🔶 «دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» در حسینیه امام خمینی(ره)
🔹 اثر جدید «حسن روحالامین» از ریحانه سلطانینژاد دخترک ۱۸ ماههای که همراه با مادر و ۶ نفر دیگر از اعضای خانوادهاش در حادثه تروریستی مسیر گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید.
🔺 این اثر امروز در جریان دیدار مردم قم با رهبر انقلاب اسلامی در حسینیه امام خمینی نصب شده است.
🕊شهیدعباس دانشگر۱۲🕊(یزد)
🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾#رمان_شهیدانه #رمان_یادت_باشد #پارت_بیست_و_چهارم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی من
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_پنجم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
گفت شما دعا کن مشکلی نباشه به جای یه ناهار ۱۰ تا ناهار میدم . از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست ولی به حمید گفتم: برای اطمینان باید نوبت بگیریم دوباره بریم از مطب و نتیجه رو دکتر نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه . از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزروکرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی به به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود. کمی اضطراب این را داشتم که نکند آشنایی ما را با هم ببینند.
قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت: آبمیوه بخوریم؟ گفتم نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جور وا جورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود. هنوز نمی توانست با حمید خودمانی رفتار کنم
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی میزد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم یکی از مژههای حمید روی پیراهنش افتاده بود.مژه را به دستش گرفت. به من نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص می دیدی مژه هام داره میریزه!
ناخودآگاه خنده ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: دخترم گریه نداره تو دیگه.....
ادامه دارد....
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_ششم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
رسماً می خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره. حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد ولی ته دلم آشوب بود. اما میخواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می کشیدم،این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
نزدیکیهای غروب همان روز هم دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم. یکی، دو نفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را پرداخت کرد. روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم، چند دقیقه منتظر ماندیم وقتی نوبت ما شد داخل اتاق رفتیم.
خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد بررسیهایش چند دقیقه ای طول کشید بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر میداشت، لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست شما میتونید ازدواج کنید.
تا دکتر این را گفت،حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر گذشت.
حمید گفت: ممنون خانم دکتر. البته همونجا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه را فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه. خانم دکترگفت: خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه هم کار ما میشه، باید هم سر دربیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید.
حمید در پوست نمی گنجید؛ در کنار خانم دکتر نمیتوانست احساسش را ابراز کند، از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.....
ادامه دارد...
🌾💚🌾💚🌾
💚🌾💚🌾
🌾💚🌾
💚🌾
🌾#رمان_شهیدانه
#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_و_هفتم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
چشم های حمید می خندید، به من گفت: خدا را شکر دیگه تموم شد، راحت شدیم. چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم: نه هنوز تموم نشده فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم برای عقد لازمه.
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت: نه بابا لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانوادهها این خبر خوش را بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمیدونم شاید هم من اشتباه می کنم شما اطلاعاتتون دقیقتره!
قدیمها که کوچک بودم یک سره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم بعد که بزرگ تر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می کشیدم و کمتر می رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت و آمدها بیشتر شده بود آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: دخترم اگر بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم گفتم: هرچی شما صلاح بدونید. بابا خندید و گفت: مهریه حق خودته ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشد. کمی مکث کردم و گفتم پونصد تا چطور؟؟ شما که خودتون میدونین مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد تا سکه اس.....
ادامه دارد....
بِسمِاللّھـاَلرَحمنِـاَلرَحیم
ـ ـ ـــــ‹❀›ـــــ ـ ـ
بِ اسمِ خالقِ رُقیه خاتون:)
•❀↲ࡅ࡙ߊ حـــی ࡅ࡙ߊ قیـــٕوم"
•❀↲شرو؏فعالیت"
ـ ـ ـــــ‹❀›ـــــ ـ ـ
•📓🗞•
★ثوابفعالیتامروزڪانال
☆ #هدیہبہساحتحضرتامامرضامیباشد
•همگےباهمبہحضرتمتوسلمیشیم🤲🏻
•••﴿يا أَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى، أَيُّهَا الرِّضا، يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ، يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ، يا سَيِّدَنا وَمَوْلانا، إِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ، وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا
#ياوَجيهاًعِنْدَاللَهِاِشْفَعْلَناعِنْدَاللَهِ.
#ياوَجيهاًعِنْدَاللَهِاِشْفَعْلَناعِنْدَاللَهِ.
#ياوَجيهاًعِنْدَاللَهِاِشْفَعْلَناعِنْدَاللَهِ.﴾•••
شماهایادتوننیستومنمیادمنیستچون
تواونزماننبودم...🤷🏻♂
ولےیهزمانیتوجبههیهفرماندهداشتیمبه
نامحاجاحمدمتوسلیانکہبخاطربکاربردن
یککلمهیفرانسوی"مرسی" توسطیک
رزمنده، توبیخشکرد
میدونینچــــــرا؟
چونمیگفتماانقلابکردیمکهفرهنگ طاغوتیوغربروازایرانخارجکنیم🇮🇷
فکرکردیمبگیم "مرسی"، "اوکی"!
دیگهکلاسمونمیره بالا؟ 🙄
انقلاب!بسیجیواقعےمیخواد
نهبسیجے غربزده.. 🖐🏻
#بدون_تعارف 🚫
#دعاےفࢪجبهـنیتظھوراقآ🌸
*«دعاےفرج...
*ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء
*ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ
*وَانْکَشَفَ الْغِطآء
*ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء
*ُو َضاقَتِ الاَْرْض
*ُوَمُنِعَتِ السَّمآء
*وَاَنْتَ الْمُسْتَعان
*ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
*وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء
*ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد
*اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ
*وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ
*فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً
*کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب
*ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ
*اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ
*و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ
*یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان
*ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
*اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
*السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
*الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
*َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ
*بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین
💚🌱