آشتی با امام عصر01.mp3
10.7M
.
📚 مجموعه #شنیدنی:
«آشتی با امام عصر(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)»
👈🎧 قسمت_اول
✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
اَلٰا بِـذِكْـرِٱللّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
@montazeraan_zohorr
❇️ نشانه های ظهور (پست هشتم)
🗓 پیشگوییهاى محقق شده در طول تاریخ
(بخش ششم):
💠 پیشگویی پنجم: شورش صاحب الزنج
💠 پيشگويى ششم: ظهور علم در شهر قم
📃 در پستهای قبلی گفتیم که
"برخی از حوادث یا علاماتى را كه روایات از وقوع آنها پیش از ظهور خبر داده اند، مدتها پیش از ظهور اتفاق افتاده اند، معصومین علیهم السّلام، این حوادث بزرگ را مرتبط با ظهور معرفى مى كرده اند تا نسل معاصر آن حوادث و آنها كه پس از چنین جریاناتى زندگى مى كنند به درستی پیشگوییهاى این اخبار توسط معصومین علیهم السّلام، پى ببرند و نسبت به وقوع دیگر حوادث اطمینان نسبى و قلبى پیدا كنند و چشم انتظار دیگر جریانات و در نهایت ظهور حضرت مهدى علیه السّلام باشند."
در این پست دو مورد دیگر از این پیشگویی ها را بررسی می کنیم.
💠 پیشگویی پنجم: شورش صاحب الزنج
✳️ از جمله احادیثی که در آنها صحبت از این شخص شده است، حدیثی است که پیش از این (در پست های قبلی) از ابن عباس آوردیم. جریان صاحب الزنج و قومش در تاریخ از این قرار ثبت شده است که وی شخصی بود که در سال ۲۵۵ ق. (همزمان با میلاد حضرت مهدی علیه السّلام) قیام کرد. نامش علی بن محمد بود و علیرغم اینکه از حیث عقاید و تفکرات با اهل بیت، علیهم السّلام، اختلاف داشت، گمان می کرد که از علویان است. طی مدت ۱۵ سال در جامعه چنان فسادی به راه انداخت که نهایتا در سال ۲۷۰ ق. دستش را به قتلعام مردم آلوده کرد. وی، علاوه بر انتساب خویش به علویان، عمده مطلبی که در شورش خود روی آن تکیه میکرد این بود که بهطور اساسی به کارگران و طبقه زحمتکش جامعه، خصوصا بندگان و غلامان تحت سرپرستی دیگران توجه داشت و از این جهت به وی صاحب الزنج یا سرور بندگان لقب داده بودند(۱). فساد زیادی در جامعه اسلامی به پا کرد و دولت عباسی را به شدت به زحمت انداخت و ساکنان بصره و بسیاری دیگر از شهرها را با قتل و غارت و سرگردانی تحت فشار قرار داد. این واقعه تاریخی هم خود دلیل بزرگی برای صدق حدیث و گوینده آن است.
💠 پيشگويى ششم: ظهور علم در شهر قم
✅ از جمله احاديث نقل شده ذيل اين عنوان، حديث زير می باشد كه از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمودند:
🔸 كوفه از [حضور] مؤمنين خالى خواهد شد و علم از آن رخت برخواهد بست همانند مارى كه به سوراخ (لانه) خويش خزيده باشد سپس در شهرى كه به آن قم می گويند، نمايان میشود و آنجا معدن علم و فضل میگردد به طوری كه هيچ مستضعفى از لحاظ دينى روى زمين باقى نمیماند. حتى عروسان حجله نشين، كه اين جريان نزديك ظهور قائم عليه السّلام میباشد تا انتهاى حديث(۲).
اين موضوع در دهه گذشته پيش آمده است و عظمت امامان، عليهم السّلام، را زمانى متوجه مىشويم كه بدانيم امام از ظهور علم دينى در قم در حالتى خبر میدهند كه حتى موقعيت مكانى اين شهر در زمان ايشان هنوز ناشناخته بود و ساكنان آن هم بت پرست و آتش پرست بودند و پس از گذشت قريب هزار و دويست سال اين شهر مركز مطالعات و شهر علم شيعه گشت.
اين حديث را در اينجا، از اين جهت ذكر كرديم كه صراحتا به هجرت علم از كوفه (نجف اشرف) به شهر قم پيش از قيام حضرت حجت عليه السّلام به جهت ستمهاى پادشاه و كشتار و رانده شدن علما (از آن ديار) اشاره میكند.
⬅️ شش ماه پایانی، ص: ۴۲ - ص ۴۵
(۱). تاريخ الغيبة الصغری، ص ۷۲.
(۲). ستخلو الكوفة من المؤمنين و يأزر عنها العلم كما تأزر الحيّة في جحرها، ثم يظهر العلم ببلدة يقال لها قم، و تصير معدنا للعلم و الفضل حتى لا يبقى في الأرض مستضعف في الدين حتى المخدرّات في الحجال، و ذلك عند قرب ظهور قائمنا ... الحديث.
منتخب الأثر، ص ۴۴۳؛ امينى، ابراهيم، حوارات حول المنقذ، (دادگستر جهان) ص ۲۹۶؛ يوم الخلاص، ص ۴۸۰.
🏷 #نشانه_های_ظهور #ظهور #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 سلسله جلسات مهدویت #ومعرفت 4⃣
👈 در زمان غیبت هم می شود جلوی فساد ایستاد
🎤 استاد محمدرضا_نصوری معاونت فرهنگ و آموزش و پژوهش بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) کشور
بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عج استان مازندران
💥مگر به وسیله نماز شب
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_پنج🎬: بهرام خان و ایلماه با آرامشی در حرکاتشان، به سوی زمین چمن آن سوی جنگل پیش
#ایلماه
#قسمت_شصت_شش🎬:
ایلماه عنقریب بود که با سر به زمین برخورد کند، انگار تصویری از گذشته در ذهنش جان گرفته بود، اسبی سرکش پیش میرفت، صدای کمک خواهی دختری پیچیده بود و ناگهان خون فواره زد...
ایلماه در حال سقوط بود که ناگهان خود را بین زمین و هوا دید و دستان نیرومند یک ناجی او را از سقوط و مرگ نجات داد.
بهرام همانطور که نفس نفس میزد و ایلماه را جلوی اسب نشانده بود، اسب را متوقف کرد.
آرام از اسب پایین پرید، ایلماه که هنوز از صحنه های پیش آمده پی در پی شوکه بود با یاد آوردن لحظاتی قبل که انگار در آغوش بهرام بود، کل تن و بدنش داغ شد و از طرفی شرم از چهره و حرکاتش می بارید.
ایلماه هم از اسب پایین آمد و با لحنی شرمگین و آهسته گفت: اصلا نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چرا یکباره چنین شد؟! اسب هم رم نکرده بود اما من در حال سقوط بودم.
بهرام آرام به سمت تیزپا رفت، اسب سیاه ایلماه کنار تخته سنگ ایستاده بود، بهرام افسار اسب را به دست گرفت، با دقت بند زین و رکاب را نگاه کرد و بعد با تعجب به طرف ایلماه برگشت و گفت: ببینم شما با کسی دشمنی دارید؟! یعنی کسی هست که با شما دشمن باشد و اینقدر کینه داشته باشد که بخواهد شما را بکشد؟!
با این حرف بهرام، ایلماه از حالت شرم قبل بیرون امد، چشمانش را ریز کرد و گفت: دشمنی؟! نه....نه...من با هیچ کس دشمن نیستم،اصلا نه من کسی را میشناسم و نه کسی مرا میشناسد که بخواهد با من دشمنی کند، چرا این سوال را می پرسید؟!
بهرام به بند زین اشاره کرد و گفت: کسی عمدا این بند را بریده،چون قصد داشته به تو صدمه ای بزرگ در حد مرگ بزند.
ایلماه که واقعا غافلگیر شده بود با لکنت گفت: ن...ن...نمی دانم، من واقعا با کسی دشمن نیستم، اما وقتی از اسب به زیر افتادم، صحنه ها برایم اشنا بود، انگار مثل این اتفاق را قبلا هم دیده بودم، من حتی بوی خون و رنگ خونی را هم که بر زمین ریخته بود حس کردم.
بهرام با تعجبی بیشتر به ایلماه چشم دوخت چند قدم جلوتر آمد و گفت: چی؟! یعنی این صحنه برای تو آشنا بود؟!
ایلماه آب دهانش را قورت داد و گفت: آری، انگار دوباره داشت تکرار میشد.
بهرام رو تخته سنگ نشست، به نقطه ای نامعلوم روی زمین خیره شد و گفت: پس این صحنه برای تو تکرار شده، آنطور که می گویی حافظه ات از دست رفته است از طرفی ننه سکینه تو را در حالی پیدا کرده که بیهوش و زخمی بودی، این بیهوشی چند ماه طول کشیده و تو انگار مرده بودی، این نشان میدهد که تو قبلا هم همین بلا سرت آمده، انگار دشمنان زیادی داری و این نشان میدهد مطمینا آدم مهمی هستی...
ایلماه خنده ای از روی تمسخر کرد و گفت: آدم مهم؟! ببینم اگر ادم مهمی بودم آیا کس و کاری نداشتم که به دنبالم بگردد؟!
بهرام از جا بلند شد، به سمت ایلماه آمد، یک دور دور ایلماه گشت و گفت: شاید کسی به دنبالت آمده اما تو خبر نداری، تو که اصلا نمی دانی کیستی، پس نمی توانی بگویی کسی به دنبالت آمده یا نه؟! بعد همانطور که به طرف سربازانش می رفت گفت: تو اندکی روی آن تخته سنگ استراحت کن، من اول باید دنبال کسی باشم که می خواست تو را درست زمانی که نزد من هستی بکشد...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_شصت_هفت🎬:
ایلماه روی تخت سنگ نشست، بهرام به سمت سربازی که کنار زمین بود رفت، سرش را نزدیک او برد و چیزی در گوشش گفت، بلافاصله سرباز چشمی گفت و از آنجا دور شد و پشت سرش صدای چندین سوار آمد که انگار در همان حوالی می چرخیدند.
بهرام بعد از دقایقی در حالیکه زین و یراق و رکابی نو در دست داشت برگشت و مشغول عوض کردن زین اسب ایلماه شد و در همین حین حرف هم میزد: باید روی حرفی که زده ایم باشیم، امروز باید مسابقه بدهیم
ایلماه که ذهنش سخت درگیر وقایع چند لحظه پیش بود گفت: گمانم امروز روز مناسبی برای مسابقه نیست، من تمرکز کافی ندارم.
بهرام خنده کوتاهی کرد و گفت: بهانه نیاور بانو! چند دقیقه ای به تو فرصت می دهم تا تمرکز بگیری و با زدن این حرف، افسار تیزپا را به دست ایلماه سپرد.
ایلماه که تمام حرکات بهرام برایش جالب بود و امروز بهرام هر لحظه او را غافلگیر کرده بود، لبخندی زد و زیر لب گفت: تو جوان بسیار باهوشی هستی و من میدانم نقشه ای در سر داری و خواسته ای در دل و از انجام نقشه ات می خواهی به خواسته دلت برسی.
بالاخره ایلماه به شکار رضایت داد و هر دو دل به جنگل این طرف شکارگاه زدند و بعد از گذشت لحظاتی، صدای گلوله در فضا پیچید.
خیلی زود مسابقه پایان گرفت، برنده مسابقه کسی بود که شکار بیشتری زده بود.
هر دو شکارچی با دستی پر وارد زمین چمن شدند.
یک بزکوهی ایلماه شکار کرده بود و یکی هم بهرام...
ایلماه نگاهی به هر دو شکار کرد و گفت: برنده ای در کار نیست هر دو یک شکار آوردیم.
بهرام با اشاره به شکار خودش گفت: نه! نگاه کن شکار من بزرگتر است پس من برنده این مسابقه ام...
ایلماه یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: قرارمان تعداد شکار بود نه وزن آن...
بهرام خنده ریزی کرد و گفت: انهم من برنده ام و از بغل زین دو کبک را که شکار کرده بود بالا آورد.
ایلماه با دیدن دو پرنده انگار تمام بادش خوابید، اوفی کرد و گفت: باشه تسلیم، اینبار تو برنده شدی..
بهرام کمی جلوتر آمد و گفت: یادت نرفته که قرار شد هر کس برنده شد، بازنده خواسته او را برآورده کند.
ایلماه سری تکان داد و گفت: بله درسته، اما باید عرض کنم که به کاهدان زده ای، من چیز قابل عرضی ندارم که جنابتان طلب کنید مگر اینکه جانم را بخواهید...
بهرام چشمانش برقی زد و گفت: جانت بیش باد و همیشه زنده و سلامت، شما دنیا دنیا خوبی دارید و من از شما می خواهم این خوبی ها را با من شریک شوید، یعنی....یعنی دنیایتان را با دنیای من پیوند زنید.
ایلماه که خوب منظور بهرام خان را می فهمید اما خودش را به نفهمیدن میزد گفت: واقعا من چیزی از مال این دنیا ندارم، همین گردنبند است که آنهم...
بهرام با تحکم به میان حرف ایلماه پرید و گفت: آهای بانو! که از مال دنیا سخن گفت، من خودت را می خواهم، می خواهم ....می خواهم....در این دنیای پر از آشوب، همراه و همدمم باشی و تو مجبوری بپذیری چون مسابقه را باختی...
ایلماه که در کل از شخصیت مردانه و دل مهربان و راستگویی و صداقت بهرام خوشش آمده بود و مهر او را به دل گرفته بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که چهره اش گلگون میشد گفت: م...من...من...
در همین حین صدای سربازان که انگار مجرمی را به دام انداخته بودند به گوششان رسید: بهرام خان....شاهزاده....بیایید که این خائن را یافتیم....او ...او توطئه کرده بود.
بهرام که از دست این خروس بی محل عصبانی شده بود اوفی کرد و زیر لب گفت: بخشکی شانس خوب کمی دیرتر می آمدید...
و بعد رو به ایلماه گفت: به قیل و قال اینها نگاه نکن...من مرد جنگم، صبر ندارم...جوابم را بده... من تو را عاشقانه دوست دارم...همسر من میشوی؟! فقط زووووووود بگو
ایلماه مردی را روبه رو میدید که دقایقی قبل جانش را نجات داده بود، مردی که از قضا شاهزاده این ملک بود پس سرش را پایین انداخت و آرام گفت: آری...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#ایلماه
#قسمت_شصت_هشت🎬:
بهرام که این حرف را از دهان ایلماه شنید، خنده بلندی کرد و مانند پسرکی ذوق زده به طرف سربازها رفت و گفت: چه شده؟! چرا سرو صدا می کنید؟!
سربازها در حالیکه مردی که رویش را با دستار سرش پوشانده بود به جلو هل میدادند گفتند: قربان! این مرد...این مرد را در حال کشیک دادن پشت درختها دیدیم، ما شک نداریم کار خود نامردش هست، تازه خنجری هم بر شال کمرش بود که بیشک با همان خنجر بند زین اسب بانو را بریده است.
بهرام جلوتر رفت نگاه تندی به مرد کرد و گفت: رویت را باز کن و سپس به عقب برگشت و رو به ایلماه گفت: جلوتر بیا و این مرد را ببین شاید بشناسیدش.
ایلماه خود را به بهرام رساند و بهرام اشاره به سرباز کرد تا روی مرد را باز کند، تا سرباز دستار از چهره آن مرد باز کرد، ایلماه آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اصغر قرقی؟!
بهرام با تعجب به ایلماه نگاه کرد و گفت: او را می شناسی؟!
ایلماه آب دهانش را قورت داد و گفت: او همسفر ما بود و گویا از هم ولایتی های ننه سکینه هست.
بهرام به طرف اسبش رفت، شلاق کنار زین را برداشت و همانطور که در هوا میچرخاند به سمت اصغر آمد، اولین ضربه شلاق را بر سر و صورت اصغر نشاند.
اصغر قرقی که تا ان لحظه مانند گرگی زخمی با نگاهی پر از کینه به ایلماه چشم دوخته بود، دو دستش را حایل سرش کرد و همانطور که آخش بلند شده بود شروع به التماس کردن نمود.
بهرام بار دیگر شلاق را بالا برد و گفت: تو برای چی قصد جان این بانو را کرده بودی؟! به چه جرمی می خواستی او را جوانمرگ کنی هااا...
اصغر قرقی همانطور که سرش پایین بود گفت: امان دهید! غلط کردم، غلط اضافه کردم، من عذر خواهم، من پشیمانم...
ایلماه که هنوز باورش نمیشد که اصغر این کار را کرده قدمی جلو گذاشت و گفت: ای نمک به حرام! ننه سکینه و استاد قاسم کم به تو رسیدند؟ این است جواب محبت هایشان؟! هیچ میدانی اگر شاهزاده مرا بین زمین و آسمان نمی گرفت، اینک نعش بی جانم اینجا بود هااا؟! آخر من به کدامین گناه باید بمیرم؟! نکند....نکند تو از همان گروه و دار و دسته ای هستی که دفعه اول هم همین بلا را بر سر من آورد هااا؟!
اصغر قرقی با تعجبی در نگاهش گفت: از کدام گروه و دسته حرف میزنی؟! من فرمانبردار کسی نیستم، الان هم قصد جان تو را نکرده بودم فقط می خواستم زهر چشمی بگیرم...
ایلماه فریاد زد: زهر چشم؟! برای کدام عملم؟! چه کاری در حقت کردم که مستحق چنین نامردی بودم؟! مگر با نقشه مرگ هم زهر چشم میگیرند؟!
بهرام دوباره شلاق را فرود آورد و فریاد زد: حرف بزن! راستش را بگو،دفعه اول هم تو همین بلا را سر افسانه آوردی؟! ان دفعه برای چه و اینبار برای چه؟!
بهرام در حالیکه مثل زنی مادر مرده گریه می کرد گفت: به خدا، به پیر به پیغمبر من همین بار خریت کردم، می خواستم افسانه را اذیت کنم...
بهرام ضربه محکم تری به اصغر زد و گفت: حق نداری اسم این بانو را روی زبان نجست بیاوری فهمیدی؟!
اصغر همانطور که تند تند سرش را تکان میداد گفت: چشم...چشم و بعد در یک لحظه خودش را به ایلماه رساند، جلوی او بر زمین افتاد و گفت: تو را به جان ننه سکینه از من درگذر، به خدا دست خودم نبود، با همان نگاه اول مهرت به دلم نشست و در طول سفر کلا مجذوب تو شدم، تو هم التفاتی به من نداشتی، هر کار کردم متوجه علاقه ام نشدی تا اینکه به اینجا رسیدیم، در اینجا متوجه ارتباط تو و شاهزاده شدم و فهمیدم محال است به تو دست یابم و برای همین....برای همین..
بهرام ضربه ای دیگر بر پشت اصغر که حالا روی زمین خم شده بود زد و گفت: با خودت گفتی حالا که دست تو به بانو نمی رسد بهتر است از صحنه روزگار محوش کنی و بعد رو به ایلماه گفت: من شک ندارم این نمک به حرام جنایات دیگری هم کرده، اگر اجازه دهی استنطاقش کنیم.
ایلماه که به اصغر قرقی مشکوک شده بود گفت: باید ننه سکینه هم باشد.
بهرام گفت: باشد، الان دستور میدهم سربازها به کاروانسرا بروند و...
ایلماه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه....ما به کاروانسرا میرویم
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_شصت_نهم🎬:
ایلماه و بهرام خان در حالی که اصغرقرقی با دست های بسته روی اسب در جلویشان حرکت می کرد به سمت کاروانسرا حرکت کردند.
سربازان بهرام خان هم با فاصله با کمی دورتر به دنبال آنها در حرکت بودند.
بهرام با ایلماه در رابطه با آینده اصغر قرقی و حکمی که می توانست برای او بدهد گفتگو کرد، او نظرش این بود که اصغر را به زندان بیندازند تا به تمام گناهان کرده و نکرده اش اقرار کند، اما ایلماه نظر دیگری داشت او ننه سکینه و دردی که می کشید را به خاطر می آورد زیرا باید رعایت حال ننه سکینه را می کرد آخر آنطور که میگفتند، اصغر قرقی دوست گرمابه و گلستان عباس پسر ننه سکینه بود و حالا که ننه سکینه، عباس را از دست داده بود بی شک زندان کردن اصغر قرقی ضربه ای دیگر به روح و روان این پیرزن بود
بالاخره کاروان کوچک قصه ما به کاروانسرا رسید مردم با دیدن اصغرقرقی در حالی که دست هایش بسته بود، هوهوکنان به جلوی در کاروانسرا آمدند هر کدام از دیدن این وضع نظریه ای میدادند و به زودی با این سر و صداها همه داخل حیاط کاروانسرا جمع شدند.
اصغر قرقی به همراه ایلماه و بهرام خان روی حیاط کاروانسرا متوقف شدند.
ایلماه با یک حرکت از اسب به زیر آمد و بهرام خان هم همین کار را کرد سربازان بهرام خان به اشاره او، بیرون کاروانسرا در انتظار بودند و داخل کاروانسرا نشدند.
بهرام کمک کرد اصغرقرقی از اسب پایین آمد در همین هنگام ننه سکینه که جلوی در اتاق بود با دیدن آنها با تعجب در حالی که چارقد روی سرش را مرتب می کرد جلو آمد و رو به ایلماه گفت چه شده دخترم افسانه؟! اصغر تو چرا دست هایت بسته است؟!
بهرام قدمی به جلو نهاد و نگاهی به ننه سکینه کرد در حالی که به او سلام می داد گفت: سلام ننه! این پسر امروز قصد جان دخترتان را کرده بود او بند زین اسب افسانه را بریده بود و افسانه انگار در درگاه خدا عمر داشت که من رسیدم و او را بین زمین و هوا قاپیدم وگرنه الان می بایست حلوای این دختر را بخورید
ننه سکینه با تعجب نگاهی به بهرام خان کرد و گفت: جوان تو که هستی؟!و سپس بدون اینکه به او اجازه دهد حرفی بزند رو به اصغر قرقی کرد و گفت: اصغر این جوان راست می گوید؟! تو... تو قصد جان افسانه را کرده بودی؟! آخر برای چه؟! بگو که اینها اشتباه می کنند.
اصغر قرقی سرش را پایین انداخت حرفی نزد، بهرام جلوتر آمد و گفت: حرف راست را از من بشنوید،من بهرام خان هستم همه در ایالت خراسان مرا می شناسند، بهرام خان پسر حکمران خراسان هستم و خوشحالم از اینکه شما را می بینم و به شما تبریک می گویم به خاطر داشتن دختر باکمالاتی مانند افسانه و بدان این پسر به بهانه های واهی می خواست دختر شما را بکشد و آنطور که من متوجه شدم این دومین بار است که افسانه از اسب اینچنین به زیر افتاده و شک ندارم دفعه اول هم کار اصغر قرقی بوده است، الان اصغر باید مشخص کند که دفعه اول برای چه و به دستور چه کسی، قصد جان این دختر را کرده، این بار که چیزهایی گفته، درست است مورد قبول ما نیست اما حرفی زده و دلیل کارش را گفته...
ننه سکینه دوباره به سمت اصغر قرقی برگشت و همانطور که چشمهایش را ریز می کرد گفت: ای جوانمرگ شده! افسانه چه هیزم تری به تو فروخته بود؟ چرا قصد جان او را کردی ها حرف بزن آن هم دو بار....دو بار می خواستی دختر مرا بکشی؟ اخر به چه گناهی؟ اصغر قرقی این بار سرش را بالا گرفت و گفت: ننه سکینه به خدا من یک بار می خواستم، غلط اضافی بکنم، اشتباه کردم توبه می کنم از کاری که کردم اما به خدا قسم به همان خدایی که می پرستید قسم به همین امام رضا قسم که من همین یک بار قصد جان افسانه را کردم آن هم در آخرین لحظات از کارم پشیمان شدم و میخواستم به او بگویم ولی دیگر کار از کار گذشته بود من همین یک بار برای افسانه نقشه کشیدم و روحم از حرفی که شاهزاده می زند خبر ندارد.
ننه سکینه با عصبانیت به اصغر قرقی نگاه کرد و گفت: پس راست می گویند تو نقشه کشیده بودی و قصد جان افسانه را کرده بودی، آخر برای چه نمک به حرام؟! تو مگر از شکارهایی که افسانه می کرد نمی خوردی تو نمک دست ما را خوردی الان می خواستی نمکدان بشکنی؟! بگو برای چه؟! و ننه سکینه با دست محکم روی سر اصغر زد گفت: حرف بزن، اقرار کن برای چی؟! در همین هنگام اصغر سرش را بالا گرفت و گفت: من از همان روز اول که افسانه را دیدم بدون آنکه بفهمم همراه شما هست دل از کف دادم، هر چه می گذشت مهر این دختر بیشتر به جانم می نشست، من او را دوست می داشتم اصلا عاشق او شده بودم برای همین برای همین رازی را که در چند منزل مانده به خراسان در مورد عباس فهمیدم به شما نگفتم تا افسانه را بدست بیاورم.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺