اینقد زیر آبی نباشید بیاین ناشناس حرف بزنیم دلم براتون تنگ شده . .🥲👩🏻🦯
خانومِبَهار(فاطیما) مدیر👇🏼🦋
https://harfeto.timefriend.net/17091876217921
ناشناس در خدمتم، کویر نشههه دلم براتون تنگ شده هاااا منتظر پیامای قشنگتونم🙃🤍🤌🏻
[ رفیقِ شھیدم ] .
https://harfeto.timefriend.net/17091876217921 ناشناس در خدمتم، کویر نشههه دلم براتون تنگ شده هاااا م
خیلی وقته حرف نزدیما؟ سکوت نکنید توروخددا👩🏻🦯
چشم :)
بستگی داره شاید از طرف دبیرستان ببرنمون
رمان چی بزاری؟ شرایط خاصی ندارع ایدمو میزارم بیاین پیوی @Sahbasrr
سلام قشنگگگگم الحمدالله خودت خوبی:) منم دلم براتون تنگ شده بود🥲
[ رفیقِ شھیدم ] .
https://harfeto.timefriend.net/17091876217921 ناشناس در خدمتم، کویر نشههه دلم براتون تنگ شده هاااا م
بگید نیمه شعبان چیکار کردین کجاها رفتین؟🗿😂 ؟
دیگه واقعا،نمیدونم سوال چی بپرسم😐😂👩🏻🦯
آماده این بریم واسه پارت اول؟ ناشناس منتظرتونم ببینم چی میگن بزارم یا نه؟🤝🥲
مجید بربری #قسمت_اول🌹
حلب، الحاضر،خان طومان،۱۳۹۴/۱۰/۲۱
ساعت سه چهار بعدازظهر، دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود.نم نم باران،سوز سرما را چندین برابر میکرد.بوی خون و خاک ،کم کم به مشام میرسید،پای هرکدام از سنگرهای کوچک یک متری،که با تکه های سنگ ساخته اند،بیست سی متر گود بود.مجید روی تپه ای نزدیک یکی از سنگرها،آرام و بی حرکت خواب بود.نه،خواب نه!چیزی شبیه خواب.در تمام روزهای قد کشیدنش ،شاید اولین بار بود که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش،دیده میشد. دست ها و صورتش گِلی بود.انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،هنوز توی انگشت داشت.صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجک ها،همچنان فضای آسمان را پر میکرد.از رگبار تیرها،بدجوری گوش آدم تیر می کشید.صدا به صدا نمیرسید. همهمه بی سیم های رها شده و بی صاحب ،از جای جای دشت می آمد:(بچه ها عقب نشینی کنید،بکشید عقب!).
کسی نمیتوانست مجید را حرکت بدهد،کاج های سبز و زیتون های خشک دشت،کم کم خیس باران می شدند.سیزده نفر از بچه ها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح.مرتضی کریمی با آن بدنِ اربا اربا،یک تنه عاشورایی به پا کرده بود.برای خیلی ها از قبل روشن بود.که مجید و چندتا از بچه ها،فردایی نخواهند داشت .این را از چهره و آرامش شب آخرشان ،حدس زده بودند.... و همین طور هم شد.
#شهید_مجید_قربانخانی
⤦
مجید بربری🌹 #قسمت_دوم
سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم
🌟🌟
تهران-۹۴/۱۰/۲۲
خبرهای ضد نقیضِ خان طومان،در فضای مجازی و بین مردم پرشده بود. یکی میگفت بیست تا شهید دادند،دیگری میگفت نه،پنجاه تا،کسی هم میگفت:اصلا شهید ندادند.در این همهمه شایعه و حقیقت ،مهرشاد دایی کوچک مجید،اولین کسی بود که فهمید.رفیقش در پارکینگ دادسرا گفته بود:
_میگن دیروز ده دوازده نفری،توی سوریه شهید شدن.
_واقعا؟این همه!حتما عملیات بوده.
_این پسره را می شناسی توی یافت آباد،محله خودمون قهوه خونه داشت؟خیلی شلوغ پلوغ بود،با نصف محل هم سلام و علیک داشت.اولِ بچه خفن ها بود و آخر صفا و مرام.
دل مهرشاد ریخت.با خودش گفت:(توی یافت آباد کسی جز مجید،با این خلقیات نداریم). همه خاطرات خواهرزاده،جلوی چشمش قطار شد،از اولین روزهای بچگی شان،تا همین اواخر که کمی سرسنگین شده بود.نبودن مجید،چقدر سخت و نفس گیر بود.مهرشاد حالش بد شد.تا چنددقیقه چیزی نمی فهمید.با آب قند و تکان و سیلی ،کمی حالش جا آمد.گلویش خشک شده بود و زبانش نمی چرخید.با این حال،فوری گوشی را برداشت و شماره پدر مجید را گرفت:
_الو آقا افضل کجایی؟چه خبر از مجید،زنگ نزده؟
_الحمدلله خوبم،اتفاقا دیروز زنگ زد،باهم صحبت کردیم.ضمنا گفت شاید تا سه چهار روز ،نتونم زنگ بزنم. یه وقت بلند نشید راه بیفتید این طرف و اون طرف،این گردان و اون گردان!
_آقا افضل!مگه قرار نبود سر یه هفته مجید رو برگردونن،چرا خبری ازشون نیست؟
_نمیدونم والله، حتما برمیگردونن.
مهرشاد به یکی از رفقای نظامی اش زنگ زد و آنجا بود که دستش آمد،خواهرزاده اش شهید شده.دیگر پاهایش توان نداشت.دو دستی محکم به سرش و مثل بچه های دوساله،زار زار افتاد به گریه😭
می دانست دیگر مجیدی،وجود نخواهد داشت.اما افضل و آبجی مریم،هنوز نمیدانستند پسرشان شهید شده.مثل مرغ سرکنده بودند.دل هر دو،مثل سیر و سرکه میجوشید.دلشوره رهایشان نمیکرد.مهرشاد دلواپس خواهر بود.((خدایا!حالا آبجی ام بعد از مجید چه می کنه؟افضل چی...،روزهای سختی در انتظارشان است )).
#شهید_مجید_قربانخانی
⤦
مجید بربری🌹 #قسمت_سوم
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی 🌟
شب۹۴/۱۰/۲۱
شب عجیبی بود،عمو سعید مثل همیشه،برای شناسایی میرفت. فردا موعد عملیات بود.عمو سعید هرشب که میرفت،امیدی به برگشتش نبود.موقع رفتن،مجید سرکوچه آتش درست میکرد. عمو سعید که از کوچه رد میشد،مجید میپرید جلو و چنددقیقه ای ،او را به حرف میکشید:
_چاکر حاج سعید!عمو بریم؟
_کجا مجید جون؟
_اِ عمو سعید!همون جایی که میری شناسایی دیگه!خودت گفتی امشب خواستم برم،تو رو هم با خودم میبرم. به همین زودی یادت رفت؟
_نه مجید جون،نمیشه تو را ببرم.ان شاالله عملیات بعدی.
آن شب مجید،جلوی عمو سعید نپرید.آرام پای دله ء آهنیِ آتش ایستاده بود.کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده بود و گاهی با آتش ور میرفت.مجید و عمو سعید باهم دست دادند.حسین امیدواری هم از راه رسید.مجید شیطنتش گل کرد.
_حسین،حسین،حسین!
حسین پسری آرام و سربه زیر بود،درست نقطه مقابل مجید.بچه ها میگفتند:حسین خواب شهادت خودش و بقیه را دیده است.
_حسین انگشتر را از دستش درآورد،نگاه معنی داری به آن انداخت.
_مجید جون!بی خیال شو.
_چشم منو بدجوری گرفته.
_بیا دادمش به تو،ولی تو هم انگشتر را بده به یکی،دست خودت نکن!
مجید ذوق زده انگشتر را از حسین گرفت.
عمو سعید رو به حسین کرد و یواشکی پرسید:برای چی انگشترت رو به مجید دادی؟
_عمو سعید صداش رو درنیار!این انگشتر نه به من وفا میکند،نه به مجید.دادمش که مجید بده به کسی دیگه،تا نیفته دست دشمن..عمو سعید هاج و واج به بچه ها نگاه می کرد.یعنی قرار بود فردا چه خبر شود؟حسین رفت و مجید با انگشترِ توی دستش، کنار عمو سعید ماند.
_عمو سعید امشب شب آخره،من رو هم با خودت ببر!
_مجید جون،فردا عملیات داریم، باید زود برم.بمونه عملیات بعدی.من هیچ کی رو با خودم نمیبرم، فقط تو رو،دو تایی باهم میریم.عمو سعید قولش را داد و بعد پرسید:مجید !یه چیزی بگم؟
_چاکریم عمو جون!بفرما.
_مجید!داریم به عملیات نزدیک میشیم،ترسیدی؟
_نه عمو سعید،ترسِ چی،داش مجید و ترس؟
_مجیدجون!عجیب امشب ساکتی،من به مجیدِ به این آرومی رو تا حالا ندیده ام.نمیدونم چرا ،چه خبر شده که داداش مجید ما رو آروم کرده؟
_نه عمو سعید،چیزی نیست.خیالتون راحت.
مجید این را گفت و ادامه داد؛
_راستی حاجی! نمیدونم با این دردسری که برا خودم درست کردم،چی کارکنم؟
عمو سعید یک آن جا خورد پرسید:
_چی داری میگی؟دردسر چی؟
#شهید_مجید_قربانخانی
⤦
مجيد بربری🌹 #قسمت_چهارم
حرّ مدافعان حرم،شهید مجید قربانخانی
🌟🌟
مجید به جای جواب،آستینش را بالا زد.روی دستش خال کوبی عجیبی بود.عمو سعید تا به حال ندیده بود.شنیده بود بین بچه ها،کسی هست که خال کوبی دارد،اما فکرش را هم نمیکرد آن آدم،مجید با حال و با مرام باشد.
_هیچی مجید جون،کاری نمیخواد بکنی!
_نمیدونم چی کار کنم.ابروم رو برده.
_ناراحت نباش،خداوند توبه پذیره،خدا می بخشه،اگه نبخشیده بود که اینجا نبودی،مدافع حرم نمی شدی.قدر جایی رو که هستی بدون.اصلا فکر این رو که خدا تو را نبخشیده،نکن.چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟
_خدایا!یا پاکش کن،يا خاکش کن!
_مجید،به خدا قسم پاک شده،باور کن!
عمو سعید خداحافظی کرد و رفت،به سمت تو تویاتی که از قبل منتظرش بود.چند قدم رفت و ایستاد.دستی برای مجید تکان داد و دوباره خداحافظی کرد.توی آن ظلمات شب،تنها نور چراغ های ماشین بود که غلظت تاریکی را گرفته بود.حاج سعید در ماشین را که بست و خواستند راه بیفتند،صدای مجید را شنید که پرده ی شب را می شکافت و پیش می آمد:
_حاج سعید،حاج سعید،عمو سعید!به مولا قسم خودت فردا میبینی این درد سر رو،هم خاکش میکنن،هم پاکش می کنن!
مجید از بین تجهیزات،چراغ قوه ای را که پیدا کرده،به پیشانی اش بسته بود.توی تاریکی شب،برای شوخی و خنده،به اتاق مرتضی کریمی آمد.با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد،برای شوخی و خنده،به اتاق مرتضی کریمی آمد.با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد،صدای خنده ی بلند بچه ها،تا چند اتاق دیگر هم رفت.همه به کار مجید میخندیدند و او هم نور چراغ را،تیز میکرد توی چشم بچه ها.از خنده،غش و ریسه میرفتند.شلوغی و هیاهو،اتاق را پر کرده بود.چند دقیقه ای نگذشته بود،که حال و هوای اتاق عوض شد.هيچکس نفهمید چه شد که بحث به روضه کشید.مرتضی کریمی میخواند و بقیه گریه می کردند.مجید،کارش از ضجه و جیغ هم گذشته بود.عربده می کشید،((لبیک یا زینب))میگفت و عینهو ابر نیسان،اشک میریخت. آن قدر صدای گریه بچه ها،بالا گرفته بود که بیشتر رزمنده ها،از اتاق شان بیرون آمدند.پشت اتاق مرتضی کریمی ازدحام بود.از هم می پرسیدند؛(خدایا چه خبر شده).حسین امیدواری بی صدا و آرام،در اتاق را باز کرد و با همان نگاه آرام و محجوبش،تک تک بچه ها را از نظر گذراند.یکی از داخل صدا زد:
_حسین جان!تو هم بیا تو،بیا استفاده ببر برادر!
_حسین در را تمام باز کرد و آمد توی اتاق.آرام گوشه ای نشست و شانه هایش شروع کرد به لرزیدن.
#شهید_مجید_قربانخانی
⤦
مجید بربری🌹 #قسمت_پنجم🌟
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
🌸🌸
سه نصفه شب_۹۴/۱۰/۲۱
بچه ها همه شان جمع بودند،سیّد فرشید ،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم را،به رزمنده ها گوشزد میکرد.اما هیچ کجا مجید را ندید.اصلا در فکر مجید نبود.از این طرف به آن طرف میرفت،آن قدر عجله داشت که راه نمیرفت،میدوید.تقریبا همه آماده بودند.قرار نبود مجید را ببرند.اصلا قرار نبود مجید،توی عملیات باشد.فرمانده هان گفته بودند،مجید را توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان می گذاریم تا برویم عملیات و برگردیم.مجید ولی به قول خودش،قرار بود همه را بپیچاند،که پیچاند.دم رفتن هم دست از شوخی برنمیداشت، حاج قاسم را دید کلاه نظامی سرش نگذاشته بود.
_حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟
_مجید جون!برای چی کلاه سرم بذارم؟
مجید کلاهش را پایین تر کشید و محکم ترش کرد.ذوق زده گفت:
_دیروز به بابام زنگ زدم، بابام گفت:دیگه حالا با اجازه یا بی اجازه ما رفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی بابا هرجا رفتی،کلاه از سرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیر نیاد بشینه تو سرت!
_خب مجید جون،بابات به تو گفته ،به من که نگفته!
_از ما گفتن بود حاجی جون!
ده دوازده تایی تویوتا آمد دم کوچه.بچه ها یکی یکی سوار تویوتا ها شدند.دو نفر عقب و هفت هشت نفری هم عقب نشستند و راه افتادند به سمت خان طومان. مجید هم توی یکی از همین تویوتا ها بود و کسی از سوار شدن و آمدنش به منطقه عملیاتی خبر نداشت.شرايط منطقه، اصلا مناسب نبود.هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش،خبر نداشت که آیا زنده می ماند یا نه؟
#شهید_مجید_قربانخانی
⤦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک بابایی ترین دختر دنیا:))🫂❤️
مجید بربری🌹 #قسمت_ششم
شهید مجید قربانخانی 🌟
نزدیک منطقه خان طومان🌟
گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول راه بیفتد.حاج مهدی با صدای بلند حرف میزد و دستور می داد:
_مرتضی کریمی! گردانت را بردار و بزن به خط!
نیروهای مرتضی می بایست یکی یکی،از پشت دیوار آجریِ نصف و نیمه ای که معلوم بود،از اصابت توپ و تیر،به این حال و وضع افتاده،می پریدند و وارد دشت می شدند.دشتی وسیع که از انبوه درخت های کاج و زیتون پر بود.هدف،گرفتن تپه ای بود که عرب ها به آن((تَل)) میگفتند.بعد از گرفتن تل،چند تا خانه،هدف بعدی بچه ها بود.سوز سرمای دم صبح،به صورت شان سیلی میزد و همه منتظر بالا آمدن آفتاب بی رمق دی ماه بودند.
مرتضی کریمی بلند فرمان داد:
_بچه ها لبیک یا زینب،یاعلی،حرکت!
حاج مهدی کنار دیوار ایستاده بود و یکی یکی بچه ها را وارد خط میکرد.مجید نفر دوم یا سوم بود که میخواست وارد خط شود. تا چشم حاج مهدی به مجید افتاد،خونش به جوش آمد:
_مجید!تو اینجا چه غلطی میکنی ؟کی تو را تا اینجا آورده، برو عقب،برو فقط نبینمت ،تا بفرستمت عقب.
نگاهی به حاج مهدی کرد.برعکس همیشه که جوابی دست به نقد در جیبش داشت،این بار حرفی نزد.فقط نگاهش بود که حرف میزد.آرام آرام رفت ته ستون .صدای شلیک تیر و ((لبیک یا زینب))بچه ها در هم پیچیده بود.همه لبیک گویان به سمت خودش برگرداند.این صدای ((لبیک یا زینب )) مجید بود،بیشتر فرماندهان هاج و واج مانده بودند.مجید شانه به شانه حاج قاسم می دوید.همه توانش را در صدایش جمع کرده بود و یک ریز لبیک میگفت.حاج قاسم تا صدایش را شنید،داد زد:
_مجید!تو این جا چی کار میکنی،مگه قرار نبود نیایی؟تو را میخواستن برگردونن عقب.
_از زیر دست حاج مهدی فرار کردم و اومدم .مگه من مُرده م که این نامردا بخوان،به بی بی نگاه چپ کنن.
این را گفت و بلندتر از قبل فریاد زد:
_لبیک یا زینب
#شهید_مجید_قربانخانی
⤦
مجید بربری🌹 #قسمت_هفتم
شهید مجید قربانخانی 🌟
پشت هم تیر خالی میکرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دیدند مجید چندمتری از آنها فاصله گرفته،هرکس دستوری بهش میداد:
_مجید،مجید،مجید نرو!
_این رو کی راه داد تو خط؟مجید برگرد!
_مجید کی رفتی اون وسط؟برگرد!
اما مجید دیگر صدای پشت سری ها را نمی شنید.صدای تیرهایی که ردوبدل می شدند،نمی گذاشت حرف کنار دستی هایش را هم بشنود.کمتر از بیست دقیقه به تل رسیدند و آنجا را گرفتند.تیر از همه طرف می بارید.هرکسی پشت سنگر کوچکی که قبلا تکفیری ها درست کرده بودند،پناه گرفت.سنگرهایی از سنگ های کوچک و بزرگ،که پای هرکدام را از دو طرف،بیست سی متر کنده بودند.بیشتر بچه ها کف زمین خوابیده بودند.برای کمین و تیراندازی،پناهگاهی به غیر از همین سنگرهای کوچک یک متری،توی آن دشت نبود.چندتا از بچه ها،لحظات اول شهید شدند.مجید جزء نفراتی بود که جلوتر از بقیه،شلیک میکرد. می خواست از سنگر عقبی،به سنگر جلوی خودش برود،حمیدرضا تا مجید را دید که از پشت سنگرش بلند شده،ترسید و داد زد:
_مجید بشین،تکون بخور!
همان موقع خم شد.نای دویدن نداشت. دستش را به شکمش گرفت.با زحمت خودش را به پشت سنگر جلو رساند.رد خونی که روی زمین افتاده بود،خبر از تیرخوردن مجید می داد.بادگیر آبی رنگی که به تن داشت،عین خون شده بود.مجید تیر خورده بود.حمیدرضا خودش به مجید رساند و حاج قاسم را صدا زد.حاج قاسم نیم خیز،خودش را یک نفس به مجید رساند .می خواستند جیب خشاب را از حمایل بند مجید جدا کنند.بیشتر نیروها،چاقو همراه شان بود.حاج قاسم اسلحه اش را زمین گذاشت.چاقو را زیر یقه اش وصل کرده بود.به زحمت از زیر لباس بیرونش کشید،داشت به سرعت جیب خشاب را میبرید، که دست خودش را برید.دلهره و نگرانی اش،بیشتر به خاطر مجید بود.بریدگی دست،برایش اهمیت نداشت.دستش را با باندهای که همراهش بود،بستند.جیب خشاب های مجید را باز کردند.ولی آرام نبود.همان طور که دستش را،روی زخم گرفته بود،ناله میکرد و میگفت:حاجی سرم درد میکنه،انگار دارن توی سرم طبل میزنن.
#شهید_مجید_قربانخانی
⤦