فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 هشدر آیت الله ناصری (ره) در مورد حوادث آینده
✅ آیت الله ناصری (ره):
⚠️ « مخصوصاً در آینده یک مقداری شاید مشکلات باشد؛ سعی و کوششتان باشد از مقام رهبری جدا نباشید؛ خدا می داند.
اگر صحبت هایی شد، حرف هایی شد، - بنده بین خودم و خدای خودم این را احساس کردم که تذکر بدهم- از مقام رهبری جدا نشید؛ خدا می داند.
🗣 اگر صدایی، حرفی جایی شنیدید اعتنا نکنید.
⭕️ بِینی و بین الله من خودم این را احساس کردم و از بعضی از بزرگان هم شنیدم و به شما هم دارم نقل میکنم. »
🏷 #مقام_معظم_رهبری
#آیت_الله_ناصری_ره #فتنه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
داستانی از سقراط حکیم
روزی سقراط، حکیم نامی یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیاش را پرسید.
پاسخ داد:
در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت:
چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت:
خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحتکننده است.
سقراط پرسید:
اگر در راه کسی را میدیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود میپیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی؟
مرد گفت:
مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم. آدم که از بیماربودن کسی دلخور نمیشود.
سقراط پرسید:
بهجای دلخوری چه احساسی مییافتی و چه میکردی؟
مرد جواب داد:
احساس دلسوزی و شفقت و سعی میکردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت:
همه این کارها را بهخاطر آن میکردی که او را بیمار میدانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار میشود؟ آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمیشود؟
بیماری فکر و روان نامش «غفلت» است و باید بهجای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی میکند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی میکند، در آن لحظه بیمار است.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
4_6003723698320706226.mp3
11.56M
↩️قصه تلخ است چه تلخ است
بگویم یا نه⁉️
〰 روایتگری از فتنه88 〰
حتما گوش کنید...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
سامری در فیسبوک #قسمت_نهم 🎬: چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزم
سامری در فیسبوک
#قسمت_ دهم🎬:
نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود می گذشت، یک هفته ای که او کلا گیج و منگ شده بود و حس کنجکاوی اش بیش از قبل تحریک شده بود که در چنگ چه کسانی گرفتار شده، درست است به او خوش می گذشت اما از اینکه نمی دانست با چه کسی طرف هست ناراحت بود، اما از اولین برخوردهایش که با بازجو داشت می توانست حدس بزند که سر این رشته به کجا می رسد، اما فقط در حد حدس بود.
همبوشی تمام وقتش را صرف خواندن کتاب پیش رویش می کرد، کتابی که اسمی بر ان نوشته نشده بود اما بعضی احادیث شیعه را نوشته بود و بعد از توضیح حدیث با استناد به آیات قران سعی کرده بود حدیث را به سمتی ببرد که مد نظر نویسنده بود.
درست است که احمد هیچ وقت درس حوزه و دین نخوانده بود اما آنقدر می فهمید که این کتاب میتواند مشکوک باشد و کاسه ای زیر نیم کاسه است، هر روز محافظ احمد همبوشی به او تذکر می داد که کتاب را خوب به خاطر بسپارد و گویی قرار بود اولین امتحان احمد همبوشی از این نوشته ها باشد تا با مشاهده نتیجه این سنجش ببینند مورد قبول صاحب کارش قرار می گیرد یا نه؟ پس او هم سعی می کرد کلمه به کلمه کتاب را حفظ کند، گرچه بعضی جاها به واقع معنای مطلب را درک نمی کرد اما سعی می کرد آن را به خاطر بسپارد.
صبح زود بود و طبق معمول در اتاق باز شد و همبوشی در کمال تعجب متوجه شد محافظ اقامتگاهش تغییر کرده.
مردی بلند قد و استخوانی که سعی می کرد با نگاهش از زیر عینک، احمد همبوشی را آنالیز کند.
مرد وارد شد، سینی غذا را روی میز گذاشت و برخلاف قبل که بیرون میرفت، روی مبل کرم رنگ روبه روی احمد نشست و گفت: سریع صبحانه ات را بخور که باید جایی برویم.
احمد که در این مدت یاد گرفته بود که غیر از کلمه «چشم» چیزی بر زبان نیاورد چشمی گفت و سریع تر از همیشه مشغول خوردن صبحانه که خیلی هم مفصل بود شد، انگار طرف همبوشی کاملا اخلاق او را می دانست و پی برده بود که احمد همبوشی به شکمش خیلی اهمیت می دهد.
صبحانه صرف شد و او از جا بلند شد، به سمت کمد لباس رفت، او بارها کمد را زیر و رو کرده بود و لباس های رنگارنگی را که میزبانش دقیقا به اندازه قد و قامت او تهیه کرده بود، امتحان نموده بود و حالا برای اولین بار بود که می خواست بعد از مدتها پایش را از اقامتگاهش بیرون بگذارد، یکی از شیک ترین لباس ها را انتخاب و به تن کرد.
احمد همبوشی قد بلند خودش را با پیراهن آبی رنگ و شلوار لی سورمه ای داخل آینه دید و بعد به سمت محافظی که از او چشم بر نمی داشت رفت و گفت: من آماده ام برویم.
نزدیک در ورودی شدند و قبل از اینکه پا به بیرون بگذارد، مرد که شانه به شانه احمد راه میرفت،دست در جیبش کرد و با دست دیگر در را فشاری داد و گفت: صبر کن، باید چشم بند بزنی و با زدن این حرف چشم بند سیاهرنگی را که از جیب لباسش بیرون اورده بود به چشم های احمد زد.
انگار هنوز وقت آن نرسیده بود که احمد بفهمد طرف مقابلش چه کسانی هستند.
هر دو از اقامتگاه بیرون آمدند و مرد محافظ، همبوشی را به سمت ماشین راهنمایی کرد و بعد ازسوار شدن او در را بست.
ماشین حرکت کرد، از صداهای اطراف بر می آمد که در شهر هستند، بعد از تقریبا یک ربع از حرکت، ماشین متوقف شد و به او امر شد تا پیاده شود.
محافظ در حالیکه دست او را گرفته بود، از چندین پله بالا رفتند و بعد صدای باز شدن دری آمد و آنها وارد ساختمان شدند، کمی به جلو رفتند از طنین صدای قدم های آنها که در فضا می پیچید بر می آمد که آنها وارد جایی سالن مانند شدند.
کمی جلوتر، مرد محافظ چشم بند را از چشم های احمد همبوشی باز کرد، میز چوبی پیش رویش که چهار صندلی در اطرافش بود را نشان داد و گفت: اینجا بنشین و منتظر باش و با زدن این حرف به سمتی رفت.
احمد دستی به چشم هایش کشید و در کمال تعجب خودش را در مکانی یافت که به نظر میرسید کتابخانه باشد، قفسه هایی زیاد در اطرافش به چشم می خورد که مملو از کتاب بود، اما از ظاهر کتاب ها بر می آمد که کتب قدیمی در اینجا نگهداری می شوند و چیزی که برایش عجیب می آمد این بود که نام هر کتاب با زبان عبری بالای آن کتاب چسپانیده شده بود.
احمد هنوز مشغول دید زدن بود که صدای قدم هایی که از پشت سرش می آمد در فضا پیچید
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
10.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقایون عزیز مراقب نگاهتون باشید!
🎙آیت الله حائری شیرازی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c