعد از گذشت ساعتی، صدای چرخش کلید بلند شد، سحر که انگار در عالمی دیگر بود، مانند فنر از جاپرید و قبل از باز شدن درب، صاف سرجایش ایستاد. در اتاق باز شد، مامور پلیس که خانم و ناآشنا بود، سرش را داخل اتاق کرد و گفت: دنبال من بیا... سحر آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را به نشانه بله تکان داد و بی صدا به دنبال او راه افتاد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان انلاین زن، زندگی، آزادی قسمت سیزدهم: بدون رد و بدل شدن حرفی، از چند راهرو گذشتند و سپس مامور پیش روی سحر که خانم هم بودند جلوی در ی ایستاد، تقه ای به در زد و سپس با اجازه ای گفت و در را باز کرد، سرش را از لای درز درب داخل برد و گفت: جناب آوردمشون... صدای بم مردانه ای از داخل اتاق به گوش رسید: بسیار خوب، راهنماییشون کنید داخل و خودتون هم تشریف ببرید به بقیه امور برسید. در کامل باز شد و سحر که کلا ماتش برده بود وارد اتاق شد و سپس در پشت سرش بسته شد. سحر با دیدن مردی میانسال که موهای جوگندمی اش او را یاد پدرش می انداخت، روسری را که از عنایت پلیس به او رسیده بود، کمی جلو کشید و چون سکوت حکمفرما بود، برای شکستن این فضا با صدای لرزانش گفت: س... س.. سلام با سلام سحر، مرد پیش رو که پشت میز اداری نشسته بود و داشت چیزی روی کاغذ می نوشت، سرش را از روی برگه بلند کرد و همانطور که با نگاهش انگار کل وجود سحر را آنالیز می کرد گفت: علیک سلام، بفرما بشین سحر سرش را تکان داد زیر زبانی چشمی گفت و به طرف صندلی قهوه ای چرمی کنارش رفت و روی آن نشست. مامور پلیس که خیره به حرکات سحر بود گفت: خودت را معرفی کن و بگو انگیزه ات از شرکت در اغتشاشات چی بود و از طرف چه کسی خط می گرفتی و هدایت میشدی؟ سحر که متوجه بود، دروغ گفتنش کاری از پیش نمیبرد، اب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: م.. من من جوانم و خام، یه ذره هیجان داشتم که می خواستم به نوعی فروکش کنه، به خدا خانواده من مقید و مذهبی هستن.. مامور پلیس که انگار این حرفها براش تکراری بود سری تکان داد و گفت: آره مشخصه، همون مقید هستند که دخترشون لیدر اغتشاشات شده و صداش را بالاتر برد و گفت: ببینم از کجا خط می گرفتی؟! سحر که صداش به طور واضح میلرزید گفت: پناه برخدا!! لیدر اغتشاشات دیگه چیه؟ به جان مادرم من به دعوت یکی از دوستام اومدم و اصلا نمیدونم خط و خط گیری از کجاست... امروز هم.... اونجا... اونجا به تحریک دوستام جوگیر شدم و شعار میدادم وگرنه اگر شما برین پرس و جو کنین میفهمین ما خانواده آبرومندی هستیم... و سپس بغض راه گلوش را بست و آرام تر ادامه داد: پدر و مادرم فکر میکنن من رفتم آموزشگاه زبان، اگر... اگر بفهمن سر از اینجا درآوردم، اولا تیکه بزرگم گوشمه و بعدم ممکنه اصلا سکته کنن... و بعد نگاه ملتمسانه اش را دوخت به مامور پلیس و گفت: تو رو خدا، جون بچه هاتون قسم میدم، اینبار از من بگذرین، من قول میدم دیگه همچی جاهایی پا نذارم، اصلا.. اصلا می خوای کتبی بنویسم. مامور پلیس سری تکان داد و گفت: اونکه باید انجام بشه، کتبی بنویسی و وثیقه هم بیاری و پدر و مادرت هم بیان حضورا تعهد... سحر که استرس تمام وجودش را گرفته بود گفت: تو را به جان مادرتون، پای پدر و مادرم را وسط نکشین، اونا داغ دیده اند، داغ برادر جوانم را دیده ان، دیگه اگر بفهمن منم... و در این لحظه اشک از چهار گوشه ی چشماش روان شد. مامور پلیس همانطور که با تاسف سری تکان میداد، انگار تحت تاثیر صداقت کلام سحر قرار گرفته بود، چیزی روی برگه ی پیش رویش نوشت و گفت.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿