eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.4هزار ویدیو
299 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
💥دعای فرج 💥 🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ 🌹 🌸اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.🌸
✨دعای سلامتی آقا امام زمان (عج)✨ 🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ 🌹 🌸 اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَن ِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً و تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️هر چه دارم از نماز اول وقت و امام حسین(ع) دارم 💎نوجوان ۱۳ ساله‌ای که حرف و عملش عقلای جهان را مات و مبهوت خود کرده... 👈این ۴ دقیقه رو از دست ندهید. ┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─┅ جبهه فرهنگے‌هنرے ملت امام حسین(ع)"ماح"تهران https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
هاشمی: سلام خواندن سوره ی ملك هرشب قبل از خواب نجات دهنده از عذاب قبـــر است بإذن الله تعــالی
سلام خواندن سوره ی ملك هرشب قبل از خواب نجات دهنده از عذاب قبـــر است بإذن الله تعــالی ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻤﻠﻚ  أعوذ بالله من الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم ِ تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِير🔮 الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ🔮 الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا ۖ مَا تَرَىٰ فِي خَلْقِ الرَّحْمَٰنِ مِنْ تَفَاوُتٍ ۖ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَىٰ مِنْ فُطُور🔮 ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْك.َ الْبَصَرُ خَاسِئًا وَهُوَ حَسِيرٌ🔮 وَلَقَدْ زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ وَجَعَلْنَاهَا رُجُومًا لِلشَّيَاطِينِ ۖ وَأَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ السَّعِيرِ 🔮 وَلِلَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ ۖ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ 🔮 إِذَا أُلْقُوا فِيهَا سَمِعُوا لَهَا شَهِيقًا وَهِيَ تَفُور 🔮 تَكَادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ ۖ كُلَّمَا أُلْقِيَ فِيهَا فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُهَا أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ 🔮 قَالُوا بَلَىٰ قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا وَقُلْنَا مَا نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلَالٍ كَبِيرٍ 🔮 ٌ وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِير🔮 فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقًا لِأَصْحَابِ السَّعِيرِ 🔮 ﺇِﻥَّ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻳَﺨْﺸَﻮْﻥَ ﺭَﺑَّﻬُﻢ ﺑِﺎﻟْﻐَﻴْﺐِ ﻟَﻬُﻢ ﻣَّﻐْﻔِﺮَﺓٌ ﻭَﺃَﺟْﺮٌ ﻛَﺒِﻴﺮ🔮 ٌ ﻭَﺃَﺳِﺮُّﻭﺍ ﻗَﻮْﻟَﻜُﻢْ ﺃَﻭِ ﺍﺟْﻬَﺮُﻭﺍ ﺑِﻪِ ﺇِﻧَّﻪُ ﻋَﻠِﻴﻢٌ ﺑِﺬَﺍﺕِ ﺍﻟﺼُّﺪُﻭﺭِ 🔮 ﺃَﻻ‌ ﻳَﻌْﻠَﻢُ ﻣَﻦْ ﺧَﻠَﻖَ ﻭَﻫُﻮَ ﺍﻟﻠَّﻄِﻴﻒُ ﺍﻟْﺨَﺒِﻴﺮُ 🔮 ﻫُﻮَ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺟَﻌَﻞَ ﻟَﻜُﻢُ ﺍﻷ‌َﺭْﺽَ ﺫَﻟُﻮﻻ‌ ﻓَﺎﻣْﺸُﻮﺍ ﻓِﻲ ﻣَﻨَﺎﻛِﺒِﻬَﺎ ﻭَﻛُﻠُﻮﺍ ﻣِﻦ ﺭِّﺯْﻗِﻪِ ﻭَﺇِﻟَﻴْﻪِ ﺍﻟﻨُّﺸُﻮﺭُ 🔮 ﺃَﺃَﻣِﻨﺘُﻢ ﻣَّﻦ ﻓِﻲ ﺍﻟﺴَّﻤَﺎﺀ ﺃَﻥ ﻳَﺨْﺴِﻒَ ﺑِﻜُﻢُ ﺍﻷ‌َﺭْﺽَ ﻓَﺈِﺫَﺍ ﻫِﻲَ ﺗَﻤُﻮﺭُ 🔮 ﺃَﻡْ ﺃَﻣِﻨﺘُﻢ ﻣَّﻦ ﻓِﻲ ﺍﻟﺴَّﻤَﺎﺀ ﺃَﻥ ﻳُﺮْﺳِﻞَ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﺣَﺎﺻِﺒًﺎ ﻓَﺴَﺘَﻌْﻠَﻤُﻮﻥَ ﻛَﻴْﻒَ ﻧَﺬِﻳﺮِ 🔮 ﻭَﻟَﻘَﺪْ ﻛَﺬَّﺏَ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻣِﻦ ﻗَﺒْﻠِﻬِﻢْ ﻓَﻜَﻴْﻒَ ﻛَﺎﻥَ ﻧَﻜِﻴﺮِ 🔮 ﺃَﻭَﻟَﻢْ ﻳَﺮَﻭْﺍ ﺇِﻟَﻰ ﺍﻟﻄَّﻴْﺮِ ﻓَﻮْﻗَﻬُﻢْ ﺻَﺎﻓَّﺎﺕٍ ﻭَﻳَﻘْﺒِﻀْﻦَ ﻣَﺎ ﻳُﻤْﺴِﻜُﻬُﻦَّ ﺇِﻻ‌َّ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦُ ﺇِﻧَّﻪُ ﺑِﻜُﻞِّ ﺷَﻲْﺀٍ ﺑَﺼِﻴﺮٌ 🔮 أَﻣَّﻦْ ﻫَﺬَﺍ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﻫُﻮَ ﺟُﻨﺪٌ ﻟَّﻜُﻢْ ﻳَﻨﺼُﺮُﻛُﻢ ﻣِّﻦ ﺩُﻭﻥِ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِ ﺇِﻥِ ﺍﻟْﻜَﺎﻓِﺮُﻭﻥَ ﺇِﻻ‌َّ ﻓِﻲ ﻏُﺮُﻭﺭٍ 🔮 ﺃَﻣَّﻦْ ﻫَﺬَﺍ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﻳَﺮْﺯُﻗُﻜُﻢْ ﺇِﻥْ ﺃَﻣْﺴَﻚَ ﺭِﺯْﻗَﻪُ ﺑَﻞ ﻟَّﺠُّﻮﺍ ﻓِﻲ ﻋُﺘُﻮٍّ ﻭَﻧُﻔُﻮﺭ🔮 ٍ ﺃَﻓَﻤَﻦ ﻳَﻤْﺸِﻲ ﻣُﻜِﺒًّﺎ ﻋَﻠَﻰ ﻭَﺟْﻬِﻪِ ﺃَﻫْﺪَﻯ ﺃَﻣَّﻦ ﻳَﻤْﺸِﻲ ﺳَﻮِﻳًّﺎ ﻋَﻠَﻰ ﺻِﺮَﺍﻁٍ ﻣُّﺴْﺘَﻘِﻴﻢٍ 🔮 ﻗُﻞْ ﻫُﻮَ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺃَﻧﺸَﺄَﻛُﻢْ ﻭَﺟَﻌَﻞَ ﻟَﻜُﻢُ ﺍﻟﺴَّﻤْﻊَ ﻭَﺍﻷ‌َﺑْﺼَﺎﺭَ ﻭَﺍﻷ‌َﻓْﺌِﺪَﺓَ ﻗَﻠِﻴﻼ‌ ﻣَّﺎ ﺗَﺸْﻜُﺮُﻭﻥَ 🔮 ﻗُﻞْ ﻫُﻮَ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺫَﺭَﺃَﻛُﻢْ ﻓِﻲ ﺍﻷ‌َﺭْﺽِ ﻭَﺇِﻟَﻴْﻪِ ﺗُﺤْﺸَﺮُﻭﻥَ 🔮 ﻭَﻳَﻘُﻮﻟُﻮﻥَ ﻣَﺘَﻰ ﻫَﺬَﺍ ﺍﻟْﻮَﻋْﺪُ ﺇِﻥ ﻛُﻨﺘُﻢْ ﺻَﺎﺩِﻗِﻴﻦَ 🔮 ﻗُﻞْ ﺇِﻧَّﻤَﺎ ﺍﻟْﻌِﻠْﻢُ ﻋِﻨﺪَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَﺇِﻧَّﻤَﺎ ﺃَﻧَﺎ ﻧَﺬِﻳﺮٌ ﻣُّﺒِﻴﻦٌ 🔮 ﻓَﻠَﻤَّﺎ ﺭَﺃَﻭْﻩُ ﺯُﻟْﻔَﺔً ﺳِﻴﺌَﺖْ ﻭُﺟُﻮﻩُ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻛَﻔَﺮُﻭﺍ ﻭَﻗِﻴﻞَ ﻫَﺬَﺍ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﻛُﻨﺘُﻢ ﺑِﻪِ ﺗَﺪَّﻋُﻮﻥَ 🔮 ﻗُﻞْ ﺃَﺭَﺃَﻳْﺘُﻢْ ﺇِﻥْ ﺃَﻫْﻠَﻜَﻨِﻲَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻭَﻣَﻦ ﻣَّﻌِﻲَ ﺃَﻭْ ﺭَﺣِﻤَﻨَﺎ ﻓَﻤَﻦ ﻳُﺠِﻴﺮُ ﺍﻟْﻜَﺎﻓِﺮِﻳﻦَ ْﻣِﻦ ﻋَﺬَﺍﺏٍ ﺃَﻟِﻴﻢٍ 🔮 ﻗُﻞْ ﻫُﻮَ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦُ ﺁﻣَﻨَّﺎ ﺑِﻪِ ﻭَﻋَﻠَﻴْﻪِ ﺗَﻮَﻛَّﻠْﻨَﺎ ﻓَﺴَﺘَﻌْﻠَﻤُﻮﻥَ ﻣَﻦْ ﻫُﻮَ ﻓِﻲ ﺿَﻼ‌ﻝٍ ﻣُّﺒِﻴﻦٍ 🔮 ﻗُﻞْ ﺃَﺭَﺃَﻳْﺘُﻢْ ﺇِﻥْ ﺃَﺻْﺒَﺢَ ﻣَﺎﺅُﻛُﻢْ ﻏَﻮْﺭًﺍ ﻓَﻤَﻦ ﻳَﺄْﺗِﻴﻜُﻢ ﺑِﻤَﺎﺀ ﻣَّﻌِﻴٍن🔮
056.Vaqeah.(Maher-al-moayqeli).mp3
1.16M
🌺 امام محمدباقر علیه السلام فرمودند ؛ هرکس هر شب سوره واقعه را بخواند ، در حالی خداوند را ملاقات کند که مانند شب چهارده میدرخشد . 📖 ثواب الاعمال صفحه ۲۵۱ 🌷 منتظران ظهور🌷 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
قرار شبانه مون یادمون نره 🌟🌟🌟 خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅ وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️ 🌷 منتظران ظهور🌷 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Namaz_37_ostadshojae_softgozar.com.mp3
5.35M
37 ❣بعد از نماز بشين و با خدا حرف بزن! از آرزوهای دنیات گرفته، تا دغدغه های بلند آسمونی.... 🔻زمان بعد از نماز، برای استجابت دعا، با هر زمان ديگه ای فرق می کنه. شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5794282023312949309.mp3
4.77M
38 ✍تمام رفیق های ناب خدا؛ سخت ترین لحظات زندگی شون رو، با امداد نماز، بسلامت و عافیت سپری کردند! 👈راستی ؛ چرا ما نمیتونيم، از نماز توی لحظه های سخت کمک بگیریم؟ 🍃 🦋🍃 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
راز پیراهن قسمت شصت و دو: حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر م
راز پیراهن قسمت شصت و سه: حلما زیر لب ذکر با صاحب الزمان را تکرار می کرد، ناگهان زری در حالیکه صدای خرخری از گلویش بیرون میزد گفت: خفففه شو.... خفففه شوووو حلما متوجه شد که زری برای چه این حالت شده و یک دفعه جرقه ای در ذهنش زد، اون صحنه ای که با ژینوس توی خانه زری بودند، اون و ان یکاد که باعث وحشت زری شده بود. اره خودش بود، هنوز از شهر خارج نشده بودند و میتونست کاری کنه، پس حلما با صدای بلندتری شروع به گفتن کرد«یا صاحب الزمان الغوث والامان» و هر چه که بلندتر این عبارت را میگفت، صدای خرناسی که از گلوی زری بیرون میزد بیشتر میشد. تا جایی که در یک حرکت، زری خودش را به روی حلما انداخت و شروع کرد به فشار دادن گلویش، انگار که دست های ظریف یک زن نه، بلکه دست های فولادین غولی، گردن نازک و سفید حلما را فشار میداد. نفس های حلما به شماره افتاده بود که ناگاه ماشین با ترمز شدیدی ایستاد. در یک لحظه راننده پیاده شد و درب عقب را باز کرد، زری را به عقب کشید و گفت: چکار میکنی؟! نکنه می خوای دختره را بکشی... حلما که هنوز نفسش سر جایش نیامده بود، ذهنش به کار افتاد، بله بهترین موقعیت بود. نگاهی به اطراف کرد و در یک حرکت درب را باز کرد و سریع خود را به بیرون انداخت و شروع به دویدن کرد و همانطور که میدوید فریاد میزد، اینها دزدن، مردم اینا را بگیرین دزدن... و دیگه متوجه نشد پشت سرش چه اتفاقی افتاد. حلما نفس زنان خود را به مغاره سوپری روبه رویش رساند و وقتی تصویر خود را در شیشه مغازه دید باورش نمی شد که این دختر، خود اوست. حلما متوجه نبود که شال، روی سرش نیست و گردنش به شدت کبود شده... مردم اطراف به گمان اینکه او هم یکی از زنان آزادی طلب است، از کنارش رد میشدند و هر کدام زیر زبانی حرفی میزدند. یکی میگفت: تو که برهنگی را آزادی میدانی باید با دزدان ناموس هم کنار بیایی دیگری با دیده ترحم نگاه می کرد و گفت: این بیچاره ها نمی دونن توی چه دامی افتادن، عروسکان خیمه شب بازی که در دست دشمنان دین و کشور، طنازی میکنند و اخر کارشان به خود فروشی میرسد. حلما بی توجه به حرف های اطرافیان به طرف زنی رفت که چادر پوشیده بود و گفت: ببخشید خانم، میتونم تقاضایی ازتون کنم؟! ان زن با تعجب به حلما که با موهای آشفته جلویش ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: بله بفرمایید... ادامه دارد... 📝 به قلم: ط_حسینی
🌹 منتظران ظهور 🌹
راز پیراهن قسمت شصت و سه: حلما زیر لب ذکر با صاحب الزمان را تکرار می کرد، ناگهان زری در حالیکه صدا
راز پیراهن قسمت شصت و چهارم: حلما همانطور که سعی می کرد با دست موهایش را بپوشاند گفت: میشه... میشه شما که چادر دارین، روسریتون را به من بدین؟! زن با تعجب نگاهی به حلما کرد و گفت: با کمال میل، اما میشه بپرسم چرا خودتون روسری سرتون نیست؟ حلما سرش را پایین انداخت و گفت: بود اما... اما... زن نگذاشت حلما بیش از این اذیت شود و با یک حرکت روسری سرش را بیرون کشید و روی سر حلما انداخت و چادرش را جلو کشید و محکم با دست گرفت. حلما که از شادی اشک توی چشماش جمع شده بود گفت: ممنون خانم، میشه لطف کنید و گوشیتون هم بدین من با خانواده ام تماس بگیرم؟ زن که از هر حرکت و صحبت حلما متعجب تر میشد، سری تکان داد و دست به زیر چادر برد گوشی اش را بیرون اورد و صفحه شماره گیر را بالا اورد و گوشی را به سمت حلما داد. حلما بدون تعلل شماره وحید را گرفت با بوق اول صدای نگران وحید در گوشی پیچید: بفرمایید حلما با هیجان گفت: س... سلام وحید میشه بیای... هنوز حرف در دهان حلما بود که وحید به میان حرفش دوید و گفت: حلما خودتی؟ کجایی دختر؟ نصف عمر شدم.. حلما نگاهی به اطراف کرد و گفت: نمی دونم کجام، اما انگار منو دزدیدن... کار کار زری بود.. وحید آهی کشید و گفت: سریع ادرس جایی که هستی را بگو حلما که نمی دانست کجا هست، نگاهی به زن کرد و گفت: شما میدونید الان ما کجای تهران هستیم؟ زن سری تکان داد و حلما گوشی را به سمت اون خانم گرفت و گفت: میشه ادرس اینجا را به نامزد من بدین تا بیاد دنبالم؟ خانم گوشی را گرفت و مشغول ادرس دادن شد، انگار وحید چند تا چهار راه تا اونجا فاصله داشت. خانم از حلما خدا حافظی کرد و حلما هم جلوی سوپری ایستاد تا وحید بیاد. جمعیت پراکنده شد، انگار اتفاقی نیافتاده.. دقایق به کندی میگذشت، حلما خیره به نقطه ای نامعلوم روی جدول بود و اصلا متوجه ماشینی که به او نزدیک میشد، نشد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹 منتظران ظهور 🌹
راز پیراهن قسمت شصت و چهارم: حلما همانطور که سعی می کرد با دست موهایش را بپوشاند گفت: میشه... میش
راز پیراهن قسمت شصت و پنجم: ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که از انتهای خیابان به او نزدیک میشد. حلما شک داشت آیا این ماشین، ماشین وحید است؟! نا گهان بدون آنکه بفهمد چه شده، ضربه ای به سرش فرود آمد و دیگر چیزی متوجه نشد. صدای فروشنده سوپر مارکت که حلما توجه اش را به خود جلب کرده بود، بلند شد: بردند... بردند... دختر مردم را جلوی چشم ملت بردند و صدا از کسی در نیامد.. مرد سوپری چند قدم دنبال ماشین دوید اما نتوانست به او برسد و فقط در آخرین لحظات، شماره ماشین را در ذهنش ثبت کرد. مردی که کمابیش شاهد ماجرا بود، اوفی کرد و گفت: دخترای مردم تقصیر خودشون هست، وقتی روسریشون را در میارن و ندای زن زندگی آزادی میدهند، همین میشه دیگه.. آزادی اراذل و اوباش... که به راحتی زنها را میدزدند تا آزادانه به هوی و هوسشون برسن... خیابان شلوغ شد و هر کس چیزی می گفت و چند ماشین به سرعت از آنجا گذشتند پیکر بیهوش حلما، بار دیگر صندلی عقب ماشین حامل زری، قرار گرفت. زری نگاهی به حلما که کمی خون از زیر موهایش بیرون زده بود و روی پیشانی اش نشسته بود کرد و گفت: دختره ی الدنگ، فکر کردی به این راحتی از دستت میدم؟ محااااله... و بعد نگاهی به راننده کرد و ادامه داد: دیگه از این غلطای اضافی نمی کنی هااا، توی کاری که بهت ربطی نداره، دخالت نمی کنی.. راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب اگر دخالت نمیکردم مرده بود که... زری چشمهایش از حدقه در اورد و صدای خرخری از گلویش بیرون آمد، اما چیزی نگفت و اشاره کرد که راهشان را ادامه دهند. ادامه دارد.. به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹 منتظران ظهور 🌹
راز پیراهن قسمت شصت و پنجم: ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که ا
راز پیراهن قسمت شصت و ششم: ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت، عقب ماشین را نگاه می انداختند تا مطمئن شوند کسی آنها را تعقیب نمی کند. و مطمین شدند، پشت سرشان امن امن است. ماشین کم کم از شهر خارج شد و وارد کوره راهی خاکی شد و ناگهان در دست انداز افتاد و حرکت شدیدی کرد و این حرکت باعث شد حلما تکان بخورد و آرام چشمهایش را باز کرد. چشمانش سقف خاکستری ماشین را در دیدرس خود داشت و کم کم به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده و ناگهان تکان به خود داد و می خواست از جا بر خیزد که دردی تیز در سرش پیچید. زری نگاهی به او کرد و در حالیکه نیشخندی میزد گفت: زیادی به خودت فشار نیار عزیزم، دیگه محاله بزارم از دستم فرار کنی. حلما آه کوتاهی کشید و همانطور که چشمانش را از درد می بست، ساعت پیش را به یاد آورد و دوباره جرقه ای در ذهنش زد و اهسته شروع به گفتن عبارت:«یا صاحب الزمان الغوث و الامان» کرد. باز خر خری از گلوی زری بیرون زد و چشمانش به رنگ خون درآمد و انگار آتشی سهمگین پر چشمانش روشن شده بود. حلما متوجه شد که حرکت مؤثر بوده، لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و با اطمینانی بیشتر عبارت معجزه گر را شروع به گفتن نمود. اما اینبار زری حرکتی مانند قبل انجام نداد و او هم خواست مقابله به مثل نماید و بنابراین شروع به خواندن وردهایی کرد که بی شک وردهایی شیطانی بود. هر چه صدای حلما بالاتر می رفت، صدای زری هم بالا و بالاتر می رفت. ماشین به بلندگویی سیار تبدیل شده بود که ذکرهایی مخالف هم به گوش میرسید. راننده و مرد کنارش از این وضعیت به ستوه امده بودند اما چاره ای نداشتند و حق اعتراض نداشتند. بالاخره بعد از مدتی رانندگی، درب سیاه و بزرگ با دیوارهایی بلند پیش رویشان قرار گرفت... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹 منتظران ظهور 🌹
راز پیراهن قسمت شصت و ششم: ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت،
راز پیراهن قسمت شصت و هفتم: وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود. حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد. وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود. ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود. زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه.. حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت. حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم... حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند... اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد... نفس در سینه حلما به شماره افتاد که... ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا