🏴 منتظران ظهور 🏴
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم_نهم 🎬: روزی سرنوشت ساز بود، هم برای شراره و هم روح الله و فاطمه
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_سی 🎬:
شراره طبق نقشه قبلی می خواست شماره روح الله را بگیرد و به طریقی که از ترفندهای شیطانی او بود، فاطمه را داخل دادگاه بکشاند و در یک لحظه حسین را برباید و برود، هنوز شماره نگرفته بود که متوجه شد عباس به سمت مغازه ای کمی دورتر از فضای سبز که از قضا شراره همانجا ماشینش را پارک کرده بود رفت، یک لحظه فکری جدید از ذهنش گذشت، بله بهترین کار همین بود، او می خواست جگری از روح الله و فاطمه بسوزاند، پس با ربودن عباس بهتر به آن خواسته اش میرسید.
نگاهی انداخت به سمت عباس که هنوز از خیابان رد نشده بود و بعد خیره شد به حرکات فاطمه، فاطمه غرق حسین بود و حواسش بیشتر به سمت در دادگاه بود و اصلا متوجه عباس نبود.
شراره چادرش را زیر بغل هایش جمع کرد تا سرعت قدم هایش را نگیرد و با شتاب خود را به آن طرف خیابان رساند.
عباس جلوی در مغازه بود، شراره خودش را به او رساند و با لحنی مهربان رو به اوگفت: خوبی خاله؟!
عباس با دیدن شراره انگار کمی ترسیده بود، عقب عقب رفت تا پشتش به در شیشه ای مغازه خورد و نگاهی از آن فاصله به مادرش که اصلا رویش به آن سمت نبود انداخت و با لکنت گفت:چ...چ...چکار من داری؟!
شراره جلو رفت وهمانطور که گونهٔ نرم و تپل عباس را نوازش می کرد گفت: چرا از من میترسی؟! یعنی من اینقدر ترسناکم؟! آخه پدر و مادرت چی از من تو گوش توخوندن که...
عباس آب دهانش را قورت داد و وسط حرف او پرید وگفت: به من دست نزن، چیکار داری؟! برو تو دادگاه بابام اونجاست..
شراره همانطور که هنوز لبخند کمرنگی روی صورتش نشسته بود گفت: کاری ندارم یه پیغام با یه بسته برا بابات دارم، از قول من بهش بگوکه من دیگه کاری به زندگی شماها ندارم، میخوام یه جایی برم که هیچ کس نباشه، می دونی من دارم میمیرم، مریضم...
و چند لحظه صبر کرد تا اثر حرفش را ببیند و بعد که حس کرد عباس کمی نرم شده با اشاره به ماشینش، ادامه داد: یک سری وسائل هست من گذاشتم توی کارتون صندلی عقب ماشین ، مال بابات هست، سنگینه بیا بردار ببر و پیغام منم بهش برسون..
عباس ناباورانه به شراره نگاهی انداخت و شراره زیر لب وردی خواند
عباس بی صدا به سمت ماشین شراره رفت، در عقب ماشین را باز کرد و در همین حین دستان شراره با دستمالی سفید جلوی دهان و بینی اش قرار گرفت و او چشمانش سیاهی رفت و چیزی از دور و برش نفهمید..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید👌
مثال های ظریف امام صادق علیه السلام
#توحید_مفضل
#استاد_رحیم_پور_ازغدی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
◼️🍃◼️🍃◼️🍃
#شهادت_حضرت_زهرا_سلاماللهعلیها
*فرا رسیدن سالروز شهادت مظلومانۀ أمّأبیها، بنت رسولٱللّٰه، زوجة ولیّٱللّٰه، أمّٱلأئمّة، حضرت سیّدةٱلنّساء فاطمةٱلزّهراء صلواتٱللّٰه علیها را به حضرت ولیّعصر عجّلٱللّٰه تعالیٰ فرجهُ ٱلشّریف، شیعیان و موالیان حضرتش تسلیت و تعزیت عرض میکنیم.*
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ای مادر، دلتنگم_۲۰۲۲_۱۲_۱۴_۲۱_۰۴_۰۲_۲۶۷.mp3
12.02M
"ای مادر دلتنگم هواتو کردم...
😭😭
#یا_امام_زمانم
#یا_حسین_جانم
#بسیاردلنشین
🎙#حسین_طاهری
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری (سری 6)
🏴 #ایام_فاطمیه
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c