لینک ناشناسمون 😍👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/878084
حرفی ، نظری ، انتقادی بود ، در خدمتم 👆👆👆
اگر درمورد موضوعات مباحث روزانمون پیشنهادی دارید ، خوشحال میشم بفرمایید 🙏📿
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#لبیک_یا_خامنه_ای
پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت سردار شهید سپهبد قاسم سلیمانی
ملّت عزیز ایران!
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیّبهی شهیدان، روح مطهّر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقیترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیّة الله ارواحنا فداه و به روح مطهّر خود او تبریک و به ملّت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونهی برجستهای از تربیتشدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همهی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بیوقفهی او در همهی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوّهی الهی کار او و راه او متوقّف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثهی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهرهی بینالمللی مقاومت است و همهی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همهی دوستان و نیز همهی دشمنان- بدانند خطّ جهاد مقاومت با انگیزهی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است. فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامهی مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلختر خواهد کرد.
#به_وقت_رفاقت_با_سردار
#لبیک_یا_خامنه_ای
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت سردار شهید سپهبد قاسم سلیمانی ملّت عزیز ایران! سردار بزرگ و پراف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لقمه اندازه دهنت بردار، تو گلوت گیر نکنه👊💪
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
#سیاسی
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
{ ❤️🖇 #ارتباط_با_خدا }
#ممنونم_خدا 😍🌷
🤕 وقتی که زخمی میشم ؛
- رگهای خونیِ اطراف زخمم رو باریک میکنی تا خون کمتری از دست بدم.
- پلاکتها رو کنار هم میچسبونی تا لخته بشن، شکاف رگها رو ببندن و خونریزی رو متوقف کنن.
- حالا رگها رو بازتر میکنی تا خون تازه به همراه مواد مغذی به جای آسیبدیده برسن.
- التهابِ محل زخم نشونۀ اینه که سربازهای ایمنی بدنم یعنی گلبولهای سفید دارن با سلولهای مرده، باکتریها و عوامل بیماریزا مبارزه میکنن؛ تو اونها رو مأمور پاکسازیِ بافت آسیبدیده میکنی.
- حالا زمان بازسازیه و تو سلولهای پوست و بافتهای زیرش رو، بدون اینکه دردی احساس کنم، تکثیر میکنی؛
و اندازۀ زخم روزبهروز کوچیک و کوچیکتر میشه.
🔸همۀ اینها را بدون اینکه ذرهای به اونها آگاه باشم یا ارادهم در اونها نقشی داشته باشه انجام میدی تا از من مراقبت کنی.
ممنونم ازت خدا...🌹
#تـݪنگࢪانہ
#شکرانه
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۱۱
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه
اما وقتی جوابشو ندادم ، کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون ، سعی میکرد حالمو بهتر کنه.
امّا من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️
نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم 😔
سعید منو نابود کرده بود ...
حال بد خودم کم بود ، بابا هم با دیدن نمره هام شدیداً دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد ...
برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.
استادم یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله بود.
خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅
بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست ...
اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم ...🔥
از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد...
- درس امروز یکم سنگین بود ، میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟
- برای من فرقی نداره.
اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید.
-من که کاری ندارم. یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم ...
راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای! میشه بپرسم چرا؟
- فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒
- بگو بهزاد!
چقدر لجبازی تو خوشگل خانوم ...
- بله؟؟ 😠
- چیز بدی گفتم؟ من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم ...
ولی تو خیلی بداخلاقی ...
و از همه هم جذاب تر 😉
- مثل اونا هم خرررر نیستم...
پاشو برو بیرون 😠
- چرا اینجوری میکنی؟ 😳
مگه من چی گفتم؟؟
- گفتم برو بیرووووون ...
من نیازی به استاد ندارم.
خوش اومدی 😡
- متأسفم برات ...
هرکس دیگه ای جای من بود یه بلایی سرت میاورد،
حیف که پدرت با عموم دوسته ..... 😡
دختره ی وحشی ... 😒
شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه ...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۱۲
- چرا آبروی منو بردی ؟؟
به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم ؟؟ 😡
- اون نمیخواد بیاد ؟؟؟
چه پررو ...
خوبه خودم بیرونش کردم ... 😏
- ترنمممم 😡
تو چت شده ؟؟
اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه!
اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!
سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم به شرطی میتونی باهاش باشی که فکر ازدواج و هرچیزی که جلوی پیشرفتتو میگیره از سرت بیرون کنی 😡
من دیگه باید چیکار کنم ؟؟
- همه ی دنیای شما همینه!
همش پیشرفت! پیشرفت!
کجای دنیا رو میخوای بگیری پدر من ؟؟😡
هیچی تو این خونه نیست!
نه خوشی
نه آرامش
نه زندگی
فقط پول ، پیشرفت ، ترقّی ، مقام ...
اه...
ولم کنییییییدددددد 😭
صدای هر دومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش درومد ...
- بسسسسسه 😡
چته ترنم؟
تو چته آرش؟ آروم باش!
برای چی داد و بیداد میکنید؟
بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید!
ترنم! پدرت خیرتو میخواد!
برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم!
- نتیجه...نتیجه...
منم پروژه کاریتونم ؟؟
منم مقاله و کتابتونم ؟؟ 😒
- واقعاً تو عوض شدی ترنم ...
بنظر من باید چندوقتی از ایران بری ...
اینجوری برات بهتره ...!
- از ایران برم ؟
کجا برم ؟
-امریکا
هم درستو میخونی
هم پیشرفت میکنی
هم روحیت بهتر میشه ...
-ممنون.
من همینجا خوبم.
قصد رفتن هم ندارم.
حداقل الآن! 😒
- مادرت درست میگه!
پیشنهادش عالیه!
تو اینجا پیشرفت نمیکنی!
من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم.
از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم
- ممنون که به فکر پیشرفت منید
ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم!
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم درو بستم.
به عادت هرشب هدفونو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس.
سیگارو روشن کردم و اشک بود که مژه های بلندم رو طی میکرد و روی صورتم میچکید ...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۱۳
دیگه سیگار هم نمیتونست آرومم کنه ...
دیگه هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه ...
شماره مرجانو گرفتم.
چندتا بوق خورد
دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد،
- الو ...
الو مرجان ...
-سلاااامممم! دوست جون خودم ...
-کجایی؟؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟؟
-صبرکن برم تو اتاق
اینجا نمیشنوم چی میگی ...
الو؟
-بگو میشنوم ، میگم کجایی؟
- آخیش ... اینجا چه ساکته!
یه جاااای خووووبم
تو کجایی؟
- کجا میخوام باشم؟ خونه ...
- چته باز؟ صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی؟
- مرجان یه کاری بکن ، یه چیزی بگو ...
دارم دیوونه میشم ...
- مگه سیگار نمیکشی ؟
- دیگه اونم جواب نمیده ...
- خلی تو ... میدونی چندهزار نفر آرزوشونه زندگی تو رو داشته باشن؟؟
- هه زندگی منو ؟
از این لجن ترم هست مگه ؟؟
- لجن ندیدی!!
بیخیال! الان نمیتونم صحبت کنم ، فردا پاشو بیا خونمون
حالتو جا میارم ...
باید برم ...
-باشه ... برو
-میبوسمت. بای ... 👋
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
#رمان_اورا
#پارت_۱۴
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.
🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،
و با حال داغونم
کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و
پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.
اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒
به قول مرجان
تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!
تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️
فکر اینکه الان سعید با کیه ،
کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ،
کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️
تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
و فقط زار زدم 😭
دو سال عشق دروغی
دو سال بازیچه بودن
دو سال ....
وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.
یکم که حالم بهتر شد
رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
- ترنم ...
چرا آخه اینجوری میکنی ؟
بخاطر کی ؟
سعید ؟
الان معلومه سعید بغل کی ...
-مرجان ببر صداتو ...
تو دیگه نگو! 🚫
نمیبینی حالمو ؟
خودم خودمو له کردم ، تو دیگه نکن ...
- خب من چیکار کنم ؟؟
- آرومم کن! فقط آرومم کن ...
چندثانیه نگام کرد ...
- بشین تا بیام ...
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ ...
- این چیه ؟؟
- مشروب 🍷
- چیکارش کنم ؟
- یچیز بهت میگما !! 😒
بخورش دیگه! چیکار میخوای بکنیش ؟
لامصب از سیگارم بهتره ...
چندساعت تو این دنیا نیستی !
از همه این سیاهیا خلاص میشی !
اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم !
فقط زل زده بودم به مرجان !
اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن !!
- مشروب؟ من؟ مرجان میفهمی چی میگی ؟
- میخوری نوش جون ،
نمیخوری به جهنم !
ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی 😒
یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم ... حتی با اصرار سعید ...!
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
سلام خدمت تمامی اعضای کانال #منتظران_ظهور 👋
ممنون از همراهی شما ...
به پارت گذاری #رمان_اورا ادامه می دهیم...
این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره...
نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند...
این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ...
نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ...
با جست و جوی #رمان_اورا ، و یا #پارت_... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿