eitaa logo
منتظران ظهور
66 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
166 ویدیو
59 فایل
🤲 اللّهمَ ارزُقنا شَهادَت فِی سَبیلِک 🤲 کپی آزاد☺️اگه یادت موند یه صلوات هم برای تعجیل در ظهور امام زمان (عج) بفرست ⛅ آغاز 💫👈 ۱۴۰۱/۰۸/۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
 شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوار اتاق مثل خوره اعصاب و روانمو داغون میکرد شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه . تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد ! تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد 😍 - واااااای میلاده 😍😍😍 - داداشت؟؟ - اوهوم - الو 😍 سلام داداشی ❤️ ممنون خوبم تو خوبی؟؟ چی؟؟ 😳 جدی میگی؟ وای مرجان فدات شه 😍 کی میای؟؟ وای میلاد .. نه خونه نیستم خونه ترنمم آره آدرسو میفرستم بیا دنبالم قربونت برم ❤️❤️ بای گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!! 😳 - چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ - میلاد ترنم!! میلاد !! داره میاد ایران 😍 فرودگاه بود - واااایییی تبریک میگم مرجان 😍 چقدر خوب پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت 😍 - آره وای ترنم خیلی ذوق دارم احتمالا صبح زود تهران باشه . میاد دنبالم اینجا اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد . گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد و دلداریش میدادم ...❤️ تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم 😴 ساعت حدودای هشت ، نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد . با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد 😒 میلاد جلوی درمون بود ؛ اومده بود دنبال مرجان - خب بهش بگو بیاد تو دیگه ! - تو؟؟ نه بابا برای چی بیاد 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۶  شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوا
- دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه 😊 - اممممم ... باشه پس من میرم درو باز کنم از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو ☺️ رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم پسر خوبی بود 😊 قبل اینکه بره خارج از ایران ، خیلی میدیدمش . همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم زنگ درو زدن . ممتد و طولانی خیلی هول کردم ! رفتم سمت آیفون عرشیا بود !😰 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۷ - دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دی
چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو باز کردم از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ... - ترنم ... چه خبره تو این خراب شده 😡 چه غلطی داری میکنی تو؟؟ رفتم طرفش قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو ! - چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡 - عرشیا ... - زهر مار ... مرض کوفت میگم این کی بود؟؟ 😤 - داداش مرجانه - باشه ، من خرم 😡 مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما . چشم عرشیا که به میلاد افتاد ، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن دست و پام یخ زده بود . مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره . سر و صورت هردوشون خونی شده بود 😰 تمام توانمو جمع کردم و داد زدم - عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون 😡 یه دفعه هردوشون وایسادن، عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم ... - من پدر تو رو در میارم ... حالا به من خیانت میکنی دختره ی ... دستمو بردم بالا ، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند ... دادم رفت هوا 😖 - نکن 😭 شکست 😫 میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون . - نشنیدی چی گفت؟؟ 😡 گفت گمشو بیرون ! هررررری !! عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید یه نگاهم به میلاد انداخت - حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده ! اینو گفت و رفت ...! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون همونجا نشستم و زدم زیر گریه 😭 روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۸ چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو با
میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ، اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم . با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم . دلم میخواست عرشیا رو بکشم دیگه حالم ازش بهم میخورد ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۹ میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ، اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول
تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ... سه چهار بار اول محل ندادم امّا ترسیدم بازم پاشه بیاد این بار که زنگ زد جوابشو دادم . -‌ الو - چرا این کارو با من کردی؟؟ - ببر صداتو عرشیا ... تو آبروی منو بردی ... 😡 - ترنم تو به من خیانت کردی !! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم ... - نه نه نه ... نکردم تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم اون پسر داداش مرجان بود ، اومده بود دنبال مرجان - دروغ میگی 😠 پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو ؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی ؟؟؟ - قیافه تو رو هرکی میدید میترسید 😡 کار داشتم گوشیم سایلنت بود اصلا دوست نداشتم جواب بدم خوبه؟؟ 😡 - پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم - عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس !! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم ! نمیخوام 😤 حالم ازت بهم میخوره 😠 - خفه شو ... مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره ؟؟ گفتم حاضر شو میام دنبالت ... - عرشیا نمیخوام ببینمت بفهم !! ‌دیگه بمیری هم برام مهم نیست !! - همین ؟؟ به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست ؟؟ - آره. همین! - باشه خانوم ... باشه خداحافظ .. گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت 😴 ساعت هشت ، نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم - ترنم خوابی؟؟ 😕 - سلام. از مطب اومدین بالاخره 😒 - پاشو. پاشو بیا شام بخوریم - باشه ؛ برید الان میام بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی . چقدر بهم زنگ زدن ! پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد . - الو؟ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۰ تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ... سه چهار با
- الو ترنم خانوم کجایی ؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست ... دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه ...! شوکه شدم . آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم . بدو بدو رفتم پایین ، قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد ... برگشتم طرفشون - سلام. خسته نباشید - علیک سلام ترنم خانوم ! کجا !؟؟ - بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده ، یکی از دوستام حالش خوب نیست ... بیمارستانه یه سر برم پیشش زود میام ... - کدوم دوستت؟؟ - شما نمیشناسیدش 😕 - رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه بیا بشین غذاتو بخور ... - بابا لطفا... حالش خیلی بده 😢 مامان شما یچیزی بگو ... - ترنم دیگه داری شورشو در میاری ... فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی ؟؟ چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری ؟؟ دانشگاهتم که یکی در میون شده 😡 - بابا ... دوست من داره میمیره ... بعدا راجع بهش صحبت میکنیم باشه ؟؟ با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم ... اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتنِ "ممنون ، زود میام" از خونه زدم بیرون ... با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان 😰 خدا خدا میکردم زنده بمونه ... اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت !! رسیدم جلوی بیمارستان ، داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد. مرجان بود ... - الو - سلام عشقم 😚 چطوری ؟ - سلام ... خوب نیستم 😢 - چرا ؟؟ عرشیا بهت زنگ زد ؟؟ - مرجان عرشیا... 😭😭 - عرشیا چی ؟؟ چیشده ترنم ؟؟ 😳 - عرشیا خودکشی کرده 😭 - بازم؟ 😒 - این سری فرق میکنه مرجان اصلا حالش خوب نیست !! ممکنه زنده نمونه - به جهنم ... پسره وحشی 😒 الان کجایی؟ - جلو بیمارستان داشتم ماشینو پارک میکردم 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۱ - الو ترنم خانوم کجایی ؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست ...
- ها؟؟ 😐 برای چی پاشدی رفتی اونجا ؟؟ - خب داره میمیره ... - خب بمیره 😏 مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره ؟؟ - خب عصبانی بودم ... - یعنی الان نیستی ؟؟؟ 😳 دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع ... 😏 دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه ...!! دیگه هیچی نگفتم ... مرجان راست میگفت اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم ... واقعا دیگه اعصابشو نداشتم ... با مرجان خداخافظی کردم چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم .... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۲ - ها؟؟ 😐 برای چی پاشدی رفتی اونجا ؟؟ - خب داره میمیره ... - خب بمیره 😏
گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه . برگشتم خونه مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن ، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن . - سلام ☺️ دیدم ناراحت میشید نرفتم ... - چه عجب !! ماهم برات مهمیم !! 😒 - بله آقای سمیعی 😉 برام مهمید ... مهمتر از دوستام - کاملا مشخصه !! شامتو بخور و بیا اینجا ، کارت دارم ! وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم 😒 فکرمم درگیر عرشیا بود . به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود ... یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش ... یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه ... به قول مرجان ، عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد 😏 با بی میلی تمام ، یکم از غذامو خوردم 🍝 میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم ...! مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف ، رفتم پیش مامان اینا ! - خب غذامو خوردم .... بفرمایید ... مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من ... - خودت میدونی چیکارت دارم ترنم ... اخه چرا اینجوری میکنی دختر من ؟؟ چت شده تو ؟؟ یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم ! - چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم ! 😒 من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم ! چون من این زندگی رو نمیخوام ! چون نمیخوام مثل شما بشم ... - چی؟؟ چی داری میگی؟؟ مگه ما چمونه؟؟ 😠 - سرکارید بابا جون ! سرکارید !! اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟ - چرا مزخرف میگی ترنم؟؟ چشماتو باز کن تا خودت جواب خودتو بفهمی ! میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟ صدامو بردم بالا ... - ولی من این زندگی رو نمیخوام !! میخواید به کجا برسید؟؟ مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟ آخرش که چی؟؟ - ترنم حرف دهنتو بفهم 😠 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۳ گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه . برگشتم خونه مامان و
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
⭕ مراقبات آیت‌الله قاضی رحمت الله علیه: دو جور حرم داریم ؛ حرم مکانی: مکه، مدینه، مسجدالحرام ..... که در این حرم باید انسان حریم نگه‌دارد و آداب دارد و باید مؤدب باشد. حرم زمانی: سه ماه رجب، شعبان، رمضان این ساعات حرم الهی است. اگر مؤدب بودیم و ملاحظه کردیم و مراقبه کردیم، مؤدب می‌شویم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
آیت الله سید علی قاضی: عبادت باید طوری باشد که اثر شیرینی آن انسان را چنان مشغول خودش کند که تا چند روز لذت و شیرینی آن عبادت انسان را از گناه کردن مصون و محفوظ بدارد. ((ان الصلاه تنهی عن الفحشاء والمنکر)) 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿