eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
311 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ گاهی در توجیه کارهایی که می کنیم می‌گوییم: *اکثر مردم این کار را می‌کنند...* 💬 اکثر مردم اینطور یا آنطور هستند یا اکثر مردم فلان مدل می‌پوشند ⭕اما اگر به کلمه ی "اکثرالناس" در قرآن نگاه کنید خواهید دید: ❌ اکثر الناس لایعلمون (نمی‌دانند) ❌ اکثر الناس لایشکرون (شکرگزاری نمی‌کنند) ❌ اکثر الناس لایومنون (ایمان نمی‌آورند) ➖و اگر کلمه‌ی"أکثرهم" را بنگریم: ⭕ أکثرهم فاسقون (فاسق هستند) ⭕ أکثرهم یجهلون (جهل می‌ورزند) ⭕ أکثرهم معرضون (روی برگردانند) ⭕ أکثرهم لایعقلون (اندیشه نمی‌کنند) ⭕ أکثرهم لایسمعون (نمی‌شنوند) 🔴 "بندگان صالح" از افراد "قلیل و اندک" می‌باشند که خدای بلند مرتبه فرمود: 🔻 و قلیل من عبادی الشکور (اندکی از بندگانم سپاسگزارند) 🔻 و ما آمن معه الا قلیل (و همراه او جز عده‌ای قلیل ایمان نیاوردند) 🔻 ثلة من الاولین و قلیل من الآخرين) (گروه کثیری از امت های نخستین هستند و گروه اندکی از امت آخرین) ❌ *بدانیم که همیشه اکثر بودن" معیار حق بودن نیست..* حواس‌مان باشد ♦️یادمان باشد، بر طبق روایات در آخرالزمان عده اندکی بر دین حق ثابت قدم می‌مانند و گمراه نمی‌شوند... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
هاشمی: روایت دلدادگی قسمت ۱۱۰🎬: ننه صغری ، هراسان از جابرخواست و به سمت راه باریکی که به طرف دره می
روایت دلدادگی قسمت ۱۱۱🎬: ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد و سریع مانند یک مردی کهنه کار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر می بست ، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را بر داشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود ، شروع به بالا رفتن نمود. ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب می خواند، مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد : خدا را شکر دیدمت ، بخواب مادر ، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد ، مانند کودکی هایت بخواب‌.‌...الان پدرت عبدالله و آن شوهر بی چشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته ، زن اختیار کرد ، اگر تو را ببینند ، بی شک باورشان نخواهد شد ، بی شک فکر می کنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه می خواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخره آمیز برایم بخوانند... فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی ، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم... پیرزن حرف میزد و حرف میزد و زمانی که چشم باز کرد ، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید. عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت : ننه صغری ،این چیه؟؟ !! ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦
هاشمی: روایت دلدادگی قسمت۱۱۲🎬: ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت : عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن ، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم. عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته و‌مشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد. انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور ، فرنگیس را به کول می کشید و اصلا هم احساس خستگی نمی کرد. ننه صغری که به آبادی رسید ، روستایی ها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه می کردند و در گوش هم پچ‌پچ می کردند. ننه صغری که خوشحالی از چهره اش می بارید در حین رفتن بلند بلند می گفت تا همگان بشنوند : دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه می گفتید ، دیدید که حرف من درست بود ، اینهم جمیله ام با همان رخت زیبای عروسی... هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان و‌گوش به گوش رسید : ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده.... وارد اتاق شد ، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند. ننه صغری با فریاد گفت : چرا ایستاده ای ، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: زیر زیر گذاشتمش.. عبدالله که حال دخترک بیهوش را می دید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا می کرد. تشک نو ،که بوی نا می داد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه می نمود بر آن قرار گرفت. ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد. خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد. آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،می خواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد و گفت : ادامه دارد... 📝به قلم : ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
هاشمی: روایت دلدادگی قسمت ۱۱۳🎬: عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : زن ! این کیه؟! از کدام جهنم دره ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست ، بالاخره کس و کارش میان دنبالش... ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت و‌گفت : جمیله را نمی بینی؟! و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : زبانت را گاز بگیر بچه ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر می شود ، انگار خون در بدنش جاری میشود... رخت و لباسش هم همان رخت عروسی اش است..کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم. عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد، خود را به گوشهٔ اتاق کشید و می خواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد. ننه صغری ،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت ، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او‌ بود کشید و گفت :حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد و‌گفت : مگر دروغ می گویم ؟! همه می دانند که از ما بهتران ، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست ، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند....ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: اما جمیله ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون می دانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم. عبدالله با شنیدن این حرف ، آهی کشید ، او‌حالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون بخت را از کجا به چنگ آورده و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله ،قطار می کرد ،شگفت زده شد و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد :هه، از ما بهتران!! خدایا توبه...به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و می خواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد.. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦
هاشمی: روایت دلدادگی قسمت ۱۱۴🎬: عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : هووی مرد ، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته ، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن... عبدالله آهی کشید و همان طور که با تأسف سرش را تکان می داد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب می شد ، آمد . جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی می پرسید و همهمه ای به پا شده بود، عبدالله دستش را بالا برد و گفت : به خدا منم نمی دونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده ، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم ، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده ، الانم زنده است ،اما بیهوشه ، ان شاء الله که بهوش آمد ،خودش لب به سخن باز می کند و حرف می زند و آنموقع می دانیم که کیست و‌چکاره است و کمکش می کنیم تا به نزد کس و کارش برود. در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ می خواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند ، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می آورد. عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت و‌گفت : ننه حلیمه ، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی ،بفرما ، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند ،چون تا جایی می دونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود ، نیشخندش نکردی ، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است.. ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت و همانطور که جمعیت خیره نگاهش می کرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست. عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر می شد ، به تبعیت از او نشستند... هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری می کرد ، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد،هرکسی در رابطه با خانواده او نظری می داد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس های گل آلود و حریر و‌گرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود. همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : هووی عبدالله... عبدالله مثل فنر از جاپرید و گفت : چی شد ننه حلیمه ،من همینجا هستم ،نیاز نیست های وهوی کنی ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند ، گلویی صاف کرد و‌گفت : صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده ، نذر کردم ،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی الفور ،سر یکی از بره ها را ببر ، در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم و بهوش که آمد ، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد. عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود ، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی می کرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد و‌گفت : جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار، وقتی ننه صغری یک‌چیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد... با این حرف عبدالله ، قهقهٔ جمع به هوا رفت و جعفر با شتاب به سمت خانه اش روان شد. ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
هاشمی: روایت دلدادگی قسمت ۱۱۵🎬: شور و شوقی عجیب در روستا در گرفته بود ، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشتهایی که در دنبه تفت داده می شد تا آبگوشتی خوشمزه به بار آید ، تمام فضا را برداشته بود ، همه می دانستند که امشب میهمان سفره نذری ننه صغری هستند. زنان با تجربه ده هم ، یکی یکی بر بالین دخترک بی هوش حاضر می شدند و هر کس برای زودتر بهوش آمدن این دختر نظریه ای می داد . تمام صورت ننه صغری از شادی میدرخشید ، وقتی ننه صغری ،فرنگیس را به زنها نشان می داد و می گفت جمیله از چنگ از ما بهتران گریخته و خودش را به مادرش رسانده ، زنان ده که می دیدند این دخترک زیبا رو ، کسی غیر از جمیله است ، در دل ،ننه صغری را مسخره می کردند ولی در ظاهر، حرف او را تایید و به به و چه چه ،می زدند. برق طلاهای سر و دست فرنگیس ، النگو‌ و گردنبند و گوشواره و حتی زیر گلویی و حلقهٔ بینی او که نشان میداد شاید نوعروسی نگون بخت بوده و دست تقدیر او را به این کوره ده کشانده، چشمان هر بیننده ای را خیره می کرد. ننه صغری ، چند متکا پشت سر فرنگیس گذاشته بود و او را به حالت نشسته ،قرار داده بود و آرام آرام ، شربت گلاب و عسل ناب کوهی را به دهان این دخترک بیهوش می ریخت. وقت اذان مغرب بود ، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده بود ،نشان می داد که غذا حاضر است ، اما هنوز فرنگیس در عالم بی خبری و بیهوشی بود. ننه صغری که دلش نمی آمد ، حتی برای لحظه ای دخترش را تنها بگذارد. ظرف آبی خواست ، و همان جلوی درگاه اتاق ،وضو گرفت، سپس داخل آمد و همانطور که بین زنانی که چفت هم با فشار داخل اتاق نشسته بودند، چشم می گرداند گفت : من خوشحالم که همسایه های خوبی مثل شما دارم ، به گمانم آبگوشت حاضر است ، اگر می شود بروید و سهمتان را بگیرید و مرا با دخترم تنها بگذارید، قول می دهم هر وقت بهوش آمد ، خبرتان کنم‌. این حرف ننه صغری یعنی ، مرحمت زیاد و مشرف.. زنها یکی یکی از جا بر خواستند و همانطور که زیر چشمی فرنگیس را می پاییدند از اتاق بیرون رفتند. و در پشت درب اتاق ، نیشخنده های فرو خورده شان را رها می کردند و پشت سر ننه صغری برای خود لطیفه ها می گفتند و بعضی ها غبطه می خوردند که چرا این دخترک پری رو که سرتا پایش را طلا پوشانیده ، جلوی راه آنها قرار نگرفت.. اتاق خلوت شد، ننه صغری ماند و فرنگیس...پیرزن درب اتاق را بست، چادر سفید گل گلی اش را بر سر انداخت و کنار بستر فرنگیس رو به قبله نشست، جانمازش را باز کرد و مشغول خواندن نماز شد‌ ننه صغری در کل ،انسان با ایمانی بود و هیچ وقت از نمازش غافل نمی شد و شاید برای همین بود که دوباره بعد از آن داغ کمرشکن، خداوند به او لطف کرده بود و انگار دخترش را به او برگردانده بود. نماز تمام شد و ننه صغری به سجده شکر رفته بود که حس کرد صدای ضعیفی از کنارش می آید... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*📘داستان ظهور قسمت(2)* *ﺳﻴّﺪ ﻣﺤﻤّﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ!* ﺍﻣﺮﻭﺯ،ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻢ «ﺫﻯ ﺍﻟﺤﺠّﻪ» ﺍﺳﺖ. ﻣﺎ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ،ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ. ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺧﻮﺑﻢ! ﺁﻳﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻛﻮﻩ «ﺫﻯ ﻃُﻮﻯ» ﺑﺮﻭﻳﻢ؟ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺩﻋﺎﻯ ﻧﺪﺑﻪ، ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻯ: «ﺃﺑِﺮَﺿْﻮﻯ ﺃﻡ ﻏﻴﺮﻫﺎ ﺃﻡ ﺫﻱ ﻃُﻮﻯ». ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺑﺮﺧﻴﺰ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻛﻮﻩ «ﺫﻯ ﻃُﻮﻯ» ﺑﻴﺎ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﺯ ﻛﻌﺒﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﻴﻢ، ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺞ ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﻛﻪ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﻮﻩ ﻣﻰ ﺭﺳﻴﻢ. ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ ! ﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ، ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺍﻳﻦ ﻛﻮﻩ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺷﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻰ:ﻣﮕﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺳﻴﺼﺪ ﻭ ﺳﻴﺰﺩﻩ ﻳﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﻘﻂ ﺩﻩ ﻧﻔﺮﻧﺪ؟ ﺍﻳﻦ ﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﺍﻣّﺎ ﺁﻥ ﺳﻴﺼﺪ ﻭ ﺳﻴﺰﺩﻩ ﻧﻔﺮ،ﺣﺪﻭﺩ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﻣﻜّﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺁﻣﺪ.ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﻛﻮﻩ ﺫﻱ ﻃُﻮﻯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﺪﻫﺪ.ﺁﻳﺎ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻰ ﺁﻥ ﻋﺒﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﻋﺒﺎﻯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﺁﻥ ﺍﻳﻦ ﻳﻚ ﻣﺄﻣﻮﺭﻳّﺖ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ. ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﺧﻮاهد ﺭﻓﺖ؟ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.ﻧﺎﻡ ﺍﻭ «ﺳﻴّﺪ ﻣﺤﻤّﺪ» ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﺁﻳﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻯ؟ ﮔﻮﺵ ﻛﻦ! ﭘﻴﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ:«ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻧﻰ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺴﻞ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻯ ﺩﻳﻦ ﺧﺪﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ، ﻣﺮﺍ ﻳﺎﺭﻯ ﻛﻨﻴﺪ». ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ عج، ﻧﻴﺎﺯﻯ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻯ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺍ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻯ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺁﻳﻨﺪ. ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﻛﻤﻚ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ؟ ﺍﻣﺎﻡ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﺳﺖ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ،ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﻫﻴﭻ ﺧﻮﻧﻰ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﺁﺭﻯ،ﺍﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻰ ﻫﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻯ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ. ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ! ﺳﻴّﺪ ﻣﺤﻤّﺪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺣﺮﻛﺖ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﻰ ﮔﻨﺠﺪ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﻣﺄﻣﻮﺭﻳّﺘﻰ ﻣﻬﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭ ﺑﺎ ﻣﻮﻟﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺠﺪ ﺍﻟﺤﺮﺍﻡ ﺭﻫﺴﭙﺎﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ.ﻣﻦ ﻛﻤﻰ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻢ،ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻛﺮﺩ؟ ﺳﺎﻋﺘﻰ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺩ،ﺧﺒﺮﻯ ﺍﺯ ﺳﻴّﺪ ﻣﺤﻤّﺪ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ،ﻛﻢ ﻛﻢ ﺑﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﻰ ﻣﻦ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺧﺪﺍﻳﺎ! ﭼﺮﺍ ﺳﻴّﺪ ﻣﺤﻤّﺪ ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﺩﻳﺮ ﻛﺮﺩ؟ ﻭ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺑﻌﺪ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﺒﺮ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺳﻴّﺪ ﻣﺤﻤّﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺍﻟﺤﺮﺍﻡ ﺷﺪ ﻭ ﭘﻴﺎﻡ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﺭﺳﺎﻧد،اما ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﻌﺒﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺮﻣﻰ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺭﺳﻴﺪ؟ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮ، ﺣﺮﻡ ﺍﻣﻦ ﺍﻟﻬﻰ ﻧﻴﺴﺖ؟ ﻣﮕﺮ ﺣﺘّﻰ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﻫﻢ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ؟ ﻣﮕﺮ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﭼﻪ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻜّﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﺮﻭﺷﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﻛﺸﺘﻨﺪ؟ ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺣﺎﺩﻳﺚ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ «ﻧﻔﺲ ﺯَﻛﻴﱢﱢﻪ» ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﺘﻤﺎً ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺑﺪﺍﻧﻰ ﻣﻌﻨﺎﻯ ﺁﻥ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻧﻔﺲ ﺯَﻛﻴﱢﱢﻪ ﻳﻌﻨﻰ: ﻓﺮﺩﻯ ﺑﻰ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺎﻙ ﻛﻪ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. *✒️ادامه دارد...."* https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
*🌤️ويژگي‏هاي زمينه ‏سازان ظهور(۱)* *1️⃣شناخت پروردگار:* *✍خداوند متعال فلسفه اساسي آفرينش انسان‏ها را عبادت و بندگي معرفي فرموده است. آنجا که مي‏فرمايد:* «وَمَا خَلَقْتُ الجِّنَ والاِنسَ اِلاّ لِيَعبُدُونَ» .. ؛ «جن و انس را جز براي اينکه عبادت کنند خلق نکردم». اين مهم زماني حاصل مي‏گردد که شناخت نسبت به آن ذات مقدس فراهم آيد، پس از شناخت خداوند است که راه رشد، هموار و موانع بر طرف مي‏شود. زمينه سازان ظهور و ياران امام مهدي‏ عليه السلام، از جمله کساني‏اند که خداوند را آن گونه که شايسته است مي‏شناسند. حضرت علي ‏عليه السلام اين شناخت والاي خداوند را در ايشان اين گونه وصف فرموده است: «رِجالٌ مُؤمِنُونَ عَرِفُوا اللَّهَ حَقَّ مَعرِفَتِهِ وَهُمْ اَنْصارُالمَهْدِيِّ فِي آخِرِ الزَّمانِ»..«مرداني مؤمن که خدا را چنان که شايسته است شناخته ‏اند و آنان، ياران مهدي‏ عليه السلام در آخرالزمانند». امام صادق‏ عليه السلام قلب‏هاي آنان را بسان پولاد دانسته، مي‏فرمايد: «رِجالٌ کَاَنَّ قُلُوبَهُم زُبُرُ الحَدِيدِ لايَشُوبُها شَکٌ فِي ذاتِ اللَّهِ اَشَدُّ مِنَ الحَجَرِ...»؛..«آنان مرداني‏اند که دل‏هاي‏شان گويا پاره ‏هاي آهن است. هيچ ترديدي نسبت به خداوند قلب‏هايشان را نيالايد و قلب‏هايشان از سنگ استوارتر است». *2️⃣شناخت امام زمان‏:* *✍يکي ديگر از برجسته ‏ترين ويژگي‏هاي زمينه سازان ظهور، شناخت حضرت مهدي ‏عليه السلام است.* البته شناخت امام در هر زمان بر پيروان لازم و ضروري است؛ ولي آنچه شناخت رهبر آخرين را از اهميتي دو چندان برخوردار مي‏سازد، شرايط ويژه او است. ولادت پنهان، زيست پنهان، امتحانات سخت و دشوار، و... برخي از اين ويژگي‏ها است. زمينه سازان - که همان ياران حضرت مهدي ‏عليه السلام هنگام ظهور هستند - امام خويش را به بهترين وجه مي‏شناسند و اين شناخت آگاهانه در تمامي وجودشان رسوخ کرده است. بنابراين زمينه ‏سازي براي ظهور آن حضرت، بدون شناخت آن بزرگوار امکان‏پذير نخواهد بود. در روايات فراواني بيان شده است «... مَنْ مَاتَ وَلَمْ يَعرِفْ اِمامَ زَمانِهِ ماتَ مِيتَةً جَاهِليَّةً»؛.. «هر که بميرد و امام زمان خويش را نشناسد به مرگ جاهلي خواهد مرد». امام‏ صادق‏ عليه السلام ‏فرمود: «...اِعرِفْ‏اِمامَکَ فَاِذا عَرَفْتَهُ لَمْ يَضُرُّکَ؛ تَقَدَّمَ هَذا الامرُ اَمْ تَأَخَّرَ... فَمَنْ عَرَفَ اِمامَهُ کانَ کَمَنْ هُوَ فِي فُسْطاطِ القائِمِ»؛.. «امام زمان خويش را بشناس، پس وقتي او را شناختي پيش افتادن و يا تأخير اين امر [ظهور] آسيبي به تو نخواهد رساند... پس هر آن کس که امام خويش را شناخت، مانند کسي است که در خيمه قائم‏ عليه السلام باشد». حضرت مهدي‏ عليه السلام هر چند در پس پرده غيبت است؛ ولي هرگز جمال وجودش براي انسان‏هاي مهدي باور و مهدي ياور پنهان نبوده است. اگر معرفت به آن حضرت نباشد، ديدن ظاهري ايشان نيز سودي در بر نخواهد داشت، چنان که کساني بودند که همواره جمال دلنشين پيامبر اکرم‏ صلي الله عليه وآله و ائمه اطهارعليهم السلام را زيارت مي‏کردند؛ ولي بهره معرفتي چنداني از آن اسوه ‏هاي آفرينش نبردند. امام صادق‏ عليه السلام فرمود: «وَمَنْ عَرَفَ اِمامَهُ ثُمَّ ماتَ قَبْلَ اَنْ يَقُوْمَ صاحِبُ هَذا الاَمرِ کانَ بِمَنزِلَةِ مَنْ کانَ قاعِداً فِي عَسْکَرِهِ لا بَل بِمَنزِلَةِ مَنْ قَعَدَ تَحْتَ لِوائِهِ».. ؛ «هر آن کس که امامش را شناخت و قبل از قيام صاحب اين امر از دنيا رفت، بسان کسي است که در سپاه آن حضرت خدمت‏گزاري خواهد کرد؛ نه، بلکه مانند کسي است که زير پرچم آن حضرت است». امام صادق ‏عليه السلام با تأکيد، شيعيان را به شناخت خداوند، پيامبر و حجّت‏هاي الهي فرا خوانده، از جمله دعاهاي دوران غيبت را اين گونه توصيه فرموده است: «اَللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَم تُعَرِّفْني نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِفْ نَبِيَّکَ، اَللَّهُمَّ عَرِّفْني رَسُولَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَکَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ، اَللَّهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ ديني». اين دعا علاوه بر امام صادق‏ عليه السلام از نواب اربعه نيز نقل شده که احتمال دارد ايشان از خود حضرت مهدي‏ عليه السلام نقل کرده باشند. . *📚منـــــابـع:* *[1] ذاريات (51)، آيه 56.* *[2] بحارالانوار، ج 57، ص 229.* *[3] بحارالانوار، ج 52، ص 307.* *[4] کمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 409.* *[5] الغيبة، ص 331.* *[6] الکافي، ج 1، ص 371.* *[7] الکافي، ج 1، ص 337؛ کمال‏الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 342؛ الغيبة، ص 166.* *[8] ر.ک: کمال‏الدين، ج 2، ص 512.* https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا