◖🤍🇮🇷◗
چادر من بوی شـهــــادت میدهد
چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست
ڪہ مبادا چون چادر مادرشان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود.
#زن_زندگی_شهادت
#زندگی_شهدایی
میدانۍدِلتَنگۍچیست.!'
دِلتَنگۍآناَستڪِهجِسمَت
نَتَوانَدجـایۍبِرَوَد . .
ڪِهجـٰانَتبِـہآنجـٰامۍرَوَد!シ💔"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن‹ع›✨🕊
@montazeran_noor1402
‹🌿›
-
🌱[-اگر زنها این انقلاب
را نمیپذیرفتند
و بھ آن باور نداشتند
مطمئناََ انقلاب اسلامی واقع نمیشد-]🌱
-آسیدعلیآقاخامنهای -
@montazeran_noor1402
#امام_زمان میگہ
اگرشیعیانمآ . .
بهاندآزهیكلیوٰانآبتشنهمابودند؛
ماظھورمیڪردیم..!(:💔"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیٰااَبٰاصٰالِحالمَهدی‹عج›🥀
@montazeran_noor1402
✍ _بد اخلاق بودنو که همه بلدن
اگه زرنگی تو هر شرایطی
خوش اخلاقی ات رو حفظ کن..
#شهید_محسن_حججی...🌷🕊
@montazeran_noor1402
🔴 چگونه توجه امام زمان را به خود جلب کنیم؟
🌹وصیت سید بن طاووس به فرزندان خود:
🔹 در پیروی و وفاداری و دلبستگی به امام زمان آنگونه باش که خدا و رسول خدا و پدران آن حضرت و خود او از تو می خواهند.
🔹 هنگامی که نمازهای حاجت را به جا میآوری، حوائج آن بزرگوار را بر خواسته های خود مقدّم بدار.
🔹 صدقه دادن از سوی آن جناب را بیش از صدقه دادن از سوی خودت و عزیزانت قرار بده.
🔹 دعا برای ایشان را بر خودت مقدم بدار.
🌕 خلاصه در هر کار خیری وفای به حق آن بزرگوار را مقدم بدار، زیرا اینکار سبب احسان و توجه بیشتر ایشان به تو میشود.
📚 کشف المحجه، ص۱۵۱
@montazeran_noor1402
رو؎ِدیـوارِدِلَـمحَڪشُـدِهبـٰاجُوهَـرِاَشڪ
پـِسَـرِفـٰاطِمِـه؏َـجِِللِـوَلیِـڪَالفَـرَج..!(:💔"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
@montazeran_noor1402
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
نام رمان:سجده ی عشق
PaRt:8
_چشم باباجان هرچی توبگی.
خم شدم وصورتش روبوسیدم با لبخند گفت:
_عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه.
مثل خودش تکرارکردم
_چشم باباجان هرچی توبگی.
هردوخندمون گرفت حالاکه به مقصدنزدیک بودیم انرژیم دوبرابرشده بود...چادرموسرم کردم بابام متعجب نگام کرد
بلافاصله گفتم:
_هدیه محترم خانومه ازکربلااورده بودیادتون نمیاد؟.چادرای اینجاروهمه می پوشندمن دوست ندارم، بخاطرهمین باخودم اوردم. مجبورشدم اینطوری بگم که خداروشکر باور کرد و پیگیر نشد.
بادل سیرزیارت کردم....
وحرف های که تودلم تلنبارشده بودروبه زبون اوردم بیشترازقبل احساس سبکی می کردم....
بابام باتلفن حرف میزداصلامتوجه نشد باچادر تو ماشین نشستم بایکی ازهمکاراش بحث می کرد نزدیک مسجدکه شدیم تلفن روقطع کرد ازبس فکرش درگیرشرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت...
نفس عمیقی کشیدم....
وواردحیاط شدم بچه هامشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم توسینه بی قراری میکرد لرزش دستام رو نمی تونستم مهارکنم...
لباس طلبگی تنش بودعمامه سیاه وعبای همرنگش وقبایش قهوه ای روشن بود... هیچ وقت فکرنمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چند سال پیش باسارا درموردش حرف میزدیم و می خندیدیم اماحالا فکرمو به خودش مشغول کرده بود...
پسربچه ای کنارش رفت فکرکنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی ازحیاط اشاره کردکه همون موقع نگاهش به من افتاد حیرت وتحسین روتوچشماش دیدم.اماخیلی زودرنگ بی تفاوتی به خودش گرفت!
ای کاش می شدازعمق نگاهش به راز دلش پی برد....
اخرمجلس حال فاطمه خانم بدترشد....
خوب نمی تونست نفس بکشه.
یکی ازخانم هاگفت:
_به اقاسیدخبربدیدبنده خداقلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست.
بدون هیچ حرفی بلندشدم...
نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتر رفتم تا از کسی بخوام صداش کنه.
_شمااینجاچی کارمی کنید!!.
به عقب برگشتم حالادردوقدمی من ایستاده بود.کلایادم رفت چی می خواستم بگم.چون جلوی راه روگرفته بودم اقایی که میخواست بیرون بیادباتشرگفت:
_بروکناردخترخجالت هم خوب چیزیه.
باشرمساری کناررفتم.
_دلخورنشیدچون شمارواینجادیدتعجب کرد من بخاطرلحن بدشون عذرخواهی میکنم!.
شیفته همین اخلاق ورفتارش بودم.بااینکه اشتباه ازمن بودولی سعی کردبه روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد!خاصترین ادمی بودکه توعمرم می دیدم.
_درضمن چادرخیلی بهتون میاد!.
باورم نمیشدبلاخره یک باربه چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم.نگاهش کردم این بارهم سرش روپایین انداخت!حضور من اون هم مقابل دوست و اشنا معذبش کرده بود....
بادیدن فاطمه خانم که باکمک چندنفربه سختی راه می رفت هول کردم.این فراموش کاری ازم بعیدبود...
مسیرنگاهم رودنبال کرد حسابی رنگش پرید و باعجله به سمتشون رفت.
کمکش کردیم توماشین نشست نمیدونستم چی کارکنم برم یانه که سید منو از بلاتکلیفی دراورد
_اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید.
منم ازخداخواسته قبول کردم.
تو اورژانس بستری شد متخصص قلب که توبخش اورژانس بود باچندتاپرستاربالاسرش حاضرشدند تودلم ازخداخواستم مشکلی پیش نیاد..
فضای بیمارستان حالم رو بد میکرد به محوطه حیاط رفتم و روی صندلی نشستم
تازه یاد بابام افتادم حتما تا الان نگران شده بود شمارش روگرفتم وماجراروگفتم ادرس بیمارستان روگرفت تا زود خودش رو برسونه....
کتابم رو از کیفم دراوردم صفحهای که بازکردم زیارت عاشورا بود نسبت به قبل خیلی بهتربودم وکمترغلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمیدونستم قبله کدوم طرفه!یاتواین شرایط چطوری بایدبخونم
_ازجایی که نشستیدیکم به این سمت برگردید قبله ست.
تعجب کردم اصلامتوجه نشدم کی اومد ازکجا فهمید چه دعایی رو میخونم؟
به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کار رو کردم وسرم رو پایین انداختم وباصدایی اروم ولی پرسوز سجده زیارت عاشورا رو خوند....
بعداون نمازی که باهم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست....
بابام که اومد نیم ساعت بیشتر تو بیمارستان نموندیم خداروشکر خطر رفع شده بود و خیال ماهم راحت شد...
موقع رفتن به سیدگفت که متخصص خوبی توتهران میشناسه حتماخبرمیده تاسرفرصت فاطمه خانم روبرای مداوا بیارن .
کلی تشکرکردرفتارش به سردی سابق نبود ولی هنوزهمون غروروحیاروداشت.
تاخواستم سواربشم....
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
نام رمان:سجده ی عشق
PaRt:9
بابام گفت:
_توچراهنوزچادرسرته؟.
چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم
_توماشین درمیارم.
_یعنی چی معلوم هست چت شده؟.
به سمتم اومد و چادر رو برداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم. روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زار بزنم ....
تو فضای مجازی بایه دخترمذهبی به اسم «بهار» اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم. ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم و اینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!...
نوشته هاش دل غمگینم رو اروم می کرد وبرام جدیدوجالب بود
_خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره با #خودش و #حجاب اشنات کرده، اما درمورد چادر باید بدونی چرا سر میکنی.اگه فقط بخاطر اونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!. تواین زمینه به عشق بالاتر فکر کن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه #برای_خداباشه حتی شکست عشقی هم نمیتونه تو رو ازحجاب دور کنه. بیشترتحقیق کن...تو دنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت و امد کن... تاجواب سوالات روپیداکنی،...چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره..
پیام های مختلفی برام میفرستاد.
کلی کتاب بهم معرفی کرد.
یاادرس سایتی رو میفرستاد تا دانلودکنم.
دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود با چیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم.
اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدود کردم مخصوصا مجازی که گروههای مختلط داشتم.
گیتاری که عاشقش بودم رو تو انباری گذاشتم به قول بهار همین دوست جدیدم باید از #منیت وعلاقه های #پوچ دل میکندم تا راه درست برام هموار بشه.
ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود. بهار پایگاه بسیج رو بهم پیشنهاد داد. تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورتر پایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمیخواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم
یک هفته ای ازثبت نامم میگذشت... موقعی که رفتم فکر نمیکردم اینقدر برخورد خوبی داشته باشند. مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون رو با شلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیادقربون صدقه خودم نمی رفتم.
هفته ای دوبارجلسه داشتند...
چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود.
همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته میکردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد.
نامزدی سارانزدیک بود..مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت:
_خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!.
فقط به لبخنداکتفاکردم...دیگه این چیزها منو سر ذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم. حس می کردم این کارم خیانت به سید محسوب میشه..
بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال #شیک و #رسمی پیدا میشد...
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🖼 #عکس_نوشته
👤 استاد #عالی
▫️مهمترین کار برای شیعه، کار امام زمانش هست. بعضیا این کارِ به این مهمی رو شوخی گرفتن ولی خیلی از شوخیها (توجه به دنیا) رو جدی گرفتن.
به اون دختر یا پسر ی که موقعِ راه رفتن سرش پایینه...
نگید داری کفشاتو نگاه میکنی!
اونا قبل از کفشاشون...
یه نگاه به قیامت
یه نگاه به آخرت
یه نگاه به عاقبت گناه
یه نگاه به غربت مولا
یه نگاه به قرآن
انداختن...
با خودشون دو دو تا چار تا کردن دیدن نههه...نمیرزه بابا...
نگاه به نامحرم به اشک مولا صاحب الزمان نمیرزه
#امامزمانم
#تلنگر
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دلیل مسلمان شدن خوانندهی معروف کرهای از زبان خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قیامت رو قشنگ به تصویر کشیده 👏👏👏👏
ماشالله
سوره تکویر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تودهنی سنگین به یک آتئیست مثلا زرنگ ، در کمال آرامش و خونسردی😏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ماهِ تولدت کیه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- زهرای ِحسین ³¹⁵
هدایت شده از ッيِ تـﯾكه بِهِشـت
سلام چالش داریم چالش مسابقه همهن چالش راندی
😃😀🌱
اسماتون رو بگید
@Fatemeh_515
از آدمهای مذهبی [نما] بترسید !
آنان به درجه ای رسیدهاند
که مطمئن هستند
هرکاری بکنند اشکالی ندارد
چون فکر میکنند
با عبادت کردن جبرانش میکنند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی قلبم بنویس
دوست دارم . .🫀♥️
حجاببهمعنایچادرنیست،
بهمعنایپوشیدنِسالماست.
نهپوشیدنیکه . . .
ازنپوشیدنبدتراست!🤍
-کلامِرهبر(:
💚⃢🌱↫#خودسازی
تو گناه نکن؛ در عوضخدآ ...
زندگیتروپرازوجودخودشمیکنه..:))
.
عصبی شدی؟
نفس بکشبگو: بیخیال،چیزیبگم،
امامزمانناراحتمیشه..:))
.
دلخورتکردن؟
بگو:خدامیبخشهمنممیبخشم:))
.
تهمتزدن؟ آرومباشوتوضیحبده ..
بگو: به ائمه .. خیلیتهمتا زدن..:))
.
کلیپوعکسنامربوطخواستیببینے؟
بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره..،:))
.
نامحرمنزدیکتبود؟
بگو:مهدۍزهرا(عج) ...
خیلیخوشگلتره بیخیالبقیه:))