eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
9.4هزار ویدیو
297 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
می گویم: وجه استشهاد این که: امام صادق (علیه السلام) فرمود: پس هرکس چنین باشد - یعنی خصلت های سه گانه ای را که متعلق به امامان (علیهم السلام) است داشته باشد - در پیشگاه خداوند (عزّ وجلّ) خواهد بود، وکسانی که درجه شان پایین تر از ایشان است از نور اینان پرتو گیرند. ومخفی نیست که دعا کننده در حق مولایش صاحب الزمان (علیه السلام) که فرج وظهورش نزدیک شود، مصداق این سه عنوان است، زیرا که دعا در حق آن حضرت (علیه السلام) نشانه معرفت او وپدران گرامی اش می باشد، وعلامت پیروی از آن ها در این امرار زنده ودلیل انتظار عاقبت امر ایشان وانتظار دولت ایشان است. واز توهمات غریبی که برای یکی از اعلام(۹۹۴). واقع شده این که: در بیان فرموده امام (علیه السلام) که: هرکس چنین باشد...، گفته: یعنی تمام خصلت های شش گانه در او باشد.  و حال آن که توجه دارید که معنایی که ما ذکر کردیم ظاهر است، به خصوص با دقت در فرموده حضرت که: واما کسانی که در جانب راست خداوند هستند...، واین که پیش از آن فرموده: سه چیز از آن ما است. تمام این ها توضیح می دهد که این ثواب بر خصلت های سه گانه مترتب می باشد، ودر جانب راست خداوند بودن ثواب بیشتری است برای کسی که تمام صفات شش گانه را دارا باشد.
"و احتمال دارد که منظور از: در پیشگاه خداوند ودر جانب راست او بودن، نهایت درجه قرب معنوی باشد، هم چنان که نزدیک ترین افراد نزد سلطان در پیشگاه وی ودر سمت راست او است. واحتمال هم می رود که منظور در جانب راست عرش خداوند باشد، مؤید این احتمال شاهد آوردن آن حضرت است فرموده رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را که: خداوند را مخلوقی است در جانب راست عرش.... 🖋⭐️📖 ۵۰ - شفاعت او درباره هفتاد هزار تن از گناهکاران........... 📗📗قسمت 5⃣2⃣1⃣  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌درباره «ايمان» از آن حضرت (امیرالمومنین) سؤال شده در پاسخ فرمود: ايمان بر چهار پايه استوار است. بر «صبر» و «يقين» و «عدل» و «جهاد»؛ و «صبر» بر چهار شعبه تقسيم مى‌شود: بر اشتياق و ترس و مواظبت زهد و انتظار. كسى كه مشتاق بهشت باشد از شهوات و تمايلات سركش بركنار مى رود و آن كس كه از آتش جهنّم بيمناك باشد از محرّمات دورى مى گزيند، و كسى كه در دنيا زاهد باشد مصيبتها را ناچيز مى شمرد و آن كس كه منتظر مرگ باشد براى انجام اعمال نيك سرعت مى گيرد. و «يقين» نيز بر چهار قسمت است: بر بينش در هوشيارى و زيركى، رسيدن به دقايق حكمت، پند گرفتن از عبرتها و توجّه به سنت پيشينيان، پس كسى كه هوشيار و بينا باشد حكمت و دقايق امور برايش روشن شد عبرت فرا مى گيرد و كسى كه درس عبرت فرا گيرد گويا هميشه با گذشتگان بوده است. و «عدالت» نيز چهار شعبه دارد: دقّت در فهم و غور در علم و قضاوت صحيح و حلم و بردبارى ثابت و پابرجا. بنابراين آن كس كه خوب بفهمد، به اعماق دانش آگاهى پيدا مى كند و كسى كه به عمق علم برسد سيراب از سرچشمه احكام باز مى گردد، و آن كس كه حلم و بردبارى داشته باشد، در كار خود تفريط و كوتاهى نمى كند و در ميان مردم با آبرومندى و ستودگى زندگى خواهد كرد. و «جهاد» نيز چهار شعبه دارد: امر به معروف و نهى از منكر و صدق و راستى در معركه نبرد و كينه و دشمنى با فاسقان، آن كسى كه امر به معروف كند پشت مؤمنان را محكم كرده و كسى كه نهى از منكر نمايد بينى كافران را بر خاك ماليده و هركس در معركه نبرد صادقانه بايستد وظيفه اش را انجام داده و آن كسى كه فاسقان را دشمن دارد و به خاطر خدا خشم گيرد، خداوند به خاطر او خشم و غضب مى كند و او را در روز قيامت خشنود مى سازد. و «كفر» نيز بر چهار پايه قرار دارد: تعمق (دنبال اوهام رفتن به گمان كنجكاوى از اسرار)، جنگ و ستيز (با مردم)؛ انحراف (از حقّ و دور شدن از هدايت) و پيروى از هوا و هوس، آن كس كه به دنبال اوهام و جستجوى اسرار ديگران برود به حقّ باز نمى گردد و كسى كه در اثر جهل به نزاع و ستيز برخيزد همواره از شناخت حقّ محروم خواهد ماند و كسى كه از راه حقّ منحرف شود و به دنبال هوسها برود نيكى در نزد او بد و بدى در پيش او خوب جلوه مى كند و گرفتار مستى گمراهى مى گردد و آن كس كه به عناد و لجاج پردازد، راهها برايش پر از سنگ و ناهموار، و كارها بر او سخت و پيچيده مى شوند و در تنگنا قرار مى گيرد. و «شك» نيز بر چهار شعبه است: بر «مراء و جدال» و «ترس و وحشت» و «ترديد»، و «خودباختگى» آن كس كه «مجادله» و لجاجت در بحث را عادت خويش قرار بدهد، هرگز شبش صبح نشد، هركس از آينده بترسد به قهقرا بر مى‌گردد و آن كس كه در ترديد و دو دلى باشد و نتواند تصميم بگيرد زير سم شيطانها له خواهد شد و آن كس كه در برابر وسايلى كه هلاكت دنيا و آخرت در آن است خودباخته شود، در هر دو جهان هلاك خواهد شد. نهج البلاغه حکمت 31 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍امام صادق (عليه السلام) با زراره نشسته بود راجع به آخرالزمان و دینداری در آخرالزمان و همه ی اینها داشت صحبت می کرد 🔸زراره ترسید وقتی شنید در آخرالزمان دینداری اینقدر سخته، گفت آقا اگر ما آخرالزمان را درک بکنیم باید چکار بکنیم ☀️امام صادق (علیه‌السلام) یه جمله فرمود این جمله کلیده، فرمود : ... 🎙"حجت‌الاسلام استــاد عالی" ⏱ "زمان کلیپ : ۱ دقیقه " ------------------------ اَللَّﮩُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفَـرَجــــ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️پیامبر (ص) برجنازه بدهکار نماز نخواند ‼️ 🎙حجت الاسلام انصاریان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 - دوازده بهمن ماه چه روزی است؟ - ورود حضرت امام خمینی (ره) به وطن اسلامی و آغاز دهه مبارکه فجر   - ۴۵ سال پیش در چنین روزی در سال ۱۳۵۷ هجری شمسی، امام خمینی (ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، پس از پانزده سال دوری از وطن در میان استقبال پرشور مردم قدم به خاک میهن اسلامی گذاشتند. پس از یکصد و هفده روز توقف امام خمینی (ره) در نوفل لوشاتو، امام (ره) ساعت سه و سی دقیقه به وقت تهران به سوی تهران حرکت کردند.   - با آنکه پخش مستقیم مراسم ورود امام از شبکه تلویزیون میلیونها نفر را در خانه‌ها پای تلویزیون نشانده بود، در تهران سیل جمعیت برای دیدار رو در رو با امام خمینی خود را به مسیر تعیین شده و خیابانهایی که از فرودگاه تا بهشت زهرا به عنوان معبر امام انتخاب شده بود رسانده و در سوی خیابان ها مستقر شدند. - به نوشته روزنامه‌ها طول جمعیت استقبال کننده از امام خمینی به ۳۲ کیلومتر می رسید. - در هواپیما دویست نفر امام را همراهی می کردند که پنجاه تن از آنان همراهان و هواداران و نزدیکان امام خمینی و ۱۵۰ نفر دیگر از خبرنگاران بودند. - راس ساعت نه و سی و هفت دقیقه و سی ثانیه امام در میان حلقه گروه منتخب استقبال کنندگان از پله های هواپیما فرود آمدند.   - خودروی حامل امام خمینی و افراد اسکورت با سرعتی متعادل به سوی میدان آزادی به راه افتادند تا از آنجا راهی دانشگاه تهران شوند و سپس راه را در مسیر خیابان آزادی تا بهشت زهرا ادامه دادند. - امام (ره) در این روز ابتدا در فرودگاه با ایراد بیاناتی از تمامی افرادی که در این مدت در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی نقش ایفا کردند تشکر کردند. - ایشان سپس با حضور در کنار شهدای انقلاب اسلامی درباره مواردی چند از جمله غیر قانونی بودن مجلس و دولت منصوب شاه و مفاسد رژیم گذشته ایراد سخن کردند.   - ایشان همچنین در این روز طی پیامی از افسران، درجه داران و سربازان ارتش خواستند با دولت غاصب بختیار همکاری نکنند. - آن حضرت همچنین در مدرسه رفاه تهران در میان اعضای کمیته برگزاری استقبال از دستاوردهای انقلاب سخن گفتند... - ۱۲ بهمن ماه بازگشت پر افتخار امام خمینی (ره) و شروع دهه فجر را به همه ی هم شما بزرگواران تبریک و تهنیت عرض می کنیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 منتظران ظهور 🏴
#رمان _ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_32 –بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکر
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم. سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: –راحیل یه چیزی بگم؟ ــ بگو، راحت باش. –می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟ ــ خب پس زندگی چیه؟ ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه. دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار. –چطوری حل میشه؟ ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه. دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم. –فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش. ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه. خنده ایی کردم و گفتم: –آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟ ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی. با تعجب نگاهش کردم. –منظورت چیه؟ ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و.. حرفش را بریدم. –سعیده! چه رفت و آمدی؟ ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد. سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی. چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی. هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره. گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری. ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره. دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد. سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت. سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم. در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه، اونوقته که تازه همه چی شروع میشه. نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت: –الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟ دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم: –آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و... سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود. سعیده با انگشت سبابه‌اش به بینی‌ام زد و گفت: –قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره، همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم: – خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم. ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی. نگاهش کردم. –خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت: – من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی. این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم. همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت: – نشستین به حرف زدن؟ هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت: –خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش🙍🏻‍♂ دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا. به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد. هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد. با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد. صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود. با اشتیاق خواندم. نوشته بود: –آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم. بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری... واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خاله‌اش زندان نرود؟ الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خاله‌اش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد. دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر... نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم. راحیل🧕🏻 یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم. –سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم. سعیده لبخندی زدو گفت: –دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید. –پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم. دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم. –اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت: – خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟ با خستگی چشم هایم را باز کردم. –آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم. حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟ مامان با تعجب گفت: – این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟ سعیده اعتراض گونه گفت: –چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت: –توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه. مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت: –خیلی خب، بگیرید بخوابید. خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد. چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم. ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم. اسرا خندیدو گفت: –خب منم خواستم بترسید دیگه. سعیده معترضانه گفت: – پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ... اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت: –کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه. هرسه از این حرف خندیدیم. سعیده پوفی کردو گفت: – راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه. بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد. به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده. چشم های من هم کم‌کم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ پیام دادی؟ ــ آره. ــ جواب داد؟ ــ نه هنوز. هم زمان صدای پیام گوشی‌ام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم: – فکر کنم خودشه. – زود باز کن ببینم چی نوشته. گوشی‌ام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم. نوشته: – سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه. سعیده ذوق زده گفت: – وااای چه مودب. با اشاره با اسرا گفتم: –هیس، بیدار میشه ها... زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت: –بدو سریع بنویس منم همین طور. اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم. ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده. نچ نچی کردم. –سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟ بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود. سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت: –یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا. گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم: –بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم. کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم. وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند. کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند. به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم. نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکراز فکرم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم. با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم. بی معطلی گفت: –کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: –همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم. ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم. از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم. انگار خودش هم متوجه شد و گفت: –ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه. به رو به روم خیره شدم و گفتم: –ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟ احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت: –خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش رو آروم تر گفت و شمرده تر. نگاهش کردم. –خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟ اخم ریزی کرد. – خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره. باز هم سکوت کردم، نگاه سنگینش را احساس می کردم. سکوت را شکست. – نمی خواهید چیزی بگید؟ سرم را بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود، نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی. نفس عمیقی کشیدم. –راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست. حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم. ــ حتما، بفرمایید. ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد. اونم این که... –که چی بشه؟ با تعجب نگاهم کرد. –یعنی چی؟ فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟ پوزخندی زدو گفت: –هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم. مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: –همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟ ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟ چشمهایش گرد شد. –اینقدر بد بین نباشید. ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید چی پیدا کردم😂😂 چهل سال پیش هم تو رسانه‌هاشون از این مهملات میگفتن😂 دلم سوخت براشون https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔺امام‌صادق(علیه السلام)فرمودند:🔺 ✔️ گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد كه درشب نماز شب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و قصدش اجرِ نماز شب را ثبت میفرمايد و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد.👌 📚ميزان‌الحكمة؛ج۱۰،ص۲۸۰ ‌‌اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا